چند تا از لباسای بکهیون رو برداشت و سمت خروجی رفت، کنجکاو بود بدونه بکهیون چقدر میتونه پشت در دووم بیاره و برای برگشتن حاضر به چه کارهاییه!
وقتی در رو باز میکرد قطعا انتظار صحنهای که باهاش مواجه شد رو نداشت!
بدن پسر کوچولوی زندانیش روی زمین افتاده بود و پوستش رنگپریدهتر از همیشه به نظر میرسید.
با عجله سمتش رفت و جسم کوچیکش رو توی بغل گرفت، بدنش سردتر از همیشه بود...
چند ضربه به صورتش زد و بلند اسمش رو فریاد زد.
- بکهیون!
وحشتزده نبضش رو چک کرد.
- لعنت...
با بیشترین سرعتی که داشت داخل خونه دوید و بعد از برداشتن سوییچ ماشین و کتش پیش بکهیون برگشت، کتش رو روی بدن یخکردهی بکهیون انداخت و بلندش کرد.
با اینکه به غذاش میرسید بکهیون هنوز هم سبک بود...
بیتوجه به نگاههایی که توی پارکینگ روش زوم شده بودن بکهیون رو روی صندلی عقب ماشین گذاشت و همونطور که ماشین رو روشن میکرد شمارهی دوستش رو گرفت.
با ایستادن ماشین جلوی ورودی بیمارستان جونگسو که با چند پرستار منتظر ایستاده بودن سمت ماشین اومدن و چانیول بدون اینکه بهشون اجازه بده به بکهیون دست بزنن بغلش کرد.
- خودم میارمش.
و چند دقیقهی بعد بکهیون توی یکی از اتاقای خصوصی بیمارستان معاینه میشد.
......
بعد از گذشت یک ساعت به بکهیون که روی تخت خواب بود و بالاخره پرستارها اتاقش رو ترک کرده بودن نگاه میکرد.
جونگسو هنوز مشغول نوشتن چیزهایی بود و بالای سر بکهیون ایستاده بود.
- دلیل کوفتیت برای این وضع چیه؟
جونگسو به آرومی جواب داد:
+ اون فقط ضعیفه چان... احتمالا زیاد خسته شده یا استرس داشته.
- جواب آزمایشاشو گرفتی؟ دلیل بلوغش که دیر اتفاق افتاده بود چیه؟
+ چان من فکر نمیکنم اون بچه حتی یه وعدهی کامل یا حداقل سالم توی زندان خورده باشه... احتمالا بهخاطر ضعف زیادشه.
- چه ربطی به دیکش داره؟ یعنی بلد نبوده یهکم باهاش بازی کنه؟ پسرا از بچگی توی این چیزا ماهرن!
+ من اینطور تشخیص دادم... البته اگه بخوای میتونیم آزمایشای هورمونی ازش بگیریم که خیلی دردسر داره و من فکر نمیکنم لزومی داشته باشه، به عنوان یه دکتر میدونم که اون زیادی ضعیفه و باید بهش برسی، براش ویتامین و مکمل نوشتم که باید بخوره، دربارهی بلوغ کوفتیم انقدر ازم نپرس... چرا باید انقدر مهم باشه وقتی این بچه حتی با کوچکترین فعالیت یا استرسی از هوش میره؟!
- باشه نمیپرسم، حوصله ندارم بهخاطر یه بچهی مُردنی برم و برای خریدنِ دارو معطل شم، خودت بگیر یا بگو یه نفر بگیره برام بیاره.
+ خودخواه.
- خفه شو جونگ... الان واقعا حوصله ندارم.
و آخرین چیزی که بکهیون شنید صدای بسته شدن در بود.
با نگاهی به اطراف و آنالیز آخرین صحنهای که یادش بود و صدای آشنای کسی که با آقای پارک حرف میزد فهمید که توی درمانگاهه... با یادآوری اتفاقی که افتاده بود دوباره بغض کرد.
+ آقای پارک.
به سختی سعی کرد بشینه و بعد از چند دقیقهی کوتاه موفق شد.
چانیول با اخم بهش نگاه کرد و پرسید:
- چیه؟
بکهیون با وجود اینکه اخم چانیول بهش فهمونده بود هیچ چیز رو فراموش نکرده با نگرانی پرسید:
+ چرا اومدیم درمانگاه؟
- اینجا بیمارستانه نه درمانگاهی مثل آشغالدونیِ توی زندان، اینجاییم چون مثل یه ترسو از هوش رفتی و مجبور شدم برای آوردن توی بیارزش به اینجا وقتمو تلف کنم.
