...SATIVA...[COMPLETED]

By purplenebo

26.6K 5.2K 4.5K

تو مانند اقیانوسی هستی که حتی در روزهای طوفانی، آغوشش رو از ماهی‌ نمی‌گیره. گذشتن از تو؟! خودت بگو اشک از شفا... More

INTRODUCE
Quartz - 1
Quartz - 2
Quartz - 3
Onyx - 1
Onyx - 2
Onyx - 3
Aventurine - 1
Aventurine - 2
Aventurine - 3
Garnet - 1
Garnet - 2
Garnet - 3
Ruby - 1
Ruby - 2
Ruby - 3
Amethyst - 1
Amethyst - 2
Amethyst - 3
Aquamarine -1
Aquamarine - 2
Aquamarine - 3
Peridot - 1
Peridot - 2
Perodit - 3
Lapis - 1
Lapis - 2
Lapis - 3
Bloodstone - 1
Bloodstone - 2
Bloodstone - 3
Tanzanite - 1
Tanzanite - 3
Little Talk

Tanzanite - 2

532 116 120
By purplenebo

-باورم نمیشه پاشدم اومدم دیدن لونا، اونم برای تشکر!

تهیونگ به غر زدن های جونگ کوک لبخندی زد و دستش رو تو دستش گرفت.

نگاهی به اطرافش انداخت و زیر گوش پسر بزرگتر پچ‌پچ کرد:

-تو اداره پلیسیم کیم تهیونگ!

تهیونگ دستش رو فشار مختصری داد و سرش رو به نشونه «میدونم» بالا و پایین کرد.

-رییس؟... تا کِی قراره به حرف و نگاه مردم بی توجه باشی؟

تهیونگ نگاهش رو از روبه روش گرفت و ایستاد تا بتونه خیره به چشم های کهکشانی‌اش بگه:

-تا وقتی که دستت تو دستمه!

جونگ کوک لبخندی زد و قدمی به سمت جلو برداشت.

با حفظ همون لبخند، به جلوی در اتاق لونا رسیدند و جونگ کوک بعد از زبون زدن لب‌هاش، چند تقه به در زد.

-مطمئنی همین جاست؟ هماهنگه؟

-آره جونگ کوکی، حرف زدم، هماهنگه!

با شنیدن صدایی که می‌گفت «بفرمایید» ، وارد اتاق شدند.

لونا با دیدن اون دو نفر، خنده متعجبی کرد و از جاش بلند شد.

-خوش اومدین، بفرمایید بشینید.

جونگ کوک حس میکرد اون هیچ شباهتی به لونایی که تو شرکت کار میکرد و حدس میزد دیگه استعفا داده، نداره.

زودتر از تهیونگ، سکوت رو شکست و جواب داد:

-ممنونم... زیاد وقتتون رو نمی‌گیریم، اومدیم برای تشکر!

لونا لبخندی زد و خودکارش رو بی هدف روی میز حرکت داد.

-من فقط وظیفه‌ام رو انجام دادم و به علاوه که برای شریک جرم شدن، تشکر لازم نیست واقعا!

جونگ کوک خنده کوتاهی کرد و بی توجه به نگاه گیج تهیونگ، گفت:

-زخمی هم شدین!

لونا بیخیال وجهه جدی و نظامیش شد و گفت:

-اشکال نداره، عوضش اسم بچتون رو بذارید «لونا»

تهیونگ خندید و نگاه آروم و عاشقی به پررنگ ترین خنده جونگ کوک در طی چند روز اخیر انداخت.

*

*

*

هوسوک با قدم‌های بلندی خودش رو بهش رسوند و محکم بغلش کرد.

-لعنت به سفر کاری بی موقع! اون تهیونگ هم چیزی بهم نگفته بود... خوبی؟

جونگ کوک لبخندی زد و ازش جدا شد. از پنجره به جونگهویی که تنهایی روی تاب فلزی نشسته و تصویر نیمه کاره بورام رو کامل میکرد، خیره شد.

-خوبم هیونگ... جونگهو هم داره روز به روز بهتر میشه.... همین کافیه.

هوسوک نگاهی به لباس های مخصوص آزمایشگاه که تو دستش بود، انداخت و پرسید:

-جایی میری؟

- دارم میرم خونه.... خونه قبلی خودمون.... می‌خوام ساتیوا رو کامل کنم....

هوسوک دستشو تو هوا تکون داد و گفت:

-تو هنوز درگیر ساتیوایی؟!

