ENCOUNTER

By ukiyostory

22.3K 6.7K 518

─نام فیکشن:࿐🐺ENCOUNTER🐺࿐࿔ ─کاپل: ییـــژان ─ژانر: امپرگ، اسمات، خون‌آشامی گرگینه‌، رومنس، فانتزی ─نویسنده: ᴋ... More

رویارویی
پارت یک: ماموریت
قسمت دوم: قاتل کوچولوی بازیگوش
پارت سوم: شکار خودش رو به شکارچی نشون داد
پارت چهارم: تفنگ
پارت پنجم: بهم زنگ بزن!
پارت ششم: پیامش
پارت هفتم: گستاخ
پارت هشتم: میبینمت
پارت نهم: در آغوشم برای بار دوم
قسمت دهم: دیدار
قسمت یازدهم: حمله
قسمت دوازدهم: حمله2
قسمت سیزدهم: دیدار با او
قسمت چهاردهم: رات/هیت
قسمت پانزدهم: رات و هیت2
قسمت شانزدهم:شریک
قسمت هفدهم: در حمام
قسمت هجدهم:دیدار با والدین
قسمت نوزدهم: دفترچه خاطرات
قسمت بیستم: هرگز رهات نمیکنم
قمست بیست و یکم:ثروتمند
پارت بیست و دوم: کینک
قسمت بیست و سوم: زمین بازی
قسمت بیست و چهارم: اولین عشق
قمست بیست و پنجم: ژائو شوان
قسمت بیست و ششم: مریضی؟
قمست بیست و هفتم: حاملگی
قسمت بیست و هشتم: دیدار با دشمن
قمست بیست و نهم: حاملگی
قسمت سی ام: همون روز
قمست سی و یکم: روز
قسمت سی و سوم: روز 3
قسمت سی و چهارم: روز 4
قمست سی و پنجم: روز(موفقیت)
قسمت سی و ششم: رشد عشق
قسمت سی و هفتم: تحقیق و برسی
قسمت سی و هشتم: پیشرفت
قسمت سی و نهم: عصبانیت
قسمت چهلم: جلسه
قسمت چهل و یکم: روزهای پرمشغله
قسمت چهل و دوم: مامان
قمست چهل و سوم: نست
قسمت چهل و چهارم: در آغوش گرفتن
قسمت چهل و پنجم: دیدار با او
قمست چهل و ششم: بهش بگو
قسمت چهل و هفتم: "...اون یه گرگه"
قسمت چهل و هشتم: پایان
پارت چهل و نهم: زایمان شیائو ژان
پارت پنجاهم: پذیرش
پارت اکسترا: نات

قسمت سی و دوم: روز 2

337 114 23
By ukiyostory


ژان جلوی عمارت متوقف شد، از ماشین پیاده شد و به سمت در رفت. قبل از اینکه زنگ در رو فشار بده به کیف تو دستش رو چنگ زد. صدای قدم­هایی که به در نزدیک می‌شد رو می­شنید.

مردی که انتظارش رو می­کشید با کت و شلوار و دمپایی پشت در ظاهر شد"اوه، آقای شیائو"

تعظیم کرد"عصر به خیر آقای ژائو" تو ذهنش پوزخندی زد ،یک ساعت دیگه قرار بود پیروز بشه.

ژائو گفت"لطفا بیا داخل"

ژان داخل خونه­ شد و نامحسوس اطراف خونه رو چک کرد.

آقای ژائو بعد از بستن در کنارش ایستاد"اولین باره که به خونه رهبر میایین؟"

ژان سرش رو چرخوند و سرش رو تکون داد. مرد با تعجب به کیفی که دست ژان بود نگاه کرد و پرسید"اوه، خب، کارت با رهبر چی میتونه باشه؟"

ژان لبخندی زد تا پوزخند تهدیدآمیزش رو مخفی کنه"می­خوام باهاشون صحبت کنم" باید مراقب کلماتی که استفاده می­کرد، می­بود.

