Need For Speed

By SHIA_Eunoia

8.5K 2K 7.1K

بیاید اینجا امروز میخوام براتون یک داستان تعریف کنم. داستان پسری که جنون داشت، جنون سرعت. پسری که لقبش گاو وح... More

Introduction
part 2
part 3
part 4
mood board
paet 5
part 6
part 7
part 8
part 9
part 10
part 11
part 12
part 13
part 14
part 15
part 16
part 17
part 18
part 19
part 20
part 21
part 22
part 23
part 24
part 25
part 26
part 27
part 28
part 29
part 30

part 1

583 96 118
By SHIA_Eunoia

خب به دنیای Need for Speed خوش اومدید.

لطفا قبل از خوندن ووت بدید و کامنت یادتون نره
کیوتی ها.


(بیاید اینجا امروز میخوام براتون یک داستان تعریف کنم. داستان پسری که جنون داشت، جنون سرعت. پسری که لقبش گاو وحشی بود و البته باید بگم کاملا متضاد با ظاهر معصوم و دوست داشتنیش. و همه چی از همین جنون سرعت و یک مسابقه خیابونی شروع شد.
پسری که توی تمام شانگهای معروف بود و توی تمام مسابقات خیابونی شرکت میکرد. زنجیره پیروزی های پی در پی اون توی مسابقات ماشین سواری خیابونی شکسته نشد تا زمانی که اون عوضی سر و کله اش پیدا شد. کسی که نه تنها زنجیره پیروزی هاش رو پاره کرد بلکه زندگیش رو هم زیر و رو کرد.)

توی یکی از شب های سرد زمستون، که انگار هوا قصد داشت تمام موجودات زنده رو منجمد کنه، به محل مسابقه رسید. به محض رسیدنش برف هم شروع به باریدن کرد و اتفاقات خوب اون روزش رو تکمیل کرد.

از ماشین با اخم های درهمی پیاه شد و در رو کوبید. صدای مزخرف و معترض جکسون مثل همیشه توی گوشش پیچید.

جک: عوضی وحشی با اون عروسک درست رفتار کن

+ بار آخرته به این گاو وحشی میگی عروسک

جک: چیه باز نیومده پاچه میگیری؟

+ کدوم احمقی توی این هوا مسابقه میده که ما دومیش باشیم؟

جک: قرار نبود هوا اینطوری بشه، یهویی بود. بعدشم نمیشد کنسلش کرد...درضمن تو که همیشه برنده ای چته پس؟

+ لعنتی من جنون سرعت دارم علاقه ای به مردن ندارم

یکی دیگه از دوست هاش با قدم های خونسردی بهش نزدیک شد و قبل از اینکه جکسون حرفی بزنه جوابش رو داد.

× نترس بابا هیچیت نمیشه

+ چه عجب پیدات شد لی

لی: کارم طول کشید...بداخلاقی باز که

بی حوصله به ماشین تکیه داد و دست به سینه شد.

جک: چیه باز با ددی جونت زدین به تیپ و تاپ هم؟

لی: هرکی ندونه فکر میکنه راجب شوگر ددیش حرف میزنی جک

+ دو دقیقه خفه میشین؟؟؟

لی: اره بگو حالا

+ لعنتی گیر داده باید برم شرکت...پسر یکی از سهام دارا که بعد از ما نفر دومه، از خارج اومده و میخواد به همه معرفیش کنه...من نمیفهمم یه پیری قراره پز پسرش رو بده چرا من باید برم؟

جک: چون یه پیری دیگه هم قراره پز پسرش رو بده

همونطور که حرف میزد بهش اشاره کرد.

لی: حالا واسه این عصبانی ای؟

قبل از اینکه جوابی بهشون بده، صدای موتور قوی ماشینی توی گوششون پیچید. مطمئن بودن کسایی که اون شب مسابقه دارن هیچکدوم ماشین هاشون به اون قدرتمندی نیست که موتورش همچین صدایی داشته باشه.

برای همین هرسه تاشون به محلی که منبع صدا بود نگاه کردن. یک اسب وحشی قرمز، ماشینی که اولین بار بود اینجا میدیدن.

+ این دیگه کیه؟

با پیاده شدن پسر جذاب و خوشتیپی از ماشین صدای سوت زدن جکسون و لی توی گوشش پیچید.

جک: پسر، عجب تیکه ایه

بی حوصله سری تکون داد و به یوبین، مسئول برگزاری مسابقه که محض امدن اون پسر به طرفش رفته بود، نگاه کرد. وقتی کمی از اون پسر فاصله گرفت، صداش زد تا بفهمه کیه.

