Need For Speed

By SHIA_Eunoia

7.5K 1.9K 7.1K

بیاید اینجا امروز میخوام براتون یک داستان تعریف کنم. داستان پسری که جنون داشت، جنون سرعت. پسری که لقبش گاو وح... More

Introduction
part 1
part 2
part 3
part 4
mood board
paet 5
part 6
part 7
part 9
part 10
part 11
part 12
part 13
part 14
part 15
part 16
part 17
part 18
part 19
part 20
part 21
part 22
part 23
part 24
part 25
part 26
part 27
part 28
part 29
part 30

part 8

191 62 198
By SHIA_Eunoia

لطفا قبل از خوندن ووت بدید و کامنت یادتون نره
کیوتی ها.
(وی اصلا به روی خودش نمیاره داشت یادش میرفت پارت بذاره.🙄🙄)

کمی توی سکوت و نوازش موهای ژان توسط ییبو گذشت که ژان دوباره به حرف اومد.

+ هیچوقت فرصتش پیش نیومده بپرسم کی و چرا رفتی آمریکا

_ خب من وقتی 16 سالم بود مادرم فوت کرد

+ متاسفم....من نمیدونستم ...

_ اشکالی نداره...خب من خیلی وابسته مادرم بودم و بعد از مرگش شرایطم خیلی بد بود. نمیتونستم درس بخونم و زندگی توی خونه ای که همه جاش خاطرات مادرم بود، واسم سخت بود. ۲ سال بعد پدرم وقتی دید انقدر شرایط بدی دارم، پیشنهاد داد که برای ادامه درسم به آمریکا برم و منم که فرار رو به اون شرایط ترجیح میدادم، همه چی رو ول کردم و به آمریکا رفتم. واقعا تصمیمی برای برگشتن نداشتم ولی اصرار پدرم و بعضی چیزها باعث شد زندگیم توی آمریکا رو ول کنم و برگردم. البته که خیلی خوشحالم که برگشتم چون با تو آشنا شدم

+ بله قطعا آشنا شدن با من افتخار خیلی بزرگی بود که نصیبت شد

_ بله بله قطعا همینطوره بانی

+ زندگی سخت نبود اونجا واست؟

_ خب من خیلی آدم جمع گرایی نبودم که دوری از دوست و آشنا واسم سخت باشه ولی خب اوایلش شرایط خوبی نداشتم. به مرور زمان به شرایط عادت کردم و البته سرکار رفتنم هم بی تاثیر نبود

+ سرکار؟

_ آره توی یک کافه کار میکردم...سخت بود ولی واسم آرامش خاصی داشت

+ واو نمیدونستم. چه دوست پسر خود ساخته و پرتلاشی دارم

_ تو چی؟ من خیلی چیزی ازت نمیدونم

+ خب زندگی من اصلا هیجان انگیز نیست. من ۲ تا برادر بزرگ تر از خودم دارم

_ تو برادر داری؟ چرا هیچوقت ندیدمشون؟

+ میگم واست.....خب بذار با این شروع کنم که شرکتی که الان پدرم رئیسشه از سه نسل قبل که تاسیس شده همچنان توی خانواده خودمون بوده. یعنی موسس اول شرکت، اون رو به دست پسر ارشدش داده که میشه پدر بزرگ من. بعد پدر بزرگ من اون رو دست بابام سپرده و بعد از اون نوبت برادر بزرگ من بود. ماجرا از اینجا شروع شد که برادر من هیچ علاقه ای به مدیریت شرکت نداشت و میخواست وکیل بشه. برای همین توی ۱۸ سالگی توی آزمون ورودی یکی از دانشگاه های انگلیس شرکت کرد و رفت. میتونی تصور کنی بابام چقدر عصبانی شد مگه نه؟

_ آره باید تجربه وحشتناکی بوده باشه

+ خیلی وحشتناک....من کلا بابام رو کم میدیدم و خب اون وقتا هم خیلی حال و حوصله نداشت یا حداقل بداخلاق نبود و اون اولین بار بود عصبانیتش رو میدیدم.... دو سال بعدش برادر دومم هم به همین روش با این تفاوت که میخواست پزشک بشه به انگلیس رفت و این وسط فقط من مونده بودم که باید قربانی خواسته پدرم برای ریاست شرکت میشدم. مادرمم همین چند وقت پیش نتونست زندگی رو تحمل کنه چون پدرم رسما هیچ وقتی برای ما نداشت. پس طلاق گرفت و رفت انگلیس. انگار که من وجود ندارم

_ متاسفم

+ نباش واسم اهمیتی نداره اونا چیکار کردن یا تنهام گذاشتن. نمیتونم تغییرش بدم پس باهاش نمیجنگم

_ پس چیکار می....