صداش رو پایین تر آورد و با چشم های ریز شده ادامه داد:

-رابطه‌ات با تهیونگ خوبه؟ باهاش بهم نزدی؟

خنده کوتاهی کرد و به تقلید از خودش، دستش رو تو هوا تکون داد.

-چرا باید بهم بزنم؟

-خب... اون بود که تو رو درگیر پروژه ساتیوا کرد دیگه! اینطور نیست؟

جونگ کوک نگاهش رو از پنجره گرفت و روی صندلی نشست.

-نه، اینطور نیست!.... اون یه پروژه نصفه و نیمه رو به دست من داد تا ببینه اطلاعات رو لو میدم یا نه... اما جی سونگ بود که تهدید کرد تا پروژه رو به هر نحوی براش پیدا کنم.... اینکه تهیونگ چیزی راجع به ساتیوا بهم میگفت یا نمیگفت، نتیجه رو تغییر نمیده!

-راستی جی سونگ چی میشه؟

-امروز با لونا... یعنی سرگرد کیم لونا حرف زدیم!... گفت به احتمال زیاد حکمش حبس باشه... اون یکی مرتیکه هم که جونگهوی منو اذیت کرده بود، اعدام میشه. اتهامات زیادی تو پرونده‌اش هست.

هوسوک سرش رو به طرفین تکون داد و گفت:

-نباید از مردن یه نفر انقدر خوشحال بشم واقعا!

جونگ کوک لبخندی زد و سرش رو به صندلی تکیه داد تا به سقف خیره بشه.

-جونگ کوک؟.... چطور میتونی هنوزم لبخند بزنی؟.... تو این شرایط؟

جونگ کوک ابروهاشو بالا انداخت و بدون لحظه‌ای مکث، جواب داد:

-هیونگ چرا همه فکر میکنند غم و غصه داشتن بده؟ دارم بزرگ میشم، از یه طوفان رد میشم، به این معنی که اگه دوباره اتفاقی بیفته که حجم غمش همینقدر باشه، من قراره راحت تر باهاش مواجه بشم... این واقعا باارزش نیست؟

آرومتر زمزمه کرد:

-جونگهو برای من باشه... غصه‌اشو میخورم!

هوسوک درحالی که انگار داره یک کتاب میخونه و باید جاهای مهم رو هایلایت کنه، پرسید:

-برای تو باشه؟.... یعنی چی؟

-یعنی قلبم رو تو دستاش داشته باشه.... غم و عشق دو روی یک سکه است هیونگ.... تا زمانی که بتونم یکی رو دوست داشته باشم، باید غمش رو هم به جون بخرم.... ولی جونگهو باشه، عوض نشه و طوری بمونه که قلبم دوسش داشته باشه.... دیگه برام مهم نیست تا چند شب قراره بخاطرش گریه کنم. اون غم، قشنگ نیست واقعا؟ باور کن که هرچیزی که از طرف اون بهم برسه، دلم با آغوش باز به استقبالش می‌ره!

نفس عمیقی کشید و ادامه داد:

-واقعیت اینه که من راه فراری از اون غم، از اون پستی و بلندی که تو مسیرم هست، ندارم!.... نادیده گرفتنش، فقط سختی مسیر رو بیشتر می‌کنه.... گاهی وقتا، سخت دیدن مشکل، باعث سخت تر شدنش میشه!....گاهی وقتا سعی در فراموش کردن درد زخم، باعث عمیق تر شدنش میشه.... اتفاقاتی که میفته، مثل زخم چاقوییه که موقع میوه پوست کندن روی پوست ایجاد میشه.... تا یه جایی، نمیتونی جلوی خونریزیش رو بگیری. تا یه زمانی، نمیتونی رد زخم رو پنهون کنی.... منم تلاش نمیکنم که فراموشش کنم، تلاش نمیکنم نادیده‌اش بگیرم، تلاش نمیکنم از ذهن و زندگیم حذفش کنم.... من فقط سعی میکنم با وجود اون زخم، دستم رو حرکت بدم!

هوسوک بعد از سکوتی نسبتا طولانی، گفت:

-انگار قانون طبیعته.... هیچ چیزی تو دنیا نیست که همه زندگیش تو فصل بهار بوده باشه!

جونگ کوک لبخندی زد و با تکون دادن سرش تایید کرد.

-من نمیتونستم از زمستون زندگیم فرار کنم.... ولی میتونم انتخاب کنم که چه کسی زمستونم باشه!.... ترجیح میدم زخمی که روی قلبم حک میشه، از طرف تهیونگ باشه، از طرف جونگهو باشه..... به قول تو، قانون طبیعته... گل تا پژمرده نشه، میوه نمیده!

