ENCOUNTER

由 ukiyostory

22.3K 6.7K 518

─نام فیکشن:࿐🐺ENCOUNTER🐺࿐࿔ ─کاپل: ییـــژان ─ژانر: امپرگ، اسمات، خون‌آشامی گرگینه‌، رومنس، فانتزی ─نویسنده: ᴋ... 更多

رویارویی
پارت یک: ماموریت
قسمت دوم: قاتل کوچولوی بازیگوش
پارت سوم: شکار خودش رو به شکارچی نشون داد
پارت چهارم: تفنگ
پارت پنجم: بهم زنگ بزن!
پارت ششم: پیامش
پارت هفتم: گستاخ
پارت هشتم: میبینمت
پارت نهم: در آغوشم برای بار دوم
قسمت دهم: دیدار
قسمت یازدهم: حمله
قسمت دوازدهم: حمله2
قسمت سیزدهم: دیدار با او
قسمت چهاردهم: رات/هیت
قسمت پانزدهم: رات و هیت2
قسمت شانزدهم:شریک
قسمت هفدهم: در حمام
قسمت هجدهم:دیدار با والدین
قسمت نوزدهم: دفترچه خاطرات
قسمت بیستم: هرگز رهات نمیکنم
قمست بیست و یکم:ثروتمند
پارت بیست و دوم: کینک
قسمت بیست و سوم: زمین بازی
قسمت بیست و چهارم: اولین عشق
قمست بیست و پنجم: ژائو شوان
قسمت بیست و ششم: مریضی؟
قمست بیست و هفتم: حاملگی
قسمت بیست و هشتم: دیدار با دشمن
قمست بیست و نهم: حاملگی
قسمت سی ام: همون روز
قمست سی و یکم: روز
قسمت سی و دوم: روز 2
قسمت سی و سوم: روز 3
قسمت سی و چهارم: روز 4
قمست سی و پنجم: روز(موفقیت)
قسمت سی و هفتم: تحقیق و برسی
قسمت سی و هشتم: پیشرفت
قسمت سی و نهم: عصبانیت
قسمت چهلم: جلسه
قسمت چهل و یکم: روزهای پرمشغله
قسمت چهل و دوم: مامان
قمست چهل و سوم: نست
قسمت چهل و چهارم: در آغوش گرفتن
قسمت چهل و پنجم: دیدار با او
قمست چهل و ششم: بهش بگو
قسمت چهل و هفتم: "...اون یه گرگه"
قسمت چهل و هشتم: پایان
پارت چهل و نهم: زایمان شیائو ژان
پارت پنجاهم: پذیرش
پارت اکسترا: نات

قسمت سی و ششم: رشد عشق

335 112 15
由 ukiyostory


ییبو داخل شد و با دیدن امگای خوابیده­ روی تخت بیمارستان لبخندی زد. آه که چقدر تو خواب آروم بود. قدم­هاش رو به سمت تخت برداشت و با نوک انگشت­هاش تکه مویی که روی پیشونیش افتاده بود رو کنار زد و به دنبالش لبخند رضایت آمیزی زد. بعد روی صندلی نشست، چشم­هاش به سمت دستش که کنار بدنش افتاده بود رفت و دست امگا رو گرفت"حتی وقتی خوابی هم خیلی خوشگلی" همونطور که زیباییش رو تحسین می‌کرد پیش خودش خندید. ابروها، مژه­ها، بینی و لب­هاش؛ همه­شون خوشگل بودن و خوش شانس بود که همچین امگای بی­نظیری داشت، امگایی قوی و مهم­تر از همه دوست داشتنی.

وسط تحسینش بود که چشم­های امگا به آرومی باز شد و به دنبالش هومی ضعیفی از دهنش خارج شد.

ییبو نفس کشید"...عشقم..." و با عشق به امگاش نگاه کرد.

ژان با زمزمه و بی­خبری پرسید"عشق؟" این عشق جدیدشون بود؟ نیشخند نرمی زد"چرا یهویی اینطوری صدام زدی؟"

آلفا فقط نیشخندی زد و دستش رو محکم گرفت"چون تو عشق منی"

ژان یه بار دیگه قهقهه زد و علی رغم ضعفش، تونست دست ییبو رو محکم­تر بگیره. اعتراف کرد "تو هم عشق منی"

"حالت بهتره؟"

ژان با لبخند بهش نگاه کرد"خیلی خوبم" خندید و یکدفعه گفت"بیا، بیا" و بهش اشاره کرد تا روی تخت دراز بکشه و خودش به پهلو چرخید تا بهش فضا بده.