قبل از اینکه جمله اش تموم بشه، صدای شکم ژان که از روی اعتراض به خالی بودن و گرسنگی بلند شده بود توجهشونو جلب کرد.

+ ییبو بچمون گشنشه

ییبو چند دقیقه با بهت مشغول تجزیه و تحلیل جمله ناگهانی ژان بود و با فهمیدنش با صدای بلندی خندید. ژان همونطور که از بغلش بلند میشد با خنده گفت:

+ بلند شو برو آتیش روشن کن آقای بابا میخوام ناهارو پیش آتیش بخورم

_ باشه الان میرم

همونطور که میخندید، لباس هاش رو پوشید و از خونه بیرون رفت. بعد از برداشتن هیزم از انباری، اونارو توی جایگاه مخصوصشون جلوی کلبه گذاشت و خیلی طول نکشید که ژان تونست نور آتیش رو از پنجره کلبه ببینه.

رامیون هایی که درست کرده بود رو توی دوتا ظرف ریخت و بعد از اضافه کردن کمی مخلفات، لباس هاش رو پوشید و با ظرف ها بیرون رفت.

ظرف ییبو رو دستش داد و خودش هم روی کنده درختی که به عنوان صنولی استفاده میشد نشست. گرمای آتیش نزدیک پاهاش بهش حس خوبی میداد.

+ دستت دردنکنه بابایی

ییبو با شنیدن دوباره اون حرف خندید، خودشم نمیدونست چرا حس دلنشینی توی وجودش میپیچه و وادار به خندیدنش میکنه.

_ اگه انقدر مشتاقی یه بچه توی دلت بکارم بیبی

+ نه عزیزم قربون دستت نمیخواد من غلط کردم غذاتو بخور

ییبو سری تکون داد و هردوشون مشغول خوردن غذاشون شدن.

( یه زمانی با خودم میگفتم، وقتی میگن در لحظه زندگی کن یعنی چی؟ چرا میگن از هر لحظه ای که توش هستی همون لحظه لذت ببر. نذار اون ثانیه ها بگذره و بعدا خاطراتش رو مرور کنی. ولی حالا میفهمم چرا این رو میگفتن، تک تک ثانیه های اون روزم با ییبو پر از حس خوب و لذت بود و من اگه میدونستم بعدش چه طوفان سهمگینی در پیش دارم، قطعا با تمام وجودم، با صد درصد وجودم از اون لحظات لذت میبردم. فقط اگه میدونستم!)

چند ساعت بعدی، با حرف زدن و خندیدن هاشون باهم و کنار آتیش گذشت. با نزدیک شدن به غروب خورشید، ییبو از جاش بلند شد و بعد از خاموش کردن آتیش، به ژان گفت سوار ماشین شه تا برن جایی که بتونن غروب خورشید رو بهتر ببینن.

کمی بعد درحالیکه خورشید کم کم داشت غروب میکرد، به محل مورد نظر ییبو رسیدن. بلندی ای که به خوبی از اونجا میتونستی غروب خورشید رو ببینی. ژان جلوی ماشین ایستاده بود و منتظر بود ییبو بیاد تا باهم غروب رو ببینن.

ییبو به طرفش اومد و با گرفتن پهلوهاش کمی بلندش کرد و روی کاپوت ماشین نشوندش. چشم های گرد شده و دهن نیمه باز ژان برای با چندم توی امروز باعث خندیدنش شد‌.

هیچوقت به اندازه امروز نخندیده بود.

_ چیه؟

+ یا تو خیلی زورت زیاده یا من زیادی سبکم

_ من فقط هولت دادم روی کاپوت و توهم خیلی سبکی

در حینی که اینارو میگفت کنارش نشست و دستش رو که روی کاپوت بود، گرفت. انگشت هاش رو توی انگشت های ژان قفل کرد و پشت دستشو بوسید. ژان لبخندی زد و نگاهش رو از ییبو گرفت تا غروب خورشیدو ببینه.

فضای آروم و زیبایی بود، ژان به غروب خیره شده بود و ییبو به ژان. قبل از اینکه خورشید کاملا غروب کنه، با دست آزادش چونه ژان رو گرفت و سرش رو به طرف خودش چرخوند. ژان نگاهی بهش کرد و همزمان با ییبو فاصله سرهاشون رو کم کرد.

خیلی طول نکشید تا لب هاشون بهم برخورد کنن و دقیقا قفل همدیگه بشن. ژان کمی خودش رو به ییبو نزدیک تر کرد و دستش رو روی سینه اش گذاشت. چشم هاش رو بست و اجازه داد توی گرما و عشق بوسه ییبو غرق بشه.

