موسیقی این قسمت:
2AM_Should've Known
ترجمهش رو براتون توی چنل تلگرام میذارم چون شبیه لیتله :"
...
- نظرت چیه کوچولوی من؟
+ کنجکاوم ببینم قراره چیکار بکنی پیرمرد!
بکهیون به آرومی زمزمه کرد و قبل از این که چانیول فرصت واکنش نشون دادن داشته باشه، صدای پدربزرگش باعث شد بکهیون به سرعت ازش فاصله بگیره، از کنارش رد بشه و چانیول همونطور که دور شدنش رو تماشا میکرد با خودش فکر کنه که واقعا قرار بود چیکار بکنه؟
اصلا مگه میتونست برای زخم و دردهای کوچولوش کاری هم بکنه؟
همونطور که پدربزرگش خواسته بود حالا خانوادهی کوچیک پارک که هنوز بیون بکهیون رو جزئی از خودشون میدونستن، کنار هم جمع شده بودن تا عکس خانوادگی بگیرن و همین هم باعث میشد بکهیون لبخند پررنگی بزنه، با این که توی گذشتهشون اتفاقات نچندان خوشایندی افتاده بود اما حالا اونها اینجا بودن، پدربزرگ و مادربزرگش کنار مینیانگ و همسرش نشسته بودن، خواهر چانیول و همسرش بالای سرشون ایستاده بودن و خودش و چانیول هم کنار اونها قرار داشتن، این تصویر اولین عکس خانوادگیش محسوب میشد و صادقانه بکهیون خوشحال بود که این آدمها هنوز هم اون رو مثل گذشته نگاه میکردن و خودشون رو خانوادهش میدونستن!
...
زیپ چمدونش رو بست، از جا بلند شد و بعد از برداشتن کتش از روی تخت، از اتاق خارج شد و سمت پلهها قدم برداشت، ساعت دوازده بود و بکهیون باور نمیکرد تا اینموقع خوابیده باشه اما انگار بالاخره بعد از سالها تونسته بود بدون این که کابوس ببینه و از خواب بپره یک خواب راحت و طولانی رو تجربه و با خودش فکر کنه که دلیلش چی میتونست باشه؟
آیا دلیلش به این خونه و آرامشی که افرادش بهش میدادن مربوط میشد؟
_ ظهر بخیر بکهیون، بگم صبحانهت رو بیارن؟
مادربزرگش همونطور که پشت میز غذاخوری بزرگ کنار همسرش مینشست، گفت و بکهیون سمتش قدم برداشت و چند لحظهی بعد درست رو به روشون قرار گرفت.
+ ظهر بخیر ملکهی من، اون روز شنیدم مارمالاد پرتقال درست کردی، میتونم فقط یه تست با مارمالاد و قهوه داشته باشم؟
_ البته!
بعد از لبخند زدن به مادربزرگش سمت آقای پارک برگشت و با لحن شیرینی گفت:
+ ظهر بخیر پدربزرگ، چرا هنوز به شرکت نرفتین؟
— باز هم داری میری و معلوم نیست دوباره کی بتونم ببینمت، نمیخواستم این فرصت رو از دست بدم!
بکهیون میتونست ناراحتی پدربزرگش رو به وضوح احساس کنه و این همونطور که اون رو هم ناراحت میکرد اما به همون اندازه هم باعث قوت قلبش بود، این که همچین مردی مثل یک پدر واقعی دلتنگ و نگرانش میشد، دوستش داشت و بهش اهمیت میداد حقیقتا بهش امنیت خاطر میداد!
+ موکلهای زیادی توی سئول دارم، قول میدم دیدار بعدیمون به اندازهی هفت سال طول نکشه!
با لبخند نگاهش رو از پدربزرگش گرفت و به بشقابی که تازه جلوش قرار گرفته بود، داد اما قبل از این که بتونه تستش رو از توی بشقاب برداره صدای چانیول باعث توقفش شد.
- ظهر بخیر!
چانیول صندلی کنارش رو عقب کشید و بدون این که نگاهی بهش بندازه، پشت میز جا گرفت.
بکهیون بیاهمیت شونهای بالا انداخت، بالاخره تستش رو برداشت و گاز کوچیکی بهش زد.
_ چانیول؟ این چمدون برای توئه؟ کجا داری میری؟
- آره، دارم با بکهیون میرم!