ییبو لبخند نرمی بهش زد، نمی‌تونست باور کنه که می­خواد رو تخت کوچیک بیمارستان کنارش دراز بکشه"چرا؟"

ژان لب­هاش رو آویزون کرد"بغلم کن!"

ییبو همونطور که سرش رو تکون می‌داد نیشخندی زد و بلند شد. بعد از در آوردن کفش رو تخت رفت و امگا به سرعت بازوش رو دور کمر آلفا انداخت و صورتش رو تو سینه­اش کرد. با صدایی خفه شد گفت"خونه­ی امن من"

ییبو پرسید"خوبه؟" و بغلش کرد. چونه­اش روی دست ژان بود و به آرومی کمرش رو نوازش کرد.

ژان"هوم!" خفه­ای کشید.

سکوت تو اتاق حاکم شد، نفس­هاشون و ضربان قلبشون هم­آهنگ شده بود و صدای بیمارستان شلوغ تنها صدایی بود که تو اتاقشون شنیده می‌شد. اما بعد ییبو سکوت رو شکست و به آرومی زمزمه کرد"متاسفم عزیزم"

امگا بهش نگاه کرد و با دیدن معذرت خواهی آلفاش نگران شد، زمزمه­وار پرسید"چرا؟"

آهی کشید"اگه من زودتر اقدام می‌کردم تو خطر نمیفتادی"

ژان خنده آرومی کرد و دستش رو سمت صورت آلفاش برد و صورتش رو گرفت"چرا خودت رو سرزنش می‌کنی؟چیزی برای عذرخواهی نیست. ما این کار رو برای آرامش بچه­مون وقتی به دنیا اومد انجام دادیم تا زندگی شادی داشته باشه و با هم شاد زندگی کنیم پس انقدر خودخوری نکن، هوم؟"

ییبو بار دیگه آه کشید و وقتی به چشم­های ژان خیره شد لبخند کم­رنگی زد، خم شد و نوک بینیش رو بوسید"باشه، متاسفم"

ژان فقط خندید و با حس لب­هایی نرم روی بینیش غلغلکش اومد.

وقتی ییبو از صورتش فاصله گرفت، به چشم­هاش نگاه کرد و پرسید"گشنه نیستی؟"

ژان لب­هاش رو جمع کرد"نیستم، اما بغل و ناز میخـ..."

شکمش ناگهان غرغر کرد و باعث شد با شوک به هم نگاه کنن، اما بعد خندید"خب حدس می‌زنم گشنم باشه" خرخر کرد"اما بازم بعد از غذا خوردن بغلم می‌کنی؟" و با چشم­های پاپی­طورش بهش خیره شد.

"البته میلیون­ها بار بغلت می‌کنم و نازت می‌کنم"

اما بیشتر خرخر کرد"فقط میلیون؟" اخمی کرد.

ییبو بوسه کوچیکی روی پیشونیش گذاشت"پس تا آخر عمرم!"

...

هیکوان به بشقاب­هایی که روی میزشون چیده شده بودن اشاره کرد"غذاها باب میلتن؟"

زمزمه کرد"اوه... آم... دوسشون دارم..." و با برداشتن چنگالش شروع به غذا خوردن کرد.

هایکوان می‌تونست جو سنگین بینشون رو حس کنه. امگا هر وقت به سوالاتش جواب می‌داد به چشم­هاش نگاه نمی‌کرد و هایکوان برای درست کردن یه مکالمه طولانی­تر مشکل داشت. خب، کی می‌تونست وقتی تو بغل یه مرد خوشتیپ که موقع کار تشویقش می‌کرد، عادی رفتار کنه؟ (حتی اگه برای ماموریت بوده باشه) اما با این وجود، هر بار که یادش میومد که حتما از بیرون چقدر صمیمی به نظر میومدن، بیشتر معذب میشد.

آهی بی­صدا کشید و گردنش رو خاروند"به خاطر... آهــه... برای اون بغل یهویی..."

با یادآوری عضله­هایی که دور شونه­هاش پیچیده شده بود و دست­هایی که انگشت لرزونش رو هدایت می‌کرد و صدای زمختی که تو گوشش زمزمه­های نرمی می‌کرد، گرمایی روی گونه امگا هجوم آورد.