تا زمانی که خورشید کاملا غروب نکرد، ییبو لب هاش رو از لب های ژان فاصله نداد و همین باعث شد بعد از باز شدن قفل لب هاشون، هردو به نفس نفس بیوفتن و کم کم لب هاشون ابتدا به لبخند و بعد به خنده باز بشه.

+ قصد داشتی خفم کنی؟

_ نه فقط نمیتونستم از این لبای شیرینت دل بکنم

صورتش رو آروم به صورت ژان کشید و بوسه ای روی نوک بینیش زد.

_ خب بریم که میخوام ببرمت شهربازی

+ شهربازی؟

_ آره شهربازی گفتم که قرار خوش بگذرونیم

+ قبلا گفته بودم عاشق پیشنهاداتتم و چقدر فوق العاده ان؟

_ نه ولی خودم میدونم...حالا هم زودباش بریم

یک ساعت بعد هردو توی محوطه شهربازی به اطراف خیره شده بودن.

+ خب اول چیو امتحان کنیم؟

نگاهی به چهره مردد ییبو انداخت.

+ ییبو؟ میخوای برگردیم؟

_ چی؟ نه چرا برگردیم؟

+ اخه حس کردم خیلی خوشت نمیاد

_ نگران من نباش...میخوای بریم ترن هوایی؟

با برق زدن چشم های ژان، قبل از حرف زدنش جوابش رو گرفت.

_ پس بریم

برای هردوشون بلیط گرفت و یک بار دیگه به اون ترن هوایی ترسناک نگاه کرد. نه نه اون یک مرد بالغ بود و از همچین چیزی نمیترسید، اصلا نمیترسید. البته امیدوار بود.

فقط ده دقیقه طول کشید که بهش ثابت بشه، مرد بودن رو باید دایورت کنه به یک ورش، چون مثل یه هاپوی ناز از ترن هوایی میترسه.

لعنتی این اسباب بازی کوفتی همه ابهتشو به باد داده بود. ژان وقتی متوجه ترسیدن ییبو شد، به جای لذت بردن خودش با تمام وجود ییبو رو به آغوش کشید.

+ من اینجام

همین جمله که توی گوشش پیچید کافی بود تا کمی از اون وحشت فاصله بگیره. ولی چیزی که قلبش رو ذوب کرد این بود که ژان از کلمه ترس استفاده نکرد. مثلا بهش نگفت نترس چون میدونست ممکنه این کلمه ضربه ای به غرور ییبو وارد کنه.

ژان واقعا خیلی توی برخورد با افراد وارد بود و همین باعث میشد همه بهش علاقه مند بشن. به محض پیاده شدنشون ژان ازش فاصله گرفت کمی بعد با یک بطری اب معدنی برگشت. با لبخند درخشانی اون رو به دست ییبو داد.

+ ببخشید نمیدونستم اذیت میشی وگرنه قبول نمیکردم

_ من نمیترسم

+ من نگفتم میترسی گفتم اذیت میشی....بهم بگو ییبو این چیزی نیست که ازش خجالت بکشی

_ چیزی نیست؟

+ نه ترس های ما خجالت ندارن که. مثلا من از تاریکی مطلق میترسم...ببین الان خیلی راحت یکی از ترس هام رو بهت گفتم...خجالت داشت؟ نه

ییبو نگاه مرددی بهش انداخت و وقتی نگاه مطمئنش رو دید لب باز کرد.

_ خیلی خب از این بازی های این مدلی خوشم نمیاد و تونل وحشت

+ خب؟ همین؟ تموم شد خیلی راحت میریم سراغ چیزهایی دیگه

_ ولی تو دوستشون داری

+ خب یکیشو امتحان کردیم من چیزای دیگه هم دوست دارم

_ تو خیلی خوبی

+ خودم میدونم...حالاهم پاشو واست یک چالش جدید دارم

دستش رو گرفت و با هیجان به طرف غرفه ای که مخصوص تیر اندازی بود کشید.

+ نظرت چیه؟

_ شرط ببندیم؟

+ انقدر مطمئنی؟

_ شک نکن

+ باشه ببندیم. سر چی؟

_ بهش فکر میکنم

ژان سری تکون داد و از مسئول غرفه خواست دوتا اسلحه بهشون بده. هردوشون قبل از شروع با نیشخند شیطونی بهم نگاه کردن و شروع به تیر اندازی به بادکنک های چسبیده به دیوار مقابلشون کردن.

وقتی همه بادکنک هارو ترکوندن، منتظر شدن تا مسئول غرقه بشماره که کی بادکنک بیشتری ترکونده. با توجه به رنگ متفاوت تیرهای، اسلحه توی دستشون، مسئول غرفه امتیازهاشون رو شمرد.

