Hey Little,You Got Me Fucked...

By WhiteNoise_61

331K 60.7K 20.1K

•|🖇 فیـکشن: #HeyLittleYouGotMeFuckedUp [S2] •|🖇کـاپل: چـانبک ، هونهـان ، کریسـهان •|🖇ژانــر: ددی کیـنک ،... More

•ᝰPART 1☕️
•ᝰPART 2☕️
•ᝰPART 3☕️
•ᝰPART 4☕️
•ᝰPART 5☕️
•ᝰPART 6☕️
•ᝰPART 7☕️
•ᝰPART 8☕️
•ᝰPART 9☕️
•ᝰPART 10☕️
•ᝰPART 11☕️
•ᝰPART 12☕️
•ᝰPART 13☕️
•ᝰPART 14☕️
•ᝰPART 15☕️
•ᝰPART 16☕️
•ᝰPART 17☕️
•ᝰPART 18☕️
•ᝰPART 19☕️
•ᝰPART 20☕️
•ᝰPART 21☕️
اطلاعــیه وایـتی🌸🍃
•ᝰPART 22☕️
•ᝰPART 23☕️
•ᝰPART 24☕️
موسیقی قسمت 24🍃🎶
•ᝰPART 25☕️
•ᝰPART 26☕️
موسیقی قسمت 26 🌸🍃
•ᝰPART 27☕️
•ᝰPART 28☕️
•ᝰPART 29☕️
•ᝰPART 30☕️
•ᝰPART 31☕️
•ᝰPART 32☕️
•ᝰPART 33☕️
•ᝰPART 34☕️
•ᝰPART 35☕️
•ᝰPART 36☕️
•ᝰPART 37☕️
•ᝰPART 38☕️
•ᝰPART 39☕️
•ᝰPART 40☕️
•ᝰPART 41☕️
•ᝰPART 42☕️
❌ حتما حتما بخونین ❌
•ᝰPART 43☕️
•ᝰPART 44☕️
•ᝰPART 45☕️
•ᝰPART 46☕️
•ᝰPART 47☕️
•ᝰPART 48☕️
•ᝰPART 49☕️
•ᝰPART 50☕️
•ᝰPART 51☕️
•ᝰPART 52☕️
•ᝰPART 53☕️
•ᝰPART 54☕️
•ᝰPART 55☕️
•ᝰPART 56☕️
•ᝰPART 57☕️
•ᝰPART 58☕️
•ᝰPART 59☕️
•ᝰPART 61☕️
•ᝰPART 62☕️
•ᝰPART 63☕️
•ᝰPART 64☕️
•ᝰPART 65☕️
•ᝰPART 66☕️

•ᝰPART 60☕️

2.3K 557 196
By WhiteNoise_61


موسیقی این قسمت
Akmu_Chantey
...

توی آینه‌ قدی اتاق خواب نگاهی به خودش انداخت و لبخندی زد، کت و شلوار خاکستری همراه پیراهن سفید و کراواتی به همون رنگ استایل امروز وکیل بیون رو تشکیل میدادن و بکهیون به شدت ازش راضی بود، مثل همیشه جذاب و سکسی به نظر میرسید!

کیفش رو برداشت، از اتاق خارج شد و طولی نکشید تا با دیدن چانیولی که پشت میز غذاخوری نشسته بود سمت آشپزخونه قدم برداره.

+ هی...چیکار میکنی؟

وقتی بالای سر چانیول ایستاده بود با کنجکاوی پرسید و سمت صفحه‌ی لپ‌تاپش خم شد.

_ بکهیون؟

وقتی شخصی که چانیول داشت باهاش از طریق ویدیوکال صحبت می‌کرد با لبخند عجیبی اسمش رو صدا زد، با تعجب صورتش رو جلوتر برد و سعی کرد اون هم لبخند بزنه.

+ من رو می‌شناسید؟

پرسید و با به یاد آوردن موضوعی بلافاصله ادامه داد:

+ اوه...احتمالا از طریق اخبار من رو می‌شناسید!

_ نه...به واسطه‌ی چانیوله که می‌شناسمت!

بکهیون با کنجکاوی سمت چانیول برگشت و از فاصله‌ی نزدیک به مردمک‌هاش خیره شد.

- سونگ‌چول روانشناسمه بکهیون، الان هم داشتیم راجع به وضعیت ته‌مو صحبت می‌کردیم

+ روانشناس؟ تو...

