Strong Hold |Vkook|

By pastill_mama

89.6K 13.6K 2.4K

تهیونگ آلفای دست و پا چلفتیه که فکر نمی‌کرد تو یکی از روزهای عادی زندگیش تو شیفت بیمارستان، جفتش رو ملاقات کن... More

part 1
part 2
part 4
part 5
part 6
part 7
part 8
part 9
part 10
Part 11
Part 12
Part 13
Part 14
Part 15
Cast!!!?
Part 16_1
Part 16_2
PART 17
PART 18
Part 19
ParT 20
PaRt 21
part 22
Part 23
pArT 24
parT 25
Part 26
Part 27
pART 28
Part 29
Part 30
part 31
part 32
part 33
part 34
part 35
part 36
Part 37
part 38
part 39
Part 40
Part 41
ParT 42
Part 43
part 44
ParT 45
Part 46
Part 47
Part 48
Part 49
PART 50

part 3

3.1K 466 68
By pastill_mama

.
.

تقریبا غروب بود که تونست از دست استاد جانگ، فرار بکنه و درحالی که با عجله لباسش رو عوض میکرد؛ برگرده کنار جفتش که تو طبقه زیرین، هنوزم بیهوش بود و بدنش با ضعف مبارزه میکرد.

- هی، تهیونگ!

موهای آشفته‌ش رو که بعد از پوشیدن تیشرتش بیشتر بهم ریخته بود، جلوی آینه‌‌ی سه در چهاری که تو مواقع ضروری ازش استفاده میکرد، مرتب کرد و برگشت سمت سر پرستاری که با نیشخند بهش زل زده بود.

- قراره با بوگوم هیونگ بریم شام بیرون بخوریم. تو نمیای؟

_ نه، متاسفم نونا. من عجله دارم جفتم منتظرمه!

تقریبا همه‌ی کسایی که امروز تو بیمارستان باهاش دیدار داشتند، این رو شنیده بودن و همه‌ی دوستایی که داشت از این خصلتی که حرفی تو دهن این آدم نمی‌مونه، باخبر بودند.
خوب، به هرحال، همچین موردِ بزرگی هم نیاز به پنهانکاری نداشت. بالاخره پیدا شدن جفت هر کسی خودش یک نوع جشن و سور و ساد شمرده میشد و بقیه هم باید ابراز خوشحالی می‌کردند.

اون دختر چند ثانیه با نگاه متفکر بهش نگاه کرد و بعد بشکنی رو هوا زد

- خوب باهم بیاید!

تهیونگ دست از سر موهای نیمه مرتبش برداشت و با عجله آینه رو پرت کردن داخل کمد مخصوصش و پس از قفل انداختن بهش از کنار اون دختر زیبا رد شد.

_ من نمیتونم اون هم فعلا حالش خوب نیست. بعدا بهت نشونش میدم.

دختر آلفا ابروهاشو بالا انداخت و با پوزخندی دویدنش به سمت پله‌ها رو دنبال کرد و بعد از رو گرفتن از راه رو برگشت تا بره دوباره سراغ سمتش، داخل بیمارستان؛ هنوزم دو ساعت از شیفتش باقی مونده بود.

.
.
.

.

با اینکه سختش بود چشم از خواب دلچسبش برداره؛ اما، احساسی بهش می‌گفت که باید پلک‌هاش رو از هم فاصله بده و از دنیای بیرون، باخبر بشه.
با اخمی که کم کم شکل می‌گرفت بین ابروهای مرتبش، فکر کرد چه زمانی خواسته استراحت کنه و دلیل درد صورت و شکمش چی میتونست باشه؟

با هوشیاری که به دست میاورد، یادش اومد رفته بود سراغ سوبین، آلفایی که فریبش داده بود، بعد از فاش کردن دروغش مجبور به درگیری شد و کتک‌کاری‌هایی که کردن منجر شد به این حالت دربیاد ...

با اشکی که به چشم‌هاش هجوم آورد با غم و غصه چشم‌باز کرد و از دیدن تم سفید اتاق، متوجه بیمارستان بودنش شد.
آهی کشید و اشکهاش رو با دست و دلبازی به بیرون هدایت کرد تا زخم روحش رو تسکین بده. اون احمق با دروغش این بلا رو سرش آورده بود و آخر مثل آشغال دور انداخته بودش.
هقی زد و پارچه‌ی ملافه رو از روی شکمش بالا کشید تا صورتش رو با اون خشک کنه اما قبل از اینکارش، درب اتاق به نرمی باز شد و باعث شد امگا با کنجکاوی و چشم‌های براق از اشک به اون قسمت خیره بشه و وقتی سری با موهای مشکی جلوش ظاهر شد، اخمی کرد.