با اتمام جملهی چانیول نگاهش رو به نیمرخش داد و با تعجب و لپی پر زیرلب زمزمه کرد:
+ چی؟
با صدای بکهیون سمتش برگشت و نگاهی به چهرهش انداخت، چشمهاش درشت شده بودن و طوری نگاهش میکرد که انگار متوجه منظورش نشده بود، لبهای صورتیش نیمهباز بودن و مارمالاد پرتقال گوشهی لبِ پایینش رو کثیف کرده بود و این که چانیول مثل گذشته دستش رو جلو برد، انگشت شستش رو گوشهی لبش کشید و حرکت انگشتش رو تا لمس لب پایینش ادامه داد و درنهایت بعد از پاک کردن لب بکهیون، انگشت شستش رو بین لبهاش برد و انگشتش که مارمالادی شده بود رو مکید، کاملا ناخودآگاه بود و تازه وقتی نگاهش رو به پدر و مادرش داد متوجه شد که چقدر عجیب رفتار کرده پس مجبور شد با لحن معذبی توضیح بده تا جو عجیب به وجود اومده رو عوض کنه!
- خب...خب به عنوان استاد جدید دارم به دانشگاهی میرم که بکهیون هم اونجا تدریس میکنه!
...
ساعت سه رو نشون میداد که همراه چانیول وارد پرورشگاه شد و طولی نکشید تا جههو رو ببینه که سمتش قدم برمیداشت، میخواست قبل از خروج از سئول جههو رو ببینه اما حالا که کنار سهون ایستاده بود و داشت ازش دربارهی این که خانوادهای جههو رو به سرپرستی گرفته بودن، میشنید، احساسات خوب و بدش اون رو به چالش میکشیدن!
برای جههو خوشحال بود که بالاخره میتونست طعم داشتن یک خانوادهی سالم رو بچشه اما از طرفی نمیتونست جلوی افکارش رو بگیره و به این فکر نکنه که اگه چانیول اون روز بکهیون شانزده ساله رو به پرورشگاه برده بود، این امکان وجود داشت که خانوادهای سرپرستیش رو قبول کنن؟
یا بکهیون تا هجده سالگیش توی پرورشگاه میموند و بعد هم تنهایی با دنیای بیرحم بزرگسالها مواجه میشد؟
- من دارم میرم...هیونگ ازت ممنونم که من رو به این پرورشگاه آوردی تا پدر و مادر جدیدم رو ملاقات کنم، مامان جدیدم انقدر خوشگله که فقط دلم میخواد نگاهش کنم، اون خیلی مهربونه، یعنی دوستم داره؟
جههو همونطور که با هیجان کلمات رو با لحن ذوق زدهای بیان میکرد همزمان دستش رو میفشرد و بکهیون میتونست ببینه عملا روح به جسم این پسر برگشته بود، از زمانی که اون رو توی زندان دیده بود تا حتی دفعهی قبل، جههو عملا انگار روحی توی بدنش نداشت و بکهیون به خوبی دلیلش رو میدونست، جههو هیچوقت عشقی که لازم داشت رو حتی از مادر زندانی خودش هم دریافت نکرده بود، درواقع توی زندان، پشت اون میلههای لعنتی و بین زنهایی که رحمی نداشتن، هیچ عشقی برای دریافت کردن وجود نداشت و حالا جههو به خاطر عشقی که از سمت پدر و مادر جدیدش دریافت کرده بود از یک پسر بچهی افسرده به یک بچهی عادی تبدیل شده بود، حالا میتوست بخنده، احساسات مختلف رو بشناسه و عملا به زندگی برگرده و بکهیون حالا میتونست نفس راحتی بکشه چون یک انسان از خیلی مشکل و اتفاقاتی که ممکن بود پیش بیان نجات پیدا کرده بود و بکهیون دیگه چیز بیشتری نمیخواست، همین که میدید خودش هم توی رسیدن جههو به این نقطه نقش داشت قلبش رو آروم میکرد.
- مطمئنم عاشقت شده که تورو انتخاب کرده پس براش پسر خوبی باش، مامان صداش کن و به خوبی بزرگ شو!
خم شد و کارت ویزیتش رو سمت جههو گرفت و ادامه داد:
- اما هروقت، هرکسی حتی مادر یا پدرت اذیتت کردن به هیونگ زنگ بزن، باشه؟ هرجا که باشم خودم رو بهت میرسونم!
