جونگوک مسته، و از نوع سنگینش. یه حسی داره که انگار مطمئنه مرزِ محدودِ مستیش رو دو ساعته رد کرده، شکمش یهجوریه و سرگیجه داره. دستی روی صورتش میکشه تا به خودش بیاد.
صدای آهنگ داره میکوبه، خونهی ولنتاین پر از آدمه. راستش اصلا نباید میومد. مردم دارن بهش نگاه میکنن، قطعا از حالت نشستنش روی زمین میدونن که رد داده. به دیوار تکیه داده. تقریبا مطمئنه که آدمهایی که داشت باهاشون حرف میزد اونجا رو ترک کردن. حدس میزنه که برای نگه داشتن اون گفتگو و همراهی با اون آدمها زیادی مست بوده.
نمیتونه حالت بدنیش رو عوض کنه چون میدونه که شکمش موافقش نیست و خیلی زود بههم میریزه. دستش رو کنار صورتش نگه میداره و صحنه روبهروش رو تماشا میکنه.
تهیونگ داره بازی میکنه. داره لبخند میزنه، ژاکتش رو دور کمرش گره زده، یقهش خیلی بازه. کبودیای که جونگوک زیر ترقوهش بوجود آورده بود محو شده. حالا دیگه هیچ ردی از اینکه جونگوک لمسش کرده، بوسیده یا حس کرده روی بدنش دیده نمیشه.
اونها از بعد از بازی با هم حرفی نزدن، نه درست و حسابی. یا حتی اصلا. جونگوک هنوز میتونه حالت چهرهی تهیونگ رو وقتی از بوسه عقب کشید، جلوی چشمهاش ببینه. بهعنوان یه تصویر پیشزمینهی کمرنگ مدام زیر پلکشه.
جونگوک ولش کرد و گذاشت این مسئله روی هوا بمونه، چون اون بوسه فقط یه چیز غریضی توی اون لحظهی درک پیروزی بود. همه بچهها داشتن همدیگه رو بغل و بوس میکردن - شاید نه از روی لب، اما هیچکس حتی متوجهش هم نشد. فقط، تهیونگ بود که انگار همه زندگیش از جلوی چشمش رد شد، و جونگوک اونجا روی زمین بازی، با خودش فکر کرد که حتی با فکر پسزده شدن از طرف تهیونگ ممکنه بالا بیاره. یا از کمبود اکسیژن خفه شه. یکی از این دو تا.
حتی حالا که وسط مهمونی بهش فکر میکنه باعث میشه یه موج سنگینی از حالت تهوع وجودش رو بگیره. پلکهاش رو روی هم میفشاره، فقط برای یه لحظه. باید راهش رو به دستشویی پیدا کنه، هر چه زودتر بهتر.
صدای یه خندهی بلند- تهیونگ. جونگوک فورا، در واکنش به اینکه چقدر بدنش برای تهیونگ درد میکنه، چشم باز میکنه. بهنظر میاد که تهیونگ همین الان اِد رو برد و به مرحله بعدی بازی رفت، و حالا همه دارن تشویقش میکنن. جونگوک حتی نمیدونه که تهیونگ میدونه اون اونجاست یا نه، میدونه که داره تماشاش میکنه یا نه. کلی آدم تو این اتاق هست و جونگوک هم یه فاصله معقولی رو رعایت کرده، اما نه خیلی دور.
دلش براش تنگ شده. تقریبا یه هفته گذشته. بازی شنبه بود و حالا روز پنجمه. جونگوک هنوز حتی جرئت نکرده زنگ بزنه یا پیام بده، و تهیونگ هم هیچ قدمی از قدم برای اینکه باهاش ارتباط بگیره، برنداشته. توی اتاق رختکن، موقع تمرین، فضا خیلی سنگینه، حتی از کوچیکترین ارتباط چشمی هم جلوگیری میشه. هر روز هم بدتر از دیروز.
مطمئنه که تهیونگ فهمیده که بهش یه احساسی داره، و حالا معذب شده، درحالی که خودش این حس رو متقابلا نداره. کاملا واضحه. جونگوک یادشه که با چه خجالتی ازش جدا شد، دستی روی لبش کشید و هر دو برگشتن به پستشون تا یکمِ آخر بازی رو بدوان. بعدش جونگوک بهسختی میتونست پیروزیش رو جشن بگیره، استرس کل وجودش رو گرفته بود.
راستش حالا که فکر میکنه، این اجتنابناپذیر بود. در هر صورت، یهروزی باید در مورد کاری که با هم میکنن تصمیم میگرفتن. حالا، جونگوک میدونه که رمانتیک نبوده و نیست. فقط خوشحاله که هیچوقت ننشسته و رو در رو به اون پسر نگفته که چقدر میخوادش.
جونگوک یکم صافتر میشینه وقتی تهیونگ به سمت گروهی که نزدیکشه راه میوفته، حالا از قبل بهش نزدیکتره. هنوز یقهاش به همون مقدار بازه و پوستش برای تماشا روی پردهست. هنوز دقیقا یادشه که کمرش چه حالتی داشت وقتی دونههای طلایی هایلایتر روش میباریدن.
میخواد بغلش کنه. میخواد لمس کنه، ببوسه، پوست خیلی خیلی نرمش رو زیر نوک انگشتهاش حس کنه.
اونجا، کنار دیوار، دست تهیونگ روی کمر یکی متوقف میشه. جونگوک بهطور اتفاقی به یه بطری آبجو لگد میزنه و میوفته روی زمین. لمس معصومانهای بود، فقط برای چند ثانیه، اما جونگوک توی اون لحظه فقط سیاه میدید.
"جونگوک" بعد یهنفر صدا میزنه، با صدایی بلند که از جمعیت مردم میگذره و بهش میرسه. هوبیهیونگه، به همراه گروه پسرهایی که همیشه همراهشن، حتی حوصله نداره که اسمهاشون رو به یاد بیاره.
عکسالعملی نشون نمیده، اما تهیونگ برمیگرده، چشمهاش جمعیت رو از نظر میگذرونن و بعد، روی جونگوک قفل میشن. هر دو به هم خیره میشن. جونگوک گیج شده، چون تهیونگ حالا، یکهو، بهنظر خیلی نامطمئن میاد. مدام پلک میزنه و معذب بهنظر میرسه، روی پاهاش جا به جا میشه، شاید حتی خجالتزده. جونگوک برای یه لحظه هم نگاهش رو نمیگیره.
تهیونگ میگیره، فورا. روش رو برمیگردونه به سمت دوستهاش. اما شونههاش حالت راحت قبل رو ندارن، مثل یه تیکه چوب خشک ایستاده، شاید جونگوک تنها کسی باشه که این رو بفهمه.
هوبی و بقیه کنارش روی زمین مستقر میشن، سرش رو بالا میگیره تا با ولنتاین رو به رو شه. اون لبخند میزنه و جونگوک سعی میکنه که نشون نده چقدر ناراحته.
"لازم نیست یهجوری بهنظر برسی انگار میخوای از دستم فرار کنی، من میدونم تو از من خوشت نمیاد"
بزاقش رو قورت میده. "واقعا؟"
"آره احمق. مردم میفهمن وقتی نمیخوایشون" یهجور خاصی پوزخند میزنه - در بهترین حالت، اون هم مسته. چشمهای جونگوک روی دهنش قفل میشن، رنگ رژش، جالا که تهیونگ روش رو برگردونده، تنها رنگیه که میتونه روش تمرکز کنه. یهجور بنفش تیرهست، همراهه با رنگ سایه و بلوز مشکیش. ولنتاین نگاهی بهش میندازه. "خوبی؟ زیادی خوردی؟"
"آره" میگه ولی مطمئن نیست جواب کدوم سواله. یهنفر دستی به موهاش میکشه. حس خیلی خوبی داره، درحالی که همه تلاشش رو میکنه با الکل بجنگه.