_ اوه...

_ تو دیگه کی هستی؟

تهیونگ با جا خوردن، از پشت در کامل بیرون اومد و وارد اتاق شد و لبخندی به امگای زیباش زد.

_ حالت خوبه عزیزم؟

جونگکوک با جمع کردن صورتش از لفظ عزیزم، گریه‌ش رو فراموش کرد.

_ گفتم کی هستی؟ اینجا چه غلطی می‌کنی منحرف؟ داداشم کجاست؟ می‌دونی اون یه قصابه؟ دست از پا خطا کنی میدم تیکه تیکه‌ات کنه و خودم میخورمت!!!

همون جور که نفس میزد تهیونگ ابروهاش با شگفتی به چهره‌ی جفتش خیره موند و فهمید این واقعا نیمه گمشدشه!

_ خدای من، حالت مثل اینکه خوبه! حال کوچولوت چطوره؟

جونگکوک اخمش رو از لحن ملایمش بیشتر کرد؛ اگه دکتر بود چرا لباسش اینقدر شلخته بود؟ و کوچولوش؟
سردرگم به شکمش که حالا فهمیده بود منشا دردش چیه، زل زد.

_ آه اتفاقی برام افتاده؟ تو دکتری آره؟

تهیونگ با لبخندی نزدیکش شد و سرشو تکون داد

_ آره، فقط یکم خونریزی داشتی که اگه امشب رو اینجا بمونی فردا مرخص میشی.

امگا با ناراحتی شکمش رو لمس کرد و از احساس ضربان قلب تندی که داخل شکمش بود لبخندی زد.

_ لبخندت زیباست!

جونگکوک به اون دکتر عوضی، نگاه چپی انداخت.

_ تو منحرفی؟ نمی‌بینی من باردارم؟

تهیونگ با سرگرمی و البته هوس از لمس پوست مخملی و سفیدش، دستش رو جلو برد تا صورت جفتش رو که کمی زخمی شده بود، نوازش کنه.

_ نه عزیزم. من فقط دارم به جفتم اهمیت میدم!

چشم‌های امگا تو یک لحظه به درشت‌ترین حالتش در اومد و بعد از چند ثانیه و حلاجی حرفش با گرفتن دهنش، احساس اضطراب و استرس به جونش افتاد.
تهیونگ از تلخ و تند شدن رایحه‌ی امگا بهش نزدیک شد و سعی کرد اون رو از بین ببره.

_ برای بچه خوب نیست مضطرب بشی!

جونگکوک با تهوعی که یهو گریبانش رو گرفته بود دستش رو محکم‌تر به لبهاش فشرد و سعی کرد با نفس عمیق کشیدن خودش رو آروم نگه داره!
نکنه دروغ می‌گفت؟
ولی چطور؟ اون که از قبل نمی‌شناختش و از طرفی این چشم‌های مهربون و درشت، دروغگو بنظر نمی‌اومدن، اگه هم دنبال پول یا همچین چیزی هم میگشت که مطمئن بود تا به حالا برادرش این آدم رو دیده و...
خدایا چقدر احتمالات!!!

_ چیشد؟ چرا رنگت پریده؟

ظاهرش که نمی‌خورد پولدار و عوضی باشه!

_ خوبم... یکم تهوع دارم!

تهیونگ نگران به تهویه روشن اتاق نگاه کرد

_ از بوی الکل اذیت میشی؟

جونگکوک دیگه کاملا متوجه شد این آدم دروغ نمیگه!
خدای بزرگ!
این چه مصیبتی بود؟

با استرسی که دوباره بهش حمله کرده بود ملافه رو تو مشتش فشرد!

_ میشه... بهم یکم آب بدی؟

آلفا لبخندی به جفتش زد و با محبت اینبار دستش رو کشید روی موهای نسبتا بلند و فرفریش! امگا با شوک چشماش رو گشاد کرد و با احساس معذب شده، خودش رو عقب کشید!
چطور قبولش کرده؟ احمق یا کودن که نبود؟ بود؟

وقتی دکتر ازش فاصله گرفت با ضربان بالا رفته‌ی قلبش اطراف تخت رو گشت تا اینکه گوشیه ساده و دکمه‌ایش رو دید که با رنگ قرمز و استیکرهای خرسی، بیکار افتاده؛ خودش رو کش داد و اون رو از روی میز استیل و براق برداشت و بعد از بالا دادن صفحه‌ش، فوری شماره‌ی برادرش رو گرفت.