+ ممنونم هیونگ!
جههو کارت رو ازش گرفت و بکهیون موهای مشکیش رو بهم ریخت و چند دقیقهی بعد بود که کنار سهون، جونگهان، چانیول و بقیهی بچههای پرورشگاه به رفتن جههویی که براشون دست تکون میداد، خیره شده بود، لبخند میزد و اون هم متقابلا براش دست تکون میداد.
"یعنی میشه من هم پدر و مادر داشته باشم؟"
"نمیخوام حسودی کنم ولی حسودیم شده!"
"امیدوارم یه روزی من هم مثل جههو براتون دست تکون بدم و برای همیشه از اینجا برم!"
"این غمانگیزه!"
"براش خوشحالم!"
بکهیون میتونست صدای بچههای دیگه رو بشنوه، بعضیهاشون بغض کرده بودن، بعضیهاشون حسودیشون شده بود و چند بچهی کوچیک هم برای جههو خوشحال بودن اما بکهیون برای همشون ناراحت بود و با خودش فکر میکرد که کاش آدمها با خودخواهی تمام این بچهی بیگناه رو به دنیا نمیاوردن و اینطور با بیرحمی رهاشون نمیکردن که مجبور بشن هردفعه با ناامیدی به رفتن یکی از جنس خودشون خیره بشن!
ده دقیقه گذشته بود و حالا هیچ بچهای اطرافشون دیده نمیشد، جونگهان به همراه چند مسئول دیگه بچههارو داخل ساختمون پرورشگاه برای استراحت بعدازظهر برده بودن و حالا فقط بکهیون، سهون و چانیول توی محوطهی بزرگ پرورشگاه باقی مونده بودن.
— حالا که جههو نیست فکر نکنم دیگه بتونیم همدیگه رو ببینیم!
سهون با لحن مرددی گفت و بکهیون همونطور که از جیب شلوار رسمیش پاکت سیگارش رو درمیآورد جواب داد:
+ هروقت به سئول برگشتم برای دیدنت میام!
فندکش رو از توی جیب کت مشکی رنگش درآورد و سیگارش رو روشن کرد.
— پس باید با لوهان هم هماهنگ کنم؟ جو بینمون قراره عجیب باشه اما...
+ نمیخوام ببینمش!
بکهیون همونطور که دود اولین پک از سیگارش رو بیرون میداد گفت و با دیدن تعجب سهون ادامه داد:
+ وقت من خیلی باارزشه سهون...نمیخوام وقتم رو برای آدمی که بعد از هفت سال تنها چیزی که برای گفتن بهم داره اینه که مرد من یه عوضیه، تلفش کنم!
پک دیگهای به سیگارش زد و اینبار دستش رو روی شونهی سهون گذاشت و کمی شونهش رو فشرد.
+ فعلا!
ضربهای به شونهش زد و بدون هیچ حرف دیگهای از کنارش رد شد، دیگه آدم مکالمات غیر ضروری راجع به آدمهایی که سودی براش نداشتن، نبود، اون هم مثل لوهان یاد گرفته بود که "سود بردن" حرف اول رو توی نگه داشتن هر رابطهای میزنه و حالا که هیچ سودی براشون وجود نداشت پس اون هم وقتش رو هدر نمیداد!
...
- منظورت از "مردِ من" چی بود؟
وقتی کنار چانیول توی ماشین قرار گرفته بود چانیول بلافاصله ازش پرسیده و با نگاه هیجانزدهای منتظر جوابش مونده بود!
+ منظورم تو بودی و دیگه ازم سوال نپرس که جواب نمیدم!
به سرعت جواب داد و نگاهش رو از چانیولی که به وضوح نمیتونست لبخند ذوق زدهش رو کنترل کنه، گرفت و به بیرون داد، ابرهای خاکستری جلوی خورشید رو گرفته بودن، نسیم سرد پاییزی به صورتش برخورد میکرد و بکهیون به منظرههایی با آدمهای مختلف نگاه میکرد، آدمهایی که نمیدونست هرکدوم چه داستانی داشتن اما امیدوار بود که داستانهاشون به غمانگیزی داستان خودش نباشن!
...