هوسوک روی تخت دراز کشید و خیره به موهای کمی بلند شده جونگ کوک گفت:

-چند روز پیش یه نقل قولی که به فروید (بنیانگذار علم روانکاوی) نسبت داده شد بود خوندم... جمله‌اش منو یاد تو مینداخت.

جونگ کوک کامل روی صندلی چرخید و رو به هوسوک نشست.

-چی‌ می‌گفت مگه؟

-میگه بزرگی شخصیت هر کس، به اندازه مشکلیه که اون شخص رو از حالت منطقی خارج می‌کنه.... این موضوع راجع به تو همیشه شگفت‌انگیزه!

جونگ کوک لبخند شیرینی زد و گفت:

-چه چیزی شگفت‌انگیزه؟

-اینکه روح یه نفر، دیگه چقدر می‌تونه بزرگ باشه؟!

جونگ کوک بینیشو چین انداخت و ریز خندید. برای عوض کردن موضوع گفت:

-هیونگ... من یه غلطی کردم.... علاوه بر اینکه شب ها کابوس‌ میبینم، اگه لونا نتونه مخفی نگهش داره، باید خونه ام رو بفروشم و پول دیه بدم!

هوسوک بی توجه به خنده کوچیک پسر، پشت سرش رو خاروند و پرسید:

-چیکار کردی مگه؟

-با همکاری لونا، رفتم سراغ جی‌سونگ و یه بلایی سرش آوردم که الان جفت چشم هاشو تخلیه کردند.

هوسوک با تعجب سرجاش نشست و با چشم‌های گرد شده گفت:

-چیکار کردی؟

جونگ کوک لباسی که تو دستش بود رو روی میز گذاشت و کنار هوسوک نشست تا قضیه رو براش تعریف کنه. امیدوار بود حداقل در حد تهیونگ شوکه نشه!

*

*

*

-میتونم بیام تو؟

جونگهو‌ به بورام که مثل چند روز پیش بعد از وارد شدن به اتاق، این سوال میپرسید، نگاهی انداخت و لبخند نصفه و نیمه‌ای زد.

-حالا که اومدی!

-اوهوم!

بورام نزدیکتر رفت و روی لبه تخت نشست و به پسری که داشت نقاشی میکشید، خیره شد.

-چیکار میکنی؟

-دارم نقاشیمو تموم میکنم... تقریبا آخراشه.

-چی‌ میکشی؟

-تو رو!

بورام با شنیدن این جمله با ذوق چهار دست و پا روی تخت نزدیکتر رفت و کنار جونگهو نشست تا به نقاشی خیره بشه.

با ذوقی که از چشم‌های درشت شده‌اش مشهود بود، گفت:

-واو! چه قشنگه!.... این منم؟ من انقدر خوشگلم؟

جونگهو داشت به سوالهای عجیب اون دختر عادت میکرد.

-منظره قشنگیه!

حقیقتا تو دلش، خودش رو تحسین کرد که تونسته بود بپیچونه و مستقیم ازش تعریف نکنه!

-قراره نگهش داری یا میدی به من؟

-نمیدونم هنوز

برخلاف تصور جونگهو اون اصراری نکرد که حتما نقاشی رو پیش خودش داشته باشه. به جاش گفت:

-اگه قرار نیست به من بدی، مراقبش باش... میتونی؟

مراقبت؟.... این موضوعی بود که این روزها بیشتر از هرچیزی ذهن جونگهو رو درگیر کرده بود. حرف های روانشناس، مقاله‌ها و کتاب های روانشناسی که بی اراده درموردشون کنجکاو شده بود، باعث میشد بیشتر از قبل راجع به خودش و اطرافش غرق فکر بشه.

بعد از چند لحظه سکوت پرسید:

-به نظرت مردها باید از همه چیز مراقبت کنند؟

با سکوت بورام و نگاه گیجی که بهش دوخته شده بود، توضیح داد:

-منظورم اینه که فقط مردها هستند که باید مراقب چیزها و کسایی باشند که دوستشون دارند؟ اگه کسی نتونه، چی؟

بورام چند لحظه دیگه به ساکت بودنش ادامه داد و بعد گفت:

-آم... نمی‌دونم..‌‌. ولی اوپا همیشه میگه «دنیا نامهربونه، آدما باید مراقب همدیگه باشند»... یادم نمیاد که گفته باشه «مردها باید مراقب همه چیز باشند».... مثلا منم میتونم مراقب تو و نقاشی که برام کشیدی باشم.