. " تو وقتی مستی کیوت میشی" همه میخندن. جونگوک احتمالا اگه توی حالت عادیش بود چشمغره میرفت اما در حال حاضر از مستچشمی رنج میبره و نمیتونه تکونشون بده. اگه اصلا همچین چیزی وجود داشته باشه.
" یهنفر این بدبخت رو ماچ کنه، فکر کنم بهش نیاز داره" یکی از وسط جمع میگه. " آقای گل لیگ اینجاست ولی انگار شکست عشقی خورده. مردم، انقدر بیمسئولیت نباشین، بهش روحیه بدین " احتمالا لیمینه. یا شاید اِد. یا هر کی. اما لحنش حماسیه.
" نه نمیخوام" جونگوک میگه درحالی که هنوز داره تلاش میکنه اسم رنگ رژ ولنتاین رو به یاد بیاره. نمیخواد غش کنه. نه نمیخواد.
" همه بوس میخوان!" هوبی داد میزنه. "کلییر؟ کلییر کجاست؟ آه اینجایی! بوس، لطفا؟"
جونگوک نمیدونست یه کلییری اونجاست. اما، کافه. به یاد اون روز توی کافه میوفته.
هوبی بوسش رو میگیره. بهنظر میاد که اون دختر مهربونی هم باشه. جونگوک با خودش فکر میکنه که احتمالا مثل بقیه شروع به دست زدن و تشویق میکرد، فقط اگه انرژیش رو داشت.
" حالا تو برو جونگوکی"
"اون مسته، احمق" ولنتاین چشمغرهای به هوبی، کسی که خودش هم کمی تا اندکی مسته، میره.
"پس از روی گونه"
جونگوک نیمنگاهی به گروه تهیونگ میندازه. آرزو میکنه که ای کاش میومد و نجاتش میداد. توی سکوت امید داره که تهیونگ ببینه چقدر نمیخواد اونجا باشه، به سمتش بیاد، دستش رو بگیره و بلندش کنه، بعد با خودش ببرتش. گرچه حتی اگر جونگوک سر زمین فوتبال بوسش نمیکرد هم احتمالا اینکار رو نمیکرد. اون از ولنتاین متنفره.
به نگاه کردن بهش ادامه میده. انگار توسط یه جادو یا معجزه، تهیونگ برمیگرده و جواب نگاه خیرهش رو میده. برای بار دوم، چشمهاشون به هم میرسه، اما این بار چشمهاش تهیونگ فورا تیره میشن. اول جونگوک نمیفهمتش، اما بعد فشار لبی رو روی گونهش حس میکنه. تقریبا فکر میکنه که ولنتاینه.
میخواد یهچیزی بگه، میخواد پاشه، بره جلوش و بهش بگه که اون تنها کسیه که تو ذهنشه. فقط اون. توی اون لحظه به این اهمیت نمیده که تهیونگ از بوسه زمین فوتبالش خوشش نیومده؛ فقط میخواد تهیونگ بدونه که به ولنتاین اهمیت نمیده. اما تهیونگ روش رو برگردونده و داره دور و دورتر میشه. از پلهها پایین میره و بعد ناپدیده، جونگوک هنوز میتونه چشمهاش رو حس کنه، جوری که با دیدن اون صحنه انگار سوختن.
شاید هم فقط مسته، اما حالا اصلا درک نمیکنه. چرا تهیونگ به اینکه اون گونهش رو بوسید اهمیت میده؟ اون جونگوک رو دوست نداره. عاشقش نیست، اون جونگوک رو نمیخواد، نه جوری که جونگوک میخوادش.
اما بعد، معلومه که عصبانیه. اون از ولنتاین متنفره. شاید عاشق جونگوک نباشه، اما این به این معنی نیست که اون رو دوستش حساب نمیکنه (نمیکرد؟).
چون اونها دوست هم بودن، مگه نه؟ اونها صحبت میکردن. از هم مراقبت میکردن. جونگوک دوسش داره؛ جونگوک انقدر دوسش داره که حس میکنه - جدا از مستی و بدبختیهاش - شاید واقعا از شدتش نابود شه.
"باید برم" زیر لب به دوستهاش زمزمه میکنه.
"یه نفر این بدبخت رو ببره دسشویی" لیمین با اخم میگه. " خوب بهنظر نمیاد"
جونگوک قدردان اون چهار تا دستیه که بلندش میکنن و سرپا نگهش میدارن. یه نفر به سمت اتاق میبرتش، یه نفر دیگه راه دسشویی رو نشون میده که انتهای راهروهه، سمت مخالف پلهها. جونگوک میخواد بهشون بگه که ببرنش پیش تهیونگ، اما نمیتونه. تهیونگ هم احتمالا تا الان رفته.
"اینور" در اتاق با یه کلید باز میشه، دستهایی که با قدرت به داخل کمکش میکنن. " دسشویی اونجاست"
چراغهای اتاقخواب خیلی روشنن، باعث میشه فورا چشمهاش رو ببنده و بعد با پلکهای مداوم عادتشون بده. جلوی توالت روی زمین گذاشته شده، دست نرمی از پیشونیش تا پشت گردنش روی موهاش کشیده میشه. "اشکالی نداره"
"نامی؟" جونگوک میپرسه.
"جان، کوکی. حالت بهتر میشه به محض اینکه این کسشر رو از شکمت بکشی بیرون"
"نمیخوام" از بالا آوردن متنفره. "نمیتونم"
" چرا، میتونی. قول میدم بهتر شی"
" کمک"
نامجون، نامجونِ دوستداشتنی و حالبهمزن، گردن جونگوک رو میگیره و دو تا انگشتش رو فرو میکنه توی دهنش. و جونگوک، چیزی بیشتر از برخورد اونها با ته حلقش نیاز نداره، تا با معدهای پر از تقلا، استفراغ کنه. مضخرفه و ازش متنفره، نفس نکشیدن برای لحظههای طولانی، اِهِن و تلپ کردن. و حس مداوم اینکه میدونی قراره طولانی باشه، تا اینکه درنهایت، اوقزدنهای خشک باقی میمونن.
رقتانگیز.
"باورم نمیشه همین الان انگشتهات رو فرو کردی تو حلقم" با صدای گرفتهش میگه، سرفهای میکنه، هنوز باقیموندههاش توی دهنشن. گوشههای چشمهاش خیس شدن، عملا حس میکنه یه روحه.
"منم دوستت دارم" نامجون پوزخندی بهش میزنه، احتمالا تا الان دستهاش رو شسته.
در جواب لبخند میزنه، خسته و ناامید.
"بیا تمیزت کنیم" نامجون شیر آب رو باز میکنه و دستمالی رو زیرش خیس میکنه، بعد میاد و خیلی دقیق اون رو دور دهن و روی گونههاش میکشه. جونگوک میذاره بهش کمک کنه و تیشرتش رو دربیاره، کمکش میکنه تا برگرده به اتاق.
"هی"
" هی، خوبه، فقط خستهست بنظرم. میتونیم بذاریمش اینجا؟"
"حتما"
رژ لب. ولنتاین.
جونگوک هیچوقت تا حالا قدر یه تخت رو انقدر ندونسته بود. نامجون پتویی دورش میپیچه و سرش رو روی بالشت تنظیم میکنه. میتونه برای یه سال بخوابه.
قبل از اینکه اتاق رو ترک کنه، دستی براش تکون میده و بهش میگه که سعی کنه صبح به یاد بیاره بهش زنگ بزنه. جونگوک مطمئن نیست که فردا صبح اینکار رو بکنه یا نه، اما با خستگی سر تکون میده. چشمهاش رو میبنده اما خیلی طول نمیکشه، حس وول خوردن تخت، ولنتاین هنوز اونجاست، چهارزانو و دستبهسینه.