بکهیون با خجالت سرش رو پایین انداخت و به دستاش که قطرههای اشک خیسش میکردن، زل زد.
آقای پارک فقط بهخاطر یه کتاب انقدر عصبانی شده بود که بیرونش کنه و حالا اینطوری باهاش حرف بزنه؟
چرا همش باید دلش میشکست؟
+ من... من بیارزشم؟
بکهیون با گریه پرسید و چانیول پوزخند صداداری تحویلش داد.
- خودت چی فکر میکنی؟ یه پسر زندانی که برای جامعه حکم هیولا رو داره و از قضا دروغگو هم هست... حتی اندازهی یه موش هم ارزش نداری!
مثل همیشه به قلب کوچیکش که با هر کلمهش فشرده میشد اهمیت نداده بود.
+ ام...اما آقای پارک مامانم... مامانم گفته بود ارزش آدما به قلبشونه، به اینه که کسی رو اذیت نکنن... بکهیونی همیشه پسر خوبی بود... کسیو اذیت نکرد.... چرا... چرا باید بیارزش باشم؟
بکهیون میونِ هقهقهاش میگفت و اشکاش صورت و دستاش رو خیس میکردن و چانیول با صورتی که هیچ حسی رو نشون نمیداد به لرزش بدن پسرِ کوچیک چشم دوخته بود و قطعا فکرش رو هم نمیکرد که یک روز کلمهی "ارزش" دربرابر بکهیون معنایی نداشته باشه!
باز شدن در و ورود پرستاری که داروها رو براشون آورده بود، مانع جواب دادنش شد و بکهیون همونطور که دراز میکشید پتو رو روی سرش کشید و به گریهش ادامه داد.
هیچوقت فکر نمیکرد اوضاع اینطوری پیش بره، وقتی بچه بود همیشه فکر میکرد که روند زندگیش همیشه همونطور بیتغییر میمونه، از وقتی وارد خونهی آقای پارک شده بود فکر میکرد قراره زندگیِ جدیدی رو تجربه کنه و حالا مطمئن شده بود که قطعا قرار نیست هیچوقت مثل یه آدم عادی زندگی کنه، اون فقط به دنیا اومده بود که درد بکشه!
.....
وقتی بعد از تموم شدن سرمش به خونه رفته بودن ساعت یازده شب رو نشون میداد.
بکهیون با اینکه غمگین و ناامید بود، روبهروی تلویزیون نشسته بود و مشغول تماشای برنامهی سرگرمیِ جدیدی بود که به تازگی و بعد از مدتها انتظار، پخشش شروع شده بود.
یکی از دلایلی که کتاب خوندن و برنامه دیدن رو دوست داشت این بود که حتی برای چند دقیقه هم که شده باعث میشدن یادش بره کیه و موقعیتش توی این دنیا چیه!
توی سکوت به صفحهی تلویزیون زل زده بود که متوجه شد آقای پارک با یک پاکت بزرگ و یک لیوان آب کنارش نشست، کمی توی جاش جابهجا شد و جمعتر نشست تا مبادا با آقای پارک تماسی داشته باشه!
بدون اینکه نگاهی بهش بندازه همچنان مشغول تماشا بود که لیوانِ بزرگ آب جلوش گذاشته شد و بعد صدای بَمِ آقای پارک بود که قلبش رو به درد میاورد.
توی این موقعیت که به شدت ناامید و دلشکسته بود اصلا دوست نداشت آقای پارک رو ببینه و یا حتی صداش رو بشنوه اما خب مثل همیشه بدشانسی آورده بود!
- باید قرص بخوری.
+ چه قرصی؟
بدون اینکه نگاهی به چانیول بندازه، با لحن بیحسی گفت و باعث شد پوزخندی گوشهی لبای چانیول بشینه.
مثل اینکه کوچولوی سکسیش قهر کرده بود، اون حتی تنبیه هم نشده بود و قهر کرده بود!
ظاهرا باید چیزای زیادی بهش یاد میداد، مثل اینکه هیچوقت با پارک چانیول قهر نکن چون قطعا کاری میکنه که از شدت پشیمونی آرزوی مرگ بکنی!
اما خب از اونجایی که پسرش زیادی زیبا و خواستنی بود تا حدودی میتونست تحمل کنه و فقط یه کوچولو اذیتش کنه، اونم نه الان... توی یک فرصت مناسب!
- قرصایی که دکتر بهت داده تا خوب بشی.
مشت پر از قرصش رو جلوی بکهیون گرفت.
- همشونو باهم بخور.
با دیدن قرصا چشماش از شدت تعجب گشاد شدن، هیچوقت این همه قرص یک جا ندیده بود.
