گوشی جونگوک بیوقفه روی تختش درحال زنگ خوردنه. چند روزی هست که توی این وضعیته، دقیقا، از شنبه. درحال حاضر مثل یه گربه خسته دراز کشیده، سرش روی بالشتشه و چون مدت زیادی اینجوری بوده، جریان خونش ته نشین شده و شونههاش درد گرفتهان، اما نه به اندازه قلبش. آه.
واو، اون واقعا یه آدم رمانتیک عوضیه. همزمان توی ذهنش به خودش تبریک میگه برای اینکه یه احمق فاکی و یه شاعر پراحساسه. "اما نه به اندازه قلبش"
ویبره گوشیش قطع میشه، اما میدونه که یه ساعت دیگه قراره دوباره شروع بشه. گرچه، قرار نیست جواب بده.
به خودش قول داده که همچین کاری نکنه.
تهیونگ از بعد از مسابقه، مدام زنگ زده. روز اول 18 بار زنگ زد تا اینکه شب شد، دیروز هر یه ساعت یکبار، و امروز تا حالا هفت تا تماس داشته و ساعت هنوز دو بعد از ظهر هم نشده. از جاش بلند میشه و میشینه، از پنجره به بیرون خیره میشه. با اینکه چشمهاش هنوز نیمهبازن، براش واضحه که بیرون داره مثل سگ بارون میاد و با این وضع ابری بودن، تقریبا میشه گفت هوا تاریکه. انگار آخرالزمانه.
شایدم واقعا هست. برای جونگوک که مهم نیست، اون دیگه کسی رو نداره که بخواد قبل از تموم شدن دنیا بهش برسه. جیمین رابطهشون رو تموم کرده، آری سال تا سال باهاش حرف نمیزنه و مادرش هم به ندرت خونهاست، مارک دیگه پدرش نیست و تهیونگ....آره، تهیونگ هم پیچیدهست.
صورتش دوباره روی بالشت فرود میاد. گوشیش شروع به ویبره رفتن میکنه، چشمهاش رو میبنده و نالهاش رو توی بالشت خفه میکنه.
نه، نکن. جونگوک.
به ویبره ادامه میده.
نکن.
ویبره.
خودت رو دوست داشته باش.
"مادرفاکینگ" نالهای میکنه و دستش رو دراز میکنه تا گوشی رو برداره.
قرار نبود این کار رو بکنه. وقتی شنبه بعد از بازی اومد خونه، فقط احساس بدبختی و سرگشتگی میکرد، و همهش روی سرش خراب شد وقتی حتی تهیونگ هم نمیخواست دیگه تحملش کنه- تهیونگی که این چند ماه براش مثل یه لالایی بود. شروع به فکر کردن کرد. نتیجهای که بهش رسید، با احساساتش درگیرش کرد.
آری درست میگه، کاملا احتمالش هست که درست بگه.
باید یه دلیلی باشه برای اینکه هیچوقت کاملا احساس نابودی نمیکرد، نه تا وقتی که تهیونگ اونجوری بهش گفت، باید یه دلیلی باشه. مگه نه؟
باید یه دلیلی باشه برای مقدار شکستگیای که توی این چند روز حس کرده. این چند روزی که ندیدتش.
اما، اگر این احساسات رو واقعا به تهیونگ داره، نباید تشویقشون کنه. احساسات بد. حالا که یهنفر متوجهشون شده، میتونن برگردن به همون جهنمی که ازش اومدن. گم شین.
"پوووف"
"کو....؟" صدای تهیونگ نرمه، و شاید یکم شوکه شده از اینکه جونگوک جواب تلفنش رو داده. و از هر نظری صداش گرمتر از اون چیزیه که جونگوک انتظار داشت. فکرکرده بود تهیونگ زنگ زده تا دعوا کنه.
هوفی در جواب میکنه، چیز بیشتری ازش برنمیاد. یجورایی نفس کشیدن توی این حالتِ سرش روی بالشت سخت شده، اما تکون نمیخوره. "حرف برن" با صدای آرومی میگه، اگه قراره تهیونگ شروع به داد و بیداد کنه، پس بهتره زودتر شروع کنه که زودتر هم تموم شه بره.
تهیونگ از اونور خط دم عمیقی میگیره. حسی که صداش توی سینه جونگوک ایجاد میکنه خیلی عجیبه. "میخواستم معذرتخواهی کنم جونگوکی" شروع میکنه. "یعنی، برای چند تا چیز"
اصلا چیزی نبود که انتظار داشت. انگار برای یه لحظه همه فعالیتهای حیاتیش متوقف میشن، نفس کشیدن، ضربان قلب، جریان خون. فقط برای یه لحظه.
تهیونگ مکث میکنه، شاید منتظره که جونگوک جوابی بده. وقتی میفهمه که قرار نیست همچین اتفاقی بیوفته، دوباره نفس عمیقی میگیره. "خیلی نامردی بود کاری که قبل از بازی کردم، اولا همونطور که گفتی به من ربطی نداره که بخوام بهت بگم کی به دوستت بگی گی ای"
"اقلیتهای جنسی" جونگوک زمزمه میکنه. صدای کوفتی تهیونگ خیلی سافته. قسم میخوره که میتونه همینجوری با گوش کردن بهش بخوابه، البته با این ضربان قلب، شاید جورایی غیرممکن باشه.
"اقلیتهای جنسی پس" میگه و جونگوک با خودش فکر میکنه که شاید به لبخند روی لبشه؟ فقط یه آرزوی کوچیک، اینکه بتونه لبخندش رو ببینه. "اما، آره. به من ربطی نداشت. گرچه که هنوز شخصا فکر میکنم که بهتر میشد که بهش میگفتی، اما بهت احترام میذارم، این انتخابیه که خودت باید بکنی" نفس ریز دیگهای میگیره.
این واقعیه؟ جونگوک با خودش آرزو میکنه که نباشه، چون دوست داشت دستش رو دراز کنه و تهیونگ رو لمس کنه، اگه این یه تصور بود، کاملا ممکن بود. چیشده که از بین این همه جا و زمان توی دنیا، الان اینجا و توی این لحظه است؟ تهیونگ داره صادقانه ازش عذرخواهی میکنه....
"دوما" ادامه میده. " اینکه بخوام قبل از مسابقه یکچهارم نهایی لیگ، بازی به این مهمی، این مسئله رو وسط بکشم، واقعا احمقانه بود. اون لحظه اصلا حقت نبود، بازی باید تنها چیز توی ذهنمون میبود، میدونی؟ خوشبختانه تیممون بهطرز فاکیای خوبه، و نابودشون کرد، اما خب بازم... و اینکه... سومیش...." گلوش رو با یه حالت معذبی صاف میکنه.
و بعد، از اونور خط ساکت میشه، و جونگوک برخلاف لبخند احمقانه روی لبش و حشرههای موذی توی شکمش، اخم میکنه. "ته؟" صداش میکنه.
"اوکی شت"خیلی معذب بهنظر میاد. " شاید یکم عجیب بهنظر باید ولی فقط باید بهت بگمش. من..."
"تو...؟"
"اممم"
"محض رضای خدا، حرف بزن" جونگوک چشمغره میره.
" من همیشه پشتتم"
اوه.
جونگوک غلت میزنه، گوشی رو همونجا کنار گوشش روی بالشت ول میکنه. دم. بازدم. نه، این اصلا خوب نیست، اصلا خوب نیست. جونگوک قرار بود اون حسها رو از بین ببره. قرار بود پروانههای تو شکمش از گرسنگی بمیرن. بدون داشتن هیچ خوراکی ای از تهیونگ. فقط دو روز گذشته و حالا جونگوک یه میز کامل از هر چیزی که میخوان براشون چیده.
جونگوک عاشق حیوونهاست، بد برداشت نکنین، اما این پروانههای فاکی باید قتل عام شن. اینجا جایی براشون نیست. متوجه نیستن که کسی اونها رو نمیخواد؟ گمشین. آه.
چند تا نفس عمیق میکشه، قلب فاکیش باید آروم شه، لطفا، انقدر تند نزن. گوشی رو دوباره به سمت گوشیش میگیره.
"اممم" سرفهای میکنه. تهیونگ هنوز ساکته، اما صدای نفسهاش برای گوش جونگوک آشناتر از این حرف هاست. حتی میتونه جوری که بعد از گفتن اون جمله از خجالت سرش رو پایین انداخته رو تصور کنه. "پس...من قطع میکنم...بعد تو دوباره زنگ میزنی و تظاهر میکنیم که هیچوقت هیچ اتفاقی نیوفتاده"
"باشه، خوبه"
یه لحظه ساکت میگذره. "اما فراموش نمیکنم. ممنونم" جونگوک سریع میگه و قطع میکنه.
گاد.
تهیونگ دوباره زنگ میزنه. "پس میخوای بیای برات ساک بزنم یا چی؟ چون واقعا حوصلم سر رفته." جونگوک خیلی عادی حرفش رو میزنه.
چون واقعا دلم برات تنگ شده.
بعد از اینکه تماس دومشون تموم میشه، جونگوک از تخت بیرون میاد. توی آینه به خودش نگاه میندازه. میتونه تغییری که توی این چند ماه کرده رو ببینه. چشمهاش کوچیک تر شدهان، خط فکش بیشتر خودش رو نشون میده. بازوهاش بزرگتر شدن، قدش بلندتر شده.... بزرگتر شده.
توی آینه دیده نمیشه، اما حالا جزو اقلیتهای جنسیه و احتمالا از اون یارو، کیم تهیونگ، هم خوشش میاد.
درحال پایین اومدن از پلهها، بالاتنهش لخته، فقط یه شلوارک پاشه و جوراب، با خودش فکر کرد که تهیونگ در هر صورت قراره هرچیزی که بپوشه رو از تنش دربیاره، پس بهتره انرژیش رو ذخیره کنه. گردنش رو میماله، این چند شب، خوابیدن سخت بود.
"اوه" به محض اینکه به اتاق نشیمن میرسه میگه، صدایی نشنیده بود از پایین، اما آری و مادرش روی مبل لم دادهان و پیکی بلایندرز میبینن. اگه این واقعیت وجود نداشت که آری ازش متنفره و تهیونگ داره میاد خونشون، جونگوک هم احتمالا بهشون ملحق میشد. " شما خونهاین؟" میپرسه.
مادرش بهش لبخند میزنه. بهطرز عجیبی بهنظر میاد که خوب استراحت کرده. " آره، یادت رفته بود بیبی؟"
"آره فکر کنم" دستهاش روی توی جیبهاش فرو میکنه. تامی داره توی تلویزیون میمیره. تهیونگ تا چند دقیقه دیگه میرسه و مامانش هم قراره خونه باشه. هیچ راهی برای اینکه یواشکی ببرتش بالا وجود نداره و برعکس پدر مادر تهیونگ، مادر اون میدونه که اونها با هم دوست نیست- نبودن.
" چرا اخم کردی؟"
"آه هیچی فقط خستهام" میتونه حس کنه که آری داره براندازش میکنه، وقتی به سمتش نگاه میکنه، آری روش رو برمیگردونه.
" وا، کل روز خواب بودی. چیزی شده؟ یکم صبحونه بخور"
زیر لب جوابی میده و به سمت آشپزخونه میره. هنوز بیرون بارون میباره، صداش اینجا توی اتاق نشمین بیشتر پیچیده. کتری هنوز داغه، پس واسه خودش یهکم چایی میریزه، با مغز استراتژیکی که داره، بزرگترین ماگ رو انتخاب میکنه، تهیونگ قراره یه نفس نصفش رو بالا بره.
یهکم پنیر روی تست میذاره، روی یه ورق ژامبون شک میکنه، تهیونگ از این مارک خوشش نمیاد، خب دیگه کافیه واسه تهیونگ که غذا درست نمیکنی واسه خودت- ماست هلویی تو یخچال داریم؟ تهیونگ دوست داره- بعضی اوقات فکر میکنه که خیلی خوب میشناستش، گرچه بعضی اوقات کاملا برعکسشه.