قبل از این که بتونه جمله‌ش رو کامل کنه زنگ خونه به صدا دراومده بود و چانیول بعد از معذرت‌ خواهی ازشون، برای گرفتن بسته‌ی پستیش تنهاشون گذاشته بود و حالا بکهیون روی همون صندلی نشسته و داشت به چهره‌ی سونگ‌چول نگاه می‌کرد و برای پرسیدن سوال‌هاش مردد بود!

_ پنج سالی میشه که چانیول تحت درمانه، به خاطر افسردگی و چندتا مشکل دیگه...البته میدونم که حق ندارم از اطلاعات بیمارم بگم اما به نظرم لازم بود که بدونی، بهرحال چانیول اول دوستمه و بعد بیمارم!

بکهیون با مردمک‌های گشاد شده به صفحه‌ی لپ‌تاپ خیره شده بود و داشت با خودش فکر می‌کرد که چطور چانیول بدون گفتن تمام این‌ها به هیچکسی زندگی می‌کرده؟!

_ احتمالا نمیدونی اما حاضر نبود تحت درمان قرار بگیره اما بعد از آخرین باری که چهار صبح مست توی خیابون پیداش کردم خودش متوجه وخامت اوضاعش شد، درست ساعت چهار صبح بود که با تماسش بیدار شدم، مست بود و گریه می‌کرد، می‌گفت گم شده، بکهیونش نیست تا پیداش کنه!

سونگ‌چول داشت به آرومی و با لحنی دوستانه واسش درباره‌ی چانیول می‌گفت اما ذهن بکهیون اصلا آروم نبود، دست‌هاش سرد و نفس‌هاش کند شده بودن، حتی نمی‌دونست باید دقیقا چه احساسی داشته باشه!

_ من شاهد این بودم که اون مرد چطور ذره ذره نابود میشد، میدیدم که چطور پیر شد و فهمیدم که راست میگن که زندگی هرگز از پشیمونی جدا نیست!

بکهیون داشت سعی می‌کرد لب باز کنه و چیزی بگه اما انگار قرار بود این مکالمه یک‌طرفه پیش بره چون کلمات توی ذهنش مدام پراکنده و بعد ناپدید میشدن و بکهیون درمونده‌تر از همیشه توی بیان کلمات ناتوان شده بود!

_ پنج سالِ گذشته چانیول مدام درحال جنگیدن بود، با گذشته‌ش، خاطرات و آینده‌ش و از همه مهم‌تر با خودش می‌جنگید...اون برای چیزی که الان هست سال‌ها جنگیده بکهیون...شنیدی که میگن جنگِ با خود سخت‌ترین جنگ دنیاست؟ چون این تویی که برنده و بازنده رو تعیین می‌کنی و درنهایت سود و زیانش به خودت میرسه!

درک کلمات سونگ‌چول شاید کار راحتی بود اما اون کلمات به بکهیون درد میدادن، فهمیدن این که چانیول تمام این سال‌ها چطور زندگی کرده بود بکهیون رو اذیت می‌کرد چون بهش یادآوری میشد که چقدر دیر کرده بود، چقدر با قضاوت‌های احمقانه‌ و چسبیدن به گذشته زمان رو هدر داده بود!

_ برای کسی که سال‌ها افسردگی شدید داشته جنگیدن و عادی شدن تقریبا غیرممکنه اما کم کم خودت متوجه میشی که چطور چانیول به خاطرت تلاش کرده تا مثل آدم‌های عادی رفتار کنه، واکنش نشون بده و حتی مثل بقیه احساسات رو بشناسه، بروزشون بده و به احساسات بقیه هم احترام بذاره!

سونگ‌چول داشت درباره‌ی چیزی حرف میزد که خود بکهیون به وضوح شاهدش بود، حتی توی این زمان کوتاه هم به خوبی متوجه تغییرات بزرگ چانیول شده بود اما حتی فکرش رو هم نمی‌کرد چانیول براشون تا این حد تلاش کرده باشه!

- همه‌ی این‌ها به خاطر توئه بکهیون...اون فقط می‌خواست دفعه‌ی بعدی که همدیگه رو ملاقات کردید ازش ناامید نشی و حالا که اینطور کنارشی میتونم مطمئن باشم که موفق عمل کرده!

لبخند رضایت‌مند سونگ‌چول باعث شد نفس عمیقی بکشه و برای چند لحظه نگاهش رو ازش بگیره تا درست فکر کنه اما توی این موقعیت نتیجه‌ی تمام فکر کردن‌هاش سرزنش کردن خودش بود!