جونگهو کمرش رو به تخت تکیه داد و نقاشی رو کنار گذاشت.

-مثلا چیکار میتونی بکنی؟

بورام انگار منتظر همین بود که به سرعت از تحت پایین اومد و به سمت پنجره اتاق رفت.

-مثلا میتونم پنجره رو ببندم تا تو سرمای پاییز، مریض نشی!

بعد از بستن پنجره دوباره به سمت تخت اومد.
جونگهو لبخندی زد و تشکر کرد:

-ممنونم رنگین کمون با حضور افتخاری بنفش!

بورام ریز خندید و بعد از نشستن پرسید:

-لقبم کمی طولانی نیست؟

جونگهو دوباره سراغ نقاشی رفت و زمزمه کرد:

-قشنگه!

*

*

*

-با لونا حرف زدی؟ نتیجه دادگاه دیروز چی شده؟... هنوزم نمی‌فهمم چرا نداشتی برم!

تهیونگ نگاهی به بستنی جونگ کوک که تو دو ثانیه، نصف شده بود انداخت و گفت:

-تو اولین جلسه که حکم نمیدن، رفتنمون فایده‌ای نداشت... لونا می‌گفت شریک آمریکایی جی سونگ هم توسط پلیس فدرال دستگیر شده.... انگار همه چی تموم شد واقعا!

جونگ کوک از بین درخت‌هایی که مسیر رو مثل تونلی تاریک کرده بودند گذشت و لبخند آرومی زد.

-این پارک رو از کجا میشناسی؟ انگار یه تیکه از بهشته.

تهیونگ دست جونگ کوک رو کشید و وسط اون تونل درختی ایستاد. دستاش رو دور کمرش حلقه کرد و نگاهی به چشم های درشت و براق پسر که بعد از مدتها میزبان آرامش بودند، خیره شد.

-یادم نیست دقیقا چی شد که سر از اینجا در آوردم. فقط می‌دونم یکی از شب هایی بود که بعد از شیفت وایسادن جلوی در خونه‌ات، به جون خیابونها افتاده بودم و اینجا رو پیدا کردم.

جونگ کوک لب‌هایی که طعم بستنی کاکائویی گرفته بودند رو زبون زد.

-تهیونگ؟

-جان تهیونگ؟

-تو هم حسش میکنی؟

-چی‌ رو؟

جونگ کوک با یکی از دست‌هاش بستنیش رو گرفت و با دست دیگه‌اش، طبق عادتش، موهای شقیقه تهیونگ رو نوازش کرد.

-اینکه انگار از یه مرحله رد شدیم و رفتیم تو مرحله بعدی... انگار که رابطمون عمیق تر شده، آروم تر شده

تهیونگ بوسه کوتاهی به پیشونیش زد و با تکون مختصر سرش، تایید کرد:

-اوهوم... شاید به این خاطره که از یه گردباد رد شدیم ولی دست‌های همدیگه رو رها نکردیم.

جونگ کوک لبخندی زد و با ذوق انگشت کوچیکش رو جلوی صورت تهیونگ گرفت.

-بیا یه قولی بدیم.

تهیونگ خنده کوتاهی کرد.

-من سی و دو سالمه جئون!

رو ترش کرد و انگشتش رو تکون داد:

-خیلی وقته سِنت رو یادآوری نکرده بودی کیم.... قول بده!

تهیونگ انگشت کوچیکش رو دور انگشت پسر قلاب کرد و منتظر شد ببینه داره چه قولی میده!

-بیا قول بدیم، هر اتفاقی که افتاد، هر مشکلی که ایجاد شد، صرفا یه سنگه جلوی مسیرمون و باید دوتایی برش داریم.... نه تقصیر توئه، نه تقصیر من!... نه تو تنهایی باید حلش کنی، نه من!... قول؟

-قول!

جونگ کوک دستش رو چرخوند و نگاه منتظرش رو به تهیونگ دوخت تا انگشت شست‌اش رو به انگشت شست پسر بچسوبه.

تهیونگ نیشخندی زد و گفت:

-این برای بچه هاست!

با دستی که روی کمرش بود، پسر رو به خودش نزدیکتر کرد و لباش رو روی لب های خنک و شیرینش کوبید.

جونگ کوک چشم‌های گرد شده‌اش رو بست و دستش رو از حصار دست تهیونگ خارج کرد تا دور گردنش بندازه.