صدای زنگ در بهموقع میاد - جونگوک حتی برای یه لحظه هم به کنصل کردن برنامههاشون فکر نکرده- چایی و ساندویچ و ظرف ماست رو روی میز ناهار خوری ول میکنه و به سمت در میره، تا به روی یه تهیونگ خیسشده بازش کنه.
یه کت پوشیده، یه شال کرمی دور سر و گردنش. موهاش خیلی فر شدهان ، اما لبخندی روی لبش ثابته. به هم لبخند میزنن، جونگوک سعیش رو میکنه که نیشش از این گوش تا اون گوشش باز نباشه، اما مطمئن نیست.
"سلام" با لحن صمیمی میگه و بهطور خودکار دستش به سمت پارچه کت تهیونگ میره، به سمت خودش نزدیکش میکنه. بهش کمک میکنه که کتش رو دربیاره و براش آویزونش میکنه.
به همه جزئیات حرکاتش درحالی که بوتهای خیسش رو درمیاره نگاه میکنه. در نهایت دست های تهیونگ بهسرعت باد دور گردنش حلقه میشن.
توی آغوش گرفتنش تردیدآمیز بود، اما گرم بود. حالا یکهو، جونگوک هم دلش میخواد که عذرخواهی کنه. اما اون هیچوقت رابطه عمیقی با کلمهها نداشته، نه اونجوری که تهیونگ داره. امیدواره که از روی حرکاتش مشخص باشه. نمیخواد که تهیونگ ازش ناراحت باشه.
" من رو بخشیدی؟" زیر گوشش زمزمه میکنه.
اوهومی میگه و بین بازوهاش، سفتتر به سینه اش فشارش میده. اصلا از همون اول نباید انقدر عصبانی میشد. احتمالا هم کاملا حق با تهیونگ بود.
تهیونگ با نوک انگشتهاش کمرش رو نوازش میکنه، چرا همیشه انقدر نرمه؟
لبهاش خیلی آروم و خیلی نرم، تقریبا مثل حس یه پر روی پوست فکش کشیده میشن و جونگوک چشمهاش رو میبنده. میتونه تا ابد همینجوری ادامه بده. میتونه همینجا به تهیونگ بگه که میخواد برای هم باشن. میتونه تصورش کنه....اینکه زیر بارون ازش خواستگار- خفه شو جئون! فقط خفه شو!
" مامانم خونه است" بالاخره زبون باز میکنه. تهیونگ فورا خودش رو عقب میکشه و حداقل به اندازه یه متر بینشون فاصله درست میکنه. جونگوک احساس ناامیدی میکنه، منظورش این نبود که ازش دور شه. خودش اون فاصله رو دوباره پر میکنه و از گوشه آستین تهیونگ میگیرتش، شاید نتونه بوسش کنه اما میتونه اینکار رو کنه. " ببخشید، فراموشم شده بود"
"اشکالی نداره کو، برم پس؟"
"نه" فورا میگه، درست همون لحظه، مادرش از اتاق نشمین صدا میزنه.
"کوک؟ کیه؟"
"فاک، بیا" از همون گوشه آستینش به سمت اتاق نشیمن میکشتش. قدمهای تهیونگ آرومن، شاید یکم استرس گرفته، اما میاد، پشت سر جونگوک میاد، تا اینکه کنار مبل رو به تلویزیون متوقف میشن.
"اوه، سلام" مادرش سلام میکنه، درحالی که تعجب توی صورتش کاملا واضحه.
جونگوک لپش رو گاز میگره، سعی میکنه گرمای مضاعفی که توی پشت گردن و گوش هاش بوجود اومده رو نادیده بگیره. " مامان، این تهیونگه"
"سلام خانم جئون" تهیونگ تعظیم ریزی میکنه و بعد به سمت آری دست تکون میده. مادرش یه لحظه با گیجی بین آری و تهیونگ نگاه میکنه. خب آره رابطه اون و تهیونگ مشخصا بهتر شده بود توی این یه سال، هرکسی که بازی ها رو دیده باشه میفهمه، اما این همه حقیقت نیست. کسی حدس نمیزد که اون و تهیونگ هر شب توی بغل هم بخوابن.
خیلی حس عجیبی میده که داره تهیونگ رو به مادرش معرفی میکنه. تهیونگ تا حالا صد بار اینجا بوده، درحالی که مادرش توی اتاق کناری خواب بوده. جونگوک حتی روی همون مبل، یه بار به فاکش داده.
" پس ما میریم بالا" گلوش رو صاف میکنه. میخواد زودتر از اون موقعیت دور شه.
آری با یه حالت خیلی مشکوکی سرفه میکنه و چشمهای نگران تهیونگ و جونگوک روش قفل میشن، گرچه اون فقط به صفحه تلویزیون خیره شده. جفتشون میدونن که قراره بعدا بازخواست بشن.
"فعلا" مادر جونگوک سری تکون میده و بهشون لبخند میزنه. این خیالشون رو راحت میکنه، اینکه فقط به یه معرفی ساده قانع شده.
جونگوک دوباره از آستین تهیونگ میگیرتش و به سمت پلهها میره، تا نصف راه میره که یاد صبحونهاش میوفته، تهیونگ رو دوباره با خودش کشون کشون تا آشپزخونه میاره.
" مامانت ازم متنفره؟"
چرا براش مهمه؟ این سوال فورا توی ذهنش ظاهر میشه. حس عجیبی داره که برای تهیونگ نظر مادرش مهمه.
"نه"یه سینی از روی میز برمیداره. "فقط گیج شده احتمالا"
"آها" تهیونگ سر تکون میده و ماگ روی سینی رو برمیداره، یه قلوپ ازش مینوشه. جونگوک اسپنک بی صدایی بهش میزنه.
"اون چایی من بود" گرچه ماگ رو ازش نمیگیره، و حتی در ازای یه اسپنک دیگه میذاره از ساندویچش یه گاز بخوره. "چطور مادر پدر تو نمیدونستن؟"
سوال بزرگیه، واقعا، چون تهیونگ در لحظه معذب میشه. ساندویچ رو برمیگردونه روی سینی و گوشه لبش رو لیس میزنه. چرا پدر مادرت نمیدونن ما دشمن های خونیایم؟ چرا به بازی های فوتبالمون نمیان؟ چرا نمیدونستن که تو کاپیتانی؟
اون ها هیچوقت راجبش صحبت نکردهان. بهجاش جونگوک چند تا ارگاسم بهش داد. اون ها توی نادیده گرفتن موضوعات و فقط سکس کردن خوبن. اما الان، مسئله فرق میکنه، جونگوک میخواد بدونه.
سرش رو بالا میگیره و به تهیونگ خیره میشه. "فوتبال...یجورایی" یه قلوپ دیگه از چایی مینوشه. وقتی دوباره شروع میکنه، صداش کلفتتر بهنظر میاد. " یجورایی براشون مهم نیست "
"اما تو عاشق فوتبالی" جونگوک زمزمه میکنه، با اخمی که روی صورتشه.
"اما به اندازه کافی مهم نیست"
جونگوک میخواد که مخالفت کنه، فوتبال مهم ترین چیز روی این سیارهست، لاقل زندگی جونگوک که بهش وابسته است. مطمئنه که تهیونگ هم همینطوره، اما تهیونگ ماگ رو به سمتش میگیره و رسما مشخص میکنه که این بحث تمومه.
ماست رو برمیداره و روکش روی ظرفش رو میکنه، میدونه جای سطل زباله کجاست...تهیونگ حتی میدونه جای قاشقها کجاست....خودش به خودش میرسه....
جونگوک متوجه این شده که این حرف ها، حرفهای تهیونگ نیستن. انگار کسی مغزش رو باز کرده و بذر این افکار سمی رو توش کاشته.
اما چیز دیگهای نمیگه، نمیخواد عصبانی یا ناراحتش کنه. فقط دستی به کمر تهیونگ میکشه تا به سمت پلهها راهنماییش کنه. حالت بسته تهیونگ فورا نرم میشه همینطور که دست جونگوک بهراحتی همونجا میمونه.
و همینطور که وارد راهرو میشن، دست جونگوک به زیر تیشرتش رسیده و حالا توی راه نوازش انحنای کمرشه.
"هی جونگوکی، قبل از اینکه بری بالا، میخواستم بهت بگم امروز الان یادم اومد" مادرش صدا میزنه. "هفته بعد من و آری و لیلی قراره بریم همونجا کمپی که پیارسال رفتیم یادته؟ ما دخترها فقط ، یکم وقت بگذرونم"
دستش، زیر لباس تهیونگ تبدیل به یه مشت میشه. "چه خوب" کیوت. عالیه. خانوادگی. آفرین.
"کوک؟" مادرش صداش میزنه اما جونگوک فقط از پله ها بالا میره، تهیونگ پشت سرش.
جونگوک لیوان نیمهخالی و تست نصفهخورده شده رو پرت میکنه روی پاتختیش و مثل یه ستاره دریایی روی تخت پهن میشه. سرش رو زیر بالشت قایم میکنه. خب من چیکار کنم؟ به من چه؟ تا آخر عمرتون با هم خوش باشین.
بعد از چند ثانیه حس میکنه که تخت فرو میره، همونطور که اون افکار توی اعماق ذهنش. تهیونگ کنارشه. ماستش رو خورد؟
"خستهای؟" تهیونگ میپرسه.
"هوممم"
"بد خوابیدی عزیزم؟"
"هوممم" عزیزم.
حس میکنه که هیونگش یکم روی تخت جابهجا میشه- بعد دستش رو روی بین کتف هاش حس میکنه، به آرومی داره پشتش رو نوازش میکنه. لمس سادهاییه. یه لمس ساده پوست روی پوست، اما ظریفه. و معنای عمیق تری داره. تهیونگ فقط میخواد خستگیش رو برطرف کنه.
و وقتی که به خاروندن با نوک ناخونهاش تبدیل میشه، جونگوک میتونه سیخ شدن موهای دستهاش رو حس کنه. انگشت های تهیونگ به سمت بالا سر میخورن، شکلهای ریز و حتی کلمه های نامفهومی رو پشتش میکشن.
فقط زیادی حس خوبیه.
" تو سه تا خال داری پشتت"
"میدونم"
"تا حالا این یکی رو ندیده بودم" و نوک انگشتش یه جایی زیر کتفش متوقف میشه. و بعد دستش رو عقب میکشه.
" لطفا ته، تمومش نکن ادامه بده" هیچوقت فکر نمیکرد از کیم تهیونگ التماس کنه که نوازشش کنه.
دوباره انگشتهاش شروع به حرکت میکنن، اینبار حتی تا روی دستهاش، پشت گردنش و بین موهاش رو هم نوازش میکنن. یه مسیری به سمت پهلوهای جونگوک طی میکنن که باعث میشه از جاش بپره.
"قلقلکیای؟" تهیونگ با خنده میپرسه.
"یهکم" آهی میکشه و بالشت زیر سرش رو برمیداره و بغل میکنه. این حس توی این پوزیشن خیلی آرامش بخشه.
"راحتی؟"
"اوهوم"
"میخوای یه فیلم ببینیم؟" تهیونگ میپرسه درحالی که بند اول هر ده انگشتش رو، پشت به پشت به موازات ستون فقرات جونگوک، حرکت میده.
اما قبل از اینکه بتونه با "آره، چی ببینیم؟" جواب بده صدای در زدن میاد. "چیه؟" توی جاش غلت میخوره و داد میزنه.
و برخلاف فکری که میکرد مادرش نبود، آری بود. فورا بلند میشه و توی جاش میشینه درحالی که آری با چند قدم به ظاهر مطمئن وارد اتاق میشه. دستهای تهیونگ به سمت دیگهای سقوطِ آزاد میکنن. "اینجا چیکار میکنی؟" با حالت معذبی میپرسه. انگار سالهاست باهاش حرف نزده. (فقط چند روز شده اما به هر حال.)