_ تو همیشه نقطه‌ی امنش باقی میمونی...تنها کسی که می‌تونه هربار اون رو به زندگی برگردونه تویی بکهیون ولی مطمئنم اگه یک‌بار دیگه از دستت بده دیگه چیزی ازش باقی نمیمونه!

با بلند شدن صدای در سونگ‌چول قبل از این که تماس رو قطع کنه با لبخندی به سرعت گفت:

_ اگه خواستی چیزهای بیشتری بدونی شماره‌م رو از چوی ووشیک بگیر!

بکهیون جلوی لپ‌تاپ نشسته بود، هنوز به کندی نفس می‌کشید و گیج بود، داشت به این فکر می‌کرد که روز اول، وقتی بعد از هفت سال برای اولین بار چانیول رو دیده بود دقیقا همون زمانی بود که ووشیک رو پیش روانشناسش برده بود و این یعنی اون روز چانیول هم به ملاقات روانشناسش رفته بود! چه تصادف عجیبی!

- شماره‌ش رو نگیر بکهیون!

وقتی صدای گرفته‌ی چانیول توی گوش‌هاش پیچید سمتش برگشت و به چانیولی که با بسته‌ای توی دستش توی دو قدمیش ایستاده بود و نگاهش تاریک و ناراحت به نظر میرسید، چشم دوخت.

+ چرا؟

- احتیاجی به دونستن گذشته‌ی من نیست...گذشته‌ی من فقط تا زمانی که تورو داشتم زیبا بود...نمیخوام به خاطر دونستن تاریکی‌هاش اذیت بشی!

لرزش مردمک‌های مشکیش، لحن جدیش رو خنثی می‌کرد، چانیول دوست نداشت بکهیون از هفت سال گذشته‌ش بدونه چون زشتی‌های شخصیت و رفتارهاش بهش یادآور میشد و این براش ترسناک بود!

+ پس منتظر روزی میمونم که خودت بخوای ازش صحبت کنی!

...

دادگاه تازه تموم شده بود، تمام مدت توی دادگاه ذهنش درگیر مکالمه‌ی صبح بود و تمرکز چندانی روی پرونده نداشت اما با اینحال به خوبی تمومش کرده و برنده شده بود و حالا بالاخره می‌تونست قهوه بخوره و به ذهنش استراحت بده.

جلوی دستگاه وندینگ نوشیدنی گرم ایستاد، زمانی برای رفتن به کافه و خرید قهوه نداشت پس مجبور بود قهوه‌ی دادگاه رو امتحان کنه!
کیف پولش رو از جیب کتش درآورد و بازش کرد تا چندتا سکه پیدا کنه اما وقتی صدای برخورد سکه به دستگاه رو شنید، با تعجب سرش رو بلند کرد و با دیدن مرد آشنایی اخم‌هاش توی هم رفتن و حالت چهره‌ش برای فرد رو به روش ناخوانا شد.

وقتی لیوان یک‌بار مصرف قهوه‌ی گرم آماده شد و لوهان لیوان رو سمتش گرفت، نگاهی بهش انداخت و همونطور که قهوه رو ازش می‌گرفت گفت:

- نیازی نبود، سکه داشتم!

+ به عنوان معذرت‌ خواهی درنظرش بگیر!

لوهان همونطور که با لحن معذبی کلماتش رو بیان می‌کرد به چشم‌هاش خیره شده بود و بکهیون می‌تونست به راحتی از نگاه و حالت‌هاش بفهمه که مرد رو به روش واقعا متاسفه!

- وقتی حرف از چانیول باشه من زیادی کینه‌ای میشم لوهان!

+ منظورت...چیه؟

لوهان با گیجی پرسید و به حالت ناآشنای بکهیون چشم دوخت...بکهیون عوض شده بود و لوهان دیگه نمی‌تونست به خوبی متوجه رفتارها و منظورش بشه و این غمگینش می‌کرد!

- می‌تونستی بعد از هفت سال بهم بگی که دلت برام تنگ شده، مشتاق دیدارم بودی یا حتی می‌تونستی ازم فاصله بگیری اما به چشم‌هام خیره شدی و فراموش کردی این که حالا من کنار پارک چانیول قرار دارم دیگه یک "اجبار" نیست، این حالا "انتخاب" منه که کنارش بایستم!

+ بکهیون من واقعا متاسفم...میدونم اشتباه کردم...من...