آلفا بی­حوصله بود نمی‌دونست چیکار کنه که امگا یکدفعه قرمز شده بود. زیر لب فحشی داد"اوه فاک..."

با نگرانی پرسید"متاسفم! مریـ.... ض شدی؟ خوبی؟" و به طور غریزی دستش رو روی پیشونی امگا گذاشت.

دست­های گرمش بدن ژوچنگ رو دیوونه کرد، الکتریسته با لمس آلفا تو بدنش جاری شد. و لعنت، خون تو صورتش جمع شده بود و قلبش تندتر از همیشه می‌کوبید.

با لکنت سعی کرد خودش رو جمع و جور کنه" من... من خوبم..." هر چند نتونست خودش رو آروم کنه و پروانه­ها تو شکمش بال بال می‌زدن. نه! اصلا خوب نبود!

آلفا گفت"واقعا؟ قرمز شدی، واقعا خوبی؟ می‌تونم ببرمت خونه اگه خوب نیستی. می‌تونیم همه­شون رو ببریم و بعدا بخوریم"

سرش رو پایین انداخت"نـ... نه... من.. آم خوبم" احتمالا صورتش الان خیلی قرمز شده بود و شرم­آور بود که این وجهش رو به آلفا نشون داده بود.

آلفا بار دیگه با نگرانی عمیقی پرسید"مطمئنی؟"

ژوچنگ همونطور که داشت به غذا خورد ادامه می‌داد سرش رو تکون داد. خودش رو سرزنش کرد«آروم باش ژوچنگ»

هایکوان هنوز نگران بود، به غذا خوردن آروم امگا نگاه کرد. سوالات زیادی تو ذهنش بود.«از غذا لذت نمی‌بره؟ فضا رو بدتر کردم؟ عصبیه اما چون من دوست صمیمی جفت بهترین دوستشم چیزی بهم نمیگه؟ باید چکار کنم؟» داشت سکته می‌کرد.

اما بعد با دیدن پف کردن گونه­های امگا بعد از خوردن غذا، انگار ذهنش پاک شده بود. مژه­هایی که حرکت می‌کرد، لب­های و گونه­های پف کرده و ابروهای یکم تو همش. لعنتی خیلی ناز و در عین حال زیبا به نظر میومد.

امگا ناگهان پرسید"اوه، تو خوبی؟" و مرد رو به خودش آورد. لعنتی متوجه نشده بود به امگا خیره شده.

پشت گردنش رو خاروند و با گونه­هایی سرخ شده نگاهش رو سمت دیگه چرخوند"...آره..." به چهره امگا نگاه کرد و مکثی کرد"فـ.... فقط..." خدا رو شکر که بهونه­ای پیدا کرد بود، سمت صورت امگا که دونه برنج گوشه لبش باقی مونده بود خم شد و بعد از پاک کردنش سر جای خودش نشست"اینجا یه چیزی بود"

گونه­های امگا بار دیگه سرخ شد و نگاهش رو از مرد گرفت، زمزمه کرد"ممـ...ممنونم"

هایکوان لبخندی بهش زد«کیوت» و قاشق و چنگالش رو برداشت و تا دوباره شروع به غذا خوردن کنه.

繼續閱讀

You'll Also Like

6.2K 822 14
کیم تهیونگ. خون آشام اصیل و رئیس باند بزرگ KM. اون به خون آشام جدی ای که به هیچ کسی رحم نداره معروفه. اون یه باغ مخفی داره که داستان ما از اون باغ شر...
2.2K 253 8
𝔯𝔢𝔡 ❍ 𝔭𝔢𝔞𝔯𝔩 🔞 ته پسری دانشجو که برای یه پروژه به همراه دوستاش جیهوپ و نامجون ، به سمت جنگل تاریک میرن.... جنگلی که بومی های اونجا ، اون رو ن...
2K 628 11
⋅⋅⊰🥀⊱⊰🥀⊱⊰🥀⊱⊰🥀⊱⊰🥀⊱⊰🥀⊱⊰🥀⊱⋅⋅ فن فیکشن ترجمه ای From Chanyeol | از طرف چانیول کاپل: چانبک ژانر: رمنس، انگست، درام، نامه نگاری نویسنده: @somewhatna...
61.8K 8.3K 50
~عشق خونین~ جونگ کوک بچه یتیمه ( نه اینکه چون یتیمه مظلوم باشه نه اصلا چون لقبش استاد ریدن به بقیس) و گیر یه خون‌آشام به اسم کیم تهیونگ میوفته ** ؟ :...