آری دست به سینه میشه. "من میخوام برم رانندگی میشه بریم؟"
برای جونگوک خیلی یهویی و غیرمنتظره بود. آری هیچ نشونهای از اینکه میخواد پا پیش بذاره توی این چند روز نشون نداده بود. چون راستش جفتشون برای کینهای بودن ساخته شدهان - جئونها - اما خب، خوبه که دوباره قراره دوست شن. از یه طرف، خیلی خستهست و ترجیح میده کل روز رو روی تخت با تهیونگ بگذرونه و فیلم ببینن، اما از اون طرف، نمیخواد فرصت آشتی کردن با آری رو از دست بده. حتی اگه بدترین حرفهای دنیا رو بهش زده باشه، باز هم خواهرشه.
"پس؟" آری وقتی میبینه که هنوز جوابی نگرفته. دوباره میپرسه " میخوای بری یا نه؟"
"باش" سر تکون میده. "ته، یه بلوز بهم میدی؟ مرسی"
"پایین میبینمت" آری زیر لب میگه و میره.
"میشه منم بیام؟" تهیونگ درحالی که یه بلوز آستین بلند مشکی رو به سمتش میگیره، میپرسه. "چه بوی خوبی میده"
جونگوک بلوز رو به بینیش نزدیک میکنه. هیچ بویی نمیده. تنش میکنه. تهیونگ مثل یه زامبی جلوش ایستاده و به محض اینکه جونگوک آستینهاش رو رد میکنه، نزدیکش میشه تا بیشتر بوش کنه.
"اگه قراره همینطوری هی بوم کنی، یکی دیگه رو میپوشم"
"غر نزن" میگه درحالی که تیشرت دیشبِ جونگوک رو از روی زمین برمیداره و تا میکنه و میذاره توی کشوش. "پس میتونم بیام؟"
"عا" نمیدونه چرا گونههاش انقدر داغ شدهان. اتاقش خیلی بهم ریخته ست و تهیونگ هم متوجهش شده "هرجوری خودت دوست داری. من فکر کردم چون....اون دفعه....خیلی خوش نگذشت....ببخشید زودتر نپرسیدم" فاک، گرمه. اما تهیونگ متوجهش نیست. هنوز داره کشوهای جونگوک رو مرتبتر میکنه. جونگوک احساس معذبی میکنه، پس شروع میکنه به درست کردن تختش.
"آها" تهیونگ به سمت در میره. جونگوک سرفه ریزی میکنه و راه میوفته. وقتی از در اتاق خارج میشه، میبینه که هیونگش کنار پلهها منتظرش مونده. و وقتی بهش میرسه، دستی دور کمرش میندازه. چیز خاصی نیست. چیز خاصی نست. چیز خاصی نیست. فقط تهیونگ کمرش رو نگه داشته. فقط همین.
چیز خاصی نیست، پس وقتی به در ورودی میرسن نگاه آری به دست تهیونگ رو کاملا نادیده میگیره. میدونه چه فکرهایی توی سر آریه، اما، این واقعا چیز خاصی نیست. فقط یه دست انداختن دور کمره.
سوار میشن. و یجورایی هر سهشون بنظر مردد میان. بارون هنوز سنگینه، و با وجود حرکتهای مدام شیشه پاککن، هنوز نمیشه گفت دید کافی وجود داره. هشدارها و احتیاطها رو برای آری زمزمه میکنه و اون هم در جواب هومی میگه، درحالی که تهیونگ، ساکت پشت میشینه. جونگوک با خودش به دلیل اینکه میخواست بیاد، فکر میکنه. بودن توی این فضای پر از تنش، جوریه که میخواد عصرهای تعطیلش رو بگذرونه؟ بودن با من جوریه که میخواد وقتش رو بگذرونه حالا به هر قیمتی؟ چرت نگو جئون.
حرف زیادی زده نمیشه، تا اینکه آری به جای خروج از خروجی چپ، با همه وجودش پدال گاز رو فشار میده و به جلو رفتن ادامه میده.
"آری چیکار میکنی" با جدیت میپرسه. جوابی نمیگیره. این نگران کنندست. به پشت، به تهیونگ نگاه میکنه. اون هم به نظر نامطمئن میاد. " فقط خروجی بعدی رو برو، مسیرمون خیلی دور نشد. برگردیم"
وقتی به چهارراه بعد میرسن، آری به سمت راست میپیچه و با سرعت زیادی ادامه میده. "آری داری چه غلطی میکنی؟"
نه جواب میده نه سرعتش رو کم میکنه. با اخم به جاده زل میزنه و فرمون رو محکم توی دستهاش نگه میداره.
"الو؟! کجا داری میری؟" داد میکشه. " آری ماشین رو نگه دار!"
"نه" با صدای عادی میگه.
"آریانا! مسئولیت سلامتی همه مون دست توهه. گوش بده چی میگم، ماشین رو نگه دار!"
هیچ صدایی بهش جواب نمیده.
"وات د فاک آری میگم ماشین رو نگه دار" گوشههای صندلی رو با دستش میگیره. اونها دارن زیادی تند میرن.
"نه"
محض رضای خدا، جونگوک میخواد داد بلندتری بکشه، اما بعدش، تابلویی که اسم خیابون رو روش نوشتن، میبینه. وقتی آری پیچ بعدی رو به سمت چپ میره و سرعتش رو کم میکنه، تازه دوزاریش میگیره.
"محض رضای خدا" با صدای محکمی میگه. "باورم نمیشه"
" برام مهم نیست کو"
"تو یه خائن آدم فروشی" هیسی میکشه. این خیلی مسخرهست. مخصوصا جلوی تهیونگ. هیچوقت، فکر نمیکرد که آری همچین کاری باهاش بکنه. فاک، از جوری که یهو وارد اتاق شد باید میفهمید. معلومه که آری یهو، محض رضای خدا نمیاد که آشتی کنه. باید ضایع میبود که یهچیزی درست نیست، اما واقعا چطور میتونست همچین چیزی رو حدس بزنه؟ چشمهاش رو روی هم میذاره در حالی که ماشین وارد اون کوچه میشه.
" ماشین رو نگه دار" با صدای آرومی میگه، فقط دیگه نمیخواد ادامه بده.
"برام مهم نیست چی میگی"
"ببین، برای منم مهم نیست که تو چیکار میکنی. قرار نیست این اتفاق بیوفته. نمیفهمی؟ با زندانی کردنمون تو یه اتاق، قرار نیست همه چیز بهطرز جادوییای یهو خوب بشه."
خواهرش جوابی نمیده. تا اینکه ماشین بالاخره متوقف میشه. جلوی خونهی آجرنما و تازهی مارک.
"کوک" با جدیت میگه. " بابا اون توهه، لیلی هم همینطور. من دارم میرم تو. به تو هم پیشنهاد میکنم که بیای. تهیونگ هم بیار"
جونگوک چیزی نمیگه، فقط از پنجره به بیرون و قطرههای قلمبهی آب خیره میشه.
"کوک، خواهش میکنم"
روش رو برمیگردونه و صاف توی چشم هاش زل میزنه. " تلاش الکی نکن من نمیام" بدون اینکه کوچکترین تکونی بخوره، بقیه زمان رو بهش خیره میشه.
آری بعد از چند ثانیه سرش رو میندازه پایین، سوییچ ماشین رو توی جیبش فرو میکنه و در ماشین رو باز میکنه. " برو بمیر" زیر لب میگه و پیاده میشه.
جونگوک به پشتی صندلیش تکیه میده و چشم هاش رو میبنده. نمیخواد به آری درحالی که زنگ در رو میزنه و وارد خونه میشه نگاه کنه. نمیخواد به روزی که دوقلوها به دنیا اومدن فکر کنه. نمیخواد اونجا باشه. اما نمیتونه. احساس خفگی میکنه، انگار یه نفر داره ماشین رو از اکسیژن خالی میکنه.
"نمیتونم نفس بکشم" زیر لب فحشی میده و خودش رو با شدت زیادی از ماشین پرت میکنه بیرون. قطرههای بارون فورا سرش رو خیس میکنن. دوچرخه لیلی اونجاست، اون دوچرخه، مال جونگوک بوده، اما توی تولد 7 سالگی لیلی، بهش دادتش. روش رو برمیگردونه. به سمت دیگه ماشین میره و بهش تکیه میده.
فاک. پدرش- پدرخوندهش- اون حتی دیگه پدرخوندهش هم نیست- مارک، کسی که دیگه هیچی جونگوک نیست. احتمالا الان میدونه که اونجاست، احتمالا داره از پنجره نگاهش میکنه، اما جونگوک نمیخواد بچرخه و باهاش چشم تو چشم شه. صدای باز شدن در ماشین میاد. حتی نمیخواد برگرده و با تهیونگ چشم تو چشم شه. چی قراره بگه؟ چیکار قراره بکنه؟ هیچ احتمالی برای چیز خوب وجود نداره. تنها احتمالی که وجود داره، تنها موندن جونگوک اینجا توی این خیابون، زیر بارون فاکیه.
بلوزش کاملا خیس و سرده. چرا همه چیز باید انقدر گند باشه؟
اول صدای پا و بعد لمس شونهش به شونه تهیونگ رو حس میکنه. اون ها کنار هم به ماشین تکیه میدن.
"میدونستم که پدر مادرت طلاق گرفتن" با صدای خیلی آرومی میگه، حالا به هر دلیلی. "اما نمیدونستم انقدر پیچیدهست"
"آره، خب- هست" نگاهی به چپ میندازه. ابروهای تهیونگ گره خوردن و لبهاش آویزونن.
"یعنی، چطور- چرا-" خودش خودش رو متوقف میکنه. "من نمیخوام-"
جونگوک سعی میکنه که خیلی فکر نکنه. فقط کلمهها رو بگو و توضیح بده. " اون پدر من نیست. نه واقعا. وقتی یه ساله بودم مامانم با مارک ازدواج کرد و بعد آریانا و لیلی و رزه و دیزی به دنیا اومدن. اونها تابستون پیارسال طلاق گرفتن"
تقریبا دو سال شده، با خودش فکر میکنه. انگار ده سال گذشته. اونها واقعا یه خانواده خوب بودن، اما الان هیچی ازش نمونده.
" اون، آممم، من صداش میکردم بابا، اما اون نیست.... اون من رو نمیخواست...." گلوش رو صاف میکنه. چشمهاش خیس نیستن، بارونه.
چشمهای ته به چشمهاش میرسن. " تو میدونستی از قبلش؟" زمزمه میکنه. " قبل از اینکه بهت بگن، میدونستی قراره جدا شن؟"
میدونه چرا داره میپرسه، چرا نپرسه؟ یه دلیلی هست که جونگوک از بودن کنار مادر و پدر تهیونگ متنفره. یاد جوری که قبلش بودن میوفته. تهیونگ کاملا میدونه که قراره به زودی اتفاق بیوفته.
یه قدم بااحتیاط به جلو برمیداره. " معلومه که میدونستم"
تهیونگ نفس عمیقی میگیره. گونهها و دماغش بخاطر سرما و بارون قرمز شدهان. چشمهاش برق میزنن.
" با اینکه برعکس همیم اما ما خیلی فرق نمیکنیم کیم"
تهیونگ سر تکون میده. واقعیت آزاردهنده؛ هر دوی اونها خانوادههای شکستخورده دارن. فقط برای تهیونگ هنوز رسمی نشده.
همهش خیلی آشنا بهنظر میاد. پدر جونگوک هم توی هیچ کدوم از بازیهای این فصل نبوده. قبلا از اول تا آخرش در حال تشویق و داد و بیداد بود، قبل از بازیها میومد رختکن و باهاش حرف میزد و بعدش هم بحثهای فنی میکرد. دیگه نه.
"هنوز برات غمگین کنندست؟"
"همیشه"
تهیونگ سری تکون میده اما بعد از جاش میپره. "چرا همهچیز انقدر گوهه؟"
"همیشه ی خدا. مگه نه؟" تکخندهای میکنه و به قیافه خندهدار تهیونگ خیره میشه. " حتی داره بارون فاکی میاد"
"فاک یوووووو" تهیونگ سرش روبالا میگیره و به آسمون فحش میده.
