Need For Speed

By SHIA_Eunoia

7.6K 1.9K 7.1K

بیاید اینجا امروز میخوام براتون یک داستان تعریف کنم. داستان پسری که جنون داشت، جنون سرعت. پسری که لقبش گاو وح... More

Introduction
part 1
part 2
part 3
part 4
mood board
paet 5
part 6
part 7
part 8
part 9
part 10
part 11
part 12
part 13
part 14
part 15
part 16
part 17
part 18
part 19
part 20
part 21
part 22
part 23
part 24
part 25
part 26
part 27
part 29
part 30

part 28

184 48 209
By SHIA_Eunoia

لطفا قبل از خوندن ووت بدید و کامنت یادتون نره
کیوتی ها.

دوماه بعد

تمام این دوماه رو سخت مشغول کشیدن طرح برای مسابقه بود و حتی فرصت یک تماس تلفنی درست و حسابی با لی و جکسون رو هم نداشت. برای همین به پیام های کوتاه و ساده بسنده میکردن تا مزاحمش نشن.

و این موضوع راجب ییبو هم صدق میکرد. ییبو از همون روز رسیدن ژان، پیام دادن بهش رو شروع کرده بود. اوایل احتیاط خیلی بیشتری توی پیام دادن به خرج میداد.

ولی کم کم وقتی جواب های ژان طولانی تر و راحت تر شد، اون هم به خودش اجازه داد کمی از دیوار بینشون رو خراب کنه و راحت تر پیام بده.

همین باعث شد بلاخره رابطه و سبک پیام دادنشون تا حد زیادی شبیه به وقتی بشه که توی رابطه بودن. ژان گاهی اتفاق مهم رو براش تعریف میکرد و ییبو هم همیشه بهش یادآوری میکرد چقدر دلتنگشه و تحمل دوریش براش سخته.

ولی هنوز باهاش تماس نگرفته بود، چه صوتی چه تصویری. چون یکبار که از ژان پرسیده بود، بهش گفته هنوز آماده این میزان جلو رفتن نیست و ییبو هم دیگه مطرحش نکرد.

ولی اون روز فرق میکرد، روز اعلام نتایج مسابقه بود و هرسه فرد مرتبط به ژان، یعنی جکسون، لی و ییبو با نگرانی منتظر بودن تا ژان بهشون خبر بده. اولین کسانی که از نتیجه باخبر شدن جکسون و لی بودن.

برخلاف انتظار ژان و لی، پیش بینی جکسون درست از آب دراومد و ژان نفر اول مسابقه شد. یعنی قرار بود ۱۰ ماه دیگه هم ایتالیا بمونه.

با اینکه ژان ناراحت بود به خاطر تنهایی و دلتنگیش برای پسرا، لی و جکسون که میدونستن این دوماه همه کارها رو برای این موضوع و رفتن پیش ژان انجام دادن، خیلی خوشحال بودن.

بعد از کلی خوشحالی و تبریک، ژان تماس رو قطع کرد و به موبایلش که سیلی از پیام های ییبو مبنی بر اینکه نتیجه چیشد داشت، نگاهی انداخت.

نتیجه رو بهش گفت و بلافاصله جواب ییبو رو روی صفحه موبایلش دید.

* میتونم بهت زنگ بزنم ژان؟ لطفا!*

ژان لبخند محوی زد و جوابش رو داد.

* تصویری بگیر*

وقتی ییبو از شوک و هیجان جواب ژان در اومد، اول سر و وضعش رو با وسواس و نگرانی مرتب کرد و بعد سریع تماس گرفت.

ژان پشت میز نشست و موبایلش رو مقابلش نگه داشت. وقتی تصویر ییبو، با اون لبخند گنده و هیجان زده جلوی چشم هاش نمایان شد، لبخندی زد.

_ تبریک میگم ژان. من مطمئن بودم برنده میشی. تو یک هنرمند خارق العاده ای و این برد حقت بود. من بهت ایمان داشتم و میدونستم از پسش برمیای

ژان لبخندش رو حفظ کرد و جوابش داد.

+ ممنونم....خودم نمیدونم چطور برنده شدم کلی نقاش بهتر از من هم بود

_ این حرف رو نزن ژان، کارهای تو واقعا فوق العاده اس

وقتی حرف ییبو تموم شد، چند ثانیه ای بینشوت سکوت برقرار شد. تا دوباره خود ییبو به حرف اومدم.

_ خیلی دلم برات تنگ شده بود. نمیدونم چطور تونستم تحمل کنم دو ماه نه ببینمت نه حتی صدات رو بشنوم

ژان حرفی نزد و فقط بهش خیره موند.