برای یه لحظه چشم تو چشم میشن و بعد ولنتاین از جایی که ته تخت نشسته پا میشه تا بره، مشخصا، جونگوک نمیتونه بهش اجازه بده.
"ولنتاین" با صدای گرفته و دردناکشصداش میکنه. اون هم، با دستی که روی دستگیره دره، متوقف میشه و به سمت تخت برمیگرده، دوباره چشم تو چشم میشن، خیلی خسته بهنظر میاد. " چرا تهیونگ ازت متنفره؟"
نمیتونه کاریش کنه. باید بپرسه.
برای اون لحظه سرش رو پایین میندازه، شونههاش میوفتن و کاملا جوری بهنظر میاد انگار قراره آه بکشه و جواب نده، اما بعد شوکهکنندهست، چون آه میکشه و با صدای آرومی شروع میکنه، تقریبا شبیه یه لالایی، اما نه دقیقا. " من یه کاری کردم"
جونگوک پلک میزنه. "چیکار کردی؟" صداش، به سختی میشه گفت که صداست.
"بین شما دو تا یه خبرهاییه مگه نه؟" میپرسه.
دهن جونگوک باز میشه، اما چیزی بیرون نمیاد. ولنتاین هم منتظر جوابی نمیمونه. سرش رو میچرخونه و به فرش روی زمین خیره میشه. " میدونی، ما با هم دوست بودیم" بهجاش میگه، با حالتی کاملا مرده. "یعنی، یکم بیشتر از دوست، از سال اول شروع کردیم قرار گذاشتن" روی تخت میشینه.
جونگوک از درون به خودش میپیچه. حس مریضگونهای داره، فکر کردن به اینکه جفتشون با یه پسر بودن. اینکه تهیونگ با کسی به غیر از خودش هم بوده. خیلی فاکدآپه، اما توی سرش، تهیونگ هنوز مال اونه. هیچکس به اندازه جونگوک نمیشناستش، و هیچکس جونگوک رو نمیشناسه، نه به اندازه تهیونگ. اونها با هم دیگهان، تهیونگ تدیبر جونگوکه، تنها کسی که میتونه شیشهخوردههای توی کلهش رو جارو بکشه.
"خب،" ادامه میده، با لُکنت معذبانهای. " ما خیلی زود بهم زدیم. ریلکس باش، کو. هیچ...اتفاقی بین ما نیوفتاد" گوشه لبش رو میگزه. " چون..... امممم. اون- نمیتونست، میدونی چی میگم..."
اوه.
اوه.
" خیلی سخت بود، میدونی. و فقط این واقعیت که مشکل از من نبود، اینکه اون....گیه. فرض کن با کسی باشی و یهو بفهمی همه اون مدت با تو تظاهر میکرده که یه نفر دیگهاست" سرش رو تکون میده و پوست لبش رو میکنه.
جونگوک نمیدونه چی بگه.
" فکر کنم من بهطرز احمقانهای عاشق شده بودم و بعد قلبم شکسته بود" زیر لب میگه. " و بعد.... بهش گفتم که به همه میگم" صداش همینطور که حرف میزنه تبدیل به یه ناله میشه، خیلی سیاه به گوش میرسه.
جونگوک نگاهی بهش میندازه، بهجایی که حالا روی تخت نشسته. موهاش روی شونههاش ریختن، به دستهاش خیره شده.
" من اصلا احساس غرور نمیکنم، اصلا. منِ سال اولی هیچ ایدهای راجبه اینکه داره چه غلطی میکنه نداشت" پوزخند میزنه، اما غمناک. "من جندهبازی درآوردم، کاری کردم نه تنها به تهیونگ، بلکه به خیلیهای دیگه هم ضربه زد، مخصوصا چون ما دوست بودیم. ما تو یه گروه بودیم و من باید، ازش حمایت میکردم، بهش کمک میکردم. بنظرم اون موقع حتی مطمئن هم نبود که چرا نمیتونه انجامش بده، حتی هنوز نمیدونست گیه" لبهاش روی هم قفل میشن، قبل از اینکه بگه. " حالا اون ازم متنفره. و تا امروز هم نبخشیده"
اطلاعات زیادی برای تجزیه تحلیله.
" بهم گفت تو افتادی دنبال من تا به اون برسی"
"اوایلش، شاید. اولین باری که بهت سلام کردم، من و اون یه دعوا کرده بودیم. سال جدید و شانس جدید، میدونی؟ من میخواستم من رو ببخشه، اما خب مشخصا این چیزی نیست که اون میخواست و میخواد. پس، فکر کنم سعی کردم با تو دوست شم که برم رو مخش، چون اون قبلا ازت متنفر بود" به جونگوک نگاه میکنه، با چشمهای جدیش. " اما نظرم عوض شد. تو خودت.... منظور بدی ندارم، اما خودت کلی مشکل داری، پس نمیخواستم برات سختترش کنم" لبهاش تکون ریزی میخورن، لبخند کوچیکی که میزنه. " و اینکه، من یهجورایی ازت خوش میاد، به عنوان یه دوست، شاید. اما تو از تهیونگ خوشت میاد، و اون از من متنفره."
"پس نمیتونیم دوست باشیم" جونگوک زمزمه میکنه و اون سر تکون میده. کل صورتش، برای نگهداشتن سنگین بهنظر میرسه. " تهیونگ از منم عصبانیه"
"چرا؟"
"بوسیدمش. اون این حس رو متقابلا نداره. ما فقط...." دستش رو بلند میکنه، بعد میذاره با سنگینیش روی تخت بیوفته.
برای یه لحظه ساکته. " مطمئنی؟"
جونگوک جوابی نمیده، فقط بیشتر خودش رو بین پتو فرو میبره. حس میکنه که دست ولنتاین چند تا ضربه روی پاش میزنه. خیلی آروم، تقریبا برای روحیه دادن.
" من باهات بدرفتاری کردم. بیشتر بخاطر تهیونگ"
"مهم نیست. حالا سنگهامون رو وا کندیم؟"
"آره" زیر لب میگه.
ولنتاین سری تکون میده و ضربهی آخرش رو میزنه. از تخت بلند میشه، آه میکشه و به سمت در میره.
سینهی جونگوک یکهو احساس تنگی میکنه، یه حس بدبختی درونش رو پر میکنه. " میشه بمونی؟"
"چی؟" درحالی که دستش رو دستگیرست متوقف میشه.
"من از تنها خوابیدن متنفرم حالا که... میدونی"
لبخند میزنه، ایندفعه کاملا، گوشه چشمهاش چروک میشن. " تو شیرینی، جونگوک، اما تهیونگ اصلا قرار نیست از این خوشش بیاد"
آره. قرار نیست خوشش بیاد.
"اینجا بخواب، تا صبح میتونی اینجا باشی، قبل رفتن یکم صبحونه هم بخور"
"مرسی"
چشمهاش رو میبنده همینطور که در بسته میشه و فکر میکنه که احتمالا از بیرون قفلش میکنه، محض احتیاط که هیچ پاتیلی سرش رو نندازه پایین و نیاد تو.
به پهلو دراز میکشه.
کاری که ولنتاین کرد، خیلی بد بود. و همینطور احمقانه، در یک کلام. جونگوک درک میکنه که چرا تهیونگ ضربه دید و عصبانیه. اما از یه طرف، این واسه دو سال پیشه، و تا جایی که جونگوک میدونه، ولنتاین در نهایت حتی به یه نفرم نگفته.
مسئلهایه که بین خودشونه، در نهایت به خودش میگه. جونگوک نمیتونه با بیشتر از اینها سر و کله بزنه. اما اگه تهیونگ بخواد، دیگه نزدیکش هم نمیشه، شاید حتی اگه نخواد هم. فاک، جونگوک براش هر کاری میکنه. هر کاری. فقط کافیه بهش بگه.