+ بین بین بیا اینجا

یوبین با دیدنش لبخند گنده ای زد و به طرفش رفت.

یوبین: به به ببین کی اینجاست.....قهرمان بلامناضع شهر

جکسون قیافش رو درهم کرد و به یوبین نگاه کرد.

جک: این که گفتی یعنی چی؟

قبل از اینکه یوبین جواب سوال بی مزه جکسون رو بده، سوال خودش رو پرسید.

+ این پسره کیه؟

یوبین: اون پسره رفیق شائوهان....تازه اومده اینجا و یک دیوونه سرعته مثل تو...ازم پرسید میتونه بهش برای مسابقه بگه و منم گفتم آره....انگار یک رقیب پیدا کردی گاو وحشی

+ نمیتونستی این رو از قبل به من بگی؟

یوبین: بداخلاقیا

+ فاک به همتون خودم میدونم لازم نیست انقدر تکرارش کنید

لی و جکسون با شنیدن این جمله شروع به خندیدن کردن که با نگاه ترسناکی که باهاش مواجه شدن، سریعا جمعش کردن.

یوبین: خب حالا....به خاطر اینکه همین 1 ساعت پیش قرار شد بهش بگه....تو که همیشه برنده ای از چی میترسی؟

+ نمیترسم....از اتفاقات پیش بینی نشده خوشم نمیاد

یوبین: دیگه این یک بار رو بگذر...من برم که مسابقه دیگه کم کم داره شروع میشه

دستی روی شونه اش زد و ازشون فاصله گرفت. جکسون و لی بی توجه به اخم های توی هم رفته اش مشغول حرف زدن شدن که با صدای قدم های کسی که بهشون نزدیک میشد، توجهشون جلب شد.

صاحب اون فراری قرمز رنگ داشت به طرفشون میومد. وقتی به اندازه کافی بهشون نزدیک شد از حرکت ایستاد و نگاهی بهشون انداخت.

_ تو باید گاو وحشی باشی...کسی که آوازه پیروزی هاش توی شانگهای پیچیده

بدون اینکه تکیه اش رو از ماشین برداره، یا حتی دست هاش رو که توی سینه اش جمع کرده بود برای دست دادن جلو بیاره، بهش نگاه کرد.

+ درسته خودمم...توهم که...اگه بخوایم از روی ماشینت بگیم....باید بگیم اسب وحشی نه؟

_ ازش خوشم میاد......من ییبو ام....وانگ ییبو

خودش رو معرفی کرد بدون اینکه دست هاش رو از توی جیب پالتوش بیرون بیاره و نشون بده تمایلی برای دست دادن داره.با چشم های ریزی بهش خیره شد.

چرا انقدر این اسم به نظرش آشنا میومد؟ قبل از اینکه به نتیجه برسه با بالا رفتن یک ابروی ییبو، متوجه شد مدتی شده بهش خیره اس، بدون اینکه تغییری توی حالتش ایجاد کنه به حرف اومد.

+ ژان....شیائو ژان

_ خوشبختم.....موقع مسابقه میبینمت

ژان سری تکون داد و رفتنش به سمت ماشینش رو تماشا کرد.

جک: فقط میخواست ببینه گاو وحشی ای که همه ازش حرف میزنن کیه

لی هم در تایید حرف جکسون سری تکون داد. با اشاره یوبین برای شروع مسابقه، ژان سوار ماشین شد و نگاهی به دوتا دوست احمقش که سراشون رو از پنجره ماشین داخل اورده بودن انداخت.

+ باز چیه؟

جک: هرچی بردی نصف نصف....

لی: احمق ما سه نفریم

+ بردم یه شام خفن مهمون من خوبه؟

جک: ایدت رو دوست دارم

+ حالا که دوستش داری کلتونو ببرید بیرون مسابقه شروع شد

هردوتاشون سراشون رو بیرون بردن و به رفتن ماشین سر خط شروع مسابقه نگاه کردن. ژان نیم نگاهی به ییبو که همراه با فراری قرمز رنگش، سمت چپش قرار داشت انداخت و دوباره نگاهش رو به رو به رو دوخت.

قصد داشت اول نحوه رانندگیش رو محک بزنه و بعد برای بردن تلاش کنه. میدونست بین داوطلب های امشب تنها خودش و ییبو شانس برد دارن، پس باید مراقب میبود.

همه چی داشت خوب پیش میرفت تا زمانی که درست چند متر مونده به خط پایان، اسب وحشی ییبو ازش جلو زد و ژان برای اولین بار مسابقه رو باخت.