قرصای رنگارنگ توی سایز و شکلهای مختلف، امکان نداشت دکتر این همه قرص رو فقط برای یک مریض تجویز کنه!
با کمی فکر کردن و مرورِ اتفاقاتِ دو روز اخیر تنها میتونست یک نتیجهگیری داشته باشه... آقای پارک میخواست بکهیون رو بکشه!
توی زندان آدمای زیادی رو دیده بود که با قرصایی که از درمانگاه میدزدیدن خودکشی میکردن و الان به این نتیجه رسیده بود که آقای پارک میخواد بکهیون رو بکشه تا از شرش خلاص بشه!
+ ام...اما اینا خیلی زیادن.
- که چی؟
+ مطمئنین اگه اینارو بخورم نمیمیرم؟
چانیول خندهای کرد و توی صورت بکهیونی که با ترس و تعجب به قرصا نگاه میکرد، زل زد و با لحن مرموزی پرسید:
- از مُردن میترسی؟
بکهیون نگاه ترسیدهش رو به آقای پارک داد.
+ آ...آره.
- پس قرار نیست حالا حالاها بمیری چون پارک چانیول عادت نداره بذاره اموالش زود از بین برن!
لیوان آب رو برداشت و دست بکهیون داد.
- هنوز خیلی کار داریم بکهیون... قصهی ما هنوز شروع هم نشده!
قرصا رو دستش داد و همونطور که بلند میشد، گفت:
- اینا ویتامینن برای اینکه سالم بزرگ بشی، بخور منم میرم بخوابم، میتونی تا هروقت خواستی تلویزیون ببینی اما اگه خواب بمونی و برای قهوه معطلم کنی تنبیه میشی!
......
از صبح هر لحظه منتظر بود تا آقای پارک دوباره بیرونش کنه، مطمئن بود قرار نیست چیزی رو فراموش کنه یا بخششی در کار باشه و قطعا از بدشانسیش بود که روزِ تعطیل بود و بکهیون نمیتونست لوهان رو ببینه تا حداقل بتونه ازش کمک بخواد.
......
نگاهی به ساعت انداخت، ساعت ده شب رو نشون میداد و هنوز هیچ خبری از آقای پارکی که از صبح از اتاقش بیرون نیومده بود، نبود.
حوصلهش سر رفته بود و افکار آزاردهندهای که توی ذهنش بالا و پایین میشدن، باعث میشدن نتونه بیشتر از این تحمل کنه و برای پرتکردن حواسش به حموم بره.
زیر دوش ایستاده بود و قطراتِ گرم آب روی پوستش مینشستن، ناخودآگاه نگاهش پایین رفت و به عضوش خیره شد.
حرفای لوهان و آقای پارک توی سرش اکو میشدن و نفساش رو سنگین میکردن، سوالای زیادی داشت که نمیتونست از لوهان یا آقای پارک بپرسه و از طرفی چند روزی بود نسبت به این موضوع کنجکاو شده بود.
نفس عمیقی کشید و دستش رو سمت عضوش برد، هدفش فقط یه لمس ساده بود و نمیدونست چی باعث شد عضوش رو کامل توی دستش بگیره، حسای مختلفی داشت و حس میکرد باید به کارش ادامه بده، دلیلی برای لمس نکردن خودش نداشت و ترجیح میداد حالا که کسی اطرافش نیست ازش سر دربیاره!
مردد دستش شروع به حرکت کرد، انقدر این حرکت ادامه داشت که حالا شاهد تغییر سایز عضو کوچیکش بود و چیزی مانع این میشد تا کنجکاوی سادهش رو که حالا حسای تازهای بهش داده بود تموم کنه!
......
وقتی از اتاقش بیرون اومد و بکهیون رو ندید، حدس میزد که به حموم رفته باشه، پوزخندی روی لباش نشست و سمت حموم راه افتاد.
مثل اینکه وقت تلافی بود!
خوب میدونست چقدر بکهیون با دیدنش متعجب و معذب میشه با این حال به آرومی داخل رفت و چند ثانیه بعد درحالیکه خندهی متعجبی روی لباش نشسته بود به بکهیونی که با بهت بهش زل زده بود و دستِ چپش روی عضوش ثابت مونده بود، چشم دوخته بود.
کوچولویِ بیپرواش داشت قدم به دنیای کثیفی میذاشت و قطعا اگه میدونست چی در انتظارشه هیچوقت این کار رو نمیکرد... اما خب نمیشد جلوی غریزه رو گرفت!
بکهیون خجالتزده به لبخند عجیبی که روی صورت آقای پارک نشسته بود نگاه میکرد و نمیدونست دقیقا باید چه واکنشی نشون بده.
