Need For Speed

De SHIA_Eunoia

7.6K 1.9K 7.1K

بیاید اینجا امروز میخوام براتون یک داستان تعریف کنم. داستان پسری که جنون داشت، جنون سرعت. پسری که لقبش گاو وح... Mais

Introduction
part 1
part 2
part 3
part 4
mood board
paet 5
part 6
part 7
part 8
part 9
part 10
part 11
part 12
part 13
part 14
part 15
part 16
part 17
part 18
part 20
part 21
part 22
part 23
part 24
part 25
part 26
part 27
part 28
part 29
part 30

part 19

208 62 242
De SHIA_Eunoia

لطفا قبل از خوندن ووت بدید و کامنت یادتون نره
کیوتی ها.

( قبل از شروع پارت بگم که شرمنده من نتونستم کامنت های پارت قبل رو جواب بدم، سعی میکنم تا فردا جوابشون بدم.)

***********

دو هفته بعد

تمام دو هفته بعد رو درگیر کار جدیدش بود و خوشحال بود که از صب تا شب، وقتی برای افکار سمی و زخم زننده اش نداره.

ولی خوشحالیش وقتی از بین رفت که وقتی به خونه رسید تونست توی ماشینی که نزدیک خونه پارک شده بود، ییبو رو تشخیص بده.

بعد از اون نه تنها افکارش به محض رسیدن به خونه آزادانه توی سرش جولون میدادن، بلکه باید افسار قلب سرکشش رو هم میگرفت که اون رو لب پنجره اتاقش، یا سراغ ییبو نبره.

گرچه گاهی این افسار از دستش در میرفت و گوشه ای از پرده رو کنار میزد تا ببینه ییبو هنوزم اونجاست یا نه؟!

و هربار ییبو همونجا بود! هرشب تا صبح ییبو توی ماشین جلوی خونه اش میموند ولی هیچ کاری نمیکرد. شاید جرعتش رو نداشت یا خجالت میکشید؟ دلیلش هرچی بود برای ژان اذیت کننده بود.

درست همون روزی که تصمیم گرفت بره سراغش و ازش بخواد این کارش رو تموم کنه، دیگه خبری ازش نشد. خودش هم متوجه نشد ولی وقتی پرده رو کنار زد و اثری از ییبو ندید، نا امیدی تمام وجودش رو در بر گرفت. ولی شاید اینطوری براش بهتر بود.

روز ها پشت سر هم میگذشتن و حالا یک هفته ای میشد دیگه خبری از ییبو نبود. یکی، دو روز اول خیلی براش سخت بود ولی درگیر شدنش با کار جدیدش باعث شد کمی فراموشش کنه.

بلاخره بعد از مدت ها موفق شده بود مجوز یک آموزشگاه نقاشی رو بگیره و واقعا از این بابت خوشحال بود. درسته خوشحالیش از اندازه ای که باید خیلی کمتر بود، ولی همونم برای شرایط روحی داغون ژان خوب بود.

یک هفته بعد هم به سرعت گذشت و حالا ژان با لبخند مهربونی مشغول آموزش نقاشی به هنرجوهاش بود. از اینکه میدید چقدر به نقاشی علاقه دارن و هیجان زده ان تا بتونن مثل ژان نقاشی بکشن، واقعا خوشحال میشد.

با لبخند مشغول توضیح دادن به یکی از هنرجوهای خردسالش بود که تلفنش زنگ خورد. با همون لبخند توضیحش رو تموم کرد و وارد دفترش شد. موبایلش رو درآورد و با دیدن اسم تماس گیرنده، لبخند از روی لب هاش محو و جاش رو به اخم غلیظی داد.

+ جناب وانگ

× سلام ژان

+ سلام..موردی پیش اومده؟

لحنش به قدری سرد بود که آقای وانگ پشت خط معذب شده بود ولی چاره ای نداشت.

× راستش سهام دار ها میخوان ببیننت و مستقیم باهات صحبت کنن. میدونی که اگه نیای میتونن واست دردسر درست کنن

+ اون ها؟

× منظورت چیه؟

+ اون ها دردسر درست کنن یا شما؟

تیکه توی کلامش کاملا برای آقای وانگ واضح بود.