ژائو شوان اصرار کرد و دستش رو دراز کرد تا چیزی که می­خواد به رهبر بده رو تو دستش بذاره"می­دونم. می­تونید به من منتقل کنید تا من به رهبر بگم"

پلک ژان پرید و تکرار کرد"مشکلی نیست. می‌تونم مستقیما بهش بگم" چیزی درباره­ی مرد عجیب بود، انگار داشت چیزی رو پنهان می­کرد. پیش خودش فکر کرد«نکنه از نقشه بو برده؟» اما نمی­تونست ریکشنی مبنی بر بو بردن از نقشه تو صورت مرد ببینه. با لبخند افکارش رو کنار زد.

ژائو شوان پیشنهاد کرد"پس تا شما تشریف ببرید طبقه‌ی بالا من واستون چای حاضر می‌کنم"

عمارت به طرز وحشتناکی ساکت بود و هیچ خدمه­ای نبود. چشم­هاش رو چرخوند، واقعا مشکوک بود.

ژان طبقه بالا رفت، به چپ پیچید و به آخرین اتاق راهرو رفت. سه بار در زد اما وقتی کسی جواب نداد ابروهاش تو هم رفت. سعی کرد دستگیره در رو بچرخونه و با دیدن فقل نبودنش خوشحال شد. همزمان با باز کردن در زمزمه کرد"به خاطر ورود بی­اجازه­ام من رو ببخشید" و به داخل نگاه کرد. چشمش به صندلی چرخونی افتاد که پشتش بهش بود. فریاد زد"رهبر..." اما پاسخی نگرفت.

ابروهاش تو هم رفت، اتاق به طرز وحشتناکی ساکت بود و احساس می‌کرد یه جای کار می‌لنگه. با قدم­هایی آروم به سمت میز رهبر حرکت کرد. با دیدن صحنه مقابلش چشم­هاش گرد شد و نفسی از دهنش خارج شد. رهبر با چشم‌ها و دهان کاملا باز روی صندلی افتاده بود و روی پوست گردن رنگ پریده­اش جای دندون خون آشام وجود داشت. با چک کردن نبضش فهمید که مرد مرده و برای مدت طولانی یخ زده. سرمای شدیدی از کنارش حس کرد و چشمش رو به جایی که سرما ازش میومد چرخوند و نگاهش به فریزری که کنار میـز قرار داشت، افتاد.

زیر لب فحش داد"این چه کوفتیه؟"

همونطور که به جسد نگاه می‌کرد صدای جیر جیر در اومد و چشم­هاش رو سمت فردی که تازه وارد شده بود، چرخوند. با دیدن چهره­ی مرد، شوک، عصبانیت و انتقام درونش شعله کشید.

...

ییبو بعد از یه کم سوال پیچ شدن توسط نگهبان­ها داخل ساختمون شد و در نهایت با دروغ مصلحتی سر و تهش رو جمع کرد و داخل آسانسور شد و در عرض چند دقیقه به بالاترین طبقه رسید. بعد از بیرون اومدن، چهار مرد سیاه پوش رو دید که بیرون در دفتر رهبر ایستاده بودن.

یکی از مردها پرسید"چه کمکی می‌تونم بهتون بکنم؟"

"می­خوام با رهبر صحبت کنم"

مرد دیگه که محکم جلوی در ایستاده بود گفت"ما نمی­تونیم بدون اجازه بذاریم داخل بشید، وزیر ژائو بهمون گفت اجازه ملاقات به کسی ندیم"

ییبو زبونش رو گاز گرفت، باید آرامشش رو حفظ می­کرد، عصبانیت کار رو به جایی نمی­رسوند"لطفا به آقای ژائو بگید باید رهبر رو ببینم" و تو محوطه انتظار نشست.

...

ژائو شوان با لبخند و درحالیکه یک فنجون چای دستش گرفته بود، به میز نزدیک شد"اوه، سوپرایز شدم که بدون اینکه بگم می­دونستید دفتر رهبر کجاست"

ژان غرید"با رهبر چکار کردی؟" و دندون­های نیشش و پنجه­هاش شروع به رشد کرد.

ژائو شوان خندید"معلوم نیست؟ خونش رو خوردم" طوری جواب داد که انگار یه کار عادی بوده.

"هاان؟چطور؟ من نمی­تونم رایحه خون آشام رو ازت متوجه بشم؟!"