- بکهیونی داره چیکار میکنه؟
همونطور که قدم به قدم به بکهیون نزدیک میشد، گفت و با یک حرکت تیشرتِ آبی رنگش رو درآورد و گوشهای پرت کرد.
- یهکم دیر کردی ولی انگار داری یاد میگیری چطور یه پسر باشی!
بکهیون نگاه ترسیده و خجالتزدهش رو به چانیولی داد که حالا روبهروش، با فاصلهی کمی ایستاده بود و بهش لبخند میزد، یه لبخند مرموز و البته کثیف... چیزی که بکهیون هیچوقت نمیفهمیدش.
- چرا متوقفش کردی؟ ادامه بده.
دست به سینه روبهروی بکهیون ایستاده بود و سرتاپاش رو نگاه میکرد.
قطرات آب به آرومی از روی پوستش عبور میکردن، لباش نیمهباز و چشمای کوچیکش بهخاطر برخورد قطرات آب تندتند باز و بسته میشدن، قفسهی سینهش تند تند بالا و پایین میشد و دستش... هنوز هم عضوش رو نگه داشت بود و چانیول حالا چند حس مختلف داشت... نمیدونست باید به تنبیه کردن پسر زندانیش ادامه بده یا جلو بره و همین حالا همه چیز رو تموم کنه!
- منم میخوام دوش بگیرم بکهیون... بهتره که زودتر کارتو تموم کنی، اگه جای تو بودم زیاد وقتو تلف نمیکردم.
بزاقش رو با ترس قورت داد، دلش میخواست گریه کنه، فریاد بکشه و از آقای پارک خواهش کنه که تنهاش بذاره اما میدونست هیچکدوم فایده نداره و قرار نیست آقای پارک نگاه کردن بهش رو تموم کنه!
- نمیخوای که عصبانیم کنی درسته؟
با دیدن سکوتِ بکهیون با لحن مرموز و تقریبا ترسناکی گفت و به چشمای پُرش زل زد.
بکهیون با ترس فقط سرش رو تکون داد و چانیول تصمیم گرفت بیخیال جملهی "از کلمات استفاده کن" بشه چون فعلا چیزای هیجان انگیزتری برای سرگرمی وجود داشت!
- خوبه... زود باش و وقتمو هدر نده.
بکهیون گریهش گرفته بود، آخه چجوری باید جلوی آقای پارک انجامش میداد؟!
اونم کاری رو که اولین بار بود انجام میداد...
هیچ چیز نمیتونست اینکه برهنه جلوی آقای پارک ایستاده و به خصوصیترین نقطهی بدنش دست میزنه رو توجیه کنه!
با دیدن نگاه سرد و ترسناک آقای پارک، چشماش رو بست و نفس عمیقی کشید اما طولی نکشید که با جملهی آقای پارک با عجز چشماش رو باز کرد و نگاهِ درموندهش رو به چشمای خالیش داد.
- اشتباه نکن بیبی... میخوام توی چشمام نگاه کنی و انجامش بدی.
با وجود اتفاقات دیروز جرأت مخالفت نداشت و به ناچار شروع به تکرار حرکات قبل روی عضوش کرد.
اصلا نمیدونست داره چیکار میکنه، فقط چیزی رو که حس میکرد درسته دنبال میکرد.
بعد از چند دقیقهی کوتاه انگار همه چیز عوض شده بود، ترس و استرسش از بین رفته بود و بدنش بهش التماس میکرد حرکات دستش رو سریعتر کنه.
با دیدن بکهیونی که گه گاهی چشماش از لذت بسته میشدن و بدنش که زیر قطرههای آب تکونهای ریزی میخورد، حس میکرد تمام خونش داره سمت پایین تنهش حرکت میکنه!
با آزادشدن صدای نفسای پسر لختِ روبهروش دیگه توانایی کنترل کردن خودش رو نداشت، فاصلهی بینشون رو طی کرد و حالا با بالا تنهی برهنه، زیر آب روبهروی بکهیونی که سرش رو بالا گرفته و چشمای خمارش رو بهش دوخته بود، ایستاده بود.
- میخوای کمکت کنم بکهیون؟
بکهیون نگاه خمارش رو بهش دوخت، نفس عمیقی کشید و جوابی نداد.
پوزخندی زد و همونطور که به چشماش زل زده بود دستش رو سمت عضو بکهیون برد.
عضوش بین دستِ بزرگ آقای پارک فشرده میشد و بکهیون دوست داشت بهخاطر حسایی که دقیقا نمیدونست چی هستن فریاد بکشه.
حرکات دست آقای پارک دقیقا مثل مال خودش بودن اما نمیدونست که چرا حس بهتری بهش میدادن!