ساعت یک بعدازظهر بود که از ساختمون هتل خارج شد، امروز حوصلهی رانندگی نداشت و از طرفی هنوز دو ساعتی تا شروع کلاسهاش زمان داشت پس میتونست قدم بزنه و از هوای تمیزی که بعد از بارون شدیدی که ساعتی پیش به وجود اومده بود، لذت ببره!
- بکهیون!
با شنیدن صدای آشنایی متوقف شد و طولی نکشید تا چانیولی رو ببینه که سمتش میدوئید، از دو روز پیش اون رو ندیده بود و حالا نمیدونست چرا داشت اینطور رفتار میکرد!
- نزدیک بود خیس و کثیف بشی!
چانیول وقتی این جمله رو بیان کرد که بکهیون عملا توی آغوشش بود، چانیول به خاطر این که از کثیف شدن بکهیونی که کنار پیادهرو ایستاده و ممکن بود توسط ماشینی که با سرعت درحال عبور بود، جلوگیری کنه، عملا بغلش کرده بود و حالا بکهیونی که بین دستهای این مرد قرار داشت نمیتونست هیچ صدایی به جز صدای ضربان قلبش رو بشنوه و هیچ چیزی رو به جز گرمای آشنای چانیول احساس کنه...خوب میدونست که این اتفاقات کوچیک چطور میتونستن تغییرش بدن اما چیزهایی نبودن که توانایی کنترلشون رو داشته باشه، انگار همه چیز مثل یک دومینو پشت سر هم اتفاق میافتاد تا دوباره اونهارو توی یک نقطهی مشخص بهم وصل کنه!
- خوبی؟
وقتی بالاخره چانیول ازش فاصله گرفت، نگاهش رو بهش داد و با دیدن پالتوی بلند مشکیش که خیس و کثیف شده بود با ناراحتی جواب داد:
+ من خوبم اما تو...
- مهم نیست!
پالتوش رو درآورد و طوری دستش گرفت که قسمت کثیفش رو به داخل باشه، کنار بکهیون قرار گرفت و با لبخند ادامه داد:
- به رانندهم میگم یدونه برام بخره!
+ اما الان هوا سرده سرما میخوری پس زودتر برو داخل!
- تو کجا میری؟
چانیول با تعجب ازش پرسیده بود و بکهیون فقط میتونست به نگاه منتظرش خیره بشه، حقیقتا هنوز فکرش پیش اتفاق چند دقیقهی قبل گیر کرده بود و نمیتونست درست روی کلمات چانیول تمرکز کنه!
+ من...من میخوام قدم بزنم!
- پس منم همراهیت میکنم فقط به این خاطر که دوباره همچین چیزی پیش نیاد!
+ اما...
چانیول بهش اجازهی حرف بیشتر نداد و همراهش قدم برداشت اون هم درحالیکه توی هوای سرد اواسط پاییز فقط پیراهن ساده و شلوار رسمیش رو به تن داشت و با دست چپش پالتو و کیفش رو گرفته بود!
- گفتم که مهم نیست بکهیون...چطور میتونم قدم زدن با تورو از دست بدم اون هم فقط به خاطر این که پالتو ندارم؟ من دیگه نمیتونم مثل گذشته از همچین چیزهای سادهای بگذرم!
لبخندی زد و نگاهش رو به پیادهروی خلوت داد، انقدر دیر متوجه شده بود که چقدر قدم زدن کنار بکهیون رو دوست داره که حالا تحت هیچ شرایطی حاضر به از دست دادنش نبود!
- درواقع هرچقدر که سنت بالاتر میره متوجه میشی که چطور احمقانه چیزهای ارزشمند رو کوچیک و کم اهمیت شمردی و به سادگی ازشون رد شدی...آدم همیشه دیر میفهمه که تک تک اون لحظهها و اتفاقاتِ جزئی چقدر زیبا و مهم بودن، انقدر دیر که تا به خودش میاد میبینه حالا همونها بزرگترین حسرتهای میانسالیش شدن!
بکهیون به نیمرخ چانیول نگاه میکرد و میتونست انعکاس کلماتش رو توی چهرهش بخونه، مرد کنارش همونطور که همیشه میگفت پر از پشیمونی، رنج و غم بود اما انگار اون هم مثل بکهیون ترسهایی داشت که سعی میکرد کم کم باهاشون کنار بیاد، ترسی مثل دوباره تبدیل شدن به هیولای زندگی بیون بکهیون!