"موهات کاملا خیس شدهان"
"شبیه تانی شدی، وقتی تازه از حموم دراومده"
"تانی؟"
"آره سگم"
"یعنی داری میگی من مثل یه پاپی کیوتم؟" ابرویی بالا میندازه و فاصله بینشون رو با دو قدم پر میکنه. تا حدی بهش نزدیک میشه که رونهاشون به هم میخوره. شلوارهاشون خیسن و خیلی حس سردی داره.
تهیونگ لبهاش رو غنچه میکنه. " میدونی مردم زیر بارون چیکار میکنن؟"
خواستگاری. "چیکار؟" میذاره دستهای تهیونگ دور گردنش حلقه بشن، میذاره که دوست عزیزش حواسش رو از همه چرت و پرتهای دور و برش پرت کنه. دستهاش دور کمرش، تهیونگ رو به بغل میگیره. گرمای جدیدی برعکس هوای وحشتآورِ بیرون توی بدنش موج میگیره. قلبهاشون انگار به هم چسبیدهان و کنار هم میزنن. جونگوک میتونه این تپش جفتی رو خیلی دقیق توی قفسه سینهش حس کنه.
"میذارم حدس بزنی" تهیونگ زمزمه میکنه، چشمهاش قفل شده روی لب های جونگوک.
لبخند میزنه و سرش رو خم میکنه. لبهاشون به هم میخورن، اما نه برای بوسیدن. فقط بهاندازهای که همدیگه رو لمس کنن. "نمیدونم ته، تو بهم بگو"
"بذار نشونت بدم" بهآرومی زمزمه میکنه و لب پایینش رو میبوسه
اگه جونگوک میتونست حس بوسیده شدن از طرف تهیونگ رو توصیف کنه احتمالا نمرههای بهتری برای ادبیات میگرفت. و راستش نمرههای اون در حال حاضر خیلی پایینن. پس منتظر توصیفهای خیلی شاعرانهای نباشین.
میتونه توی کل بدنش حتی تا نوک پاهاش حسش کنه. تهیونگ یه انرژی گرمایی عجیبی رو با نوسانهای لبش، به کل بدن جونگوک میفرسته(مشخصه که نمرههای فیزیکش بهترن؟). میتونه ساعتها ادامه بده، بدون اینکه خسته بشه. زبون تهیونگ توی دهنش گرمه. درحالی که به سادگی روی زبون خودش کشیده میشه. لبهاش مزه شیرینی دارن. نمیدونه چطور این مزه رو توی همه لحظههای زندگیش روی زبونش نخواد. این حواس پرتی خیلی خوبه، واقعا خیلی خوبه. نفسهاشون فورا سنگین میشه و آغوششون تنگ تر.
"تو خیلی خیسی" تهیونگ زمزمه میکنه و دستی بین موهای جونگوک میکشه.
جونگوک میزنه زیر خنده، سرش رو پرت میکنه عقب و قهقه میزنه. " این الان چه حرفی بود؟"
تهیونگ با لبخند ژکوندی گوشه لبش، بهش خیره میشه. "منظورم موهات بودن انقدر منحرف نباش" میخنده و دوباره صورتهاشون رو نزدیک میکنه.
اونها همدیگه رو میبوسن، تا وقتی که جونگوک مطمئنه که هردوشون سرما خوردن. و بغل کردنشون به جای علاقهشون به هم بیشتر برای گرفتن گرماست.
"خوبی؟" جونگوک درحالی که پشت گردن و کتفش رو نوازش میکنه میپرسه.
"بیا بریم تو ماشین" تهیونگ با صدای لرزونی میگه. لعنتی. همه بدنش داره میلرزه.
"بریم" قبل از اینکه حرف دیگهای بزنه حلقهی دستهاش دور کمر تهیونگ رو تنگ تر میکنه و از زمین بلندش میکنه و بدون اینکه فشار زیادی بهش بیاد دور ماشین راه میره. " اوه خدای من" تهیونگ میخنده و سرش رو توی گردن جونگوک فرو میکنه. اون خیلی کیوته، فاک به همهچی، میتونه تا ابد همینجا مخفی بشه.
همینطور که پاهای تهیونگ دور کمرش حلقه شده ان، در ماشین رو باز میکنه. و بعد برای یه لحظه مجبور میشه که بذارتش زمین، تا بتونن سوار شن. همه این مراحل، درحالی انجام میشه که دارن توی لباس های خیسشون میلرزن. موهای تهیونگ به پیشونیش چسبیدهان و لبهاش تنها چیزیان ازش که هنوز گرم به نظر میاد. دستهاش بی رنگ و رو و لرزونن، جونگوک دستهاش رو بین دستهای خودش میگیره و سعی میکنه هوای گرم توشون بِدمه.
"این اصلا خوب نیست" غر میزنه.
"از خدات هم باشه. بوسههای من عالیان"
"منظورم قسمت زیر بارون بودنشه. فرض کن هردوتا کاپیتان تیم همزمان توی نیمه نهایی سرما خورده باشن"
تهیونگ برای یه لحظه نگاهش میکنه. " استرس داری؟"
"آره" اعتراف میکنه. از پنجره سمت تهیونگ به خونه نگاهی میندازه. تهیونگ نگاهش رو دنبال میکنه، ماشین هنوز سرده و حالا برای چند لحظه ساکت میشه.
"منم" آروم میگه.
سکوت آرامشبخشی از بعد از اون بینشون اتفاق میوفته و هر دوشون فقط به خونه ناپدری سابق جونگوک زل میزنن. جونگوک مطمئن نیست که بعد از چه مدتی این اتفاق افتاد، اما در نهایت تهیونگ، سرش رو روی شونهاش گذاشت و شروع به کشیدن دستش با نوازش روی رون جونگوک کرد. وقتی تنهان، همه چیز خوبه.
تهیونگ بعد از چند لحظه چشمهاش رو میبنده، شاید خوابش برده، اما جونگوک نمیتونه چشمهاش رو از خونه برداره.
پدرش اون توهه، خواهرهاش همینطور، نمیتونه کاری کنه، جز تصور اتفاقاتی که داره اون تو میوفته. انگشت هاش رو بین انگشت های تهیونگ قفل میکنه. "من نمیخوام تنها باشم"
وقتی آری برمیگرده و سوار ماشین میشه، تهیونگ حداقل ده دقیقه شده بود که خوابش برده بوده. توی سکوت مطلق به سمت خونه رانندگی میکنن.
**
وقتی جونگوک پاش رو توی کافه میذاره، با یه گله پسر رو به رو میشه که دور دو تا میز جمع شدهان، بیشترشون اعضای تیم فوتبال. نمیدونست که باید چه انتظاری داشته باشه وقتی پیام نامجون رو امروز بعد از مدرسه، وقتی سرکار بود، دید؛ اما حالا که واقعا باهاش روبهرو شده، میبینه که اصلا آمادگیش رو نداشته. جین فقط بهش لبخند زد و با مهربونی بهش گفت که میتونه زودتر بره و به دوست هاش برسه.
چند روزی از ملاقات بداههی پدرانهی آری میگذره.
به سمت میز کنار پنجره، جایی که بیشتر پسرها جمع شدهان میره. این کافه خیلی قدیمیه، انگار توی دهه شصت یا هفتاد زندگی میکنن. خورشید داره نفسهای آخرش رو توی آسمون میکشه و خیابون اصلی شهر با همه شلوغیش از داخل کافه معلومه.
"چه خبر؟" با پوزخندی روی لبش میگه و روی یکی از صندلیها میشینه. آخرین باری که اینکار رو کرده دقیقا یادش نیست.
"سلااااااام" هوبی با عینک روی چشمش، با لحن شگفتزدهای میگه. " تو اومدی!!!!"
"جونگوک؟!" نامجون درحالی که سه تا چیپس بین انگشتهاش نگه داشته بهش میخنده.
"سفارش دادین؟" جونگوک ابرویی بالا میندازه.
"آم" نامجون سعی میکنه ظاهرش رو حفظ کنه. "ببخشید، فکر کردیم نمیای. مثل همیشه" سرفهی معذبانهای میکنه و بقیه پسرها سرهاشون رو پایین میندازن.
جونگوک با خودش فکر میکنه که دقیقا از کی انقدر غیرقابلاعتماد شده، از کی دیگه براشون قسمتی از گروه نیست. براش دردآوره که چقدر این احساس متقابله، اون خودش هم دیگه این احساس رو نداره که جزوی از گروهشونه. انگار اون و تهیونگ جدا شدن و تیم خودشون رو تشکیل دادن.
"اشکال نداره" زیر لب میگه. "تا وقتی که یه نوشیدنی برام داشته باشین- هوبی هیونگ بقیه این رو میخوری؟" به نوشیدنی سبز جلوش اشاره میکنه.
هوبی چشمغره میره، اما بعدش لبخند میزنه و لیوانش رو به سمتش هل میده، همه افراد دور میز هم همینطور، به هم لبخند میزنن، درحالی که نامجون دستش رو دراز میکنه و دور گردنش میندازه. این از معجزه های فوتباله.
غذاهایی که بعد از نوشیدنیها میاد، همگی چرب، چیپس و برگر و قندی ان. شاید به عنوان کاپیتان باید سرشون داد بزنه که اینطور قبل از بازی نیمهنهایی خوکبازی درنیارن، اما نمیزنه. همه پسرها، از جمله خودش نیاز به آرامش و استراحت دارن، تا بازی یک هفته و نصفی مونده، جدا از اون، جین و تهیونگ همیشه بهش غر میزنن و میگن که ریلکس کنه. شاید باید واقعا به هردوشون گوش کنه.
"گوکی. سیبزمینی؟"
سرش رو تکون میده. "نه مرسی" همه بهش چشمغره میرن. " اوی، یا میشینی تا ته این سیبزمین سرخ کردهها رو میخوری یا کتک میخوری. از اول نگاهت روش بود" نامجون با اخم کیوتی بهش میگه. همه میخندن. دستش رو به سمت ظرف سیبزمینیها دراز میکنه و چند تایی برمیداره.
بیشتر از هر چیزی از اینکه بخواد شرایط رو کنترل کنه خسته شده. نمیتونه فقط برای چند لحظه بشینه و ببینه که چی پیش میاد؟
"حتی از تهیونگ فاکی هم سختگیر تری" اِد اظهار نظر میکنه.
"و تهیونگ برای صبحونه هویج و گل کلم میخوره" سئوجون قهقه میزنه، پشتبندش هم بقیه.
"تهیونگ گلکلم دوست نداره" جونگوک زیر لب میگه قبل از اینکه متوجه حرفش بشه. حتی نمیدونه چطور همچین چیزی رو میدونه.
صداش زیر سایه خنده های بقیه گم میشه، اما بهنظر میاد نامجون مچش رو گرفته باشه. چشمهاش رو روی خودش حس میکنه، و حالا، حس میکنه که چطور پشت گردنش داره داغ میشه.
" نوشابه میخوای؟" نامجون قوطی توی دستش رو به سمتش میگیره. "رژیمیه"
"مرسی" از دستش میگیره و جرعه کوچیکی ازش مینوشه.
" حرف آقای یوگا شد" هوبی با خنده ادامه میده. "هفته پیش توی رختکن دیدم رو تنش پر لاو مارک بود" درحالی که روی قفسه سینه و شکمش دست میکشید، تا بهتر صحته رو توصیف کنه.
جونگوک تقریبا خفه میشه. بهطور کاملا اتفاقی نوشابه میپره توی گلوش و سرفهش میگیره.
"ببخشید" سعی میکنه به هوبیای که این حرف رو زده نگاهی نکنه.
"وای آره!" سئوجون دستش رو چند بار روی میز میکوبه. و با هیجان میگه. " مطمئن بودم یکی به غیر از من هم دیدتش!"
" اون همیشه پر لاو مارکه، چیز جدیدی نیست" اِد با قیافهی عادیای بهشون نگاه میکنه و میگه.