_ حالا یعنی باید ۱۰ ماه دیگه هم بمونی؟

ژان فقط سری تکون داد ولی این برای ییبو کافی نبود. تمام این دوماه با وجود اینکه باهم حرف میزدن، نمیتونست مطمئن باشه که ژان چه حسی نسبت بهش داره یا اصلا رابطشون پیشرفتی کرده یا نه؟

برزخی که توش گیر کرده بود، بیشتر از نبود ژان عذابش میداد.

_ ژان میشه منو از این برزخ نجات بدی؟

+ چه برزخی؟

_ رابطه من و تو چیه ژان؟ هنوزم دوستم داری؟ تونستی اتفاقات قبل رو فراموش کنی؟ میتونی دوباره بهم اعتماد کنی؟ اصلا وقتی میرسه دوباره مثل قبل بشیم؟

+ ما هرگز مثل قبل نمیشیم ییبو

_ چی؟ من...منظورت چیه؟

+ منظورم واضحه ییبو... من و تو عوض شدیم. بزرگتر شدیم، چیزهای زیادی رو پشت سر گذاشتیم. چطور ممکنه دوباره مثل قبل بشیم؟

_ یعنی....یعنی دوستم نداری؟

+ من همچین حرفی نزدم ییبو. من هرگز نگفتم دوستت ندارم

_ پس چی؟؟ داری دیوونم میکنی ژان....درست حرف بزن منم بفهمم چی میگی

ژان خنده ای کوتاهی از لحن کلافه و نگران ییبو کرد و تصمیم گرفت کمتر اذیتش کنه.

+ من هنوزم دوست دارم. تو رو، رابطه ای که داشتیم رو، خاطراتمون رو، همه روزهایی که باهم بودیم رو. من هنوزم همش رو دوست دارم....و این یعنی چی ییبو؟ من بهت یک فرصت دوباره دادم. پس پذیرفتمت ولی برگشتن به قبل، میدونی که ممکن نیست. رابطه ای که ما شروع میکنیم ادامه رابطه قبلی نیست. یک رابطه جدید و متفاوته. ولی یک چیزش مشترکه....

_ چی؟؟؟ چی مشترکه؟ اذیتم نکن ژان بگو.....

+ اونم اینه که من و تو دوست پسر همدیگه ایم

چند ثانیه ای توی سکوت گذشت تا ییبو بتونه بفهمه ژان چی گفته و بعدش هضم کنه که ژان باز هم خودش رو دوست پسر ییبو معرفی کرده.

_ من میام اونجا

بلافاصله بلند شد تا واقعا اقدامی بکنه که صدای ژان متوقفش کرد.

+ نه!

_ نه؟

+ نه! تو به اینجا نمیای ییبو

_ اخه چرا؟

+ این تنبیهته....پیام میدیم. زنگ میزنیم، تماس تصویری میگیریم ولی حق نداری بیای اینجا

_ این...این خیلی بی رحمیه

+ باهاش مخالفی؟

دیدن چهره مظلوم و آویزون ییبو، باعث میشد قلبش بلرزه و سعی کنه پشیمونش کنه. ولی این بار عقلش کاملا سفت و سخت ایستاده بود تا مانع از گند زدن قلبش به همه چی بشه.

_ حداقل بگو چرا؟

+ بهش نیاز داریم. برای درک اهمیت رابطمون. برای اینکه درک کنیم چقدر برای همدیگه مهم و عزیز هستیم و از همه مهم تر. برای بخشیدن و فراموش کردن خودمون. من میشناسمت ییبو، تو هنوز خودت رو نبخشیدی و من هم هنوز موفق نشدم به طور کامل با اتفاقات کنار بیایم. دوست دارم زمانی که کاملا وارد رابطه میشیم، هیچ اثری از گذشته نباش که بخواد رابطمون رو متزلزل کنه

ییبو توی سکوت به حرف های ژان گوش داد. میدونست داره درست میگه و این تصمیم عاقلانه ایه ولی تکلیف قبل دلتنگ و بی قرارش چی میشد؟

_ من دلتنگتم ژان

+ منم هستم ییبو ولی فکر میکنم ارزشش رو داره

_ حق باتوعه ژان

+ میدونم سخته...هم برای تو هم برای من ولی اینجوری برای هردومون بهتره. میدونم دارم خودخواهانه به جای هردومون تصمیم میگیرم. من رو ببخش

_ نه ژان منم حرفات رو قبول دارم ولی خب قلبم خیلی حرف گوش نیست

ژان توی سکوت بهش خیره شد، باید اعتراف میکرد با تمام وجود دلتنگشه. دلتنگ چهره اش، صداش، آغوش گرمش، کارهاش. هیچوقت نمیتونست منکر حس عمیقی که به ییبو داره بشه.

