Need For Speed

By SHIA_Eunoia

7.6K 1.9K 7.1K

بیاید اینجا امروز میخوام براتون یک داستان تعریف کنم. داستان پسری که جنون داشت، جنون سرعت. پسری که لقبش گاو وح... More

Introduction
part 1
part 2
part 3
part 4
mood board
paet 5
part 6
part 7
part 8
part 9
part 10
part 11
part 12
part 13
part 15
part 16
part 17
part 18
part 19
part 20
part 21
part 22
part 23
part 24
part 25
part 26
part 27
part 28
part 29
part 30

part 14

227 52 237
By SHIA_Eunoia

لطفا قبل از خوندن ووت بدید و کامنت یادتون نره
کیوتی ها.

**********

تا چند دقیقه بعد از رفتن ژان به خاطر شوک حرف هاش نمیتونست از سرجاش بلند بشه. حرف های ژان مستقیما تیری توی قلبش بود.

با اینکه میدونست بدتر از این رفتار حقشه ولی بازهم دردش فراتر از حد تصورش بود. بلاخره وقتی به خودش اومد، از سرجاش بلند شد و از کافه بیرون رفت.

نگاهی به پدرش که توی ماشین منتظرش بود انداخت و سوار شد. چند لحظه ای بینشون سکوت بود تا بلاخره پدرش طاقت نیورد و به حرف اومد.

× چیشد؟ باهاش حرف زدی؟

_ آره

صدای ضعیف ییبو به گوش پدرش رسید و باعث شد حدسش درباره خوب پیش نرفتن مکالمه اش با ژان به یقین تبدیل بشه.

× گفت نمیبخشتت؟

_ اتفاقا برعکس گفت من رو بخشیده

× پس.....

_ ولی نه به خاطر من....به خاطر خودش....به خاطر اینکه روح آسیب دیده اش بیشتر از این تحمل نداره که بخواد یک خشم و کینه روهم تحمل کنه....حتی نذاشت ازش درخواست کنم بهم یک شانس بده....گفت جوابش رو میدونم پس بهتره حتی به زبون نیارم.....خیلی بهش بد کردم بابا اره؟

پدرش با مهربونی و حمایت گرایانه، شونه اش رو فشار داد.

× میدونی وقتی رفتم خواستگاری مادرت، پدر بزرگت به چی گفت؟ گفت هزار سال هم بگذره، حتی اگه هیچ مردی توی دنیا وجود نداشته باشه...دخترش رو به من نمیده

_ پس...پس چطوری؟

× تلاش.....نمیدونی چند دفعه رفتم و اومدم...چند بار جلوش ظاهر شدم....چقدر سعی کردم راضیش کنم تا بلاخره اجازه داد. تو ژان رو دوست داری درسته؟

_ اون تنها آدمی بود که انقدری که مراقب من بود به خودش توجه نمیکرد. اولین آدمی بود که میدیدم برای تعادل توی رابطه انقدر تلاش میکنه. با وجود تمام تفاوت سلیقه هامون، هیچوقت هیچکدوم مجبور به کاری نشدیم. همونطور که من گاهی به سلیقه اون رفتار میکردم، اون هم از چیزهایی که دوست داشت به خاطر من دست میکشید. اولین کسی بود که میدیدم به خاطر کم حرفیم و نسبتا بی حس بودنم نه تنها سرزنشم نمیکنه بلکه میگفت برای اون خیلی هم آدم با احساسیم. هیچ لحظه ای نبود که با کارها و حرف هاش بهم حس بدی بده. توی تمام اون ۱ ماه فقط ۲ بار دعوامون شد که صادقانه بخوام بگم درصد بیشتریش تقصیر من بود ولی هردوبار اون پیش قدم شد تا باهم حرف بزنیم حلش کنیم. بدون اینکه غرور خودش رو بشکنه یا از من انتظار همچین کاری داشته باشه. حالا تو به من بگو بابا، مگه میشه عاشق همچین فرشته ای نشد؟ من چطور میتونم از همچین کسی بگذرم؟

× پس براش تلاش کن ییبو. حتی اگه یک هفته، یک ماه، یک سال و هرچقدر طول بکشه. بازم تلاش کن تا اشتباهتو جبران کنی و بتونی چینی شکسته اعتمادش رو ترمیم کنی....من هم هرکمکی لازم باشه میکنم...اگه حتی لازم باشه میگم مجبورت کردم که اون کار رو بکنی

_ خیلی سخته.....