سرجاش متوقف شد و به محض ایستادن چانیول کنارش، شالگردنش رو از دور گردنش باز کرد، قدمی برداشت و درست رو به روی مرد قدبلندش ایستاد، کمی روی پنجهی پاهاش بلند شد و بالاخره بعد از چند دقیقهی کوتاه تونست شالگردن مشکی رنگش رو دور گردن چانیول ببنده!
+ بهت میاد!
لبخندی به چهرهی متعجبش زد و دوباره کنار چانیول قرار گرفت و اینبار انگشتهای گرمش رو بین انگشتهای سردِ دست آزاد چانیول برد و بعد از قفل شدن انگشتهاشون، دستهاشون رو توی جیب پالتوش برد.
+ فقط برای این که به خاطر من سردت شده!
بکهیون با لحن شیطنتآمیزی گفت و قدم برداشت، چانیول دقیقا چسبیده بهش راه میرفت و فقط میتونست لبخند بزنه طوری که انگار هیچکدوم از اونها نمیدونستن که بکهیون با اون جمله داشت جفتشون رو فریب میداد و دلیل این کارش این بود که اون هم درست مثل چانیول دیگه نمیتونست از این لحظات و اتفاقات سادهی ارزشمند بگذره!
...
بعد از خروج دانشجوها از کلاس، نگاهی به ساعت مچیش انداخت و با دیدن عقربهی کوچیک که سمت عدد هفت میرفت نفس عمیقی کشید، کلاسهای امروزش تموم شده بودن و حالا میتونست به خونه بره و پروندههای انباشته شدهش رو بررسی کنه.
— استاد!
با صدای تقریبا آشنایی، نگاهش رو از روی کاغذهای روی میزش گرفت و با دیدن پسری که به خاطر عینک آفتابی و ماسک، صورتش مشخص نبود، برای چند لحظه با تعجب بهش خیره شد.
— کانگ تهمو هستم!
+ اوه...ما امروز با هم کلاس داشتیم؟
— نه استاد!
تهمو همونطور که جلوتر میرفت گفت، با رسیدن به بکهیون ماسک و عینکش رو برداشت و بکهیون با دیدن کبودیهای وحشتناک صورتش دستش رو روی دهنش گذاشت.
— وقت دارید تا دربارهی موضوعی توی کافهی نزدیک دانشگاه با هم صحبت کنیم؟
...
با این که تهمو ازش خواسته بود تا تنهایی صحبت کنن اما چانیول حاضر نبود بکهیون رو با همچین آدم عجیبی تنها بذاره و اینطور بود که حالا بکهیون و چانیول رو به روی کانگ تهمویی که یک چشمش به خاطر ورم زیاد باز نمیشد و صورتش پر از رد زخم و کبودی بود، نشسته بودن و منتظر بهش نگاه میکردن.
— من...من واقعا درمونده شدم، هیچ ایدهای ندارم که چرا اینجا نشستم و چرا دارم اینارو به شما میگم فقط میدونم که کاملا بیچارهم و توانایی فکر کردنم رو از دست دادم...الان فقط میخوام چیزی که سالها پیش خودم نگه داشتم رو بگم بلکه گفتنش کمی از دردهام کم کنه!
بکهیون به خوبی میتونست لرزش دستهای تهمو رو ببینه و شاید به خاطر نگاه خیرهش بود که تهمو انگشتهاش رو توی هم قفل کرد تا از لرزششون جلوگیری کنه!
— دوازده سالم بود که پدرم به خاطر قرضهاش خودکشی کرد، من موندم با مادر مریضم و قرضهایی که تمومی نداشتن، هرروز از طلبکارهای پدرم کتک میخوردیم، به خاطر یک وعده غذا حاضر به دزدی شده بودم و این بین حال مادرم مدام بدتر میشد و تمام اینا تا زمانی کانگ جونهو که دوست پدرم بود، به دیدنمون بیاد ادامه داشت!
تهمو جوری که انگار هنوز هم از اومدن کانگ جونهو وحشت داشت، توی خودش جمع شده بود و به سختی سعی در ادای کلمات داشت، کلماتی که شاید ساده به نظر میرسیدن اما حتی بیانشون هم اون رو درهم میشکست!