تهیونگ تا حالا بستنی با طعم لب‌های جونگ کوک رو تجربه نکرده بود. شاید دلتنگی باعث میشد نتونه تپش قلبش رو کنترل کنه.

یکی از دست هاشو روی فک پایینی پسر گذاشت و اینطوری ازش خواست که تو عمیق تر کردن بوسه همکاری کنه.

جونگ کوک با بوسه های خیس و دلتنگش همراهی کرد و قوسی به کمرش داد. لازم نبود بی‌تابیش رو پنهون کنه، مگه نه؟

با کم آوردن نفس، موهای پشت گردن پسر بزرگتر رو چنگ زد.

با بوسه ریزی به خال زیر لبش، کمی ازش فاصله گرفت و به نفس عمیقی که پسر کوچکتر کشید، لبخندی زد.

-دلم برات تنگ شده جونگ کوک

جونگ کوک لبخندی زد و خم شد تا بستنی تو دستش رو زمین بذاره.

-من که همین جام!

تهیونگ لباش رو مماس با لب‌های پسر نگه داشت تا نفس های گرمش لب‌های خیسش رو بسوزونه.

-حتی وقتی تو بغلمی، دلتنگتم!

در حالی که بوسه های ریزی در حد نوک زدن به لب‌هاش میزد، یکی از دست هاش رو از روی کمرش به سمت پایین سر داد.

جونگ کوک خندید و دستش رو پشت برد تا جلوش رو بگیره.

-وسط پارک وایسادیم کیم تهیونگ!

-کسی اینجا نیست کیم جونگ کوک!

و در ادامه حرفش با دست آزادش یک لپ باسنش رو چنگ زد.

جونگ کوک خندید و وول خورد تا شاید دست‌هاش رو جای مناسبی بذاره!

بازوهای پسر رو گرفت و بوسه کوتاه و عمیقی روی جفت لباش گذاشت.

جونگ کوک میتونست به راحتی حالش رو بفهمه!

-بریم خونه یا میخوای همینجا انجامش بدیم؟

-همینجا میتونیم؟

جونگ کوک خندید و کمی ازش جدا شد تا به سمت ماشین برند.

-معلومه که نمی‌تونیم... فقط خواستم بدونم تا چه حد مشتاقی!

...................................................

ولی واقعا کاش یاد بگیریم تو طوفان های زندگی، دست همدیگه رو رها نکنیم. :)

با اینکه داریم به آخراش میرسیم، اما بازم می‌خوام نظراتتون رو بدونم چون این تنها فیک من نیست که

*چشمک

مرسی که هستـــــیـــــن

⁦(*^3^)/~♡⁩

Continue Reading

You'll Also Like

1.9K 296 9
[ اتمام یافته⛔] 𝐒𝐇𝐎𝐓𝐒𝐍𝐚𝐦𝐞: 𝐀𝐫𝐫𝐡𝐲𝐭𝐡𝐦𝐢 𝐆𝐞𝐧𝐞𝐫:𝐑𝐨𝐦𝐞𝐧𝐜𝐞, 𝐩.𝐥 𝐥𝐢𝐟𝐞 𝐂𝐨𝐮𝐩𝐥𝐞:𝐊𝐨𝐨𝐤𝐯🧑‍🤝‍🧑 𝐔𝐩𝐓𝐢𝐦𝐞:- 𝐖𝐫�...
106K 12.8K 33
"احمق تو پسرعمه منی!" "ولی هیچ پسردایی ای زبونشو تو حلق پسرعمه‌ش فرو نمی‌کنه، هیچ پسردایی لعنتی ای نمی‌تونه تو همون حرکت اول نقطه فاکینگ لذت پسرعمه‌ش...
Forest monster {kookv} By Ĵ

Mystery / Thriller

382 55 4
هیولای که درون جنگل زندگی می‌کنه ،عاشقه یه انسان شده حالا چه جوری باید اونو از قلبش بیرون کنه ؟ _تو لیاقت بیشتر از منه .. تهیونگ با چشم های دریا رنگ...
10.2K 2K 18
⸙ 𝙁𝙪𝙘𝙠𝙞𝙣𝙜 𝘼𝙡𝙥𝙝𝙖'𝙨𓂃 ⊹ پوست نازک و شیری رنگش، درخشش موهای قهوه‌ایش که در تلالو های لرزان خورشید گندم‌گون به نظر می‌رسیدند؛ امگا، درون اون...