"خیلی گنده بود، حداقل یه پروژه ده دقیقهای بود" هوبی ادامه میده. "حداقل باید یه ذره هم که شده دردآور باشه"
"دقیقا! یادتونه تا ازش پرسیدم کی رو داره به فاک میده یهجوری وانمود کرد انگار نمیدونه دارم در مورد چی صحبت میکنم" سئوجون با خنده میگه. "انگار بدنش کل سال توی جاهای مختلف کبود نبوده. اون حتما دوستدختر داره"
باشه. جونگوک این مدت از خیلی چیزها عقب مونده. این موضوعیه که این روزها دارن راجبش تو مدرسه حرف میزنن؟ تهیونگ خیلی بیاحتیاطه. جونگوک هم باید کلا بیخیال گذاشتن لاو مارک روی بدنش بشه. هر چقدر هم بدن ظریفش قشنگ باشه. محض رضای خدا جئون. میشه دو دقیقه عاشقش نباشی!
" برات خیلی مهمه؟" یکهو به سمت سئوجون میگه.
" سخته آدم نادیدش بگیره! انتظار داشت این یه راز ابدی باقی بمونه؟ ما هممون با هم حموم میکنیم جئون"
"بچهها. آروم باشین. من ازش پرسیدهام" اِد بهآرومی میگه.
چی؟ چی؟ چی؟
"چی گفت؟" جونگوک از همه سریعتره برای پرسیدن، نمیتونه جلوی خودش رو بگیره. رسما پاهاش از زیر میز دارن میلرزن. باید بدونه. باید بدونه چی گفته.
" صبر کن ببینم. شما دو تا جدیدا خیلی پوستکلفت شدین نسبت به هم. تو چرا برات مهمه؟" هوبی با ابرویی که بالا انداخته ازش میپرسه.
شونهای بالا میندازه. "تولدش یادم رفته بود مگه نه؟ باید یه سری اطلاعات جدید بهدست بیارم. حالا یالا. یه چیز باارزش بهم بگو" آفرین جئون عادی باش.
اِد نفس عمیقی میگیره و نگاهی به اطراف میز میندازه. " فقط گفت سکسش خوبه"
جونگوک بهش خیره میشه. همین؟ قرار نیست وارد جزئیات اجرا بشی؟ قرار نیست لحنش رو توضیح بدی؟ اینکه آیا عادی بوده یا هیجان داشته؟ اینکه صادق بوده؟ اینکه آیا واقعا کسی که بدنش رو مارک واقعا دوست داره یا نه؟ بهنظر نمیومد که یه سری موجودات زجرآور توی شکمش داشته باشه؟ پروانه مثلا؟ محض رضای خدا!
"همین؟" با چشم های ریز شدهش میپرسه.
همه به سمت اِد برمیگردن. " اطلاعات بیشتر لطفا" لیمین میگه.
جونگوک بااحتیاط قوتی نوشابه رو به سمت دهنش میاره. یه قلوپ، دو قلوپ، سه قلوپ.
"همین."
یالااااا.
"این دیگه چه مسخره بازیایه. همتون یه مشت غیبتکن بیخاصیتین. هیچ چیز باارزشی ندارین؟" جونگوک آهی میکشه و توی صندلیش جمع میشه. "من به یکم هوا نیاز دارم. صحبتهای خشکتون باعث کمبود اکسیژن خونم شده" تیکه میندازه.
از جاش بلند میشه و به سمت صندوق میره، خانومی اونجا ایستاده، با قیافهای که انگار با دیدن پسرهای گوشه کافه به یاد جوونی های خودش افتاده.
"میشه اون میز رو حساب کنم؟" درخواست مودبانهاش رو میکنه.
"حساب شده"
"آها باشه. ممنون."
از کافه خارج میشه و برای چند دقیقه کنار دو تا پسر سیگاری دیگه، به شیشه مغازه تکیه میده. اون عاشق تیمشه، خیلی باهاشون خوش گذرونده، اما حرف زدن راجبه تهیونگ بهش استرس میده. فکر کردن راجبه تهیونگ کاریه که میتونه تا سالها وقتی تنهاست انجامش بده. (خیلی چیزها هست. موهاش، چشم هاش، پاهاش، باسنش، تکنیک های زبونش، لبهای شیرینش، دیکش، لبخندش، خندهش) اما اینجا فقط باعث میشه که نگرانتر شه (احساسات، گرفتن دست، کاماوت؟ پروانههای ناحیه شکمش).
سرش رو تکون میده و نفس عمیقی میگیره. گوشیش رو از جیبش میاره بیرون و پیامهاش رو باز میکنه، انگشت شستش معلق توی هوا، روی مکالمههاش با تهیونگ میمونه. اسمش توی گوشی جونگوک فقط به سادگی اسمشه، اما این چند وقت، جونگوک به این فکر میکرد که با یه چیز شخصیتر عوضش کنه. معمولا از ایموجی استفاده میکنه یا یه چیز خندهدار. مثلا هوبی، یه ایموجی سنجاب خالیه. یا مثلا نامجون که به اسم ددی سیو شده. تهیونگ هم باید یه ایموجی داشته باشه. یا لاقل یه اسن کیوت. ته ته؟
در اصلی کافه چند بار باز و بسته میشه، زنگولهی بالاش با صدای بلندی که ایجاد میکنه، رشته افکار جونگوک رو پاره میکنه. روی دکمه برگشت میزنه و از صفحه خارج میشه، بدون هیچ موفقیتی گوشیش رو برمیگردونه به جیبش. میتونه بعدا به تهیونگ پیام بده و باهم تصمیم بگیرن. الان باید با جمعیت وقت بگذرونه.
سرش رو بلند میکنه، اما وقتی که میبینه که چه کسایی رسیدن، از درون چشمغره میره. دخترها، دقیقتر، ولنتاین و رفقاش. از بعد از اون اتفاق توی توالت، کاملا نادیدش میگرفته. درست مثل اللن که مستقیما به سمت میز خودشون میره. بیرون حالا کاملا تاریک شده. صوفیا هم رسیده، لبخندی بهش میزنه و کنار اون و نامجون میشینه.
"هی برگشتی جونگوکی" هوبی بهش لبخند میزنه. "ببین" به سمت ولنتاین و دوستهاش اشاره میکنه. " دخترهای مدرسه مان"
"چشم دارم خودم ممنون" با قیافهی پوکری بهش میگه.
هوبی قهقه میزنه. " تو خیلی خشکی. آخرین باری که با کسی بودی کی بوده؟ اصلا بوسه سال نو گرفتی؟ دخترها برات نامرئی ان؟"
منظورش چیه؟ منظور فاکیش چیه؟ اون چی میدونه؟ میدونه که جونگوک دیگه از دخترها خوشش نمیاد؟ درحال حاضر تنها چیز مرئی براش فوتبال و تهیونگن، جا برای چیز دیگهای نمیمونه. اصلا چجوری باید به دخترها توجه کنه درحالی که تنها چیزی که میبینه عشق و سکس توی خنده های تهیونگ و چشمهای قشنگشه؟
"پارتی خونهی جانی، تابستون پارسال" لیمین داد میزنه. " یادمه تو و هانا لب استخر!"
"محض رضای خدا! میدونی چقدر روی خودم کار کردم که دیگه کابوسش رو نبینم؟ یادم ننداز" جونگوک زیر لب میگه.
" مسخرهبازی در نیار" هوبی آهی میکشه. " صوفی بنظرت تو میتونی بری دعوتشون کنی اون دخترها رو بیان اینجا؟ اون مو بلونده، شرط میبندم از فوتبالیستها خوشش میاد"
"خیلی لوسین همتون" صوفی سری تکون میده و به گفتگوش با نامی ادامه میده.
"داداش اگه انقدر دوست داری چرا خودت نمیری؟ برو سراغ همون مو بلونده" جونگوک تک خنده ای میکنه و میگه.
"اما بهنظر میاد اون فقط از تو خوشش میاد"
"اون تیپ من نیست"
همه پسرها برای این حرفش ناله میکنن و آه میکشن. جونگوک فقط دست به سینه میشه.
"اذیتش نکنین بچه رو! نمیخواد یعنی نمیخواد دیگه" نامجون میگه.
"محض رضای خدا! یکی که میفهمه!"
هوبی آهی میکشه. " همتون خیلی حوصله سربرین. اوی! کِلِیر!" داد میزنه و دختر موبلوندی که کنار ولنتاین نشسته بود به سمتش برمیگرده. "مهمونیتون رو بیارید اینور بازار! جا داریم"
جونگوک چشم غره غلیظی میره.
خیلی زود، دخترها چیز میزهاشون رو منتقل میکنن و دور میز کنار بقیه میشینن. همه یا شوخی میکنن و میخندن یا درد دل میکنن و بحثهای عمیق. شاید پونزده نفر بشن. جونگوک به هر کسی که میاد برای سلام و احوالپرسی فقط یه لبخند میزنه.
ولنتاین روی نزدیک ترین صندلی به جونگوک روی میز بغلی میشینه. جونگوک نمیتونه خودش رو کنترل کنه، فقط به اینکه اخم تهیونگ با دیدن این منظره چقدر میتونه سکسی باشه فکر میکنه.
" چطوری کوکی؟"
"خوبم مرسی"
"عالیه" لبخند میزنه و موهاش رو پشت گوشش میندازه. از لحاظ فنی اون دختر محبوبیه. اما نه برای جونگوک.
دستهاش محکم روی رونهاش فرود میان، و همه به سمتش برمیگردن. " من دیگه باید برم بچهها. یه پروژه دارم که باید تا شنبه تحویل بدم" یه لبخند سریع و احمقانه به همه میزنه و دستی تکون میده و به سمت در راه میوفته.
خودش رو به هوای آزاد میرسونه، حالا کمتر احساس معذب بودن میکنه. گرچه، در پشت سرش درست وقتی که انتظارش رو داره بسته نمیشه.
"هی کو! جونگکو!"
برمیگرده، میشه این نیکنیمها رو بیخیال شه؟ آقای جئون چه مشکلی داره؟ چرا باید الان دستش دور بازوش باشه. چرا ورش نمیداره؟
"بله؟" با گیجی نگاهی به دستش میندازه، نمیدونه که چی میخواد. این دختر میخواد از طریق اون به تهیونگ برسه و قراره همه سال ادامه بده؟ این چیزیه که تهیونگ گفت. تهیونگ حتی توی سه تا گفتگوی آخرشون، حضور هم نداشته. مشکل فاکیش چیه؟
ولنتاین نگاه دوستانهای توی چشمهاش میکنه. "چطوری؟ جدا میپرسم."
ابروهاش گره میخورن. "منظورت چیه؟"
"کو، من میدونم تو داشتی اون روز گریه میکردی"
جونگوک چشمغرهای میره و دستش رو عقب میکشه. چشمهاش بهطرز احمقانه ای ترحمبرانگیر بهنظر میان. چجوری بهش بفهمونه که نمیخواد راجبه این مسئله باهاش صحبت کنه؟ هر کسی جونگوک رو میشناسه میدونه که اون از حرف زدن متنفره، از احساسات، و بدتر از اون، از گریه کردن. حالا چرا باید بیرون یه کافه بایسته و اینکار رو بکنه؟
"من خوبم. لطفا بیخیال داستان شو" برمیگرده که اونجا رو ترک کنه، اما دستی دوباره دور بازوش رو میگیره و متوقفش میکنه.
"جونگوک، تو میتونی با من حرف بزنی، میدونم یکم غیرمنتظرست اما تو میتونی یکم با بقیه صحبت کنی. از دست دادن بهترین دوستت سخته. من درکت میکنم" با استرس توی حالت صورتش میگه.
جونگوک یه قدم به عقب برمیداره وقتی حس میکنه که شستش داره بازوش رو نوازش میکنه. "ولنتاین، عزیزم، متاسفم اگه تو دوستی رو از دست دادی و این اتفاق رو تجربه کردی، اما من و جیمین هنوز بهترین دوست های همیم، این هیچوقت عوض نمیشه. ممنون بابت نگرانیت، اما من مشکلی ندارم. بعدا میبینمت" لبخند مصنوعیای بهش میزنه و بدون توجه به قیافهی متعجبش اونجا رو ترک میکنه. پس زدن. حس بدی بهش میده. اما خب، اونها نمیتونن دوست باشن.