— با کمکش تمام بدهیهامون رو پرداخت کردیم و مادرم تحت درمان قرار گرفت، منی که اون زمان دلیل این کارش رو درک نمیکردم بعدها متوجه شدم که مادرم عملا من رو بهش فروخته بود!
نفس عمیقی کشید و به لیوان آب جلوش چنگ زد، به سختی کل لیوان رو سر کشید و سعی کرد هرطور شده ادامه بده!
— آخرین ماههای دوازده سالگیم بود که یک شب مادرم بعد از آماده کردن یک میز شام عالی و پوشوندن لباسهای گرون قیمت به منی که تا به حال همچین چیزهایی ندیده بودم، من و کانگ رو تنها گذاشت و کانگ بدون این که حتی به میز شام نگاهی بندازه سمتم اومد...هنوز میتونم لمس دست بزرگش رو روی ران پام به یاد بیارم...هنوز صدای التماسهام و خندههاش توی گوشهام میپیچن!
تهمو طوری که انگار کنترل بدنش رو نداشته باشه یکدفعه دستهاش رو روی گوشهاش گذاشت، پلکهاش رو بهم فشرد و سعی کرد لبهاش رو بسته نگه داره چون هرچقدر که بزرگتر شده بود کانگ جونهو بهش یاد داده بود که نباید موقع درد کشیدن لب باز کنه و چیزی بگه!
بکهیون میدید که تهمو چقدر درد میکشید، اون تمام حالاتش رو درک میکرد، میدونست که تهمو داشت به وضوح لمسهای اون شب رو حس میکرد و همین هم باعث میشد برگشت به واقعیت براش سخت بشه پس دستش رو جلو برد و روی دست لرزونش که روی گوشش بود گذاشت و طولی نکشید تا چشم قرمز تهمو باز بشه و به نفس نفس زدن بیوفته!
— بعد از اون شب تا مدتهای طولانی دوباره هرشب کتک میخوردم، همیشه بدنم زخمی و کبود بود، کم حرف و گوشه گیر شده بودم و حتی به مدرسه هم نمیرفتم و واکنش مادرم به تمام دردهام فقط چشمپوشی بود، طوری رفتار میکرد که انگار از چیزی خبر نداره و فقط گاهی زخمهام رو میبست، تا این که کانگ یک شب که داشتم برای زیرش رفتن مقاومت میکردم با هر کمربندی که روی تن لختم میکوبید بهم گفت که مادرم به خاطر خودش، بدهیهامون و آیندهم، من رو بهش فروخته بود، از فردای اون شب که تقریبا پونزده سالم شده بود تا الان دیگه مادرم رو ندیدم چون از خونه بیرونش کردم!
لبخند مضطربی زد و همونطور که سعی داشت بغضش رو فرو ببره ادامه داد:
— وقتی پر از درد و رنج باشی، وقتی زخمهای روحت تورو به جنون برسونن حتی اسم "مادر" هم برات بیمعنی میشه...من اون شب تمام چیزهایی که برام معنی داشتن رو از دست دادم و فهمیدم همه میتونن بهت خیانت کنن حتی مادرت...بعد از اون شب دیگه نه التماس کردم، نه اشک ریختم و نه عصبانی بودم، خودم رو برای کانگ آماده میکردم و به پسر محبوبش تبدیل شده بودم، اون حاضر بود هرکاری برام انجام بده فقط اگه پسر خوبی بودم و موقعی که بهم تجاوز میکرد مقاومت نمیکردم و من هم فقط بیهدف زندگی میکردم!
لبخند هیستریک تهمو از بین رفته بود و حالا حالت چهرهش "من دارم به خاطر بیان تمام اینها، درست مثل زمانی که اتفاق افتادن، درد میکشم" رو فریاد میزد!
— زمانی که توی دبیرستان مجبور شدم دلیل یکی از چندین خودکشیهای بینتیجهم رو به صمیمیترین دوستم بگم، فقط چند روز طول کشید تا ازم فاصله بگیره و حتی کلاسش رو هم عوض کنه! من قربانی تجاوز بودم اما جوری باهام رفتار میکرد که انگار من باعث تجاوز بودم و رفتن زیر کانگ به خواستهی خودم بوده...بعد از اون دوباره مدرسه رو رها و خودم رو توی اتاقی که توی عمارت کانگ بهم داده شده بود، حبس کردم، شروع به تحقیق کردم و تنها چیزی که متوجه شدم این بود که اکثر مردم قربانی رو باعث تجاوز میدونن...خوندن کامنتهایی مثل:
"اون یه هرزهست"
"امثال اون باید بمیرن!"