از بالا دیدن بکهیونیِ که چشماش بهخاطر شهوت باز و بسته میشدن، بدنش که میلرزید و لبای سرخش که بهخاطر گرفتن اکسیژن باز و بسته میشدن و سرش که هربار با نالهی کوتاهی که از گلوش خارج میشد، عقب میرفت... نفس رو ازش گرفته بود.
هیچ اهمیتی نمیداد که بکهیون الان و در آینده قراره چه حسی به کاراش داشته باشه و در موردش چی فکر کنه، مهم این لحظه بود...
لحظهای که ناخوداگاه سرش رو پایین برد و لباش رو به گردن بکهیون چسبوند، اونم درحالیکه حرکاتِ دستش رو کند کرده بود و صدای نالههای بکهیون فضای حموم رو پر کرده بود!
لباش مدام پوست نازک گردنش رو بین خودشون میگرفتن و بعد از مک عمیقی نوبت این بود که پوستش زیر دندوناش حس بشه.
با حس سوزش پوست گردنش چشماش رو باز کرد اما حرکتِ دست آقای پارک که تندتر میشد نذاشت زیاد به درد گردنش توجه کنه و دوباره چشماش بسته شدن و بین شونههای پهن مرد جلوش مچاله شد.
صدای بوسههایی که چانیول به گردن و ترقوهی بکهیون میزد با صدای نالههای ضعیفش مخلوط شده بود و چانیول بهخاطر این صداهای نفسگیر میتونست معنای واقعی لذت و زندگی رو درک کنه!
لباش رو از گردن بکهیون که حالا کاملا قرمز شده بود فاصله داد و به گوشش رسوند، حرکت دستش رو تندتر کرد و چند لحظهی بعد مایع داغی رو روی دستش حس کرد.
- قرار بود تنبیهت کنم ولی انگار حسابی لذت بردی!
زیر گوش بکهیون زمزمه کرد و بعد از چند ثانیه ازش فاصله گرفت، صاف ایستاد و به پسر کوچولوش اجازه داد که بدن بیجونش رو به بدنش تکیه بده و چانیول رو با لمسِ پوستاشون به آتیش بکشونه.
تا منظمشدن نفسای بکهیون به رد شدنِ سریع قطرات آب روی بدن کوچیکش زل زد و بعدش درحالیکه بکهیون رو وادار میکرد نگاهش کنه، با لحن مرموزی گفت:
- فکر میکنی بتونی همین کار رو برای منم انجام بدی؟
نگاه خمارش که حالا کمی گیج شده بود رو به آقای پارک داد، واقعا منظورش رو نمیفهمید، ذهن خستهش توانایی آنالیز جملهی آقای پارک رو نداشت.
چانیول دستش رو پشت کمر بکهیون گذاشت و کمی به خودش نزدیکترش کرد و حالا بکهیون کاملا توی بغلش بود.
دستش رو بالا آورد و به بکهیون نشون داد.
- با دستم کاری کردم که لذت ببری و اولین تجربهت به لطف من حسابی لذتبخش شد.
بکهیون که با جملهی آقای پارک خجالتزده شده بود، سرش رو پایین انداخت اما بلافاصله آقای پارک انگشتش رو زیر چونهش گذاشت و مجبورش کرد توی چشماش نگاه کنه.
- باید در عوض لطفی که بهت کردم تو هم بهم چیزی بدی درسته؟ چیزی که درست مثل کاری که برات کردم بهم لذت بده... میتونی با اون دست کوچیکت بهم بدیش؟
با لحن ترسناکی گفت و پوزخندی زد، البته که قرار نبود فعلا تا اون حد پیش بره اما آشنایی کوچولوش با معامله و طرز کارش لازم بود!
بکهیون باید یاد میگرفت پارک چانیول کاری که سودی براش نداشته باشه رو هیچوقت انجام نمیده!
+ چ...چ...چی؟
- فکر میکنم منظورمو واضح گفتم.
+ اما... اما...م...
- اما چی بکهیون؟ مامانت بهت یاد نداده که وقتی لطفی بهت میشه باید جبرانش کنی؟
توی صورت بکهیون، شمرده شمرده گفت و باعث شد چونهی بکهیون شروع به لرزش بکنه.
از لحن آقای پارک میترسید، لحنش مثل همیشه ترسناک و آزاردهنده بود، شاید اگه اون لحن رو نداشت میتونست لطفش رو جبران کنه، هرچند نه کاملا منظورش رو فهمیده بود و نه بلد بود!
نگاهی به لبای آویزون و چشمای پُرش انداخت و کلافه نفس عمیقی کشید.