محض رضای خدا، جونگوک هیچ علاقهای به این مشکلات مسخره نداره.
به سمت ماشینش برمیگرده. باید برگرده خونه و تکالیفش رو انجام بده، یا اصلا هر چی، هر چی بهتر از این ولنتاین کوفتیه. شاید بره و تلاش کنه چند کلمه با آری حرف بزنه. شاید.
قبل از اینکه به در ماشینش برسه، یهنفر روی شونهش میزنه. برمیگرده، درحالی که میترسه باز ولنتاین باشه. براش کافی نیست؟ باید حتما انگشت وسط نشونش بده؟
گرچه ولنتاین نیست. نامجونه. بهنظر میاد که یهکم دویده، احتمالا برای اینکه جونگوک رو قبل از رفتنش گیر بیاره. "هی پسر"
"چی شده؟"
"فقط میخواستم بهت بگم" نامجون لبخند بزرگی بهش میزنه. " من شوگا رو میشناسم. اون بهم راجبه کسی که با تهیونگه گفته - از حرف های تهیونگ - واقعا آدم خیلی خوبیه. مثل اینکه گفتش خیلی کیوته و تو حموم آهنگ میخونه وقتی فکر میکنه کسی نمیشنوه و گفت چشم هاش خیلی قشنگن" چند تا ضربه به شونه جونگوک میزنه، قبل از اینکه هونجا تنهاش بذاره و به سمت ماشین خودش بره.
جونگوک همونجا خشکش میزنه، کاملا بی نفس "کسی که با تهیونگه" پروانهها عروسی گرفتهان.
**
پس، نامجون میدونه.
جونگوک، روز بعد، درحالی که قفسههای شیر رو مرتب میکنه بهش فکر میکنه. با خودش فکر میکنه که باید عصبانی باشه، دوستهای تهیونگ دارن همهچی رو لو میدن. بهطرز عجیبی البته، نگران نیست. شاید بهخاطر لحنی که نامجون داشت، یا اینکه چقدر شیرین لبخند زد وقتی داشت درمورد "کسی که با تهیونگه" حرف میزد. جونگوک خیلی از این کلمه خوشش میاد. شاید تهیونگ هم کسیه که با جونگوکه. یجورایی.
نمیدونه دقیقا نامجون از کجا فهمیده، اما بهطرز غریبی کل این قضیه بهش آرامش داده. جونگوک با هنه چیش به نامجون اعتماد داره.
دیگه کیا میدونن؟ خانواده تهیونگ، آری و شوگا. شاید صوفیا هم. دوستدختر دوست پسرها همهچی رو به هم میگن مگه نه؟
حرف شوگا شد. جیمین.
این روزها جفتشون خیلی صمیمی بهنظر میان. شاید جیمین هم میدونه. چی میشه اگه بدونه؟ آیا میتونه از کل قضیه کاماوت رد بشه؟ یهجورایی با خودش آرزو میکنه که اینطور بشه. همه خود به خود بدونن. اما.... بعضی اوقات هم... این چیزی نیست که بخواد.
نفس عمیقی میگیره و عمیقتر فکر میکنه. دوست داره که خودش به دوستهاش بگه. هنوز دقیقا نمیدونه چطوری. اما دوست داره که براش جشن بگیره. برای اولین بار، داره به این فکر میکنه که این یجور آزادیه. فقط باید وقت مناسبش رو پیدا کنه.
"واسه چی نیشت بازه؟" جین ازش میپرسه، درحالی که به پیشخوان تکیه داده و ابرویی بالا انداخته.
"هیچی، فقط حالم خوبه"
"چطور مگه؟"
"نمیدونم " شونهای بالا میندازه. شاید بهخاطر اینکه حالا میدونه کسایی رو داره که اگه سقوط کنه، نجاتش بدن. لبخندش عمیق تر میشه.
"معلومه که میدونی! داستان چیه؟" جین میخنده. "مثل خورشید روشنی" نگاه سر تا پایی به جونگوک میندازه و با لحن آرومی میگه. " بهت میاد"
جونگوک فقط لبخند میزنه، هیچ کار دیگهای از دستش برنمیاد توی این لحظه، جز اینکه دست خیسش رو با تیشرت جین تمیز کنه. هیونگش نگاه اخمالویی بهش میکنه.
"خیلی پررویی بچه"
"خب که چی؟ میخوای اخراجم کنی آقای رئیس؟" با شیطنت میگه. واقعا حالش خوبه.
"واقعا میخوای بدونی چیکار میکنم؟"
"یعنی چی؟" با احتیاط به حرکات جین نگاه میکنه، درحالی که به سمت سینک میره و دستش رو به سمت شیر آب میبره. " آب نریزیا" جونگوک هشدار میده.
جین فقط خندهی شیطانی بهش تحویل میده و یه لیوان رو پر از آب میکنه. با هر قدمی که به جلو برمیداره، جونگوک هم یه قدم به عقب میره. چشمهاش در حال چرخیدن بین صورت جین و لیوان آب. میدونه تا چند ثانیه دیگه مورد حمله واقع میشه. دنبال یهجور سلاح میگرده، اما تنها چیزی که از تو قفسهها پیدا میکنه، قاشقهای پلاستیکی کوچیک زردرنگن. برشون میداره.
جین پیش قدم میشه و جونگوک جیغ میکشه و شروع به دویدن میکنه، درحالی که جین دنبالش میکنه. گرچه فرصت نمیکنه خیلی دور شه، جین از کمرش میگیرتش و کل لیوان آب رو روی سرش خالی میکنه.
بعد از چند دقیقه تقلا، بالاخره موفق میشه از دستش دربره و شروع به پرت کردن قاشقهاش میکنه. خیلیهاشون به هدف نمیخورن و پخش زمین میشن, حتی بعضیهاشون پشت پیشخوان میوفتن. زمین خیس زیر پاهاش باعث میشه سر بخوره، اما این جنگ با قدرت ادامه پیدا میکنه. با دقت دستهی چندتایی قاشقها رو به سمتش پرت میکنه و بله، جین از گردن مصدوم میشه. پیروزی.
"آی" جین با خنده بهش نگاه میکنه و از قفسه قاشقهای پلاستیکی یه بسته دیگه برمیداره. جونگوک پشت دو تا صندلی سنگر میگیره و جین از پشت پیشخوان، به جنگ قاشقی ادامه میدن. خوشبختانه، امروز مشتری زیادی ندارن.
"بسته، تسلیم میشم!" جونگوک از پشت صندلیها داد میزنه. موهاش کاملا به هم ریختهان و سر و تیشرتش هنوز خیسن.
"هرگز!"
" تو بلندتری! بزرگتر هم هستی! هیونگ! تسلیم شو. من خیلی کوچولوام، لیاقتش رو دارم." واقعا بیعدالتیه. شونههاش رو دیدین؟
" خفه شو من فقط یه سانت ازت بلندترم! ربطی نداره که سن تو از همه مردم این شهر کمتره! تو هر هفته بازیکنهای سه برابر من رو تکل میکنی! برات عادیه!"
" تو از من گنده تری! فقط قبول کن"
"خب تو کلی ویژگی های دیگه داری"
جونگوک از پشت صندلی ها سرش رو بیرون میاره. " چی مثلا؟" با تعجب میپرسه.
"تسلیم شو تا بهت بگم"
"قول میدی خیسم نکنی؟"
"قول میدم!" جونگوک میتونه لیوان آبی که از پشت پیشخوان آماده کرده رو ببینه.
به آرومی بلند میشه و درست همون لحظه یه نفر از در ورودی وارد مغازه میشه. جونگوک چشمهاش رو از جین برمیداره، مغازه پر از قاشق پلاستیکیه. خجالت آوره.
نگاهی میندازه. اوه، تهیونگه، بیخیال پس.
تهیونگ؟ اوه شت. تهیونگه!
جونگوک به محض دیدنش حس میکنه که پاهاش شل شدهان. اون یه دست کت و شلوار گشاد کرمی پوشیده با یه کراوات مشکی و کلاه بیسبالی. خیلی خیلی خوشتیپ و پولدار به نظر میاد.
در مقابل، جونگوک کاملا شبیه یه تیکه گوهه.
حالا دیگه نمیشه کاریش کرد، تهیونگ اینجاست، توی محل کار اون. اونها همین امروز صبح با هم بودن. حتی بعد از مدرسه با هم سر تمرین فوتبال رفتن. نامجون عادی رفتار کرد و حتی کوچیکترین نگاهی به بگو و بخندشون توی ده دقیقه استراحت وسط تمرین نکرد، که خب رفت توی ویترین، در کنار " آدم خوب" و "کیوت"، خدایا، واقعا تهیونگ اون حرفها رو راجبش زده؟!
دستهاش توی جیبشن و چشمهاش به جونگوک میوفتن، کسی که سعی داره موهای نیمه خیسش رو درست کنه و تیشرتش رو مرتب.
"پس اینجا جاییه که توش کار میکنی؟" تهیونگ نگاهی به اطراف مغازه میندازه و لبخند میزنه. جونگوک سر تکون میده، نمیدونه چرا ولی یهو کاملا خجالتی میشه. تهیونگ سری تکون میده و نگاهی به قاشقهای روی زمین میکنه. "باحاله".
جونگوک چشمغره میره. "امروز زیاد مشتری نداشتیم واسه همین یکم خوش گذروندیم. چیز میز پرت کردیم. من بردم"
"مشخصه بردی" پوزخندی بهش میزنه.
"نخیرم، همین یه دقیقه پیش تسلیم شد" جین از پشت پیشخوان میپره وسط.
جونگوک ابرویی بالا میندازه و بهش نگاه میکنه. "تو هم قرار بود ویژگیهای خوبم رو بگی" تهیونگ چند قدم بهش نزدیک میشه و هر دوشون به سمت پیشخوان میرن و به جین نگاه میکنن. "بگو حالا"
جین لبخند صافتی میزنه. " میخواستم بگم خیلی کیوت و خرگوشیای"
یکم شوکهکننده بود ولی خب آره. اون کیوت و خرگوشیه.
میخواد تشکر کنه اما تهیونگ یکهو سرفه میکنه. چشمهای جونگوک به سمتش میچرخن و میبینن که حالا نزدیک تر ایستاده، با نگاهی که مشخصه خوشش نیومده. " کیوت و خرگوشی؟" هوفی میکنه. "بیشتر خوشتیپ و باجذبه"
دهنش باز میمونه. "خوشتیپ و باجذبه؟" میپرسه.
صورت تهیونگ جدی بهنظر میاد، از گوشه چشمش، انگار به جین بدبینی میکنه. "آره" پوزخندی هم همراهش داره.
"مرسی" پوزخند متقابل. حس میکنه که توی دلش داره یه اتفاقاتی میوفته. به صورت تهیونگ خیره میشه درحالی که نزدیک و نزدیکتر میشه و در نهایت جونگوک رو بین میز شیشهای پیشخوان و خودش گیر میندازه، توی این حالتی که یه دستش رو به میز تکیه داده، با کت و شلوار، خیلی برازنده بهنظر میاد. اگه جونگوک بخواد، میتونه صداش کنه "ددی". وات د فاک جئون؟
به هم خیره میشن و بهنظر میاد دست تهیونگ سهوا به آرنجش میخوره. به دلایلی تصویر سکسشون توی مغز جونگ ظاهر میشه. چی میتونه بگه؟ اون یه نوجوونه و تهیونگ به طرز فاکی ای زیباست. گوشه لب پایینش رو میگزه و بهنظر میاد که تهیونگ کاملا متوجهش میشه. به نظر میاد که کاملا بدونه جونگوک داره به چی فکر میکنه.
پوزخندی میزنه و با دست دیگهش که روی پیشخوان نیست، کمرش رو میگیره و تا روی رونش رو نوازش میکنه-
"چیزی میخواستین؟" جین یکهو صدا میزنه و جونگوک تقریبا یه سکته قلبی میکنه.