- درواقع هیچوقت متوجه نشدی که به عنوان یک دوست و یک برادر احتیاجی به نصیحت‌ و سرزنش‌هات نداشتم، نیاز داشتم که کنارم بمونی و بهم بگی که بدون قضاوتی بهم گوش میدی!

بکهیون با لحنی جدی و نگاهی سرد داشت براش توضیح میداد که چه چیزهایی نیاز داشته و صادقانه لوهان احساس می‌کرد که درحال شکنجه شدنه!

+ بکهیون...لطفا...

- هروقت تونستی من رو، چیزی که واقعا هستم، همراه تمام اشتباهاتم، انتخاب‌های درست و غلطم و روش‌های نچندان صحیحم برای زندگی رو بپذیری اونوقت من هم بهت لبخند میزنم و میگم که "بیا همه چیز رو فراموش کنیم چون من واقعا دلم برات تنگ شده لو!"

بدون اهمیت دادن به نگاه غمگین لوهان قدم برداشت و ازش دور شد، وقتی به سطل زباله رسید، رو به لوهانی که هنوز بهش چشم دوخته بود، لبخندی زد و لیوان قهوه‌ای که لوهان براش خریده و چیزی ازش ننوشیده بود رو داخل سطل زباله انداخت و گفت:

- ممنون بابت قهوه!

لوهان به دور شدن بکهیون تا زمانی که از پله‌ها پایین بره چشم دوخته بود، خودش رفته بود اما صداش هنوز توی گوش‌هاش اکو میشد و تصویر چهره‌ش که فریاد میزد "من دیگه اهمیتی بهت نمیدم چون ناامیدم کردی" هنوز جلوی چشم‌هاش بود و عذابش میداد!

هیچوقت فکرش رو هم نمی‌کرد توی یکی از روزهای بیست و هفت سالگیش اینطور با بکهیون ملاقات کنه و بکهیون اونی نباشه که می‌شناخت و مثل یه غریبه باهاش رفتار کنه، انگار که بکهیون ناراحتی‌های گذشته‌ش از لوهان رو تا الان به دوش کشیده بود و نمی‌تونست از شرشون راحت بشه و شاید هم لوهان بود که توی درکِ بکهیون هنوز هم ناتوان بود و با کلماتش به قلبش درد تازه‌ای داده و باعث شده بود زخم‌هایی که در گذشته به دوست زندانیش زده بود سر باز و دردهاش رو بیشتر کنن...دلیلش هرچیزی که بود حالا و توی این لحظه قفسه‌ی سینه‌ش رو سنگین کرده بود و می‌تونست بگه که تا حدی هم ناراحت شده بود!

...

یک ساعت از زمانی که بکهیون رو دیده بود می‌گذشت و حالا توی اتاق سهون، دقیقا رو به روش نشسته بود و بی‌هدف برگه‌های جلوش رو نگاه می‌کرد.

- میخوای روز دیگه‌ای بررسیشون کنی؟

با صدای سهون سرش رو بلند و به چشم‌هاش نگاه کرد.

+ آره...می‌برمشون خونه!

- چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟ گرفته به نظر میای!

لوهان این‌بار با ناراحتی نفس عمیقی کشید و سرش رو تکون داد.

+ بکهیون رو دیدم...

شنیدن اسم "بکهیون" کافی بود تا سهون نفسش رو حبس کنه، فقط یک اسم از گذشته‌ای نچندان نزدیک، گاهی می‌تونست به راحتی اون رو درگیر و قفسه‌ی سینه‌ش رو سنگین کنه، درواقع این اتفاق همیشه نمی‌افتاد اما حتی حالا که بعد از هفت سال گاهی یاد بکهیون، عشق اول دست نیافتنی‌ش می‌افتاد احساسات زودگذر پیچیده‌ای سراغش می‌اومدن و سهون با این که توی اون لحظات به درستی خودش رو درک نمی‌کرد اما به خوبی متوجه این شده بود که "آدم خاص" زندگی هرکس صرفا کسی نیست که همیشه کنارته، پارتنر و یا حتی عشقت نیست، آدم خاص زندگی میتونه کسی باشه که سال‌ها از رفتنش می‌گذره، چهره‌ش رو به وضوح به یاد نمیاری و حتی ممکنه صداش رو هم فراموش کرده باشی اما هروقت که یادش میوفتی لبخند تلخی میزنی اون هم وقتی همزمان دلت گرفته و نفس‌هات کند شدن.