_ بیا عزیزم...

جونگکوک از جاش پرید و به لیوان آب نگاه کوتاهی انداخت و بعد به دکتری که جفتش بود! چه کلمه‌ی عجیبی!

_ من جونگکوکم! بهم نگو عزیزم!

وقتی بوق های ناامید کننده بالاخره با صدای خراشیده به پایان خوشش رسید! لبش رو
از رفت تا فحش نده و خرخره‌ی برادرش رو نجووه!

- بله کوکی؟

_ هیونگ! بیا منو از دست این دیوونه نجات بده!

دلش میخواست بگه جفتم ولی چطور؟ تاحالا کدوم گوری بود؟ حالا که یه بچه تو شکمش رشد میکرد؟ اونم وقتی سرش کلاه رفته بود از یه جفت تقلبی؟

_ با منی؟

چشم تو چشم شد با اون آلفای احمق! انتظار بوسه که نداشت؟

- دونسنگ مهربونم، اون آقا جفتته! چرا فقط یکم باهاش راه نمیای؟ من الان باید سفارشای زنم رو از مغازه بخرم، تازه چندساعته آرامش به خونه برگشته!

چشمهاشو با یادآوری هانا، همسر شیطان صفت برادرش، چرخوند و با موی فر و آویزون شده‌ی جلوی صورتش، بازی کرد. فقط همین ریسمان براش باقی مونده بود که بهش چنگ بزنه.

_ منو فروختی به اون عجوزه؟ یادت رفته دارید تو خونه من زندگی میکنید؟ هی هم بچه پس میندازین؟

تهیونگ با چشمای گرد از شنیدن مکالمه پر مهر اونها، گوش میداد و از طرفی از بوی شیرین و اشتها آور همسرش، نه جفتش، لذت میبرد.

- آهه... آخر سر منو میکشید... می‌دونم حتی سر قبرمم قراره دعوا کنید.

جونگکوک بی حوصله چشم‌ غره‌ای به دست اون آلفا که میخواست لمسش کنه رفت و خودش رو عقب کشید.

_ اون احمق فکر کرده زرنگه؟ من اگه اونجا هم نیام باید هر ماه پول اجاره بهم پرداخت کنید؟ متوجهی هیونگ؟ وگرنه ممکنه یجور دیگه باهات برخورد کنم.

ناامید از تماسی که فایده نداشت گوشی رو قطع کرد و زیر چشمی به الفای سر به زیرش نگاه کرد. بهترین دفاع، حمله‌س!

با جمع شدن اشک داخل چشماش فینی کرد و بعد با صدای آروم و مظلومی، زیر گریه زد.

_ شت، چیشد عزیزم؟ یکم آب بخور بیا...

تهیونگ هول کرده خودش رو جلو کشید و دستش رو گذاشت رو کمر امگا و نوازشش کرد.

_ برو عقب منحرف!

__________

سلاممممممم :)

حالتون چطوره؟
پارت چطور بود؟
بنظرتون چرا سر کوکی‌مون کلاه رفته؟

ووت یادتون نره خوشگلا💖🐞
بوسسسس🍪🎬
۲۰ تا ووت میشه؟

Continue Reading

You'll Also Like

370K 59.3K 48
[کامل شده] ❤️خلاصه کیم تهیونگ، پرنس زیبای سرزمین رد مون. گول چهره ی زیباش و معصومش و نخورید . موقعیت پیش بیاد از هر گرگی بی رحم تر میشه. اون یه رازه...
1.9K 294 9
داستانی سراسر آبی... . . . بهم بگو که به خونه برمیگردی... حتی اگه همش یه دروغ باشه.
66.3K 9.7K 59
[کامل شده] افتادن از تمام صخره هایی که زندگی برات چیده چه حسی داره؟!جونگکوک دقیقا همچین حسی رو داشت..پس زده میشد چون آرتمیس بود!و جونگکوک از شانس بدش...
285K 39.3K 25
آقا و آقای جئون🍸 دو تا دشمن دو تا پسر یه کراش بچگونه یه سو تفاهم و یه ازدواج اجباری چجوری قراره با هم کنار بیان؟؟؟؟ زوج ها: کوکوی ویکوک سوییچ ( ه...