× من اگه میخواستم واست دردسر درست کنم همون لحظه ای که فهمیدم این کار رو میکردم. یا خیلی راحت الان باهات تماس نمیگرفتم

+ حالا از من چی میخواید؟

× قراره فردا جلسه ای برگزار بشه...توش شرکت کن

ژان چشم هاش رو بست و با کلافگی پیشونیش رو فشار داد. سکوتش باعث شد آقای وانگ دوباره به حرف بیاد.

× جلسه فردا رو بیا....من قول میدم بعدش با همون شرایطی که تو میخوای پیش میریم دوباره

پیچیدن صدای پوزخند ژان توی گوشش، براش سخت و دردناک بود. ولی میدونست ژان کاملا حق داره، هیچ پلی برای اعتماد بینشون باقی نمونده بود.

+ خبرتون میکنم

× پس منتظرم.....فعلا

تماس رو قطع کرد و به ییبو که با چشم هایی شدیدا کنجکاو بهش خیره شده بود نگاه کرد.

× گفت خبرم میکنه ولی من مطمئنم میاد

_ اومدنش نگرانم میکنه....اگه بخوان اذیتش کنن چی؟

× هرچی باشه ما حق دخالت نداریم.....اون از پس خودش برمیاد

_ اخه....

× ییبو تحت هیچ شرایطی دخالت نمیکنی...دخالت ما نه تنها کمکی نمیکنه بلکه میتونه شرایط رو خیلی بدتر کنه فهمیدی؟

ییبو سرش رو پایین انداخت و با صدای آرومی جواب پدرش رو داد.

_ متوجه شدم

× خوبه......حالا هم برو به کارت برس

سرش رو تکون داد و بی حرف از اتاق پدرش خارج شد. با تمام وجود امیدوار بود اون سهامدارهای فرصت طلب برای ژان دردسری درست نکنن و یا اگه اینطور شد، حداقل بتونه خودش رو کنترل کنه و چیزی رو خراب تر نکنه. واقعا امیدوار بود!

*************

روز بعد، کت و شلوار خوش دوخت مشکی ای پوشید و بعد از زدن عطرش به مچ ها و گردنش، از اتاق بیرون اومد. همون لحظه رمز در زده شد و لی و جکسون وارد خونه شدن‌.

+ شما اینجا چیکار میکنید؟

لی: حالت خوبه؟

+ خوبم لی گه چیزی شده؟

جک: داری میری شرکت؟

+ اره...چیزی شده؟ خب حرف بزنید نگران شدم

جک: ما نگران تو بودیم

+ ای بابا خب از اول بگید سکته کردم....فکر کردم اتفاقی افتاده

لی جلو رفت و بازوش رو گرفت.

لی: مطمئنی مشکلی نداری؟

+ نگران نباش گه...اونقدراهم ضعیف نیستم...از پسش برمیام

جک: ما مطمئنیم که خیلی قوی هستی....فقط یکم نگران بودیم

+ نگران نباشید و برگردید سرکار و زندگیتون. وقتی از جلسه اومدم باهاتون تماس میگیرم خوبه؟

لی: خیلی خب بی خبرمون نذاری

+ حتما

با بدرقه لی و جکسون نگران، از خونه خارج شد و به طرف شرکت راه افتاد. باید اعتراف میکرد خودش هم نگران و حتی تا حدودی ترسیده اس، ولی تحت هیچ شرایطی نباید نشون میداد وگرنه نمیتونست اوضاع رو کنترل کنه.

ماشین رو پارک کرد و پیاده شد. یک نگاه به ساختمون شرکت تونست حجم زیادی از احساسات منفی رو توی وجودش سرازیر کنه. همه زندگیش به خاطر این شرکت لعنتی نابود شده بود.

نفس عمیقی کشید و بعد از مرتب کردن کتش وارد شرکت شد. تمام زمان توی آسانسور چشم هاش رو بسته بود تا به خودش مسلط بشه. با باز شدن در، چشم هاش باز شد و با قدم هایی محکم و با غرور وارد طبقه شد.

منشی به محض دیدنش از سرجاش بلند شد.