خشمی که از قبل توی وجودش بود با باختش از قبل هم بیشتر شد و برای همین بدون اینکه توقف کنه، پاش رو روی گاز فشار داد و از محل پایان مسابقه فاصله گرفت.

از توی آیینه میتونست پیاده شدن ییبو و جمع شدن تماشاچی ها رو دورش ببینه. ضربه محکمی به فرمون زد و سرعتش رو بیشتر کرد. میخواست با برد کمی از خشم وجودش رو آروم کنه ولی حالا بدتر خشمگین تر شده بود.

ییبو با پوزخند به لامبورگینی مشکی ژان که با سرعت از کنارشون رد شد و فاصله گرفت نگاه کرد. تماشاچی های مسابقه با هیجان دورش جمع شدن و برای اینکه موفق به بردن گاو وحشی شده بهش تبریک میگفتن.

خیلی طول نکشید که یوبین با چند بسته پول به طرفش بیاد و اون ها رو توی بغلش بذاره.

یوبین: اولین باره کسی جز ژان برنده این مسابقه میشه....از بردت لذت ببر

_ انگار این باخت زیادی به مزاقش خوش نیومده....

حرفش به رفتن ژان بدون توقف اشاره داشت. یوبین بیخیال شونه هاش رو بالا انداخت.

یوبین: بهتره زیادی به خودت مغرور نشی....اون از تو قوی تره

ضربه ای به شونه ییبو زد و ازش فاصله گرفت. جکسون و لی هردو با ناراحتی به مسیری که ژان میرفت نگاه میکردن.

جک: چیکار کنیم؟

لی: زنگ میزنم بهش

موبایلش رو در اورد و شماره ژان رو گرفت. جکسون هم گوشش رو به موبایل چسبوند تا بتونه صداش رو بشنوه.

+ لی؟

لی: مارو یادت رفت ژان...بیا دنبالمون نیازه حرف بزنیم

+ باشه

ژان بعد از کشیدن نفس عمیقی و مسلط شدن به خودش، سرعتش رو کم کرد و دور زد. خب ژان از اون دسته افرادی بود که خیلی راحت میتونست احساساتش رو کنترل کنه و واقعا بابت این خوشحال بود.

ییبو با فاصله کمی از دوست های ژان ایستاده بود و منتظر بود ببینه آیا ژان برمیگرده یا نه. به نظرش ژان سرگرمی خیلی خوبی بود و خب ییبو ابدا آدمی نبود که از سرگرمی هایی که جذبش میکردن دست بکشه.

ژان با دیدن ییبو پوزخندی زد و کمی سرعتش رو بیشتر کرد. با مهارت توی فاصله کم بین ییبو و دوست هاش ایستاد و شیشه ماشین رو پایین داد.

ییبو نگاهی بهش انداخت ولی با چیزی رو به رو شد که اصلا انتظارش رو نداشت. زیباترین لبخندی که توی تمام زندگیش دیده بود.

ژان با لبخند جذابی بهش نگاه کرد و گفت:

+ تبریک میگم جناب وانگ.....با بردن من افتخار بزرگی نصیبت شده ولی خیلی متاسفم که باید بگم من به هرکس فقط یک بار فرصت شکست دادنم رو میدم

در پایان حرفش چشمکی زد و ماشین رو برای سوار شدن دوست هاش جلو تر برد.

( یک لحظه همین جا استپ کنید. میدونم جای مهمی استپ کردم ولی اصلا اهمیتی نداره. باید بگم اگه میدونستم اون لبخند و چشمک کوفتی قراره چه بلاهایی به سرم بیاره، هرگز انجامشون نمیدادم هرگز. اوه انگار تعجب کردید، مثل اینکه فراموش کردم بگم داستانی که دارم تعریف میکنم در واقع داستان حماقت خود بدبختمه که زندگیم رو که دارای یک آرامش نصفه و نیمه بود به طوفان تبدیل کردم. خب حالا بدونین، این داستان راجب زندگی شیائو ژانه، یعنی من! خب حالا میتونیم بریم به ادامه داستان برسیم.)

به محض سوار شدن جکسون و لی اون هم توی سکوت کامل به طرف پاتوق همیشگیشون راه افتاد. بعد از سفارش دادن نوشیدنی های موردعلاقشون و اومدن سفارششون بلاخره جکسون و لی زبون باز کردن.