"اوه اونخب پوزخندی زد"فکر می‌کنی چرا؟"

ژان با خشم غرید، خونش داشت به جوش میومد"فقط بگو چه غلطی کردی؟!"

قبل از اینکه پشت ژان بره شونه­ای بالا انداخت"اگه الان من جات بودم قبل از حرف زدن یه کم فکر می‌کردم"

ژان غافلیر شد، پنجه تیزی درست روی گردنش قرار گرفت و بازویی هر دو دستـش رو از پشت قفل کرد. ژائو خنده‌ی تاریکی کرد"بهت گفتم که"

ژان با اینکه رنک یک بود، خونسردیش رو از دست داده بود، اجازه داده بود دشمن از اضطراب و غافلگیر شدنـش سو استفاده کنه.

ژائو آهی کشید"این جالب نیست، فکر می­کردم بازی با رنک یکمون خیلی حال بده، اما فکر کنم سطح توقعم خیلی بالا بود" اما چیزی توجهش رو جلب کرد، قسمتی از پیراهن ژان کنار رفته بود و جای گازی روی گردنش جلوی نگاه مرد قرار گرفت. نیشخندی زد.

همین که خواست حرف بزنه تلفنش زنگ خورد. قبل از اینکه دکمه رو فشار بده با خوشحالی گفت"اوه، باید جواب بدم"

مردی پشت خط گفت"رئیس، آقای وانگ ییبو از بخش دو اینجان"

لبخند شیطانی­ای روی صورتش نقش بست، به گروگانش نگاه کرد و قهقهه زد. پوزخندی زد"خب ،خب، خب، شاید بیخیال بشم و به قاتلت کمک کنم طعمه­ رو بکشه" شیائو ژان می‌دونست منظور مرد از این حرف چیه، از ته دلش ترسیده بود، اما صورتش رو گیج نگه داشت تا ژائو چیزی متوجه نشه.

"خب پس به مهمون عزیزمون بگید به آدرسی که می­فرستم بیاد و این عکس از طعمه­ رو بهش نشون بدید، مطمئنم از گیر افتادن سوژه خوشحال میشه" قبل از اینکه تماس رو قطع کنه قهقهه زد.

بعد عکس سلفی گرفت و برای کسی که زنگ زده بود فرستاد. همونطور که عکس­ها رو چک می‌کرد، تعریف کرد"ببین، چه خوشگل افتادیم" نیشخندی زد"خب کجا بودیم؟ اوه درسته، رد گاز روی گردنت!"

با گریه ساختگی گفت"حیف آلفایی که مارکت کرده، قراره برای همیشه بدون امگا بمونه"خندید" اما خب مهم نیست، وقتی داری تجزیه میشی مارکتم ناپدید میشه تا امگای دیگه­ای پیدا کنه، هاهاها" و از اتفاقی که قرار بود بیفته هیجان زده شد.

Continue Reading

You'll Also Like

54.4K 7.1K 34
🍷 فن فیک خون اشام🍷 🕯اسم داستان:Vampire 🕯ژانرها: رمنس/تخیلی/اسمات/فانتزی/ 🕯رده سنی:+۱۸ 🕯️ وضعیت آپ: نامعلوم 🕯نویسنده: جیهو 🕯کاپل ها: تهکوک/سپ...
35.8K 5.7K 16
خلاصه: خودت بخون قول میدم سورپرایز شی :) کاپل:ویکوک ، یونمین ، نامجین ژانر:اسمات،ومپایر،رومنس، سافت ، آمپرگ ,لیتل بوی زمان آپ : نامشخص⭐
98.3K 20.1K 26
[زندگی توی ساعت‌شنی] "اون گرگ سیاه کیه؟" "جفتِ جیمین." "جفت جیمین؟ و تواینجا ایستادی و هیچ کاری نمیکنی؟" یونگی با عصبانیت جواب داد:"چیکار میتونم بکنم...
7.1K 2.1K 54
یه‌هتل خاص با سر آشپزی آلفا و خاص تر و مدیری امگا و جذاب قراره چه اتفاقایی بین سرآشپز معروف لان وانگجی و مدیر وی ووشیان بیفته؟