ژان جلوی عمارت متوقف شد، از ماشین پیاده شد و به سمت در رفت. قبل از اینکه زنگ در رو فشار بده به کیف تو دستش رو چنگ زد. صدای قدمهایی که به در نزدیک میشد رو میشنید.
مردی که انتظارش رو میکشید با کت و شلوار و دمپایی پشت در ظاهر شد"اوه، آقای شیائو"
تعظیم کرد"عصر به خیر آقای ژائو" تو ذهنش پوزخندی زد ،یک ساعت دیگه قرار بود پیروز بشه.
ژائو گفت"لطفا بیا داخل"
ژان داخل خونه شد و نامحسوس اطراف خونه رو چک کرد.
آقای ژائو بعد از بستن در کنارش ایستاد"اولین باره که به خونه رهبر میایین؟"
ژان سرش رو چرخوند و سرش رو تکون داد. مرد با تعجب به کیفی که دست ژان بود نگاه کرد و پرسید"اوه، خب، کارت با رهبر چی میتونه باشه؟"
ژان لبخندی زد تا پوزخند تهدیدآمیزش رو مخفی کنه"میخوام باهاشون صحبت کنم" باید مراقب کلماتی که استفاده میکرد، میبود.
ژائو شوان اصرار کرد و دستش رو دراز کرد تا چیزی که میخواد به رهبر بده رو تو دستش بذاره"میدونم. میتونید به من منتقل کنید تا من به رهبر بگم"
پلک ژان پرید و تکرار کرد"مشکلی نیست. میتونم مستقیما بهش بگم" چیزی دربارهی مرد عجیب بود، انگار داشت چیزی رو پنهان میکرد. پیش خودش فکر کرد«نکنه از نقشه بو برده؟» اما نمیتونست ریکشنی مبنی بر بو بردن از نقشه تو صورت مرد ببینه. با لبخند افکارش رو کنار زد.
ژائو شوان پیشنهاد کرد"پس تا شما تشریف ببرید طبقهی بالا من واستون چای حاضر میکنم"
عمارت به طرز وحشتناکی ساکت بود و هیچ خدمهای نبود. چشمهاش رو چرخوند، واقعا مشکوک بود.
ژان طبقه بالا رفت، به چپ پیچید و به آخرین اتاق راهرو رفت. سه بار در زد اما وقتی کسی جواب نداد ابروهاش تو هم رفت. سعی کرد دستگیره در رو بچرخونه و با دیدن فقل نبودنش خوشحال شد. همزمان با باز کردن در زمزمه کرد"به خاطر ورود بیاجازهام من رو ببخشید" و به داخل نگاه کرد. چشمش به صندلی چرخونی افتاد که پشتش بهش بود. فریاد زد"رهبر..." اما پاسخی نگرفت.
ابروهاش تو هم رفت، اتاق به طرز وحشتناکی ساکت بود و احساس میکرد یه جای کار میلنگه. با قدمهایی آروم به سمت میز رهبر حرکت کرد. با دیدن صحنه مقابلش چشمهاش گرد شد و نفسی از دهنش خارج شد. رهبر با چشمها و دهان کاملا باز روی صندلی افتاده بود و روی پوست گردن رنگ پریدهاش جای دندون خون آشام وجود داشت. با چک کردن نبضش فهمید که مرد مرده و برای مدت طولانی یخ زده. سرمای شدیدی از کنارش حس کرد و چشمش رو به جایی که سرما ازش میومد چرخوند و نگاهش به فریزری که کنار میـز قرار داشت، افتاد.
زیر لب فحش داد"این چه کوفتیه؟"
همونطور که به جسد نگاه میکرد صدای جیر جیر در اومد و چشمهاش رو سمت فردی که تازه وارد شده بود، چرخوند. با دیدن چهرهی مرد، شوک، عصبانیت و انتقام درونش شعله کشید.
...
ییبو بعد از یه کم سوال پیچ شدن توسط نگهبانها داخل ساختمون شد و در نهایت با دروغ مصلحتی سر و تهش رو جمع کرد و داخل آسانسور شد و در عرض چند دقیقه به بالاترین طبقه رسید. بعد از بیرون اومدن، چهار مرد سیاه پوش رو دید که بیرون در دفتر رهبر ایستاده بودن.