× معلومه که سخته ولی تو از پسش برمیای

ییبو نفسش رو بی صدا بیرون داد و ماشین رو روشن کرد.

_ فعلا بریم خونه بابا....به اندازه چند روز خسته ام

پدرش سری تکون داد و ییبو به طرف خونه راه افتاد. قبل از اینکه برای برگردوندن ژان تلاش میکرد، باید دست از سرزنش کردن خودش برمیداشت و میدونست که این کار آسونی نخواهد بود ولی امیدوار بود موفق بشه.

**********

با اصرار فراوان بلاخره موفق شد پسرارو راضی کنه نیازی نیست شب رو پیشش بمونن. جکسون و لی کاملا ناراضی و با اخم هایی درهم تنهاش گذاشتن.

لی بعد از اومدن به گالری و مطلع شدن از ماجرا، تا همین لحظه که ساعت ۱ بامداد بود، لحظه ای از کنار ژان تکون نخورده بود.

جکسون هم مثل لی به شدت نگران ژان بود ولی برخلاف مدل مادرانه لی، سعی میکرد با لودگی و مسخره بازی کمی ژان رو از اون حال ‌و هوا دور کنه و خب میشه گفت درصد موفقیتش هم پایین نبود.

ولی حالا توی تنها نذاشتن ژان، هردوشون اتفاق نظر داشتن ولی ژان اصرار داشت حالش خوبه و اونا نباید همه وقتشون رو صرف نگرانی براش بکنن و این حرفش باعث میشه جکسون دلش بخواد یه مشت توی صورت بی نقصش بکوبه.

یک مشت آروم، خیلی آروم، چون دلش نمیومد دست روی ژان بلند کنه ولی حداقل یکم حرصش خالی میشد.

البته که دست آخر بیخیال مشت زدن به صورتش شد و با لگدی که توی ساق پاش زد حرصش رو خالی کرد، البته که با چشم غره لی مواجه شد ولی طبق معمول اهمیتی نداد. ژان بعد از رفتن پسرا، دوشی گرفت و با خستگی روی تخت دراز کشید.

چشماش رو بست که کمی بخوابه و امیدوار بود مغزش بهش اجازه بده تا کمی استراحت کنه. ولی مغزش که انگار بعد از یک ماه تازه به پوشه خاطراتش دسترسی پیدا کرده بود، با خونسردی مشغول چک کردن پوشه ها بود تا خاطره مناسبی رو برای بازپخش کردن توی سرش انتخاب کنه.

بعد از انتخاب پوشه مورد نظرش، بی توجه به خستگی و حال داغون ژان و التماسش برای ذره ای خواب و فراموشی کوتاه همه چی، خاطره رو پلی کرد.

فلش بک

باکلافگی دستش رو توی موهاش فرو کرد و با گاز گرفتن زبونش، سعی کرد جلوی کلماتی که میخواد از دهنش خارج بشه رو بگیره.

+ من نمیفهمم پدر....شما چه اصراری به حضور من اینجا داری؟ من از این شرکت بدم میاد....حالم از این شرکت بهم میخوره.....چرا فقط دست از سرم برنمیداری؟

× چرا نمیخوای بفهمی این شرکت بعد از من مال توعه....نمیتونم وقتی هیچی بلد نیستی اون رو بهت بسپارم

+ من این شرکتو نمیخوام....نمیخوام.....چطور باید بگم؟؟

× تو باید به حرفم گوش بدی

+ من بچه دوساله نیستم که هرچی بگید بگم چشم. من ۲۶ سالمه حداقل خوب و بد خودمو تشخیص میدم

× ژان تو حق نداری روی حرف من حرف بزنی

+ من....پامو...دیگه...توی این....شرکت.....نمیذارم

برگشت که از در اتاق بره بیرون، ولی صدای پدرش باعث شد دستش رو دستگیره در خشک بشه و پاهاش از حرکت ایستاد.