- فکر نکنم آخرشم یاد بگیری که کجا گریه کنی و کجا نه!
کمی بکهیون رو از خودش فاصله داد، نگاه گذرایی به گردن قرمزش انداخت و بعد با لحن همیشگی زمزمه کرد:
- میتونی بری.
نگاهی به خودش انداخت، از آخرین رابطهش مدت زیادی گذشته بود و حالا کوچولوی لعنتیش تحریکش کرده بود.
روزی که تصمیم گرفت قبل از بردن بکهیون به یتیمخونه چند روزی توی خونهش نگهش داره، هیچوقت تصور نمیکرد سکس با کوچولوی زندانیش رو انقدر به تعویق بندازه و حالا با وجود اینکه بکهیون برهنه توی بغلش بود نمیتونست خودش رو راضی کنه بیشتر پیش بره، بکهیون فقط شونزده سالش بود و چانیول حس میکرد بدن کوچیک و ضعیفش توانایی همچین چیزی رو نداره.
صبح اولین روزی که بکهیون توی خونهش از خواب بیدار شده بود منطقیتر به موضوع فکر کرد و سخت نبود تا متوجه جدی بودن این موضوع بشه، باید صبر میکرد... انقدر صبر میکرد تا مطمئن بشه بکهیون به کسی حرفی نمیزنه و حالا با شناختی که کمکم از کوچولوی زیباش پیدا کرده بود حس میکرد انقدرها هم به بودن توی بغلش بیمیل نیست!
......
شب به آرومی گذشته بود و بکهیون حس میکرد خیلی خوششانس بوده که آقای پارک برای شام بیرون رفته بود و فقط با گفتنِ "زود یه لیوان بزرگ شیر با خوراکیات بخور و بخواب، من دیر برمیگردم" تنهاش گذاشته بود و این برای بکهیونی که بعد از حموم به سختی میتونست چشماش رو باز نگه داره مثل معجزه بود و بلافاصله بعد از دراز کشیدن روی کاناپهش به راحتی خوابش برده بود.
صبح سر ساعت بیدار شد و سمت حموم دوید تا صورتش رو بشوره، بعد از شستن صورتش کرمی که لوهان مدام اصرار میکرد هر روز صبح ازش استفاده کنه برداشت و برای زدن کرم به صورتش توی آینه نگاه کرد، با دقت صورتش رو ماساژ داد و لحظهای که میخواست از آینه فاصله بگیره نگاهش به گردنش افتاد، چند رد قرمز روی گردنش بود!
بکهیون وحشتزده چند ثانیه با چشمای درشتشدهش بهشون نگاه کرد و بعد سعی کرد لمسشون کنه، از یه جوش عادی خیلی بزرگتر بودن، نکنه مریض شده بود؟
یکی از همون مریضیهایی که ممکن بود هرکسی رو بکشه!
با بغض بیرون رفت و سمت اتاق آقای پارک دوید.
روبهروی آینه قدی ایستاده بود و دکمههای پیراهنش رو میبست، با صدای در اتاقش که پشت هم زده میشد اخم کرد، بکهیون زودتر اومده بود؟
اصلا چرا انقدر محکم در میزد؟
سمت در رفت و خودش رو برای سرزنش بکهیون آماده کرد ولی با باز کردن در و دیدن چشمای قرمز و مردمکای لرزونی که بهش نگاه میکردن متعجب بهش زل زد.
بکهیون فرصت عکسالعمل یا حرفی بهش نداد و با بغض گفت:
+ آقای پارک... من... فکر کنم... دارم میمیرم.
چانیول با لحن ترسیده و چشمای خیسش نتونست خونسرد بمونه.
چی این موقع صبح بکهیون رو انقدر ترسونده بود که فکر میکرد داره میمیره؟!
با لحن گیجی رو به بکهیون پرسید:
+ درست توضیح بده... چی شده؟
بکهیون نفس عمیقی کشید و با چهرهی ترسیده و لبای آویزون شروع به توضیح دادن موضوع کرد و هر لحظه که بیشتر توضیح میداد اخم چانیول کمرنگتر میشد و به سختی سعی میکرد جلوی خودش رو بگیره تا موجود سادهی جلوش رو توی بغلش نکشه.
+ داشتم از همون کِرِمایی که لوهان داده تا پوستم خوشگلتر بشه میزدم ولی یه چیز گندهی قرمز روی گردنم دیدم... خیلی وحشتناکه آقای پارک... حتما مریض شدم... بهش دست زدم یعنی دستمم اون شکلی میشه؟ نباید بهش دست میزدم؟ اگه دستام زشت بشن چی؟ باید بازم بریم بیمارستان؟ ولی من نمیخوام توی اون جای شلوغ و ترسناک بمیرم.