"چیزی نمیخواست" دستش رو روی دست تهیونگ میذاره. " چیزی میخواستی؟" برای اینکه مطمئن شه به مهربونی میپرسه.
"نه" سر تکون میده. " اومدم بهت بگم که من یه برنامه استقامتی برای تیم چیدم"
"برنامه استقامتی؟"
"آره" سر تکون میده. " دویدن توی پارک جنگلی. فکر کردم توی این چند روز قبل از بازی خوب باشه"
"آره خیلی خوبه" جونگوک میگه و تهیونگ چشمغره میزه. " نه جدا میگم ته!" میخنده. "کِی؟"
"سه روز قبل از بازی. از 8 تا 12"
"خیلی خوبه" دست تهیونگ رو توی دستش میگیره.
" ما باید برگردیم سرکار" جین با بیصبری میگه.
"مشتری نداریم که"
"خب، اینجا باید جمع و جور شه. قفسه پنیر و خامهها هم باید پر شن."
جونگوک آهی میکشه، اما تا سرش رو به سمت تهیونگ برمیگردونه متوجه نگاهی که تحویل جین میده میشه. جونگوک اون نگاه رو میشناسه، قلبش میوفته تو شکمش. این هیجان انگیزه. "باشه" سرش رو خم میکنه و توی گوشش زمزمه میکنه. "شب میای خونه؟" کراواتش که یکم کج شده بود رو با دستش درست میکنه.
اون درحال لاس زدن نیست. نه. نیست. خب باشه. شاید!
"اگه تو بخوای" در جواب زمزمه میکنه و دستش رو از روی پیشخوان برمیداره و صاف میایسته. جونگوک میخواد بره روی زانوهاش و همینجا لیسش بزنه-
"آره" با مظلومیت پلک میزنه. "شب هم میتونی بمونی...؟" آخر حرفش رو کشدار میکنه.
"میبینم چی میشه." هر دوشون میدونن که میمونه. " خدافظ کو"
جونگوک نفس ریزی میگیره و لبخند میزنه. "خدافظ"
تهیونگ چشمکی میزنه قبل از اینکه چند قدم به عقب برداره و از مغازه خارج بشه. وقتی در بسته میشه، بازدم میکنه.
تهیونگ خیلی بینقصه و جونگوک خیلی خوشبخته.
**
برای نیمهنهایی شنبه میای؟ :) میتونم بعدش صحبت کنیم؟
جونگوک یک ساعت پیش این پیام رو فرستاده. جیمین هنوز جواب نداده. این احتمالا بار دوازدهمیه که گوشیش رو چک کرده. روی مبل نشسته و پاهاش رو تا روی کوسنها دراز کرده. یه ویدیو ضبط شده از فوتبال شب قبل داره از تلویزیون پخش میشه، اما جونگوک توجه زیادی بهش نمیکنه. به خاطر تمرینهای امروز صبح یکم بدنش گرفته.
"عزیزم" مامانش از آشپزخونه صداش میکنه.
"بله؟" صدای پاهاش رو میشنوه که بلند و بلندتر میشه.
" خستهای؟"
"یکم آره. حس میکنم گردنم گرفته" به سمتش نگاه میکنه. مادرش به دیوار تکیه داده و خیلی قشنگ بهنظر میاد.
"میری بیرون؟"
"آره با چند تا از همکارهام"
"اوه" خوبه. خیلی وقت بود اینکار رو نکرده بود. "خوش بگذره مامی. حواست باشه. زیاد مشروب نخور" پوزخند میزنه.
مادرش چشمغرهای میره اما بعد میخنده. "راستی میخواستم راجبه هفته بعد باهات حرف بزنم. میدونی من و دخترها داریم میریم آخر هفته"
"صبر کن" اخم میکنه. "هفته بعد؟ نیمه نهایی هفته بعده. قرار نیست بیاین؟"
"هیس شو احمق. تا اون موقع میایم"
اوه. ضربان قلبش یه لحظه خیلی بالا رفت. "اها"
"چیزی که میخواستم بگم اینه که اگه میخوای چند تا از دوستهات رو دعوت کنی، بکن. اما خیلی پارتی بزرگ نگیرین"
"مامان من قرار نیست سه روز قبل از مهمترین بازی عمرم پارتی راه بندازم" بیخیال.
" میدونم. فقط میخواستم بهت بگم" چشمک میزنه.
جونگوک چشمغره میزه. "نگران من نباش"
"باشه. کو کو" لبخند میزنه. " میتونم راجبه تهیونگ بپرسم؟"
" منظورت چیه؟"
"هیچوقت راجبش حرف نزدیم. من هیچوقت نفهمیدم چیشد که شما دو تا یهو انقدر صمیمی شدین"
شونه بالا میندازه و به تلویزیون خیره میشه. "نمیدونم. فقط یهویی دوست شدیم."
"این خیلی باحاله. بالاخره جفتتون بزرگ شدین. خیلی پسر خوبی بهنظر میاد"
"مامان، بیخیال"
"باشه. باشه. رفتم" توی آینه به خودش نگاهی میندازه و موهاش رو درست میکنه.
قبل از اینکه مادرش از در خارج بشه جونگوک داد میزنه. "قبل ده خونه باش!" و صدای خندهش رو میشنوه که توی راهرو میپیچه.
درست همون لحظه گوشیش صدا میده و انقدر شوکه میشه که تقریبا از مبل میوفته. اما بعدش متوجه میشه که جیمین نیست. این صدای پیام تهیونگه.
بیبییییییییییی میشه بیای خونمون؟ لطفا.
اخم میکنه. تهیونگ جدیدا بیشتر وقتش رو خونه خودشون میگذرونه، اما بهنظر نمیاد که موقعیت خونشون تغییری کرده باشه. و اینکه، بیبی؟ با اون همه ی؟
چیزی شده؟ میپرسه
نه فقط بیا. لطفا!!!!!
چشم! الان راه میوفتم!
از مبل بلند میشه و به بدنش کشش ریزی میده. با خودش فکر میکنه که آیا باید بره و از اتاقش کاندوم برداره، اما بعد پشیمون میشه، اگه تهیونگ میخواست، حتما میگفت. جدیدا 90 درصد اوقاتی که باهمن، سکسی اتفاق نمیوفته. جونگوک مشکلی باهاش نداره، چون تهیونگ همیشه بغلش میکنه و لبهاش رو میبوسه، این برای همه نیازهای جسمانیش کافیه.
کفشهاش رو پاش میکنه و یه هودی تنش.
"کجا؟"
برمیگرده. آری دم پلهها ایستاده.
"پیش تهیونگ" با تردید میگه. اونها خیلی وقته که باهم حرف نزدن.
"مشخصه. مامان دیشب یه تیشرت رندوم تو لباسشویی پیدا کرد. محض اطلاعت. این چهارمین باره. بیشتر مراقب باش. به تهیونگ بگو حواسش به لباس هاش باشه"
یکم عجیبه که آری هنوز حواسش بهش هست و مراقبشه، دلش برای رابطهشون تنگ شده. بدون جیمین و اون، همه چیز خیلی سختتره.
"مرسی"
"میشه من رو تا خونه مارتین ببری؟"
نیشش باز میشه. " پس بگو... یهچیزی میخوای که مهربون شدی"
"حالا هر چی. جئون"
خنده ریزی میکنه و در رو برای آری باز میکنه. هر دو سوار ماشین میشن و چند تا کوچه اونور تر، آری پیاده میشه. قبل رفتن اما، آری به سمتش میچرخه و یکهو بغلش میکنه. چند لحظه طول میکشه تا جونگوک هم به خودش بیاد و دست هاش رو دورش حلقه کنه. در نهایت، یه بغل سفت و دوستداشتنی نسیب هردوشون میشه. واقعا دلش براش تنگ شده بود.
"هنوز ازت عصبانیام" زمزمه میکنه و از ماشین پیاده میشه.
جونگوک با خودش فکر میکنه که این لاقل بهتر از قبلشه. بهتر از اصلا حرف نزدنه.
چند دقیقه بعد به خونه تهیونگ میرسه، پولدارهای احمق، سه تا ماشینی که توی حیاطشونه میتونه کل خانواده جئون رو بخره و بفروشه. چند تا نفس عمیق میکشه، فقط محض اینکه پدر و مادر تهیونگ خونه باشن.
با قدمهای آروم سنگفرش ها رو طی میکنه. مثل همیشه با چرخوندن دستگیره در احساس عجیبی داره. تهیونگ هیچوقت در رو باز نمیکنه و خانواده کیم هم اعتقادی به قفل ندارن، این چیزیه که خیلی زود درموردشون فهمید. وارد میشه، با همه وجودش سعی میکنه که سر و صدایی ایجاد نکنه. خیلی احمقانست، اما یه گفتگوی دیگه با مادر تهیونگ یا حتی پدرش، اصلا چیزی نیست که بخواد این بعد از ظهر تجربه کنه.
توی سکوت از پلهها بالا میره و با خودش احساس امنیت میکنه که انقدر به اتاق تهیونگ نزدیک شده. فقط باید تا آخر راهرو بره- یه چیزی از پشتش پارس میکنه.
لعنتی
جونگوک تقریبا سکته میکنه. اون تانیه.
یونتان، کسی که فقط با بیتوجهی از کنارش رد میشه و با پاهای کوچیکش به سمت انتهای راهرو میره.
"محض رضای خدا، قلبم افتاد تو دهنم" به محض اینکه وارد اتاق میشه داد میزنه.
تهیونگ روی تخته، درحالی که تانی رو به روش نشسته و داره ناز میشه. میره و کنارشون میشینه، اما به محض اینکه اینکار رو میکنه، تانی از تهیونگ جدا میشه و سعی میکنه که از تخت بیاد پایین، کاملا مشخصه که حفاظهای دور تخت برای اون گذاشته شده. وقتی دوباره به تهیونگ نگاه میکنه. میبینه که زانوهاش رو توی سینه اش جمع کرده و با لب و لوچه آویزون به گوشهی ملافهش خیره شده.
"چیزی شده؟" جونگوک میپرسه، همینطور که هودیش رو از تنش در میاره و پرت میکنه گوشه اتاق.
"نمیدونم" شونه بالا میندازه.
"بهنظر کارت اضطراری میومد"
دوباره شونه بالا میندازه.
"هی" بهش نزدیک میشه. "خوبی؟" برای چند ثانیه توی سکوت بهش خیره میشه. " میخوای یکم ماساژت بدم ...؟" آروم میپرسه و ابرویی بالا میندازه.
تهیونگ بهش نگاه میکنه و آروم آروم روی لبش لبخند شکل میگیره. " آره"
جونگوک چشم غرهای میره و خودش رو روی تخت جا به جا میکنه، تا تهیونگ بتونه راحت دراز بکشه. یونتان رو برمیداره و از اتاق بیرون میندازه. و اما پدر یونتان، سرش روی بالشتش، به شکم میخوابه. جونگوک تیشرت سفیدش رو تا شونههاش بالا میاره، اول بوسه ای روی کمرش میذاره، چون دقیقا میدونه که قلقلکش میاد. و وقتی تهیونگ از جاش میپره.
خیلی آروم شروع به نوازش کردن بدنش میکنه و کم کم فشار دستهاش رو بیشتر میکنه. از چند تا تکنیک مختلف استفاده میکنه. از جمله در آوردن شلوار.
"جونگکوااا" با لحن هشدارآمیزی صدا میکنه.
"باسن آدم هم به ماساژ نیاز داره. من نمیخوام تبعیض قائل شم" تقریبا خندهش میگیره، اما سعی میکنه جدی باشه. دو تا لپش رو با دستهاش میگیره و میفشاره. به آرومی از هم دورشون میکنه و متوجه نفس نفس زدنهای تهیونگ میشه. خیلی مشخصه که داره همه تلاشش رو میکنه از نوازش شدن توی اون ناحیه خوشش نیاد، اما بیفایدست چون وقتی جونگوک گوشههای لباس زیرش رو میگیره و از تنش درش میاره، تقریبا ناله میکنه.