"لباس پوشیدنش رو دیدید؟ حتما خودش همچین چیزی رو میخواسته و حالا داره مظلوم نمایی میکنه!"
"چرا وقتی لذت بردی انقدر شلوغش میکنی؟!"
"چه موجود رقتانگیزی، کاش زمین از همچین هرزههایی پاک بشه!"
"باید میکشتش!"
که مردم زیر پست خبر دختری که بهش تجاوز شده بود گذاشته بودن، باعث شد من هم مثل اون دختر دوباره دست به خودکشی بزنم چون انگار واقعا دنیا قرار نبود آدمهایی مثل مارو بپذیره، شنیده بودم که پدر و مادرش آرزوی مرگش رو داشتن چون اون به خاطر تجاوزی که بهش شده بود براشون حکم لکهی ننگ رو داشت اما من خانوادهای نداشتم پس راحتتر میتونستم بمیرم!
بکهیون نمیتونست به درستی نفس بکشه، سنگینی و فشار زیادی رو روی قفسهی سینهش احساس میکرد و این درحالی بود که تهمو حالا داشت اشک میریخت!
— توی آخرین خودکشیم یونسو همسر کانگ که از همه چیز باخبر شده بود، نجاتم داد، انگار که سرنوشتم این بود زنده بمونم و مدام درد بکشم اما یونسو کنارم موند، اون هم به خاطر زندگی خانوادهش چارهای جز تحمل کانگ نداشت اما وضعش از من بهتر بود، اون همسر قانونی کانگ بود و من فقط یه بردهی جنسی هرزه!
نمیدونست چرا با هر کلمهای که تهمو به زبون میاورد بکهیون بیشتر و بیشتر یاد خودش میافتاد!
— فقط برای چند ماه همه چیز قابل تحمل شده بود، کانگ سراغم رو نمیگرفت اما همچنان تحت کنترلش بودم طوری که فقط اجازه داشتم به دانشگاه برم و سر ساعت مشخصی به خونه برگردم و همه چیز تا زمانی که حس کردم به دختری علاقهمند شدم و چندباری مخفیانه ملاقاتش کردم، خوب بود اما بعد از این که کانگ متوجه این موضوع شد باز هم همه چیز مثل روز اول شد و درنهایت وقتی دیشب منتظر دختر مورد علاقهم بودم یکدفعه وارد ماشینم شد، از فحاشی شروع کرد و درآخر باز هم ضرباتش بودن که به صورتم برخورد میکردن...تمام مدت فریاد میزد که "تو مال منی" ، "چطور به خودت اجازه دادی شخصی جز من رو لمس کنی؟" ، "دیگه نمیذارم فراموش کنی صاحبت کیه!"
بکهیون در یک کلام شکسته بود...انگار داشت زندگیش رو از زبون شخص دیگهای میشنید و همین هم باعث اذیتش بود، فکرش رو هم نمیکرد پسری که اون شب کنار کانگ ملاقاتش کرده بود همچین زندگیای رو پشت سر گذاشته باشه، زندگیای با پوششی زیبا و درونی گندیده و لجنزار درست مثل زندگی خودش!
+ حالا...حالا میخوای چیکار کنی؟
به سختی و با لحنی مردد پرسید و تهمو بعد از پاک کردن اشکهاش با پشت دستش، جواب داد:
— چیکار میتونم بکنم؟ اگه به کسی چیزی بگم تا آخر عمرم باید نگاههای سرزنشگرشون رو که بدون هیچ رحمی قضاوتم میکنن تحمل کنم، این برای من با مشکلات روحی و روانیای که دارم اصلا راحت نیست!
لحن ناامید و ناراحت تهمو بهش میفهموند که پسر رو به روش ترسهای زیادی رو متحمل بود و این ترسها بخش جدایی ناپذیر از وجود قربانیان تجاوز میشدن!