نمیفهمه. فکر میکرد که اون و تهیونگ دقیقا توی یه مرحلهان. حالت شوکه شدهی روی صورتش وقتی جونگوک بوسیدش نباید اونجا میبود. این چه جهنمیه، دقیقا چند ثانیه قبلش تهیونگ داشت جوری بهش نگاه میکرد انگار ماه شب چهارده. (اگه بخواد جونگوک میتونه براش یه ستاره فاکی هم بیاره. یا شاید یدونه بخره. شنیده که مردم اینکارها رو میکنن)
حس مضخرفی داره، و براش گیج کنندست. جوری که تهیونگ عکسالعمل نشون داد کاملا بی معنی بود. چهکار اشتباهی انجام داد؟ هیچکس حتی ندید.
جونگوک بهخواب میره، با سینهای پر از تاسف.
**
صبحش، با کلهای که مثل یه دایره زنگی میکوبه بیدار میشه. زجرآور، این چیزیه که هست. یهنفر باید با گیتارش بیاد و زیر گوشش بزنه، تا یه کنسرت فاکی راه بیوفته، به سبک کولیها. بهنظرش قراره به اولین کسی که امروز ببینه مشت بزنه و دهنش رو صاف کنه.
و همونطوری که انتظارش رو دارید، اولین کسی که امروز میبینه ولنتاینه. سرش خیلی درد میکنه همینطور که به سمت پذیراییِ به فاک رفته راه میره، حس عجیبی داره، چون فقط شلوار لی تنشه و داره به سمت در ورودی میره. بدنش بوی زجرآوری میده.
شیشههای مشروب و لیوانهای پلاستیکی و شیشهای همهجای خونه رو گرفتن، پاکتهای خالی سیگار، مبلمان ناموزون. وقتی داره از کنار آشپزخونه رد - با صدای شیر آب متوقف میشه.
"واسه چی اونجا وایستادی؟" ولنتاین میپرسه و جونگوک برمیگرده. کنار اپن، با یه ظرف بین دستهاش ایستاده. موهاش رو گوجهای بسته، هنگاوره و یه . یهجورایی یه نسخه مونث از تهیونگه، وقتی جونگوک تا جایی که جون داشته شب قبل به فاکش داده- اهم-
"میخواستم بپیچم برم" صادقانه میگه.
"هممم، حیف شد. میخواستم وافل درست کنم"
صدای شکمش از حس درونیش خبر میده. گرچه نمیخواد بمونه، میخواد بره خونه و رگهاش رو با ادویل پر کنه.
نمیدونه باید چی بگه. گلوش رو صاف میکنه. " نمیتونم بلوزم رو پیدا کنم"
"پیداش میکنم و واست میشورمش" شونه بالا میندازه. " نگران نباش، پسش میگیری"
"باش" جونگوک با حالت معذبی میگه. " باشه"
بیشتر از همه به خودش سر تکون میده و اونجا رو ترک میکنه، بعد از باز کردن در، با یه خشم آفتابی رو بهرو میشه. هوا گرمه، ولی نیپلهاش در برخورد با یه نسیم سفت میشن، به جز این، مشکلی نداره که خونه رو ترک کنه، از مسیر سنگفرشی وسط حیاط رد میشه. کاملا مطمئن نیست که ماشینش رو کجا پارک کرده، اما نمیتونه خیلی دور باشه. شروع به گشتن میکنه، به سمت خیابونهای پایینتر.
گوشیش بعد از ده دقیقه زنگ میخوره، درست همون موقعی که یادش میاد اون با ماشین نیومده بود. اِد اومده بود دنبالش. محض رضای خدا. برمیگرده، با این فکر که باید یکی بیاد دنبالش.
" سلوم" جواب تلفنش رو میده، با پاهایی که روی زمین کشیده میشن.
"داداش تو هنوز مستی؟"
"اوه، سلام" جونگوک گلوش رو صاف میکنه، سیلی به خودش میزنه تا به هوش بیاد. آفتاب لعنتی، برای چشمهاش زیای روشنه. " تو دیشب اونجا بودی چیم؟" درحالی که شوکه شده میپرسه.
"نه، اما یونگی بهم گفت که به فاک رفته بودی"
" صحیح، یونگی" حتی نمیدونست که اون اونجاست.
"یاپ"
برای لحظهای ساکت میشن " میشه یه چیزی بپرسم؟" جونگوک درحالی که به شدت عجیب بودن لخت بودنش توی اون خیابونها لبخند میزنه میپرسه.
"حتما" اون دختر 14 سالهی گستاخ توی جیمین رو میشناسین دیگه. همون لحنی که وقتی بهترین دوستتونه و میخواد سر به سرتون بذاره استفاده میکنه. شاید هنوز هم بهترین دوستتون باشه.
"چرا باهاش دوست شدی؟" سوالی که باید براش مقدمهچینی کرد، اما در نهایت یه حالت معذب و ثانیهای سکوت بهبار میاره.
یا شایدم نه، چون جیمین با یه روحیه باز جواب میده. "جونگوک" آروم اسمش رو میگه. " من باید یه اعترافی کنم"
"خب؟" اخم میکنه.
"من یه مدتیه که یونگی رو میشناسم"
"یه مدتیه؟"
"یعنی مثلا از سال اول دبیرستان"
جونگوک رسما وسط قدم برداشتن، لنگ در هوا، متوقف میشه. " چی؟"
"تو میدونی چطور نامجون همیشه آخر هفتهها بچه رو جمع میکنه چون مادر پدرش میرن ایلسان؟"
بزاقش رو قورت میده "آره" یه سنگ گنده وسط پیاده رو داره استراحت میکنه، جایی که کوچه باریکی درست شده، یه قسمت چمنیِ رها شده، با آب بارون رشد میکنه. جونگوک فورا روش میشینه، زانوهاش احساس ضعف میکنن. نه از نظر جسمانی، اما چیزی که یعنی وایستا یه دقیقه ببینم....
" تو هیچوقت دوست نداشتنی بیای چون از دوستهای تهیونگ متنفر بودی. اما خب، یونگی همیشه اونجا بود-چون مثل اینکه اون و نامجون از پیشدبستانی هممدرسهای بودن و اینا- و اینکه.... اون عادت داشت کلی چیز بیاره مهمونی.... میدونی منظورم چیه، مثلا وقتهایی که نمیومد و بقیه چیز پیز میخواستن، کارشون میوفتاد رو زمین، بعدش، ما شروع کردیم ازش خرید کردن. بعد یه مدتی، تا همین الان، هممون، پول میذاشتیم وسط، بعد من و یونگی میرفتیم مشروب و گل و اینا رو از ساقیا میگرفتیم و این تبدیل شد به یه کار تیمی من و اون"
" تو و شوگا چی؟" جونگوک میخواد خلاصهش رو بدونه.
"بعدش دوستهای نزدیکی شدیم" اونها سه ساله با هم ساقی بچه دبیرستانیهان.
اگه سپتامبر بود، چند ماه قبل، جونگوک باید عصبانی میشد. الان هم هست، ولی نمیتونه جیمین رو سرزنش کنه. شاید فقط یکم داره از اینکه همه این مدت این اطلاعات رو نداشت میخاره، اما این جزو اخلاقیاتش نیست که یه عوضی باشه.
آه میکشه و برای یه لحظه چشمهاش رو میبنده. صداش خیلی آرومه و طول میکشه تا گلوش برای گفتن کلمهها آماده شن. " بهنظرت من و تو میتونیم همه اینچیزها رو کنار بذاریم و دوباره دوست باشم؟"
"بدون قضاوت، بدون کینه و بدون دروغ؟"
"آره" زمزمه میکنه.
"آره" جیمین میگه. کاملا جدی، و همینطور امیدوارانه. " اما اول باید راجبه تو حرف بزنیم"
جونگوک سر تکون میده، و به سر تکون دادنش ادامه میده. " این یهکاریه که میخوام حضوری انجام بدیم"
"الان؟"
"الان؟"
"الان." جیمین تایید میکنه.
