ENCOUNTER

By ukiyostory

22.3K 6.7K 518

─نام فیکشن:࿐🐺ENCOUNTER🐺࿐࿔ ─کاپل: ییـــژان ─ژانر: امپرگ، اسمات، خون‌آشامی گرگینه‌، رومنس، فانتزی ─نویسنده: ᴋ... More

رویارویی
پارت یک: ماموریت
قسمت دوم: قاتل کوچولوی بازیگوش
پارت سوم: شکار خودش رو به شکارچی نشون داد
پارت چهارم: تفنگ
پارت پنجم: بهم زنگ بزن!
پارت ششم: پیامش
پارت هفتم: گستاخ
پارت هشتم: میبینمت
پارت نهم: در آغوشم برای بار دوم
قسمت دهم: دیدار
قسمت یازدهم: حمله
قسمت دوازدهم: حمله2
قسمت سیزدهم: دیدار با او
قسمت چهاردهم: رات/هیت
قسمت پانزدهم: رات و هیت2
قسمت شانزدهم:شریک
قسمت هفدهم: در حمام
قسمت هجدهم:دیدار با والدین
قسمت نوزدهم: دفترچه خاطرات
قسمت بیستم: هرگز رهات نمیکنم
قمست بیست و یکم:ثروتمند
پارت بیست و دوم: کینک
قسمت بیست و سوم: زمین بازی
قسمت بیست و چهارم: اولین عشق
قمست بیست و پنجم: ژائو شوان
قسمت بیست و ششم: مریضی؟
قمست بیست و هفتم: حاملگی
قسمت بیست و هشتم: دیدار با دشمن
قمست بیست و نهم: حاملگی
قسمت سی ام: همون روز
قسمت سی و دوم: روز 2
قسمت سی و سوم: روز 3
قسمت سی و چهارم: روز 4
قمست سی و پنجم: روز(موفقیت)
قسمت سی و ششم: رشد عشق
قسمت سی و هفتم: تحقیق و برسی
قسمت سی و هشتم: پیشرفت
قسمت سی و نهم: عصبانیت
قسمت چهلم: جلسه
قسمت چهل و یکم: روزهای پرمشغله
قسمت چهل و دوم: مامان
قمست چهل و سوم: نست
قسمت چهل و چهارم: در آغوش گرفتن
قسمت چهل و پنجم: دیدار با او
قمست چهل و ششم: بهش بگو
قسمت چهل و هفتم: "...اون یه گرگه"
قسمت چهل و هشتم: پایان
پارت چهل و نهم: زایمان شیائو ژان
پارت پنجاهم: پذیرش
پارت اکسترا: نات

قمست سی و یکم: روز

303 106 1
By ukiyostory


ییبو از شیائو ژان پرسید"همه چیز آماده ­است؟" و از پشت بغلش کرد تا قبل از رفتنشون کمی نوازشش کنه.

ژان با عشق به مراقبتی که با چشم­های بسته می­گرفت، جواب داد"هوم"

ژوچنگ درحالی که کیفی که تنفگش داخلش بود زمین میذاشت، جواب داد"آره همه چیز آماده­"

شوان لو یادآوری کرد "تو مراقب بیرون باش!" دختر نگران بود که آخرش چی میشه اما نمی­تونست کاری جز دعا کردن برای امنیتشون انجام بده.

اونها به دختر نگران خیره شدن و لبخند اطمینان بخشی بهش زدن.

ژوچنگ سری تکون داد"البته که هستم" و به دنبالش به ییو و ژان اشاره کرد.

ژان بهش دستور داد"لطفا تا وقتی بیام مراقب دفتر مرکزی باشین. تا زمانی که ماموریت انجام نشده به کسی حق ورود ندین، چون هنوز مطمئن نیستیم که امنه یا نه، به علاوه این مکان رو می­شناسن" خودش رو از آغوش ییبو دور کرد و رفت تا تمامی اسلحه­هایی که برای مواقع اضطراری اطراف مقر پنهان کرده بود، چک کنه"به علاوه باید هر نیم ساعت یه بار حواستون به افراد مشکوکی که اطراف منطقه­ هستن باشه، متوجه شدید؟" به زیر دست­هاش گفت و همگی جواب مثبت دادن و به رئیسشون اطمینان خاطر دادن.

بعد سمت پدر و مادرش رفت و بغلشون کرد"شما هم مواظب اینجا باشید بابا، مامان" و بعد خودش رو کنار کشید و به سمت ییبو برگشت.

ییبو گفت"بیا بریم؟" و دستش رو دراز کرد.

ژان دستش رو بلند کرد و دست‌هاشون تو هم قلاب شد"هوم!"

...

هر سه با آمادگی از اتاق بیرون رفتن. ژان بار دیگه به در نگاه کرد و حس کرد ییبو دستش رو میکشه. به جفتش لبخند زد.

ژان اول ییبو رو تا خارج از منطقه غربی رسوند تا بعد به مقصدش بره. شیشه رو پایین کشید و قبل از اینکه بره جفتش رو صدا کرد"مراقب باش!"

آلفا لبخندی زد و به شیشه ماشین تکیه داد و بعد از بوسیدن لب امگاش گفت"هستم. تو هم وقتی بهم نیاز داشتی حتما زنگ بزن. اگه دیدی حالت بده عقب نشینی کن"

"هستم. هستم" و آلفا قبل از اینکه عقب بکشه و بهشون پشت کنه اه امگا لبخند زد.

...