درواقع قربانیان تجاوز درهر سن و جنسیتی قرار بود یکسری از ترسهای خاص، اضطرابهایی که توی ناخودآگاهشون ثبت شده بود، غم و دردهایی که اونهارو مدام پوچتر میکردن و خاطراتی که رهایی ازشون غیرممکن بود رو تا آخر عمر به دوش میکشیدن، بدون این که حتی یک نفر برای درک کردنشون وجود داشته باشه!
اکثر خانوادهها به خاطر ترس از آبرو و مقصر شناخته شدن فرزندشون از سمت جامعه، سکوت رو به دادخواهی ترجیح و از این طریق اجازه میدادن فرزندشون بیشتر و بیشتر توی انزوا و پوچی غوطهور بشه چون این دست از قربانیان تجاوز حتی نمیتونستن دردشون رو به کسی بگن، این ترس و استرس مداوم که ناشی از نگه داشتن راز بزرگ و دردناکی که توی گذشتهشون وجود داشت، تمام آیندهشون رو هم فرا میگرفت و اونها نمیتونستن به درستی در جامعه ظاهر بشن چرا که اغلبشون با مشکلاتی مثل هراس از اجتماع، عدم اعتماد به نفس، افسردگی و مشکلات جدی روحی و روانی درگیر میشدن!
+ اگه من کمکت کنم چی؟
با اتمام جملهش تهمو نگاه متعجبش رو به بکهیون داد.
— منظورتون چیه؟!
+ میتونم کمکت کنم از کشور خارج بشی و زندگی جدیدی شروع کنی اما قبلش باید سکوت رو کنار بذاری و کمکم کنی تا کانگ رو رسوا کنیم!
...
بیست دقیقهای میشد که تهمو کافه رو ترک کرده بود و حالا بکهیون رو به روی چانیول نشسته بود و در سکوت قهوه مینوشید.
+ همیشه فکر میکردم که چقدر بیهوده و احمقانه زندگی کردم، همیشه انگار یک چاقو توی دستم داشتم تا با هر اتفاقی خودم رو مقصر بدونم و به خودم ضربه بزنم، درواقع همیشه انتقام این زندگی ناعادلانه رو از خودم گرفتم تا شاید به خاطر ازدیاد دردهام به بیحسی برسم اما فایدهای نداشت...رنج و سختی بیحست نمیکنن اونها فقط باعث میشن با هر وزش بادی به راحتی فرو بریزی!
فنجون قهوهش رو روی میز گذاشت و پوزخندی زد.
+ من حالا دوباره فرو ریختم و این مسخرهست...این که آدمهایی با گذشته و دردهای مشابهی با من وجود دارن مسخرهست...انگار زندگیهای زیادی بیهوده و فقط محض درد کشیدن آفریده شدن...شاید ماها داریم تقاص گناههای زندگی قبلیمون رو پس میدیم و شاید هم فقط مورد علاقهی آفرینندهمون نبودیم که زخمهایی بهمون داد که قرار نیست تا آخر عمر رهامون کنن!
نگاهش رو به چانیولی که چهرهش کمی رنگ پریده شده بود و مضطرب به نظر میرسید داد و با لحنی جدی گفت:
+ وکالت تهمو رو به عهده بگیر!
- چی؟!
وقتی چشمهای چانیول درشت شدن و ابروهاش بالا پریدن بکهیون به خوبی متوجه استرسش شد، چانیول ترسیده بود...از رو به رویی با داستانی شبیه به داستان خودشون ترسیده بود چرا که کانگ اون رو یاد خودش میانداخت!
+ همه شانس این رو ندارن که عاشق متجاوزشون بشن...درواقع اون شخص و هرکسی که شبیه به اونه برای قربانی تبدیل به یک کابوس همیشگی میشن، هیچ حس خوبی درکار نیست و تنها چیزی که وجود داره خشم و نفرته که توی وجود قربانی تهنشین میشه، من میخوام خشم و نفرت سرکوب شدهی تهمو رو تحریک کنم تا کانگ رو زمین بزنم...اون باید تاوان کارهاش رو پس بده!
دست به سینه و صاف نشست و اینبار با لحن دستورآمیزی ادامه داد:
+ و تو...قرار نیست برات آسون باشه چون کانگ انعکاسی از خودته اما تو مثل اون نیستی، نه؟ وکالت تهمو رو به عهده بگیر و بهم ثابت کن چقدر از این که شبیه به کانگی متنفر و پشیمونی!