جک: ژان ما مطمئنیم این عصبانیتت فقط به خاطر اجبارت به رفتن به اون جلسه نیست

لی: حرف بزن ژان

+ تهدیدم کرده که اگه نرم....نه تنها هرچیزی که دارم رو ازم میگیره بلکه از ارث هم محرومم میکنه...نکته اینجاست که هیچکدوم از این ها برای من اهمیتی نداره ولی پدر من نمیدونه من هرچیزی که دارم رو خودم با پول های خودم خریدم نه پول هایی که اون بهم میده....نمیدونه پسرش صاحب بزرگترین گالری نقاشی شانگهای و یکی از معروف ترین نقاش های ناشناس چین به حساب میاد...نمیدونه من حتی ذره ای از پول هایی که بهم میده رو خرج نمیکنم و حتی اهمیتی نمیده که از اون شرکت کوفتی و کارهاش متنفرم

لی: مادرت چی؟ اون چیزی بهش نمیگه؟

با مکث کردن ژان توی جواب دادن، جکسون، دستش رو روی دستش گذاشت و مجبور کرد بهش نگاه کنه.

جک: حرف بزن ژان...چیزی هست که ما نمیدونیم؟

+ رفته....مادرم دو ماه پیش طلاق گرفت و برای همیشه از چین رفت

لی: چی؟ منظورت چیه؟ چرا نگفتی؟

+ من که قرار نیست شما رو درگیر تک تک مشکلات خودم بکنم

جک: دیوونه شدی ژان؟ این چه حرفیه....ما رفیقیم... برادریم...یک خانواده ایم...چطور میتونی همچین حرفی بزنی

+ متاسفم

لی با مهربونی ذاتیش دستش رو نوازش کرد.

لی: اشکالی نداره ژان....ولی تو چرا باهاش نرفتی؟؟

+ اون فقط درحالیکه میخواست بره فرودگاه، اومد تا ازم بخواد برگه های طلاق رو به پدرم بدم و ازم خداحافظی کنه....حتی انقدر براش مهم نبودم که قبل از انجام دادن این کارها من رو هم درجریان بذاره

جک: تعجب میکنم تو که مثلا دردونه خانواده شیائویی

+ من دردونم چون مثل برادرام موفق نشدم از این قفس لعنتی فرار کنم و قراره بار همه چی رو بعد از پدرم به دوش بکشم

لی: حالا باید چیکار کنی؟

+ چیکار کنم؟ مجبورم برم دیگه

جک: پس حداقل برو و پوز همه رو به خاک بمال

ژان همراه با پوزخندی که روی لب هاش بود، چشمکی زد و نوشیدنیش رو سر کشید. این کارش باعث شد تا حدودی خیال جکسون و لی راحت بشه، حالا مطمئن بودن ژان از پس جلسه فردا برمیاد.

*************

ماشین ییبو

ماشین ژان

*************
خب خب خب
اینم پارت اول فیک‌ جدید
نظرتون راجب شروع چیه؟
از همین الان بگید چه پیش بینی هایی دارید، میدونم زوده ولی بگید.
نظرتون راجب این مدل جدیدی که استفاده کردم چیه؟

ببخشید که شرط میذارم ولی پارت های اوله و یکم انگیزه میخوام.

پس ۵۰ کامنت برای آپ پارت بعدی

Continue Reading

You'll Also Like

1M 32.5K 78
"𝙾𝚑, 𝚕𝚘𝚘𝚔 𝚊𝚝 𝚝𝚑𝚎𝚖! 𝚃𝚠𝚘 𝚕𝚒𝚝𝚝𝚕𝚎 𝚗𝚞𝚖𝚋𝚎𝚛 𝚏𝚒𝚟𝚎𝚜! 𝙸𝚝'𝚜 𝚕𝚒𝚔𝚎 𝚝𝚑𝚎𝚢'𝚛𝚎...𝚍𝚘𝚙𝚙𝚎𝚕𝚐ä𝚗𝚐𝚎𝚛𝚜 𝚘𝚏 𝚎𝚊𝚌𝚑...
797 54 9
در معروف ترین کلیسای سئول جین از یتیم خونه به کلیسا اومده بود «خوش اومدی سوکجین میخوای اتاقتو نشونت بدم؟» با صدای بم و ارومی دم گوش پسر حرف زد «سلا...
278K 13K 90
Riven Dixon, the youngest of the Dixon brothers, the half brother of Merle and Daryl dixon was a troubled young teen with lots of anger in his body...
139K 40K 76
پارک چانیول برای رسیدن به آرزوهاش مجبور میشه دوره‌ای رو به‌عنوان کارآموز پیش خیاط ماهر و معروفِ مشهورترین برندِ دنیا، بیون بکهیون، سپری کنه. و مهمتری...