و بکهیون همون "آدم خاص" زندگی سهون بود!

- اوه...چی‌ شد؟ ملاقاتتون خوب پیش رفت؟


لوهان نگاهی به سهون انداخت، حالات آشناش اون رو یاد خودش می‌انداختن...دقیقا شبیه به زمانی شده بود که بعد از چند سالی که با سهون قطع ارتباط کرده بود، سهون باهاش تماس گرفته و ازش خواسته بود وکیلش بشه، دقیقا حالت چهره و لحنش رو وقتی بعد از چند سال با عشق اولش صحبت کرده بود به خوبی به یاد می‌آورد و این که می‌دید حالا سهون فقط با شنیدن اون اسم این‌طور شده بود باعث میشد دلش بخواد سهون رو که شبیه به بچه‌های تنها به نظر میرسید، بغل کنه!

+ به خاطر حماقت من خوب پیش نرفت اما بکهیون هم عوض شده...بکهیونِ قبلی این‌بار بغلم می‌کرد و می‌گفت که همه چیز رو فراموش کرده و ازم ناراحت نیست اما بکهیونی که رو به روم ایستاده بود ترسناک به نظر میرسید...طوری که حتی نگاهش فریاد میزد "وقتی کنار منی مراقب کلمات لعنتیت باش!"

سهون لبخند کم‌رنگی زد، فنجون قهوه‌ش رو برداشت و کمی ازش نوشید، خوب می‌دونست که لوهان مثل همیشه نتونسته بود جلوی زبون تند و تلخش رو بگیره و بکهیون رو ناراحت کرده بود و بکهیون هم حاضر به بخشش نبوده...با این که سال‌ها گذشته بود اما حدس رفتار دوتا از مهم‌ترین آدم‌های زندگیش سخت نبود!

- آدم‌ها عوض میشن لوهان...شاید توی ذهنشون نسبت بهت نفرت داشته باشن اما بهت عشق بورزن و شاید هم دلتنگ باشن اما تورو از خودشون بِرونن...گذر زمان احساسات آدم‌هارو تغییر میده و از طرفی هم اون‌هارو توی وانمود به چیزی که نیستن حرفه‌ای می‌کنه و این شاید به خاطر محافظت از خودشون باشه!

فنجونش رو روی میز گذاشت و همونطور که دست به سینه به صندلیش تکیه میزد، ادامه داد:

- بکهیون دلتنگته اما توی وانمود به این که ازت عصبانی و حتی متنفره هم حرفه‌ای شده و این نشون میده که تو باید بالاخره بعد از بیست و هفت سال یاد بگیری که زبونت رو کنترل کنی!

سرش رو به نشونه‌ی تاسف تکون داد و نگاه سرزنش‌گرش باعث شد لوهان با خجالت سرش رو پایین بندازه و لبخند معذبی بزنه.

+ حق با توئه...انگار باید بالاخره تسلیم بشم!

...

برای چند ثانیه به حرکت عقربه‌های ساعت مچیش تا زمانی که ساعتِ ده رو نشون بدن، خیره شد و بعد سرش رو بلند کرد و به انعکاس خودش روی دیواره‌ی آسانسور چشم دوخت، باور این که توی همون آسانسور قدیمی ایستاده بود هنوز براش راحت نبود، فکر به این که چانیول توی اون خونه منتظرش بود هم قرار نبود براش عادی بشه، نه؟

وقتی آسانسور ایستاد با لبخند کم‌رنگی پیاده شد،  توی راهروی خالی قدم برداشت و وقتی به در خونه‌ی قدیمی رسید برای چند لحظه پشت در ایستاد و سکوت راهروی نیمه‌ تاریک باعث لبخندش شد.

"یعنی میتونم دوباره به اینجا بگم "خونه‌ی من؟!"

کیفش توی دست چپش بود و برگه‌ای که صبح چانیول بهش داده بود توی دست راستش قرار داشت و بکهیون هنوز هم اون‌جا ایستاده بود و حالا داشت به کلمات تایپ شده‌ی برگه نگاه می‌کرد، قراردادی که چانیول به‌ عنوان هم‌خونه بهش داده بود با این که زیادی شیطانی و سخت‌گیرانه به نظر میرسید و باعث شده بود بکهیون چندبار عصبی بشه اما از طرفی بعضی از بندهاش باعث میشدن به خنده بیوفته چون انگار چانیول حسود اون‌هارو نوشته بود!