اونها جاده طولانی­ای رو رانندگی کردن، از چراغ­های کم نور کنار خیابون و درخت­های بلند و خونه­های بزرگ رد شدن.

ژان نگاهی به ژوچنگ انداخت"کجا رو انتخاب می‌کنی؟" و بعد نگاهش رو به جاده داد.

"بین شاخه­های درختای اطراف خونه رهبر می‌تونم جای بهتری برای هدفگیری پیدا کنم"

همونطور که رانندگی می‌کردن رفته رفته تعداد خونه­ها و چراغ­ها کم شد و تعداد درخت­ها بیشتر شدن. احتمالا دیگه خیلی به خونه رهبر نزدیک بودن. می‌تونستن نورهای در ورودی رو که مسیر رو تا هشت متر روشن می­کرد، ببینن.

ژان پرسید"هوم، چیدمان عمارتـش رو حفظ کردی؟ با این حال تو ساعتی که بهت دادم هست" و سرعت ماشینش رو کم کرد.

ژو چنگ گفت"حفظم، می‌تونی همینجا پیادم کنی" و ژان قبل از اینکه مقابل نور دروازه قرار بگیره، ژوچنگ رو پیاده کرد.

ژان به دوستش که داشت آماده رفتن می‌شد، یادآوری کرد"مراقب باش!" ژوچنگ برای آخرین بار به عقب نگاه کرد و بهش اشاره کرد"هوم. تو هم همینطور. من به عنوان پشتیبانت اینجام!" بهش اطمینان داد و در نهایت خودش رو بین درخت­ها پنهان کرد. ژان تا وقتی که بین درخت­ها پنهان بشه دنبالش کرد و بعد سمت خونه رهبر حرکت کرد.

...

انتهای جاده ایستاد و چشم­هاش رو به دروازه مقابلش دوخت. بعد یکی از نگهبان­ها نزدیک ماشینش شد و با صدای آهسته­ای پرسید"بله، کارتون با رهبر چیه؟"

به همون اندازه حرفه­ای جواب داد"اوه، من وقت ملاقاتی نگرفتم، اما می­خوام رهبر رو ببینم"

"می‌تونم اسمتون رو بدونم قربان؟"

"شیائو ژان"

نگهبان تعظیم کرد و با در آوردن تلفنش به شماره­ای زنگ زد"قربان، شخصی به اسم شیائو ژان اینجاست تا رهبر رو ملاقات کنه" ژان نمی­تونست بشنوه پشت خط چی جواب داد اما می­دونست ژائو شوانه. نقشه خوبی بود، بعد از لو دادن خائن همونجا دستگیرش می­کردن.

نگهبان تماس رو قطع کرد"می­تونید وارد بشید قربان" و دروازه باز شد.

ژان قبل از داخل شدن به ویلا گفت"ممنونم"

...

"هایکوان گه"ییبو با ورود به دفتر هایکوان احوالپرسی کرد. مرد بزرگ­تر مشغول آماده کردن تفنگش قبل از گذاشتن تو کیف مخصوصش بود.

هایکوان سمت صدا برگشت"اوه، اینجایی. آماده­ای؟"

ییبو سرش رو تکون داد و قدمی برداشت، دو ساعت مشکی بیرون آورد که معمولی به نظر می­رسید. توضیح داد"این عوض شده، به آژانس ژان متصله، اونها می‌تونن همه چیز رو تا زمانی که دستمونه نظارت کنن، به علاوه می‌تونیم در صورت لزوم باهاشون ارتباط بگیریم"

"اوه، خوبه!" و ساعت رو گرفت و قبل از اینکه به ییبو نگاه کنه کلاسیک بودنش رو تحسین کرد"خب بریم؟"

ییبو سرش رو تکون داد و بعد از برداشتن کیفش بهش پشت کرد. هایکوان هم از دفتر خارج شد و دنبالش کرد.

...

هر دو مقابل ساختمونی دو قلو ایستادن و به بالای ساختمون سمت چپی خیره شدن.

هایکوان گفت"دفتر رهبر بالاترین طبقه ­است. منم میرم رو پشت بوم اون یکی ساختمون"

ییبو سری تکون داد"هوم"

هایکوان ضربه­ای به شونه­اش زد"مواظب باش"

ییبو جواب داد"هستم، تو هم همینطور"

هر دو راهشون رو رفتن، یکی سمت راست و یکی سمت چپ.

Continue Reading

You'll Also Like

5.2K 798 11
سال ها بود که بوسان آرامش و سکوتی را در خود جای داده بود. ولی با ورود خون آشام خونخوار ۲٠٠ساله به این شهر این ارامش بهم خورد... ژانر: ددی کینک، رمنس...
6.7K 1.6K 27
Couple(s): JaeYong Character(s): - Genres: Romance, Angst Summary: و زمانی که یک اشراف‌زاده درگیر عشق به خدمتکار خودش میشه... ⚠️ Contains so much...
3.7K 829 16
📌𝐓𝐫𝐚𝐧𝐬𝐥𝐚𝐭𝐢𝐧𝐠...📌 Summary | خلاصه کیم سوکجین پسر هجده ساله‌ایه که تموم عمرش عاشق برادر ناتنی‌اش بوده. با این حال سوبین نمی‌خواستش، دوستش...
7.5K 1.5K 21
سرباز دایورس اشک هاش رو رها کرد.. اشک هایی که زیر نور ماه میدرخشیدن.. بعضی از قطراتش روی زخم گونش میریختن و درد هاشو دوبرابر میکردن.. هیچ چیز قابل پی...