یکی از مردها پرسید"چه کمکی میتونم بهتون بکنم؟"
"میخوام با رهبر صحبت کنم"
مرد دیگه که محکم جلوی در ایستاده بود گفت"ما نمیتونیم بدون اجازه بذاریم داخل بشید، وزیر ژائو بهمون گفت اجازه ملاقات به کسی ندیم"
ییبو زبونش رو گاز گرفت، باید آرامشش رو حفظ میکرد، عصبانیت کار رو به جایی نمیرسوند"لطفا به آقای ژائو بگید باید رهبر رو ببینم" و تو محوطه انتظار نشست.
...
ژائو شوان با لبخند و درحالیکه یک فنجون چای دستش گرفته بود، به میز نزدیک شد"اوه، سوپرایز شدم که بدون اینکه بگم میدونستید دفتر رهبر کجاست"
ژان غرید"با رهبر چکار کردی؟" و دندونهای نیشش و پنجههاش شروع به رشد کرد.
ژائو شوان خندید"معلوم نیست؟ خونش رو خوردم" طوری جواب داد که انگار یه کار عادی بوده.
"هاان؟چطور؟ من نمیتونم رایحه خون آشام رو ازت متوجه بشم؟!"
"اوه اونخب پوزخندی زد"فکر میکنی چرا؟"
ژان با خشم غرید، خونش داشت به جوش میومد"فقط بگو چه غلطی کردی؟!"
قبل از اینکه پشت ژان بره شونهای بالا انداخت"اگه الان من جات بودم قبل از حرف زدن یه کم فکر میکردم"
ژان غافلیر شد، پنجه تیزی درست روی گردنش قرار گرفت و بازویی هر دو دستـش رو از پشت قفل کرد. ژائو خندهی تاریکی کرد"بهت گفتم که"
ژان با اینکه رنک یک بود، خونسردیش رو از دست داده بود، اجازه داده بود دشمن از اضطراب و غافلگیر شدنـش سو استفاده کنه.
ژائو آهی کشید"این جالب نیست، فکر میکردم بازی با رنک یکمون خیلی حال بده، اما فکر کنم سطح توقعم خیلی بالا بود" اما چیزی توجهش رو جلب کرد، قسمتی از پیراهن ژان کنار رفته بود و جای گازی روی گردنش جلوی نگاه مرد قرار گرفت. نیشخندی زد.
همین که خواست حرف بزنه تلفنش زنگ خورد. قبل از اینکه دکمه رو فشار بده با خوشحالی گفت"اوه، باید جواب بدم"
مردی پشت خط گفت"رئیس، آقای وانگ ییبو از بخش دو اینجان"
لبخند شیطانیای روی صورتش نقش بست، به گروگانش نگاه کرد و قهقهه زد. پوزخندی زد"خب ،خب، خب، شاید بیخیال بشم و به قاتلت کمک کنم طعمه رو بکشه" شیائو ژان میدونست منظور مرد از این حرف چیه، از ته دلش ترسیده بود، اما صورتش رو گیج نگه داشت تا ژائو چیزی متوجه نشه.
"خب پس به مهمون عزیزمون بگید به آدرسی که میفرستم بیاد و این عکس از طعمه رو بهش نشون بدید، مطمئنم از گیر افتادن سوژه خوشحال میشه" قبل از اینکه تماس رو قطع کنه قهقهه زد.
بعد عکس سلفی گرفت و برای کسی که زنگ زده بود فرستاد. همونطور که عکسها رو چک میکرد، تعریف کرد"ببین، چه خوشگل افتادیم" نیشخندی زد"خب کجا بودیم؟ اوه درسته، رد گاز روی گردنت!"
با گریه ساختگی گفت"حیف آلفایی که مارکت کرده، قراره برای همیشه بدون امگا بمونه"خندید" اما خب مهم نیست، وقتی داری تجزیه میشی مارکتم ناپدید میشه تا امگای دیگهای پیدا کنه، هاهاها" و از اتفاقی که قرار بود بیفته هیجان زده شد.