"هیچکدام از طرفین حق ندارن شخصی رو به خونه بیارن."

"یک شب درمیون شام به عهده‌ی یکی از هم‌خونه‌هاست."

"ظرف‌ها دو نفری شسته میشن."

این بند به نظرش خیلی احمقانه به نظر میرسید اما بیشتر که فکر کرده بود به این نتیجه رسیده بود که حتما چانیول برای تمام بندها فکر کرده و نقشه‌ای کشیده!

بالاخره بعد از چند لحظه‌ی طولانی رمز رو زد و وارد خونه شد، اولین چیزی که توجهش رو جلب کرد کفش‌های پاشنه بلند قرمز رنگی بودن که باعث میشدن بکهیون با خودش فکر کنه که توی این لحظه از رنگ قرمز متنفر شده!

"هیچکدام از طرفین حق ندارن شخصی رو به خونه بیارن."

برگه‌ی توی دستش رو توی مشتش فشرد و پوزخندی زد، پارک چانیول عوضی چطور تونسته بود بعد از نوشتن همچین بندی یک زن رو به خونه‌ش بیاره؟

با شنیدن صدای خنده‌ی چانیول حس کرد خون به صورتش هجوم آورد و یک‌دفعه گونه‌هاش داغ شدن...این چه احساسی بود؟ حسودی؟ خشم؟

نفرت نسبت به زنی که حتی نمی‌شناخت اما همین که باعث شده بود چانیول کنارش اینطور بخنده غیرمنطقی به نظر میرسید اما حالا بکهیون تا حدی زیادی از اون زن ناشناس متنفر شده بود!

اصلا چانیول چطور می‌تونست با یک زن اینطور بخنده اون هم وقتی می‌دونست بکهیون قرار بود به این خونه‌ی لعنتی برگرده؟

نفس عمیقی کشید و با عصبانیتی که سعی در کنترلش داشت جلو رفت و بعد از چند قدم، با دیدن مینیانگی که کنار چانیول نشسته بود و با لبخند نگاهش می‌کرد سرجاش خشک شد، چرا انقدر زود و وحشتناک چانیول رو قضاوت کرده بود؟!

البته با توجه به چانیولِ گذشته و کارهاش می‌تونست بابت قضاوتش به خودش حق بده چون بکهیون اون روزی رو که چانیول یک زن رو به خونه‌ش آورده و باعث شده بود به طرز احمقانه‌ای برای سلامتی زن دعا کنه، فراموش نکرده بود!

_ خسته نباشی بکهیون، حتما خیلی کار میکنی که این ساعت به خونه برمیگردی!

"خونه" چطور بود که حتی حالا مینیانگ هم این مکان رو خونه‌ش خطاب کرده بود؟

انگار این دختر می‌دونست چطور هربار با چند کلمه بهش اطمینان خاطر بده!
+ ممنونم...آ...آره...

_ اومده بودم غذاهایی که مادربزرگ برای دایی فرستاده بود رو بهش بدم، دایی گفت میای اینجا برای همین منتظر موندم و حالا که دیدمت باید برم همسرم منتظرمه!

مینیانگ با لحنی صمیمی گفت و بکهیون باز هم به این فکر کرد که شاید تنها کسی که توی این هفت سال تغییر چندانی نکرده بود همین دخترِ همیشه مهربون و به فکر بود!

_ خوشحالم که می‌بینم حال جفتتون بهتره...باعث آرامشه!
...

هوا رو به تاریکی میرفت که بکهیون رمز رو زد و وارد خونه‌ی خالی شد، تمام بدنش درد می‌کرد، مدام زیرلب فحش میداد و می‌تونست طعم خون رو داخل دهنش حس کنه، فقط یه مشت خورده بود پس چرا انقدر درد داشت؟
اون بچه دبیرستانی‌ها چطور انقدر زور داشتن؟

وقتی وارد آشپزخونه شد تا سمت یخچال بره و آب بخوره، روشن شدن ناگهانی خونه باعث شد با تعجب سرش رو برگردونه و با چانیولی مواجه بشه که با چشم‌های گرد شده نگاهش می‌کرد.

- چی شده بکهیون؟ چرا لبت زخمه؟ لباس‌هات چرا کثیفن؟

+ چیزی نیست!
به آرومی گفت و سعی کرد لبخند بزنه اما دردِ زخم لبش باعث شد اخم کنه و هیس آرومی بکشه.