ییبو دست به سینه و با پوزخند منتظر بود و هر چند لحظه یک بار برای ژان چشم و ابرو میومد. ژان هم چشم هاش رو توی حدقه میچرخوند و نگاهش رو ازش میگرفت. بلاخره مسئول غرفه به طرفشون برگشت و با خنده گفت:

× مساوی شدید اقایون

+ دیدی اقای وانگ برنده نشدی

_ توهم برنده نشدی

× اقایون به هردوتون جایزه میدم بگید چی میخواید

هردوشون دستشون رو سمت عروسک مورد نظرشون گرفتن و همزمان گفتن:

_ اون عروسک خرگوش

+ اون عروسک شیر

مسئول غرفه سری تکون داد و هرکدوم رو به دست اونی که خواسته بود داد. ژان با خنده عروسک خرگوش رو از ییبو گرفت و کنار عروسک شیر گذاشت.

+ شبیه مان مگه نه؟؟؟؟

ییبو با دیدن شباهت بیش از حد عروسک خرگوش با ژان که با اون دندوناش مشغول خندیدن بود با صدای بلندی خندید.

_ آره آره شبیه مان

ژان با همون لبخند هردو رو توی بغلش گرفت و همراه ییبو به سمت دیگه شهربازی رفت. تمام دو ساعت بعدشون با شوخی ها، بازی ها و خنده گذشت. انقدری که هردوشون به شدت خسته و گرسنه شده بودن.

+ بریم شام بخوریم من گرسنمه

_ آره حتما

هردوشون به سمت رستوران بزرگی که توی شهربازی بود راه افتادن. ییبو با شنیدن صدای موبایل ژان بهش نگاه کرد. ژان میخواست موبایلشو برداره که ییبو دستش رو گرفت.

_ قرار بود امروز خبری از موبایل نباشه

+ فقط ببینم کیه

_ قول دادی ژان

+ خیلی خب باشه

هردوشون وارد رستوران شدن و پشت میزی که گارسون بهشون نشون داد جا گرفتن. ژان عروسک ها و موبایلش رو روی میز گذاشت و با گفتن میرم دستام رو بشورم، ییبو رو تنها گذاشت.

با زنگ خوردن دوباره گوشی ژان، ییبو نگاهی به گوشی و بعد نگاهی به مسیری که ژان رفته بود انداخت و دستش رو سمت گوشی برد.

ژان بعد از اینکه اب به صورتش زد و دست هاش رو شست.‌ به خودش توی آیینه نگاه کرد. لبخند روی لب هاش محو نمیشد و چشم هاش برق میزد.

میتونست بگه امرز بهترین روز زندگیش بود، ییبو بهش حسی میداد که قابل توصیف نبود. شاید باید شجاعتشو جمع میکرد و ازش میخواست رابطشون جدی تر بشه؟ شاید این کارو میکرد.

( به خوبی به یاد دارم چقدر اون روز خوشحال بودم. بعد از مدت ها چشم هام از ذوق برق میزد و لبخند روی لب هام واقعی بود. اون لحظه آرزو میکردم کاش بازم همچین روزی رو تجربه کنم ولی اشتباه میکرد‌م. آرزوی اشتباهی بود، من زیاده خواهی کردم. باید فقط از همون روز لذت میبردم فقط اگه میدونستم قراره چه اتفاقی بیوفته. ای کاش میدونستم!)

**********
خب خب
نظرتون راجب رابطشون چیه؟
میدونم با اون حرفای ژان بهتون استرس میدم، ولی خب....
بگید پیش بینیتون چیه؟
پارت بعد بلاخره میفهمید چه اتفاقی افتاده، میخوام حدساتون رو بدونم.
فکر میکنید حس و رفتارهای ییبو نقشه اس؟

پارت بعد، پارتیه که منتظرش بودید.

شرط آپ: ۷۵ کامنت

Continue Reading

You'll Also Like

29.6K 6.9K 48
✴️Wake up and save me✴️ "بیدارشو و نجاتم بده" نویسند : boom✨ ژانر : رومنس، درام، اسمات، انگست، رازآلود، جنائی... کاپل ها : چانبک(اصلی)، کایبک، کایسو،...
54.6K 14.9K 60
داستان یه امگا که به خاطر اشتباه و اجبار خانواده ی آلفای مورد علاقش همه فکر می کنن که کشته شده! امگا خودشو از خانوادش و آلفاش دور می کنه که بعد از چن...
28K 1K 200
A collection of the legendary and amazing tv show avatar the last airbender )SPOILER ALERT IF YOU HAVENT SEEN THE SHOW)I don't own these characte...
504K 7.7K 83
A text story set place in the golden trio era! You are the it girl of Slytherin, the glue holding your deranged friend group together, the girl no...