یقهی هودیش رو کنار زد، گردنش رو کج کرد و دوباره مشغول توضیح دادن شد.
+ ببینین چقدر ترسناکه... من... من اسم مریضیشو نمیدونم اما مطمئنم کُشندهست وگرنه چه دلیلی برای کبودشدنش وجود داره؟
چانیول با دیدن مارک روی گردنش نتونست جلوی پورخندش رو بگیره و همین کافی بود تا اشکای بکهیون راه بیفتن، حتما مریضی بدی گرفته بود و آقای پارک خوشحال بود که قراره از دستش خلاص بشه!
+ میدونستم... قراره بمیرم.
انگشت اشارهش رو به آرومی روی ردهای قرمز کشید و همونطور که به مردمکای لرزون بکهیون خیره شده بود، به آرومی گفت:
- وقتی دیروز توی بغلم وول میخوردی و لذت میبردی انقدر زیبا به نظر میرسیدی که روی گردنت این رد رو گذاشتم... این یه نشونهست... یه نشونه که ثابت میکنه مال منی... مالِ پارک چانیول... و باید یادت بمونه که هیچکس به جز من حق نداره لمست کنه!
......
یک هفته از اون اتفاق میگذشت و چانیول از تاثیر کاری که توی حموم برای بکهیون انجام داده بود راضی بود.
انگار دیگه انقدرها هم ازش خجالت نمیکشید و گاهی انقدر درگیر کتابا و خوراکیاش میشد که به خودش زحمت نمیداد شلوار بپوشه و با هودی گشاد و کیوتش و شلوارکایی که تنها باسن برجستهش رو میپوشوندن برای پرسیدن سوالاش دنبال چانیول راه میفتاد و چانیول رو انقدر از شنیدنِ "آقای پارک" خسته کرده بود که کارای لازم برای جایگزین کردنش با کلمهی دیگهای رو شروع کرده بود!
بکهیون تمام طول روز مشغول درس خوندن بود و چانیول کمتر میدید تلویزیون رو روشن کنه، با این حال هیچکدوم از اینا به اندازهی پیشرفتش توی قهوه درست کردن چانیول رو متعجب و راضی نمیکرد!
نمیدونست بهخاطر تمرین زیاده یا بکهیون از آجوما کمک گرفته اما بههرحال فقط از قهوههایی که بکهیون هر روز صبح با لبخند براش میبرد و مثل بچه گربهها بهش زل میزد تا تمومش کنه لذت میبرد!
......
- مامان؟ یکی از دفترچههامو پیدا نمیکنم.
همونطور که از اتاقش بیرون میومد داد زد و سمت آشپزخونه رفت، مامانش مثل هر سال مشغول پُرکردن کاسهش با سوپ جلبک بود.
+ خوب گشتی؟
همونطور که سرجاش مینشست با لبخند جواب داد:
- اوهوم... همونی که مثل مال بکهیونه.
کنارش نشست و همونطور که روی برنجش سبزیجات میذاشت اخم کرد.
+ امروز تولدته لوهان... میشه حداقل یه امروز حرفزدن درمورد بکهیونو تموم کنی و در مورد خودت حرف بزنی؟
لوهان شوکه از لحن کلافهی مادرش سوپش رو قورت داد و با تعجب پرسید:
- چرا؟ چیزی شده؟
+ نمیخوام زیاد باهاش صمیمی بشی.
- چی؟ مگه من بچهم مامان؟ تو که بکهیونو دوست داشتی.
+ نظرم عوض شده راضی شدی؟ بهش نزدیک نشو.
لوهان این بار عصبی قاشقش رو زمین گذاشت و پرسید:
- مشکل چیه مامان؟ از کی به روابطم گیر میدی؟
+ خدایا... میشه یه بارم شده به حرفم گوش کنی؟ حس میکنم یه چیزی توی اون خونه درست نیست .
لوهان این بار با نگرانی بهش زل زد، نکنه بکهیون توی اون خونه خوشحال نبود؟
مدتی بود حس میکرد دیگه آقای پارک رو درست نمیشناسه و نمیدونست با بکهیون چه رفتاری داره!
- منظورت چیه؟ حس میکنی بکهیون مشکلی داره؟ نکنه آقای پارک باهاش بدرفتاری میکنه؟
+ حس میکنم رفتاراش خیلی عجیبه... دیروز وقتی رفتم انگار انتظارمو نداشت.
با دیدن چهرهی نگران لوهان کمی مکث کرد، نفس عمیقی کشید و بهش نزدیک تر شد.