× همین لجبازی و خودسری و حماقتته که مادرت حتی حاضر نشد بهت خبر بده که داره میره...که مبادا بخوای همراهش بری

قلبش از این حرف بی رحمانه پدرش تیر کشید. چطور یک پدر میتونست همچین حرفی به بچش بزنه؟ هرکاری کرد نتونست نادیده بگیره و این بار توی حبس کردن کلمات توی دهنش، شکست خورد.

+ مامان اگه رفت به خاطر شما بود. چون از شما و کاراتون خسته شده بود و من هم تنها کسی نبودم که نمیدونست. حداقل اگه از من خداحافظی کرد، از شما حتی خداحافظیم نکرد

از اتاق بیرون رفت و در رو پشت سرش کوبید. سریع سوار آسانسور شد تا چهره داغونش بیشتر از این آبروش رو نبره. مطمئن بود صدای پدرش انقدر بلند بوده که تمام افراد نزدیک اتاق متوجه بشن.

دکمه آسانسور رو زد، ولی قبل از بسته شدن در، پایی بین در قرار گرفت و مانع از بستنش شد. ژان سرش رو بالا آورد و با چشم هایی که از شدت غم انگار تیره تر شده بود نگاه کرد. با دیدن نگاه نگران ییبو، لبش رو گاز گرفت.

ییبو که از چند دقیقه قبل توی اتاق پدرش که دقیقا کنار اتاق پدر ژان بود، ایستاده بود. تمام حرف هاشون رو شنیده بود و حالا با نگرانی اومده بود تا دوست پسر غمگینش رو تنها نذاره. وارد آسانسور شد و به محض بسته شدن در، ژان رو به آغوش کشید.

بعد از رسیدن به طبقه پایین دست ژان رو گرفت و همراه خودش برد. قبل از اینکه کسی ببینتشون و براشون دردسر بشه، توی ماشین نشوندش و راه افتاد. تمام مدت سر ژان پایین بود و معلوم بود داره به بغضش غلبه میکنه.

این رو نفس های تندش میتونست ثابت کنه. وقتی بلاخره به اندازه کافی از شرکت دور شدن، ییبو ماشین رو کناری نگه داشت و به طرف ژان برگشت.

با گرفتن چونه اش سرش رو با آورد و به چشم های قرمز شده اش نگاه کرد. آروم گونه اش رو نوازش کرد و با جلو کشیدن خودش پیشونیشو بوسید.

_ من پیشتم....تو تنها نیستی....من کنارتم ژان

با دیدن قطره اشکی که از چشم ژان چکید، سریع خودش رو جلو کشید و بغلش کرد. ژان با فرو رفتن توی آغوش یییو و حس گرما و امنیت آغوشش، تا حد امکان بهش چسبید و صورتش رو روی شونه اش گذاشت.

نوازش ها و زمزمه های ییبو روی گوشش، باعث شد خیلی زود از اون حالت غمگین خارج بشه و اقیانوس متلاطم و ابری روحش، آروم و آفتابی بشه.

ییبو وقتی حس کرد آروم شده، از خودش جدا کرد و بوسه نرمی روی لب هاش زد. گونه هاش رو از خیسی اشک هاش پاک کرد و روی هردو چشمش رو بوسید.

_ آروم شدی؟

ژان سرش رو به نشونه مثبت تکون داد.

_ خیلی خب پس همینجا بشین تا برگردم

وقتی نگاه کنجکاو ژان رو دید، لبخندی زد و سریع از ماشین پیاده شد. چند دقیقه بعد با دو کاسه بستنی چند اسکوپی وارد ماشین شد. یکیش رو به طرف ژان گرفت و منتظر بهش نگاه کرد.

ژان نگاهی به ییبو و بعد ظرف بستنی انداخت، کم کم چشماش از دیدن بستنی شکلاتی با تیکه های توت فرنگی توی ظرف برق زد و سریع کاسه رو از دستش گرفت.

ییبو خنده نسبتا ذوق زده ای از اینکه تونسته ژان رو خوشحال کنه زد. همین دو روز پیش بود که فهمیده بود ژان چه عشقی به بستنی کاکائویی و توت فرنگی داره و خب خیلی زود مجبور شده بود ازش استفاده کنه و جواب داده بود.