"باشه" جونگوک سرفه میکنه. " من توی یه خیابونیام نزدیک خونه ولنتاین پارک؟ میتونی یه بلوز برام بیاری و بیای دنبالم؟ و شاید یکم خوشبو کننده؟"
جیمین میخنده و جونگوک مطمئنِ مطمئنه که به خندیدنش ادامه داده حتی بعد از اینکه قطع کردن.
با نگاه کردن به این چند ماه، جونگوک کاملا حس یه آدم متفاوت رو داره. اگه یه نفر به خودِ سال اولیش میگفت که زندگیش قراره به این مسیر کشیده شه، حتی از بغلِ باور کردنش هم رد نمیشد. حدس بزن چی کوک، تو قراره تا 6 ماه دیگه نصف خانوادت رو از دست بدی، تا یه سال دیگه هم بهترین دوستت رو، ولی قراره بفهمی که عاشق دشمن احمقتی، کسی که یکی از کاملترین انسانهاییه که تا آخر عمرت میبینی، و تا هیجده سالگیت تبدیل به فوتبالیست قهار میشی.
گوشیش دوباره صدا میده. میخوای یکم بیای خونه من؟ خیلی خالیه، فکر کردم یکم با هم فیفا بازی کنیم :)
مارکه. پدرش. احمقانهست که بگه با همه وجودش دوست داره بره؟ احمقانست که واقعا واقعا دلش میخواد ببینتش؟ بدن درد داره، یهجوری که تنها راه خوب شدنش، یه لحظه نرمال بودنه. یهجوری که فقط با مشکلات کمتر توی زندگیش حل میشه. و اینکه، امممم، اون واقعا انگیزهی صحبت کردن داره.
مسئله اینه که، هفتهی قبل همه اونجا بودن. همه خانوادهاش داشتن بازیش رو تماشا میکردن، حتی لیلی، خواهری که تقریبا شیش ماه ندیده بود. الان آپریل فاکیه و واقعا از دلتنگی خستهست. همه دارن یه قدم رو به جلو برمیدارن، و شاید همونطوری که آری بارها گفته، اگه اون هم مثل بقیه تلاش کنه، همهچیز برگرده سرجاش. شاید فورا تیکههای پازل به هم جور نشن، اما خب مثل هر چیز دیگهای، این هم زمان میبره.
جونگوک یکم به خودش لبخند میزنه. عاقل شده نه؟ از نوع پیرمردیش، آری احتمالا این رو بهش بگه.
ماشین جیمین، فقط چند دقیقه بعد، از خیابون پایینی میپیچه توی کوچه، و جلوی پیادهرو متوقف میشه. نزدیکترین در رو باز میکنه و بهش لبخند میزنه. "یااااا! یاااا!"
"یاااا" نیشش در بازترین حالت ممکنه، از سنگ و سبزهی پیادهرو خداحافظی میکنه و یکراست میپره روی صندلی شاگرد، تیشرت و هودیای که جیمین براش نگه داشته رو از دستش میگیره. دوست بلوندش هنوز داره بهش میخنده، اما جونگوک فقط بازوش رو نیشگون میگیره قبل از اینکه هودی مشکیش رو روی تیشرت سادهی سفیدش بپوشه. انگار دوباره خوب شدهان. هرجوری که شده، اونها خوبن. شاید جفتشون دقیقا به یه اندازه از دوست نبودن خسته شدن.
"من واقعا فکر نمیکردم انقدر طول بکشه" جونگوک زیر لب میگه همینطور که جیمین دور میزنه و به همون خیابونی که ازش اومده برمیگرده. به صندلی تکیه میده، هودیش یجورایی حس یه بغل گرم رو میده، آستینهاش تا روی دستهاش رو پوشوندن و کلاهش نصف صورتش رو قایم کرده. " فکر کردم زودتر از اینها تسلیم شیم"
" من همیشه فکر کردم من و تو اهل دعوای فیزیکیایم؟" جیمین میگه، حرفی رو که باعث بالا اومدن ابروهای جونگوک میشه. " قهرِ سکوت هیچوقت برای ما نبود. بیشتر اهل بغل کردن بعد کشیدن موهای هم بعدش گاز گرفتن و اینجور کارهاییم"
"گاز گرفتن؟ تو گازم بگیری؟"
" همین الان میتونم گازت بگیرم"
جونگوک قهقه میزنه. جیمین کاملا جدی داشت اونها رو میگفت. " منم گازت میگیرم"
جیمین پوزخند میزنه، اما چشمهاش روی جاده میمونن. " دلم برات تنگ شده بود احمق"
" منم دلم برات تنگ شده بود چیم چیم"
" خرگوش احمق"
"نمیشه بجای خرگوش احمق فقط خرگوشت باشم؟"
جیمین شونه بالا میندازه. " میخوای اصلا گاو صدا کنم؟"
"نه"
"باشه، خرگوش کیوت من"
توی یه سکوت راحت میوفتن، با چند تا نفس عمیق به سایهی درختهای روی شیشه جلوی ماشین خیره میشن. اونجا نشستن با جیمین، بدون هیچ احساس بدی که تا پوست و استخونش رو بخوره، حس فاکی خیلی خوبی داره. مثل اینه که بعد از پنجاه سال زندانی بودن حالا طعم آزادی رو بچشی. جونگوک احساس سبکی میکنه، حتی اگر هنوز هم هیولاهای زیر تخت پاهاش رو بکشن.
وقتی چند تا خیابون و مدل خونهها عوض میشن، جونگوک یادش میاد.
"جیمین" میگه و فورا به سمتش برمیگرده.
"بله خرگوش"
"بابا بهم پیام داد"
جیمین صورتش رو خیلی آروم برمیگردونه تا نگاهش کنه. اون در جریان همه اتفاقات تلخ و شیرین خانوادگیشون، از جمله طلاق و سختیهاش بوده. میدونه که رابطه جونگوک و پدرش چقدر براش مهم بود. "عه؟"
"خواست برم خونهش، یعنی، الان" امیدواره که جیمین فکر نکنه میخواد بپیچونتش.
"میخوای بری؟"
جونگوک با اخم سرش رو پایین میندازه و به دستهاش نگاه میکنه. " آره فکر کنم"
صدای جیمین وقتی حرف میزنه صافته، و جونگوک دوباره سرش رو بالا میگیره. " پس میرسونمت"
برای فقط یه لحظه چشم تو چشم میشن. " اگه اشکالی نداره"
"معلومه که اشکالی نداره" با اعتماد بنفس میگه، چون در کمال سادگی، اون فقط جونگوک رو خوب میشناسه. میدونه چی باعث اخمش شده و چرا. " خوبه. من بیرون منتظر میمونم، اگر هم خواستی در بری از درِ پشتی فراریت میدم نگران نباش"
اون تا بینهایت جیمین رو دوست داره. کاش میتونست بهتر از اینها نشونش بده.
جونگوک راه خونهی جدید پدرش رو به جیمین نشون میده. خب، اون الان یکم کمتر از یه ساله که اونجا زندگی میکنه، پس خونهی پدرش.
نه تا وقتی که جلوی حیاط پارک کنن، اما حالا نبضش داره سرعت میگیره، بالاخره شروع کرده به اذیت کردنش.
" اشکالی نداره، کوک، چند تا نفس عمیق بکش، اصلا لازم نیست عجله کنی"
" میدونم، میدونم" جونگوک جواب میده، تیک پاش داره بیپروا خودنمایی میکنه.
"میخوای یه کاری کنم؟ یه صحبت انگیزشی؟"
جونگوک نمیدونه که کمک کنه یا نه، چون اون میخواد تحت هر شرایطی انجامش بده، فقط یکم از اتفاقاتی که بعد از تو رفتنش قراره بیوفته ترسیده. سر تکون میده.