+ فقط یه تیشرت بلند پوشیده بود و موهاش خیس بود، وقتی منو دید جا خورد و سریع رفت شلوار پوشید.
لوهان کلافه توی صندلیش ولو شد و نفس راحتی کشید.
- واقعا که مامان... ترسوندیم فکر کردم اتفاقی افتاده.
+ منم اولش فکر میکردم مهم نیست ولی فقط همون یک بار نبود، لباساشو چک کردم، همشون زیادی باز بودن... چرا تخت اتاقش هیچوقت بهم نمیریزه؟ اگه شبا اونجا نمیخوابه پس کجا میخوابه؟ قطعا توی تخت آقای پارک.
- مامان... بکهیون شبا روی کاناپه میخوابه چون آقای پارک نمیذاره از تخت اتاقش استفاده کنه، انقدر فکرای عجیب نکن.
+ ولی...
- ولی چی؟ داری میگی بکهیونی که حتی بلد نیست معمولیترین کارای یه پسر همسن خودشو انجام بده لباسای سکسی میپوشه و میخواد آقای پارکو اغوا کنه؟ دیوونه شدی؟
عصبی بلند شد و کولهش رو برداشت ولی قبل از اینکه از آشپزخونه بیرون بره با صدای مادرش شوکه سمتش برگشت.
+ از اینکه یه بچه یتیم وارد اون خونه شده و داره همه چیزو مال خودش میکنه متنفرم... این همه سال با سختی بزرگت کردم و آقای پارک هیچوقت بهمون توجهی نشون نداد... حالا داره یکی دیگه رو به تو ترجیح میده... اگه میخواست کار انسان دوستانه انجام بده چرا به جای حمایت از تو یکی دیگه رو آورده؟ فکر میکنی نمیدونم بهخاطر اون تصمیم گرفتی دادستان بشی و انقدر درس میخونی که چشمات ضعیف شدن؟ فکر میکنی نمیدونم به جای دخترا با پسرا رابطه داری؟ آقای پارک باید به تو توجه میکرد... میدونم خودتم به همهی اینا فکر میکنی... اون مرد حق بکهیون نیست.
لوهان فقط میتونست شوکه به مادرش زل بزنه، مادری که همیشه مهربون و فداکار بود چطور انقدر راحت عوض شده بود؟
چطور انقدر راحت درموردش قضاوت میکرد؟ منظورش این بود باید آقای پارک رو اغوا کنه تا ثروتمند بشن؟
چرا دیگه مادرش رو نمیشناخت؟
- داری میگی مثل یه هرزه خودمو به یه مرد سی ساله بفروشم تا زندگی راحتی داشته باشی؟ حتی اگه بدونی به پسرا گرایش دارم... کدوم مادری همچین چیزی میخواد؟ نباید منو ببری دکتر؟ نباید نگران ازدواج کردن یا بچهدارشدنم باشی؟ نگران نیستی همه بفهمن پسرت با همجنس خودش میخوابه؟ مامان از کی اینطوری شدی؟
بدون اینکه به موقعیتش فکر کنه با هر جمله صداش رو بالاتر میبرد، مادرش با دیدن عصبانیتش نزدیکش شد و دستاش رو گرفت.
+ معلومه که نگران بودم، خیلی تحقیق کردم و با روانشناسای زیادی حرف زدم ولی نمیتونستم قبول کنم اما این فرق داره لوهان... تا وقتی آقای پارک باشه هیچ مشکلی ندارم.
- البته که مشکلی نداری، بههرحال هر روز اتاقای اون خونه رو تمیز میکنی... طبیعیه داشتن یکیشون آرزوت باشه.
عصبی دستاش رو از دستای مادرش بیرون کشید و عصبانی گفت:
- ممنون برای هدیه تولدت مامان... بهم جایگاهمو یادآوری کردی... بهتر از این نمیشد.
از مادرش فاصله گرفت و چند ثانیه بعد صدای کوبیدهشدن در خونه بود که سکوت رو بهم میزد.
......
تا جایی که میتونست تند راه میرفت و سعی میکرد نفسای عصبیش رو کنترل کنه، یکی از عادتای بدش این بود که به هیچ عنوان به خودش اجازه گریه کردن نمیداد و حالا با قلبی که با شدت به قفسه سینهش کوبیده میشد، سمت ایستگاه اتوبوس میرفت.
چند ثانیه چشماش رو بست و بعد با لبخند بازشون کرد، امروز تولدش بود و حالا که قلبش شکسته بود بهترین کار پیچوندن مدرسه بود.
کنار خیابون دوید و دستش رو برای گرفتن تاکسی بلند کرد، حتما الان بکهیون تنها بود و با دیدنش خوشحال میشد.