+ لعنت...درد داره...

چانیول با نگرانی قدم برداشت و وقتی رو به روی بکهیون قرار گرفت مردمک‌های لرزونش صورت پسر کوچولوش رو هدف قرار دادن و بکهیون فقط توی سکوت به اون مردمک‌های عجیب مشکی چشم دوخته بود، قبلا، سال‌ها پیش، زمان‌های زیادی بود که بکهیون نمی‌تونست از نگاه مرد جلوش چیزی بفهمه، چشم‌های مشکیش پر از رمز و راز بودن و این موضوع همیشه اون رو می‌ترسوند اما حالا بکهیون می‌تونست ترس و نگرانی صادقانه رو از این چشم‌های درشتِ مشکی بخونه و شاید عجیب و احمقانه بود اما همین اتفاق کوچیک هم بهش دل‌گرمی میداد!

- بکهیون...دستات!

چانیول که دست‌های بکهیون رو توی دست‌هاش گرفته بود با تعجبی آمیخته با ناامیدی زیرلب زمزمه کرد و بکهیون به سرعت دست‌هاش رو عقب برد و پشت کمرش قفلشون کرد.

+ گفتم که...چیزی نیست...
- همین الان ازت توضیح میخوام!

لحن نچندان آروم و نگاه جدی چانیول باعث شد بکهیون نتونه مخالفت کنه و ده دقیقه‌ی بعد بود که روی صندلی آشپزخونه نشسته بود، چانیول جلوی پاهاش زانو زده بود و داشت چسب زخم رو دور بند اول انگشت اشاره‌‌ش می‌چسبوند.

- فکر نمی‌کنم کتک و دعوا جز وظایف یک وکیل باشن!

+ گفتم که ما دوستیم!

- دوست یه پسر هفده ساله؟ بعید میدونم!

+ من قبلا وکیلش بودم، به خاطر قلدری توی مدرسه دست به خودکشی زده بود، اون زمان فقط با من حرف میزد و من تنها کسی بودم که بهش اعتماد داشت، امروز هم بهم زنگ زد و گفت به کمکم احتیاج داره چون قلدرهای مدرسه‌ی جدیدش اذیتش می‌کردن!

بکهیون با لب‌های آویزون و لحنی آروم توضیح داده بود اما انگار همین‌ها هم قرار نبود اخم‌های چانیول رو باز کنن و اجازه بدن عصبانی نگاهش نکنه!

- و تو هم تصمیم گرفتی مثل یه بادیگارد وارد بشی و با بچه دبیرستانی‌ها دعوا کنی، بعد هم ازشون کتک بخوری!

+ هی...گفتم فقط یه مشت خوردم! انگشت‌هام زخم شدن چون حسابی کتکشون زدم!

- بکهیون لطفا...فراموش نکن که تو یه وکیلی نه یه بادیگارد یا بچه دبیرستانی!

لحن جدی چانیول و کلماتش که با تاکید زیادی از بین دندون‌های چفت شده‌ش بیرون می‌اومدن، باعث شدن توی خودش جمع بشه و نگاهش رو به پاهاش بده، انگار خودش هم متوجه نشده بود که چطور مثل سابق چانیول تونسته بود اون رو به یک پسر بچه‌ی مطیع تبدیل کنه، پسر بچه‌ای که دوست نداره مورد سرزنش ددیش قرار بگیره!

- بکهیون منو نگاه کن!

نگاهش رو بالا برد و با خجالت به چشم‌های چانیول که حالا آروم‌تر به نظر میرسیدن، نگاه کرد.

- دیگه نگرانم نکن...مواظب کوچولوی من باش!

"باید چیکار کنم؟ باید با قلبم که اینطور راحت برات بیقرار میشه چیکار کنم؟ با گذشته‌مون که هنوز همونطور دردناک پشت سرمون رها شده و مدام منو سمت خودش می‌کشه چی کنم؟ با قسمت‌های تاریک وجودت که یادم نمیره چیکار کنم؟
چطور میتونی کاری کنی تویی که جلوی چشم‌هام صادقانه بهم لبخند میزنی و ازم میخوای که مواظب کوچولوت باشم رو نادیده بگیرم و به تصویر محوی از لب‌هایی که با دیدن درد کشیدنم به لبخند کش می‌اومدن و می‌گفتن که یه موش کثیفم و این دردها حقم هستن، اعتماد کنم؟!"