"خب" جیمین هومی میکنه، مشخصا به موضوعی که توی سرشه. جونگوک تقریبا چشمغره میره وقتی میفهمه هیچچیزی در واقع توی کلهش نیست. "نه نه وایستا! خب!" گلوش رو صاف میکنه. " یبار وقتی بچه بودیم، قبل از اینکه دوست شیم، من و مامانم داشتیم آخر هفته میرفتیم مسافرت و بابام قرار بود از همستری که اون موقع داشتم، تا وقتی برگردم مراقبت کنه"
جونگوک به قیافه احمقانهش خیره میشه.
"به جاهای خوبش میرسه وایستا!" ناله میکنه. " و – اگه اجازه بدی حرفم رو بزنم- وقتی برگشتم، اون از پیری مرده بود، خب؟ اما من فکر کردم بابام کشتتش. پس تا یه هفته گریه کردم، اما وقتی به بابام گفتم که چرا ازش ناراحتم، فهمیدم که اون اصلا اتفاقی نبود که افتاده"
" این دیگه چه داستان کسشری بود" :)
"نمیدونم. این تنها چیزی بود که به ذهنم میرسید!"
هر دوشون با قیافهی منزجری برای چند ثانیه به هم نگاه میکنن، قبل از اینکه جونگوک آه بکشه و تسلیم شه.
" اسم همستره چی بود؟"
" قراره بهم بخندی ولی هانا مانتانا"
"صحیح- پس میرم داخل" از ماشین پیاده میشه و میخنده.
جیمین شیشه رو پایین میکشه. " پسر خوبی باش" خندهی انگیزهبخشی تحویلش میده و جونگوک چشمغره میره.
مسیر سنگیای که به سمت خونه میره، چیزیه که توی این شهر همه خونهها دارنش، پس لازم نیست یادآور خاطرات بچگیش باشه. فقط حیاطها فرق میکنن و اینکه جونگوک بهمعنی واقعی کلمه از اینجا میترسیده.
پلهی کوچیکی قبل از در ورودی اونجاست، باعث میشه پاهاش شل شن، خاطره رفتن توی وان هفتهی پیش توی ذهنش جاری میشه. گرچه حالا فرق میکنه، چون اون موقع مطمئن بود که تهیونگ هرکاری میکنه تا حالش رو بهتر کنه. اما الان نمیدونه اون طرفِ در، چی در انتظارشه.
یجورایی همیشه انتظار داشت که این تهیونگ باشه که دستش رو تو این لحظه نگه میداره، شاید فقط چون، اون از اول این ماجرا، از وقتی که مارک تلاش کردنهاش رو شروع کرده اینجا بوده. اما تهیونگ داره ازش دوری میکنه و این یه حالت متقابله. شرایط عجیب، معذب و ناراحتیه. جونگوک آرزو میکنه ای کاش حرف بزنن، فقط هم که شده برای مشخص کردن تکلیف. این گیجی و ندونستن بدترین چیزه.
دم عمیقی میگیره و پشتش رو صاف میکنه، زنگ در رو میزنه.
لحظهای که مارک در رو باز میکنه، جونگوک احساس احمق بودن میکنه. پدرش داره لبخند میزنه، با چشمهای چروک و همه نشونههای خوشحالی.
"جونگوک" به گرمی میگه و کاملا مشخصه که انتظار ظاهر شدنش رو نداشته.
"سلام" سرش رو بالا میگیره اما با خجالت میگه.
مارک سعی نمیکنه که بغلش کنه، و بابت اینکارش ازش ممنونه، بنظرش نمیتونست جون سالم از صحنهای به اون معذبی در ببره. با تردید کفشهاش رو درمیاره و دنبال مارک به سمت آشپزخونه میره.
"خیلی خوشحالم که اینجایی، پسر" با لبخند میگه. " دلم برات تنگ بود"
سر تکون میده. " آره" نمیتونه هنوز اون هم بگتش. دل من هم برات تنگ شده بود.
روی یکی از صندلیهای میز آشپزخونه میشینه، درحالی که مارک خریدهای توی کیسه رو خالی میکنه. هنوز یادشه اولین باری رو که اون و دخترها خونه جدیده رو دیده بودن. جونگوک ازش متنفر بود. از بوی مبل و کمد نو متنفر بود، از ساعت نوی روی دیوار آشپزخونه متنفر بود، از آینه، از یخچالی که روی درش هیچ عکسی نبود و از همه بیشتر از اینکه همهشون واقعی بودن متنفر بود.
" یکم ناهار درست کنیم؟ خماری از سرت بپره؟" آگاهانه پوزخند میزنه و سر تکون میده.
گونههای جونگوک گرم میشن. حتی فکر کردن به حالت بدبختانه شب قبلش باعث میشه یه احساس تحقیر ملایمی بهش دست بده. باورش نمیشه که به ولنتاین گفته که رسما عاشق تهیونگ شده، درحالی که تنها چیزی که اون و تهیونگ رو توی هفته گذشته به هم مربوط کرده، نگاههای خشمگین و خیره برای دریافت بوده.
انقدر دلش براش تنگ شده که هر باری که بهش فکر میکنه میخواد سر به بیابون بذاره. این واقعیت که تهیونگ بیخیالش شده نه تنها تحقیرکنندست بلکه به همون اندازه دلخراشه. گرچه هنوز کاملا حس و حال نشستن و گریه کردن رو نداره؛ اون هنوز کل واقعیتها رو نمیدونه. شاید فقط، داره یکم از خودش مراقبت میکنه.
این خونه دیگه به اندازه قبل ترسناک نیست. مهم هم نیست.
" نمیتونم، باید اول حرف بزنیم" جونگوک زیر لب میگه و سعی میکنه قیافهی تهیونگ رو از کلهش بیرون کنه. "باید این رو اول بدونم"
مارک سر تکون میده، با درک روشنی از اینکه حرف زدن برای جونگوک اولویت بالاتری داره، اما یه چینی از روی گیجی روی پیشونیش میوفته. " چی رو باید بدونی کوک؟" به سمت میز حرکت میکنه و طرف مقابلش روی صندلی میشینه.
"تو چرا من رو نخواستی؟" یه حسی داره انگار فقط یه کلمه با گریه کردن فاصله داره. از این ناامنی مفرطش متنفره.
مارک دهنش رو باز میکنه. " چرا نخواستمت؟ منظورت چیه؟"
"موقع طلاق" جونگوک میگه، با صدایی یکم بلندتر همینطور که حس ناراحتیش شروع به بلندتر شدن میکنه. "وقتی بحث حضانت دخترها مطرح شد تو حتی توی سخنرانیت توی دادگاه به من اشاره هم نکردی" هنوز یادشه، این حس که انگار هیچوقت اونجا نبوده. توی خونهای که با هفت نفر پر بود، حس میکرد که نامرئی شده.
مارک کاملا بیحس و حال بنظر میرسه " کوک، عزیزم"
"چرا؟ توی دادگاه از همه سوال شد که چی میخوان، به جز من، حتی آری سیزده ساله حق انتخاب داشت. فقط بهم بگو چرا؟"
"کوک، از نظر بیولوژیکی من پدرت نیستم" شروع میکنه، با چشمهای گرمش؛ حرفهاش و چشمهاش هیچ ربطی به هم ندارن. " صد سال سیاه هم قرار نبود که حضانت تو رو به من بدن، هر چقدر هم که دعوا و مرافه راه مینداختم. وکیلم بهم گفت که سمتش نرم چون اونجوری دفاعیهام احمقانه بهنظر میومد و جدیم نمیگرفتن. تو قرار بود چند ماه دیگه 18 سالت شه، و من و مامانت مطمئن بودیم که تو در هر صورت دوست داری با هردومون زندگی کنی. فکر کردیم که خودمون به یه نتیجه برسیم"
شنیدنِ اینجوریش بگاییه. انگار یه نسخه ساده شده از چاه جهنمیاییه که جونگوک تا چند ماه توش افتاده بوده. گلوش سخت شده، بغضش درحال شکلگیری. از این حس متنفره. همیشه احساس میکنه که همه قدرتش رو از دست داده و همه احساساتش رو واسه نمایش گذاشته.