( میدونید گاهی با خودم فکر میکردم، چرا این اتفاقات افتاد. رابطه من با ییبو واقعا داشت خوب پیش میرفت، چرا باید با اون اتفاق خراب میشد. اگه هیچوقت نمیتونستم ببخشم چی؟ اگه نمیتونستم دیگه بهش اعتماد کنم چی؟ اونوقت سرانجام هردوی ما چی میشد؟ ما که قدر هم رو میدونستیم، بهم دیگه اهمیت میدادیم. چرا باید این اتفاق مارو انقدر از همدیگه دور میکرد؟ راستش هیچ دلیل قانع کننده ای براش پیدا نمیکنم ولی یک چیز رو میتونستم بفهمم. اونم اینکه روح های ما انقدری باهم عجین شده و نخ قرمز سرنوشت به قدری محکم مارو بهم پیوند زده، که هر اتفاقی هم بیوفته بازهم بهمدیگه برمیگردیم و خب فکر میکنم همین کافیه!)

با سکوت و خیره شدن طولانی ژان، ییبو لبخندی زد و با صدای آرومی پرسید.

_ چیشده ژان؟ چرا اینطوری بهم خیره شدی؟

به خاطر حجم انفجار احساسات توی وجودش، نتونست جلوی زبونش رو بگیره و کلمات از دهنش بیرون پرید.

+ چرا این کارو با هردومون کردی ییبو؟

چشم های غمگین شده ژان، بیشتر از سوالش قلب ییبو رو به درد آورد.

_ میدونی که هیچ توجیهی ندارم مگه نه؟ فقط متاسفم و قسم میخورم تا آخرین لحظه زندگیم برات جبران کنم

+ پس این ۱۰ ماه رو برام صبر میکنی؟

_ سخته ولی صبر میکنم....هرچقدر بخوای

+ ممنونم

_ اونجا بهت سخت نمیگذره؟

با سوال ناگهانیش، سعی کرد هاله غمگین دورشون رو دور کنه و به صحبت های عادی رو بیاره.

+ اولش یکم سخت بود ولی خب کم کم عادت کردم

_ با کسی هم دوست شدی؟؟

+ هممم راستش اروپایی و آمریکایی ها گارد خاصی نسبت بهم داشتن برای همین تلاشی برای نزدیک شدن بهشون نکردم. فقط یک نقاش کره ای بود که باهم دوست های خوبی شدیم. ولی متاسفانه موفق نشد برنده بشه و فردا برمیگرده

_ پس آسون نیست

+ راستش نه ولی ارزشش رو داره. به خاطر کار و حرفه ام و موقعیت هایی که بعدش برام پیش میاد

صبحت هاشون بعد از اون زیاد طولانی نشد، چون ژان باید برای رفتن به جشن آماده میشد و بیشتر از اون وقت نداشت. با اینکه دلش میخواست بیشتر با ییبو حرف بزنه و صداش رو بشنوه ولی میدونست تا همینجا هم کمی زیاده روی بوده و فقط هردوشون دلتنگ تر شدن.

پس ادامه مکالمه رو به بعدا موکول کرد و رفت تا حاضر بشه. خوشحالیش و حس خوبش باعث میشد چشماش برق بزنه و لبخندش بعد از مدت ها واقعی باشه.

ولی نمیتونست منکر نگرانیش از این بشه که باید ۱۰ ماه دیگه رو تنها توی کشوری غریب که دست برقضا خیلی هم مهمون نواز نیست، بگذرونه.

************
خب خب خب
اول که میدونم پارت کوتاه بود، به بزرگی خودتون ببخشید.
دوم اینکه بریم واسه سوالا:
فکر میکردید تمام اون دوماه نذاره ییبو بهش زنگ بزنه؟
انتظار برنده شدن ژان رو داشتید؟
نظرتون راجب حرفای ژان به ییبو چیه؟
مخصوصا نظرتون رو راجب علت اینکه نمیذاره ییبو بره پیشش بگید، باهاش موافقید؟
پیش بینیشون از اون ۱۰ ماه چیه؟

شرط آپ: ۱۰۰ کامنت چون پارت کوتاه بود

Continue Reading

You'll Also Like

58.4K 2.2K 14
A short story based on Harry's Hershey and MSG concert. "He couldn't believe his boyfriend was standing in front of him. Both the lovers hugged tight...
1.3M 56.6K 103
Maddison Sloan starts her residency at Seattle Grace Hospital and runs into old faces and new friends. "Ugh, men are idiots." OC x OC
1M 64.4K 119
Kira Kokoa was a completely normal girl... At least that's what she wants you to believe. A brilliant mind-reader that's been masquerading as quirkle...
540K 8.4K 85
A text story set place in the golden trio era! You are the it girl of Slytherin, the glue holding your deranged friend group together, the girl no...