منشی: خیلی خوش اومدید جناب شیائو....اعضا توی اتاق کنفرانس منتظرتون هستن

+ ممنون

رو به روی اتاق ایستاد و ضربه کوتاهی به در زد. با شنیدن صدای آقای وانگ، در رو باز کرد و با همون قدم های محکم وارد جلسه شد.

+ امیدوارم دیر نکرده باشم

وانگ: نه ما کمی زود شروع کردیم

+ خوبه

دکمه کتش رو باز کرد و روی صندلی کناری آقای وانگ و درست رو به روی ییبو نشست. نگاه ییبو کاملا میخ چهره و تیپ جذابش بود ولی ژان کوچکترین اهمیتی بهش نمیداد.

وانگ: خب حالا که جناب شیائو هم اینجا هستن میتونیم شروع کنیم

+ خب شنیده بودم درخواست دادید من رو ببینید....دلیل خاصی داره؟

اولین کسی که به حرف اومد، درست مطابق انتظار ژان، جناب شن بود. کسی که توی اولین جلسه ی ژان قصد ضایع کردنش رو داشت.

شن: دیدن نفر دوم لیست سهامدار ها درخواست اشتباهیه آقای شیائو؟

+ نه اشتباه نیست ولی باید دلیلی داشته باشه نه؟ چون مطئنم به قدر کافی من رو میشناسید و این جلسه اصلا جلسه معارفه و آشنایی نیست

شن: درسته ما میخواستیم شمارو به دلیل دیگه ای ببینیم

ژان با خونسردی به پشتی صندلی تکیه داد و مستقیم به چشم های شن خیره شد.

+ دلیلش رو میشنوم جناب شن

شن: میخوام بدونم چطور میتونیم بهت اعتماد کنیم؟ اصلا این همه سهام رو از کجا آوردی....این سهام جزئی از سهام پدرت نبوده...چطور بدستش آوردی؟

+ جناب شن...کسی از شما پرسیده چطور سهامتون رو بدست آوردید؟

شن: الان موضوع شمایید جناب شیائو....کسی که پدرش با کلاهبرداری و پولشویی ضرر بزرگی به شرکت زده

+ اول اینکه سهام من و کارهای من از پدرم جداست. دوم اینکه من هیچ دخالت مستقیمی توی کارهای شرکت ندارم و فقط مثل بقیه توی سود و زیان شریکم و حتی توی جلسات هم شرکت نمیکنم...از همه مهم تر من نیازی به اعتماد شما ندارم. ۱۸ درصد سهام این شرکت مال منه و من کسیم که باید انتخاب کنم به شما اعتماد کنم

شن: اصلا اینطور نیست....اگر ما تشخیص بدیم توهم مثل پدرتی...به راحتی میتونیم سهامت رو ازت بگیریم

صدای پوزخند ژان به راحتی توی سکوت بعد از صحبت های شن پیچید.

+ شما تشخیص بدید؟ چرا فکر کردید درجایگاهی هستید که مورد اعتماد بودن یا نبودن من رو تشخیص بدید؟ جناب شن امیدوارم بیشتر مراقب حرف هاتون باشید، من تا یک جایی تحمل میکنم

شن: مثلا میخوای چیکار کنی بچه؟ غیر از اینه که بابات یک کلاهبردار عوضیه که داشت همه مارو بدبخت میکرد؟؟

دست های ژان زیر میز مشت شدن. هرچقدر هم با پدرش مشکل داشت، نمیتونست اجازه بده یک عوضی به این راحتی بهش توهین کنه. با خونسردی ظاهری از سرجاش بلند شد و دست هاش رو روی میز گذاشت.

کمی به سمت شن خم شد و پوزخندی زد.

+ تو که کم از این موضوع سود نبردی

شن: چی؟ منظورت چیه؟

+ تو جز کسانی بودی که از کار پدر من بیشترین سود رو بردی و از همه مهم تر......

مکثش باعث شد پوزخند شن محو بشه و جاش رو با اخم محوی عوض کنه.