صدای مارک نرمتره. " و بعد از رای نهایی دادگاه تو حتی یه کلمه هم باهام حرف نزدی"
"شاید میخواستم که برام دعوا و مرافه راه بندازی" جونگوک زمزمه میکنه. نمیتونه سرش رو بالا بیاره و تو چشمهاش نگاه کنه. زیادی سخته. حتی همین کلمهها بزور از بدنش خارج میشن. " تو یکاری کردی که حس کنم هیچ اهمیتی ندارم. تو و مامان مدام در مورد دوقلوها دعوا میکردین، انگار بقیه بچهتون نبودن" مارک میخواد چیزی بگه اما جونگوک باید ادامه بده. " تو اصلا متوجه حس مضخرفی که داره میشی؟" میپرسه و بالاخره بهش نگاه میکنه. مارک داره با ناراحتی نگاهش میکنه. " من فکر کردم که تو دیگه نمیخوای پدر من باشی"
چند تا قطره از گوشه چشمش فرار میکنن و روی گونهش میوفتن. خیلی سریع و خشن با دستش پاکشون میکنه. دماغش رو بالا میکشه و نفس تازهای میگیره.
مارک از روی صندلیش بلند میشه، خیلی سریع میز رو دور میزنه. روی زمین خم میشه تا همسطح جونگوک شه و با مهربونی مچهاش رو میگیره. بهش نگاه میکنه، و هر چقدر هم که جونگوک بخواد، نمیتونه سرش رو بالا بیاره تا به صورتش نگاه کنه.
"کوک" صداش میکنه، کاملا جدی، اما همچنان ملایم و بااطمینان. " من خیلی دوستت دارم. من هیچوقت نمیخوام که پدرت نباشم" دستهاش رو بین دستهاش میفشاره. " یادته وقتی آری بدنیا اومد؟ تو دست کوچولوش رو توی بیمارستان گرفتی و با چشمهای درشتت بهم نگاه کردی" خنده ریزی میکنه" و ازم پرسیدی که این یعنی من هنوز پدر تو هم هستم؟ و من-"
"و تو گفتی آره" جونگوک جملهش رو تموم میکنه، حس میکنه همه احساساتش توی صدای گرفتهش جمع شده.
مارک سری تکون میده. " و من گفتم آره، دقیقا" دوباره دستهاش رو محکم میگیره و زاویه سرش رو عوض میکنه تا با هم چشم تو چشم شن. " گوش کن کوک. تو همیشه پسر من بودی. و هنوزم هستی. من هنوز پدرتم حتی اگه سی سالت، پنجاه سالت شه و خودت پنج تا بچه داشته باشی. مگه نه؟ همیشه"
"باشه" جونگوک زمزمه میکنه. "باشه" سر تکون میده و دوباره میگه. " باشه"
"خوبه" مارک لبخند میزنه و سفت توی بغلش میگیره.
جونگوک با همه وجودش بهش میچسبه. درک حجم احمقانه بودن این یه سال سخته. اما الان همه چیزی که میتونه بهش فکر کنه اینه که چقدر حس خوبی داره توی بغل پدرت باشی، مثل وقتی که 8 سالته و از دوچرخه افتادی و زانوت داره خون میاد، چقدر از آخرین باری که بوش رو حس کرده گذشته، چقدر دلش براش تنگ شده. نمیدونه بغلشون چقدر طول میکشه اما وقتی رها میکنن، این حس رو داره که انگار یه بادکنک دورشون ترکیده، و برای اولین بار اون اتاق عاری از هر تنشیه.
"پس حالا بگو ناهار چی دوست داری؟" مارک میگه، بلند میشه و لبخند میزنه.
"راستش" جونگوک میگه و لبخند احمقانهای میزنه" جیمین تو ماشین منتظره. میخواستیم یکم وقت بگذرونیم. یه مدتی بود قهر بودیم"
"اوه، خب پس دفعهی بعد" شونه بالا میندازه.
دفعهی بعد.
" باشه" روی چشمهاش دست میکشه. " دفعهی بعد"
درست چند دقیقه بعدش اونجا رو ترک میکنه، در حالی که مارک مدام و مدام تکرار میکنه که چقدر دوسش داره و دم در میایسته و برای جیمین دست تکون میده. جونگوک سوار ماشین میشه، احساس گرما میکنه و حالا راحتتر میتونه روی صندلی بشینه.
"واو" جیمین میگه. " خوشحال بنظر میای، اما خسته نه؟"
جونگوک سر تکون میده.
"بغل؟"
"بله لطفا"
خم میشه و بعد، جیمین کاملا در آغوش میگیرتش. حس میکنه که چطور قطرههای اشکش دارن دوباره گوشه چشمش جمع میشن، اما اینبار خیلی سریعتر، سنگینتر و بیشتر. سینهش شروع به بالا پایین شدن میکنه. دست جیمین رو حس میکنه که پشتش رو نوازش میکنه، یه تلاش برای آروم کردنش که در نهایت فقط باعث لرزیدن بیشترش میشه. پلکهاش رو محکم روی هم میذاره، اما جلوی اومدن اشکها رو نمیتونن بگیرن. فین فینش توی گردن جیمین به راه میوفته.
" چیشده خرگوش؟" جیمین زمزمه میکنه. " فکر کردم خوب پیش رفت"
جونگوک سر تکون میده و با اغراق بازدم میکنه، فین فین. به گریه کردن ادامه میده، نمیتونه جلوش رو بگیره، همهچیز بهش حملهور شده. نمیدونه چرا.
"کوک؟" حالا با صدای جدیتری میگه. دستهاش رو محکم دورش نگه میداره.
"من عاشقش شدم" گریه میکنه.
جیمین متوقف میشه. " عاشق مارک؟"
"نه!" خیسی کل صورتش رو گرفته، آب دهن، آب دماغ و اشک، سیل غمی که فورا ویرانش میکنه. " تهیونگ، من عاشق تهیونگ شدم"
بهنظر میاد جیمین بعد سه ثانیه یهو متوجه حرفش میشه. اون عاشق تهیونگه.
جونگوک بیشتر گریه میکنه. دوستش چیزی نمیگه، اما بغلش رو نگه میداره. جونگوک مثل یه بچه به گریه کردنش ادامه میده.
"چی میگی؟" جیمین با حالت شوکهای میگه.
"ما سکس میکردیم" سرفهاش میگیره. " من دوسش دارم"
یه خلاصهی مضخرف؛ گرچه اطلاعاتی که لازمه رو میده.
جیمین خودش رو عقب میکشه و با چشمهای گشاد به جونگوک خیره میشه. هنوز بازوهاش رو نگه داشته، اما یه فاصلهای رو ایجاد کرده. شاید چون جونگوک به اندازه یه سیل داره گریه میکنه، سکسه میکنه و رسما داره میلرزه.
توی سکوت نشستن و به حرف جونگوک فکر میکنن.
"شت" جیمین زیر لب میگه. "ما باید صحبت کنیم!" صداش عجیبه و جونگوک سرفهی نفرتآوری میکنه و صورتش رو با آستینهاش پاک میکنه. جیمین دستی به موهاش میکشه. "کوک، محض رضای خدا، نفس بکش"
جونگوک نمیتونه حرف بزنه، فقط گریه میکنه، میلرزه و خر خر میکنه. و نمیتونه کاریش کنه. خدا، اون فقط – تهیونگ. اون دوسش داره و یکهو، این همه چیز رو در مورد زندگیش رقتانگیزتر میکنه.