چانیول با جدیت گفت و طولی نکشید تا لب‌هاش روی زخم کوچیکِ روی انگشت دومِ دست راستش، بشینن و بوسه‌ی آرومش قلب کم طاقتِ بکهیون رو بلرزونه...چانیول دقیقا داشت باهاش چی‌کار می‌کرد؟!

چرا انگار فقط با استفاده از چند کلمه، با همین بوسه‌ی کوچیک و نگاهِ چشم‌هایی که ازش خواهش می‌کردن مواظب خودش باشه، آرامش عجیبی به وجودش برگشته بود، جوری که فکر می‌کرد چیزی که گم کرده بود رو بالاخره پیدا کرده؟!

"میخوام بهت اعتماد کنم، به این چشم‌ها، به این لب‌ها، به این آدم جدیدی که بهش تبدیل شدی...اما هنوز قسمتی از من که توی گذشته رهاش کردی راضی نیست که همه چیز رو کنار بذاره و اجازه بده با اطمینان کنارت قرار بگیرم و این تا حد مرگ درد داره...من درد دارم...چرا همیشه دوست داشتنت انقدر دردناکه ددی؟!"

- قرارداد رو خوندی؟
+ آره خوندم و امضاش کردم!

با یک دستش زیپ کیفش رو که روی میز بود، باز کرد و برگه‌ی مچاله‌ شده‌ی قرارداد رو که دیشب با حرص توی مشتش فشرده بود رو درآورد و سمت چانیول گرفت.

- چرا اینجوری شده؟!
+ نمیدونم!
گفت، نگاهش رو از چانیول گرفت و متوجه نگاه مشکوکش نشد.

- شام خوردی؟
قبل از این که بتونه جواب چانیولی که داشت آخرین چسب رو به انگشتش میزد، بده با صدای پیام گوشیش، نگاهش رو ناخودآگاه به صفحه‌ی گوشی چانیول که روی میز بود، داد و با دیدن عکس خودش با تعجب پرسید:

+ این رو کی ازم گرفتی؟

- همون شبی که مست بودی، دقیقا وقتی سرت رو روی میز گذاشته بودی...خیلی قشنگه...دوستش دارم!

چانیول با لبخند گفت و بکهیون به این فکر کرد که چانیول چطور تا این حد شجاع شده بود که بدون توجه به این که ممکن بود کسی عکسش رو روی صفحه‌ی گوشیش ببینه این کار رو کرده بود!

اصلا چطور می‌تونست تا این حد رمنس رفتار کنه؟

کار الانش و کلمات اون شبی که ازش پرسیده بود دوست داره به عنوان دوست پسرش اینجا زندگی کنه و بکهیون فقط به عقب هلش داده و گفته بود مسخره بازی درنیاره و شوخی‌های عجیب که مناسب سنش نیستن باهاش نکنه، همه و همه مدام داشتن جو بینشون رو تغییر میدادن و صادقانه بکهیون از این ناراضی نبود اما هنوز هم به مقداری که باید، آرامش و امنیت ذهنی از جانب چانیول دریافت نمی‌کرد!
بالاخره بعد از چند ثانیه‌ی طولانی که به عکس بکهیون خیره شده بود رضایت داد تا قفل گوشیش رو باز کنه و پیام ارسالی از طرف منشیش رو بخونه.

_ قربان پدر همسر سابقتون فوت کردن، باید گل بفرستم؟ یا خودتون توی مراسم شرکت می‌کنین؟!

Continue Reading

You'll Also Like

6.8K 1.5K 33
عطری که گمشده رایحه ای که نیست برای جئون بزرگ که همه چیز داره اما سال هاست توی سرگردانی به سر میبره ......چث پسری که با خوانواده کوچیکش خوشبخته ،خانو...
267K 34.5K 52
Vkook [completed] -من از ماشینت سواری گرفتم کیم... -میتونستی با صاحبش انجام بدی جعون... ... -ازت خواستم بمونی... -اره ازم خواستی... اما قرار نیس خواس...
22.9K 3.7K 25
_نبینم بغضتو زندگی با قلبی پر از درد لبخند زدم +چیزی نیست هیونگ ، از خوشحالیه ___________________________________________ عشق یک طرفه همیشه دردناکه...
19.6K 3.4K 26
تهیونگ نفس سنگینی کشید و با حس کردن درد همیشگی آهی کشید: جونگ کوک... دستمو بگیر... جونگ کوک دست امگا رو محکم بین انگشت های سردش گرفت و گفت: من اینجام...