ژان قبل از اینکه شروع به خوردن بستنی بکنه، به طرف ییبو خم شد و محکم روی لب های درشت و پفکیش رو بوسید. قبل از اینکه کامل از فاصله بگیره آروم زمزمه کرد.

+ ممنونم ییبو....حالم رو خوب کردی

ییبو آروم بینیش رو به بینی ژان کشید و لبخند زد.

_ من که طاقت ندارم دوست پسرم انقدر ناراحت باشه، بستنیتو بخور آب شد

ژان دوباره سرجاش برگشت و با لذت مشغول خوردن بستنیش شد، ییبو هم بعد از کمی خیره شدن به ذوق و خوشحالیش، سراغ بستنی خودش رفت تا بیشتر از این آب نشده.

توی قلبش از اینکه تونسته بود دوست پسر ناراحتش رو خوشحال و سرحال کنه، کیلو کیلو قند آب میشد. همونجا با خودش قول تا حدالامکان هیچوقت ژان رو ناراحت نکنه، چون به هیچ وجه طاقت ناراحتیش رو نداره.

پایان فلش بک

با یادآوری این خاطره، قطره های اشک آروم آروم از گوشه چشم هاش سر خورد و توی موهاش ناپدید شد. ساعدش رو روی چشم هاش گذاشت و اجازه داد، دیوارای اتاق تنها شنونده صدای گریه های دردناکش باشه.

( همیشه میگفتم دلم نمیخواد خاطراتم رو فراموش کنم. هرچقدر غمگین و سخت دلم میخواد به یاد داشته باشم چه چیزهایی رو پشت سر گذاشتم. من حتی حاضر به فراموشی خاطرات تلخمم نبودم چه برسه به شیرین. ولی اون شب با تمام وجود دلم میخواست تمام خاطرات شیرینم با ییبو رو فراموش کنم. چون مغز ظالمم هربار که فرصت داشت، تک تک اون هارو دوباره توی سرم پلی میکرد و داغ دلم رو تازه میکرد. کاش یه راهی پیدا میکردم که اون خاطرات رو پاک کنم، کاش!)

*********
خب خب خب
فکر میکردید ییبو همچنین نظری راجب ژان داشته باشه؟
به نظرتون ییبو تلاشش رو میکنه؟
با توجه به فلش بک، به نظرتون رفتارهای ییبو همش نقش بازی کردن بود؟
با خوندن فلش بک چه احساسی بهتون دست داد؟
فکر نمیکنید حس ییبو از اول واقعا عشق بود؟
به نظرتون آرزوی پاک شدن خاطرات، وقتی تبدیل به درد بشن کار درستیه؟

شرط آپ: ۹۵ کامنت

Continue Reading

You'll Also Like

385K 13.7K 60
𝗜𝗡 𝗪𝗛𝗜𝗖𝗛 noura denoire is the first female f1 driver in 𝗗𝗘𝗖𝗔𝗗𝗘𝗦 OR 𝗜𝗡 𝗪𝗛𝗜𝗖𝗛 noura denoire and charle...
1.3M 56.8K 103
Maddison Sloan starts her residency at Seattle Grace Hospital and runs into old faces and new friends. "Ugh, men are idiots." OC x OC
1M 40.5K 93
𝗟𝗼𝘃𝗶𝗻𝗴 𝗵𝗲𝗿 𝘄𝗮𝘀 𝗹𝗶𝗸𝗲 𝗽𝗹𝗮𝘆𝗶𝗻𝗴 𝘄𝗶𝘁𝗵 𝗳𝗶𝗿𝗲, 𝗹𝘂𝗰𝗸𝗶𝗹𝘆 𝗳𝗼𝗿 𝗵𝗲𝗿, 𝗔𝗻𝘁𝗮𝗿𝗲𝘀 𝗹𝗼𝘃𝗲 𝗽𝗹𝗮𝘆𝗶𝗻𝗴 𝘄𝗶𝘁𝗵 �...
54.7K 15K 60
داستان یه امگا که به خاطر اشتباه و اجبار خانواده ی آلفای مورد علاقش همه فکر می کنن که کشته شده! امگا خودشو از خانوادش و آلفاش دور می کنه که بعد از چن...