"جونگوک" صداش آروم میشه. " همه این مدت داستان این بوده؟ تو و تهیونگ؟"
سر تکون میده و اشکهاش رو پاک میکنه.
" کوک، باید حرف بزنی. باید بهم بگی "
نمیشه دقیقا گفت که فصیحترین آدم این شهره، اما سعی میکنه به خط زمانی برگرده، هر از چند گاهی خودش رو وسط جمله متوقف میکنه تا گریه کنه و سعی میکنه از نوشتههاش توی گوشیش که قبلا برای این موقعیت نوشته بود استفاده کنه. یکم بهم ریختهست اما جیمین درنهایت میفهمه. لرزشش متوقف میشه اما ریزش اشکها نه...
" پس" جیمین میگه، با اخم در حالی که دستی بین موهاش میکشه. " یعنی، ببین من میفهمم که چرا قضیه کار کردنت رو نگفتی، خجالت آوره -"
" ممنون چیم" جونگوک نگاه چپی بهش میکنه و چونهش رو پاک میکنه.
"اما این داستان تهیونگ؟ یعنی؟ حتی چی؟" سرش رو با ناباوری تکون میده. "یعنی، این گندهست. حتی بزرگتر از گندهست، این قضیه... چی بزرگتر از گندهست؟"
"این قضیه؟"
"آره! این یه قسمت گنده از زندگیته، و تهیونگه....تو فکرکردی من ازت عصبانی میشن یا چی؟" آه میکشه. "چون این همه سال دعوا باهاش کار تو بوده، نه من. من بهش اهمیتی نمیدم....اما فقط اینکه تو مجبور بودی پنهونکاری کنی؟ من هنوزم باورم نمیشه که همون لحظهای که اتفاق افتاد نیومدی و بهم نگفتی. تو میدونی من به گی بودن ذرهای اهمیت نمیدم-"
"اقلیتهای جنسی"
" حالا هر چی. هر اتفاقی بیوفته، من ازت حمایت میکنم، چون محض رضای خدا، از وقتی چشم باز کردی من بهترین دوستتم!" متوقف میشه و به دستهای خودش و جونگوک خیره میشه. " من فقط... من فقط یکم ناامید شدم و قلبم شکست"
لبهاش از هم باز میشن " من خیلی متاسفم"
"دیگه دروغ بیدروغ" جیمین با جدیت میگه و به چشمهاش خیره میشه.
"از نظر فنی--"
" – یا قایم کردن اطلاعات"
"آره" جونگوک میگه. " قول"
"اوکی" جیمین سر تکون میده و لبخند میزنه. " بیا فقط بریم خونه و آشتی کنیم"
بغل کردنش این حس رو داره که انگار یه سال خستگی و استرس از دلش آزاد میشه. دیگه لازم نیست چیزی رو از جیمین قایم کنه، دوباره میدونه که هر چی بشه، اون پشتشه، و از دستش نداده. با مارک هم دوباره خوب شده. بعضی چیزها دارن واقعا برمیگردن سرجاشون.
" با هم درستش میکنم هوم؟ تو و تهیونگ هنوز شانس دارین. با هم درستش میکنیم"
جونگوک نمیدونه که خودش هم به همچین چیزی اعتقاد داره یا نه، اما شنیدنش متعاقبا حس خوبی داره.
راه برگشت به خونه کاملا توی سکوت میگذره، خستگی توی بدن کوک بیشتر و بیشتر. میتونه خیسی روی تیشرت جیمین، روی شونهش، از گریهش رو ببینه. جیمین اهمیتی بهش نمیده. جونگوک خیلی دوسش داره، و توی اون لحظه که بهش خیره شده، باورش نمیشه که جیمین واقعیه، اینکه اون کسیه که توی زندگیش واقعا دارتش.
جیمین بیرون خونهی جونگوک پارک میکنه، آه عمیقی میکشه. " من پیتزا میخوام، باید با آری ادامه اون سریاله رو ببینیم. دلم برای اون هم تنگ شده."
جونگوک سر تکون میده، در ماشین رو باز میکنه و خودش رو کشون کشون به خونه میرسونه، جیمین هم پشت سرش. قبل از اینکه وارد خونه شن، به بازوش چنگ میزنه.
"هی" میگه و جونگوک به سمتش برمیگرده. " نه که بخوام لوس باشم ولی، خواستم بگم دوستت دارم"
" چیم من و تو همیشه لوس بودیم" جونگوک لبخند میزنه. " منم"
جونگوک در رو باز میکنه و جفتشون کفشهاشون رو در میارن، یهراست به سمت آشپزخونه و منوهای بیرونبر. بحث در مورد پیتزای مورد علاقه شروع اما انگار هیچوقت تموم نمیشه. جونگوک نمیتونه جلوی نیش بازش رو بگیره.
"هوی!"
جونگوک و جیمین به سمت پلهها برمیگردن تا آری رو با یه دهن باز پیدا کنن. " سلام علیکم" جیمین با پوزخند میگه.
" کدوم گوری بودی؟" آری داد بلندی میکشه و میدوهه تا دوست جونگوک رو بغل کنه. جیمین وسط راه بهش میرسه و توی هوا میچرخونتش. دقیقا مثل همون فیلم رمانتیکی که تو ذهنتونه، این برای جونگوک کمی تا اندکی عجیبه، لبخندی که به اون صحنه میزنه دردناکه.
" و تو!" آری میگه وقتی که جیمین ولش میکنه، حالا با انگشت اشارهای جونگوک رو نشونه گرفته. به سمتش قدم برمیداره. " وقتی قراره کل شب رو یهجای دیگه بگذرونی پیام بده. امروز کدوم گوری بودی؟"
جونگوک گلوش رو صاف میکنه، با سری که پایین افتاده، به پاهاش لبخند میزنه. بدون اینکه بتونه قطعش کنه، سرش رو بالا میاره. " من خونه بابا بودم"
صورت آری از اون ایموجی شیطون عصبانی به اون ایموجی میمون شوکه تبدیل میشه – که اینجوری گفتنش واقعا خندهداره – و بعد یهو از هم میپاچه. چند قدم کوتاهی که بینشون بوده رو پر میکنه و با همه قدرتش خودش رو پرت میکنه رو جونگوک. و جونگوک برای اینکه صحیح و سلامت نگهش داره راهی نداره جز اینکه دستهاش رو دورش حلقه کنه.
"مرسی، مرسی، مرسی" مدام زمزمه میکنه و جونگوک میفهمه که چقدر توی این مدت با لجبازی بهش آسیب زده و ترسوندتش. اون فقط یه دختر پونزده سالهست، و جونگوک برادر بزرگتره، از اول قرار بود نقش محافظش رو بازی کنه. با خودش فکر میکنه که خانواده میتونه بالاخره درست و حسابی درمان شه.
"دوستت دارم" برای یه روز صحنههای احساسی زیادی داشته، اما جونگوک باید بگتش. بهنظر میاد درهای روحش باز شده باشن. تقریبا به خودش چشمغره میره با این حرف، ولی در نهایت این فقط حسیه که داره.
" منم دوستت دارم"
" میشه یکم به من هم اهمیت بدین؟"
" جیمین! خفه!" آری میگه و جونگوک رو سفتتر بغل میکنه.
_________________________________________
بیر-پونگ بازی اییه که توش دو تیم میشن و سعی میکنن توپ پینگ پونگ هاشون رو توی لیوان های نوشیدنی بندازن، لیوانی که توپ واردش میشه باید توسط تیم مقابل نوشیده شه.
.
" تو وقتی مستی کیوت میشی"
.
" یادته وقتی آری بدنیا اومد؟ تو دست کوچولوش رو توی بیمارستان گرفتی و با " خنده ریزی میکنه" و ازم پرسیدی که این یعنی من هنوز پدر تو هم هستم؟ و من-"
.
موهاش رو گوجهای بسته، هنگاوره و یه بلوز گشاد تنشه