+ میخوای بگی خودت حسابت خیلی پاکه جناب شن؟ دوست دارید به بقیه بگم چطوری سهامتون رو بدست آوردید؟

همزمان با گفتت جمله اش، پوشه ای که دستش بود رو بالا آورد و جلوی چشم هاش تکون داد. با حرف ژان، رنگ از روی شن پرید و وحشت زده بهش نگاه کرد.

+ هنوزم میخواید راجب صلاحیت و مورداعتماد بودن من بحث کنید جناب شن؟

جناب وانگ که تا اون لحظه ساکت بود و کنترل بحث رو به ژان سپرده بود، با دیدن پوشه و عکس العمل شن، به حرف اومد.

وانگ: منظور جناب شیائو چیه جناب شن؟

شن: چه...چه منظوری؟

وانگ: میتونم پوشه رو ببینم جناب شیائو؟

ژان کمی پوشه رو به طرف آقای وانگ خم کرد که شن طی یک خیز سریع اون رو از دستش کشید ولی موفق نشد کامل از توی دستش درش بیاره پون ژان محکم گرفته بودش.

شن: ما مشکلی با شما نداریم اقای شیائو

پوزخند روی لب های ژان پر رنگ تر شد و با خیالی راحت، صاف ایستاد.

+ این یک توصیه دوستانه اس آقایون...من با پدرم بسیار فرق دارم و بهتره هیچکدوم از شما، به خودش اجازه نده پا روی دمم بذاره وگرنه خیلی راحت....دودمان تک تکتون رو به باد میدم....بهتر فکر نکنید فقط خودتون از کثافت کاری هاتون خبر دارید.....همیشه یک شخص سومی هم هست......

به طرف جناب وانگ برگشت و مخاطب قرارش داد.

+ شروط من رو برای ادامه همکاری بی دردسرمون میدونید....امیدوارم دیگه همچین اتفاقی نیوفته جناب وانگ

وانگ: متوجهم...نگران نباشید

+ خوبه

از پشت میز فاصله گرفت و کمی سرش رو خم کرد.

+ روز خوبی داشته باشید آقایون

این رو گفت و بی توجه به نگاه های خشمگینشون به خاطر تحقیری که شده بودن، از اتاق کنفرانس بیرون اومد. شانس آورده بود، قبل از تصمیم گرفتن برای رفتن به جلسه، با وکیل هونگ هماهنگ کرده بود.

حتی اون بود که مدارک کارهای شن رو بهش داد بود. سرش به شدت درد گرفته بود و فقط میخواست هرچه زودتر به خونه برگرده. ولی صدا شدنش توسط آقای وانگ متوقفش کرد.

وانگ: جناب شیائو امکانش هست چند دقیقه باهم صحبت کنیم؟

******************
خب خب خب
انتظار داشتید ییبو هرشب بره دم خونه ژان؟
بلاخره پای ژان به شرکت باز شد.
فکر میکردید پدر ییبو از روی خیرخواهی بهش زنگ زده باشه؟
انتظار رفتنش به شرکت رو داشتید؟
هنوزم به برگشت ژان به شرکت امید دارید؟
نظرتون راجب اقتدار ژان و برخوردش چیه؟
فکر‌ میکنید وانگ میخواد راجب چی باهاش حرف بزنه؟

شرط آپ: ۱۱۰ کامنت

Continue lendo

Você também vai gostar

1M 64.7K 119
Kira Kokoa was a completely normal girl... At least that's what she wants you to believe. A brilliant mind-reader that's been masquerading as quirkle...
739K 27.3K 102
The story is about the little girl who has 7 older brothers, honestly, 7 overprotective brothers!! It's a series by the way!!! 😂💜 my first fanfic...
29.7K 6.9K 48
✴️Wake up and save me✴️ "بیدارشو و نجاتم بده" نویسند : boom✨ ژانر : رومنس، درام، اسمات، انگست، رازآلود، جنائی... کاپل ها : چانبک(اصلی)، کایبک، کایسو،...
384K 13.7K 60
𝗜𝗡 𝗪𝗛𝗜𝗖𝗛 noura denoire is the first female f1 driver in 𝗗𝗘𝗖𝗔𝗗𝗘𝗦 OR 𝗜𝗡 𝗪𝗛𝗜𝗖𝗛 noura denoire and charle...