خم میشه و چند تا بوسه از بین کتفهاش تا رو کمرش میذاره، همونطور ادامه میده تا اینکه به سوراخش میرسه. "چیکار میکنی؟"
"میخوام ببوسمت. میشه؟"
"آره مرسی"
بوسهها ادامه پیدا میکنن و بعد از زبون کمک گرفته میشه تا همه چیز رو خیس کنه. حس میکنه که چطور با نالههای تهیونگ تحریک شده. وقتی تهیونگ رو برمیگردونه. میبینه که اون هم همینطور، دیکش کاملا سفت شده و شخصا نیاز داره که خودش رو خالی کنه. با دو تا از انگشتهاش روی سوراخ تهیونگ رو نوازش میکنه و خیلی آروم واردش میشه. چند لحظه صبر میکنه و بعد شروع به تکون دادنشون میکنه. دست تهیونگ به سمت دیکش میاد. اما فورا منع میشه. "دستهات بالای سرت عزیزم" تهیونگ خیلی کیوته وقتی حرف گوش کنه.
خم میشه و روی لبهای نیمهباز و پر از نالهش بوسه میذاره.
"کو- آه- الان میا-آه" جونگوک انشگتهاش رو سریعتر حرکت میده. نالهها ادامه پیدا میکنن درحالی که جونگوک مستقیما از روی لبهاش میدزدتشون. هر دوشون خیلی گرمن. چند تا دستمال از میز کنار تخت برمیداره و بعد از تمیز کردن تهیونگ، به صورتش خیره میشه. "مرسی" کلمهاییه که میشنوه.
"میخوای من هم؟" تهیونگ به برآمدگی روس شلوارش اشاره میکنه. اون هنوز یکم سفته. "میتونه صبر کنه" جونگوک میگه. " تو خسته بنظر میای" کنارش دراز میکشه.
تهیونگ هومی میکنه و بعد پوشیدن دوباره لباس زیرش، سرش رو شونه جونگوک میوفته. جونگوک میتونه بوی موهاش رو حس کنه، فقط چند سانت با دماغش فاصله دارن. دستش رو بلند میکنه و از زیر سرش رد میکنه، خیلی راحت بغلش میکنه.
"ته، مامانم اینا این آخر هفته دارن میرن سفر" جونگوک زمزمه میکنه.
"اما اونها همیشه سر بازیها میان-"
"تا اون موقع برمیگردن "
"آها"
"آره" هومی میکنه.
"آخه اونها همیشه میان" زمزم میکنه.
"داشتم فکر میکردم که تو بیای، کل آخر هفته اگه دوست داری؟" میتونه خیلی خوب پیش بره. کل آخر هفته باش خودشون، برای ریلکس کردن. شاید هم فقط احمقانست.
"بهنظر عالی میاد" تهیونگ هومی میکنه.
جونگوک سعی میکنه که با گاز گرفتن لبش خندهش رو کنترل کنه. دستش رو روی کمر تهیونگ میکشه.
برای چند لحظه ساکتن. وقتی دوباره به صورت تهیونگ نگاه میکنه میبینه که چشمهاش رو بسته. فکر میکنه که شاید خوابیده، اما بعد حس میکنه که خودش رو بیشتر نزدیک میکنه.
"بهنظرت اگه از مامان بابام بخوام که بازی این هفته رو بیان، میان؟" تهیونگ زمزمه میکنه.
مسئله اینه که، جونگوک نمیتونه جوابش رو بده. اون هیچ ایده ای نداره. مطمئنه که اونها عاشق تهیونگن، اما چیزی که ازش مطمئن نیست اینه که آیا خواستههای اون رو توی اولویت میذارن؟ میخواد بهش بگه که اونها دوستش دارن و قطعا میان، اما میدونه که شاید اشتباه کنه. جونگوک نمیخواد امید الکی بده.
"نمیدونم" زمزمه میکنه. " اما بنظرم حتما باید بپرسی. حتی اگر هم به فوتبال اهمیت نمیدن، به تو باید اهمیت بدن. اینکه ازشون بپرسی شاید کمک کنه"
"بعضی اوقات خیلی باهوش میشی جئون"
"فقط توی این موضوعه" به آرومی میگه. " من چند ترم خانوادههای شکستخورده پاس کردم"
قرار بود جوک باشه، اما هیچکدومشون نخندیدن، دوباره ساکت میشن. فقط با هم نفس میکشن و جونگوک به نوازش کمرش ادامه میده. جدا از بحث سنگینشون، اوقات عاشقانهاییه.
"بهنظرت ما میبریم؟" جونگوک میپرسه، صادقانه.
جواب تهیونگ هم راحت میاد، صادقانه. " آره"
توی این لحظه، خیلی عادی بهنظر میرسه، اگه یهو توی چشمهای تهیونگ نگاه کنه و ازش بپرسه که آیا اون هم حسی بهش داره یا نه. اون ها توی بغل هم دراز کشیدن، و یه چیز مشترک بینشون حس میشه. جونگوک اگه یه سانت صورتش رو نزدیک کنه، میتونه ببوستش و فقط تظاهر کنه انگار شیش ماهه که دوست پسرن.
صدای در میاد و بعد از چند ثانیه مادر تهیونگ وارد میشه. جونگوک نمیدونه باید تهیونگ رو ول کنه یا نه. خودش که تکونی نمیخوره، پس جونگوک هم کاری نمیکنه. چشمهای مادر تهیونگ وقتی روی تخت میبینتشون گشاد میشن، اما در نهایت به حالت عادی برمیگردن.
"اوه سلام. نمیدونستم قراره بیای جونگوک. شام حاظره، اوده بودم تهیونگ رو صدا کنم. تو هم بیا"
نه راستش علاقهای ندارم.
"اوه. من باید برم خونه. فقط اومده بودم یه سر بزنم، واقعا"
"من الان میام پایین مامان" تهیونگ آهی میکشه و به سمت جونگوک سرش رو برمیگردونه. انگار کاملا فراموش کرده که توی بغل جونگوکه. اما جونگوک یادشه، چون توی تمام بدنش یه گرمایی رو حس میکنه. یهکم میترسونتش که شاید تهیونگ این حس رو نداشته باشه. چی میشه اگه اون تنها کسی باشه که پروانهها رو حس میکنه؟ چی میشه اگه تهیونگ هنوز اون رو دشمنش حساب کنه؟ امکان نداره، داره؟
"باشه، پس بعدا میبینمت جونگوک"
"خدافظ" لبخندی میزنه قبل از اینکه از اتاق خارج شه.
تهیونگ به محض خروج مادرش بلند میشه و میشینه، شونههاش افتاده و چشمهاش خستهان. پاهاش رو از لبه تخت آویزون میکنه. پشت به جونگوک " میخوای بدونی چیه؟"
"چیه؟"
"اونها یه کلمه هم نگفتن. راجبه گی بودن من"
"اوه" جونگوک نفسی میگیره. " قبلا بهشون گفته بودی مگه نه؟"
تهیونگ سرش رو به راست و چپ تکون میده. "حتی یه کلمه هم نگفته بودم. وقتی فردا صبح بعد تولدم اومدم خونه، جوری رفتار کردن انگار هیچوقت اتفاق نیوفتاده. نه که باهام جور دیگهای رفتار کنن، اما اینکه کاملا نادیدهام گرفتن بدتره. میدونم براشون مهم نیست که با یه پسر ازدواج کنم، اما، فقط، یعنی" گلوش رو صاف میکنه اما جونگوک متوجه بغض صداش میشه. "شاید میتونستن بیان و بگن که تحت هر شرایطی دوستم دارن، میدونی؟ اونها هیچ اهمیتی نمیدن"
یهکم زیادی احساس تفاهم میکنه. آرزوی اینکه کسی از خانوادت بگه دوستت داره، مخصوصا پدر و مادرت. مسئله اینجاست که این چیزی نیست که بتونی ازشون بخوای. نمیتونی بری و بگی: لطفا بگین که دوستم دارین و تحت هر شرایطی من رو میخواین.
این غیر ممکنه که تهیونگ فکر کنه اونها هنوز دشمنن. اونها دشمن نیستن. اونها دوستن.
"فقط میگم که بدونی ته" از پشت بغلش میکنه و دستهاش رو میگیره. "بنظرم خیلی شجاعانه بود که اونجوری جلوی خانوادت کاماوت کردی. و بنظرم تو لیاقت خیلی چیزها رو داری. چیزهای شاد" بزاقش رو قورت میده. "من هم همیشه پشتتم"
دقیقهای که این جمله رو میگه، اتاق ده برابر ساکت میشه.
تهیونگ سرش رو برمیگردونه، دستهاش رو از بین دستهای جونگوک آزاد میکنه، فقط برای اینکه صورتش رو قاب بگیره و ببوستش.
**
"میدونستی دلفینها تنها موجوداتیان که برای لذت سکس میکنن؟" تهیونگ میپرسه.
جونگوک با قیافه گیجی بهش خیره میشه.
"یعنی، به غیر از انسانها" صداش آرومه، انگار توی هوا میخزه و به گوش جونگوک میرسه، کل این مدت، چشمهاش در کنار لحنش، با ناز خاصی نگاهش میکنن.
"از کجا میدونی؟"
"سایتِ حقایقی در مورد دلفینها"
"آفرین. تنهایی انجامش دادی کوچولو؟"
"مسخره" تهیونگ چشمغره میره، و این یجورایی صد برابر به نازش اضافه میکنه. جونگوک میتونه تا ابد سر به سرش بذاره، بدون اینکه خسته بشه.
همچنین، اون خیلی باهوشه و عاشق سگش، تانیه. بیشتر اوقات هم جونگوک رو عزیزم صدا میزنه.
جونگوک همه اینها رو به لیست چیزهایی که قراره به جیمین در مورد تهیونگ بگه اضافه میکنه. راجبه پروانههایی که فقط بهخاطر تهیونگ بوجود میان و خیلی چیزهای دیگه. باید دلایل قانعکنندهای داشته باشه، برای اینکه چطور یهو عاشق طرفی شده که ده سال در موردش پیش جیمین غر میزده. جونگوک دوست داره آماده باشه.
در حال حاضر، تهیونگ به کمد خودش توی رختکن تکیه داده. اونها زودتر از همه رسیدهان و لباسهاشون رو عوض کردن و از باقی وقتشون به نفع خودشون استفاده میکنن. مثل اینکه پدر و مادر تهیونگ این روزها اصرار بیشتری به خونه موندنش دارن، پس وقتی که با هم میگذرونن تقریبا 25 درصد کمتر شده. جونگوک میدونه چون لبهاش از حالت عادی کمتر خشکن.
دستهاش رو دور کمر تهیونگ حلقه کرده، درحالی که خودش از گردن محاصره شده. جونگوک هر از چندگاهی روی گونه و چونهش رو میبوسه.
"معمولا میشینی و راجبه حیوونها تحقیق میکنی؟"
"بعضی اوقات. دیشب خوابم نمیبرد."
کاملا از قیافهش معلومه، و از حرکاتش. پلکهای آرومی که میزنه و جوری که ترجیح میده با آویزون کردن خودش از جونگوک همه وزنش رو از دست بده.
"چرا؟" جونگوک هومی میکنه.
تهیونگ شونه بالا میندازه، حالا کاملا چشمهاش رو بسته. "خیلی داد و بیداد بود. دعوا"
ناامیدی توی صداش کاملا جونگوک رو از درون نابود میکنه. اون دقیقا میدونه که چه حسی داره، و حالا که میبینه تهیونگ داره اون مرحله رو میگذرونه، دقیقا دو سال بعد از خودش، باعث میشه زخمش دوباره تازه شه. آرزو میکنه که میتونست یجوری تغییرش بده، اما در نهایت تنها کاری که ازش برمیاد، مراقبت روحی ازشه.
"متاسفم ته" اصلا کافی نیست، ولی بهنظر درستترین حرفه.
"تقصیر تو نیست عزیزم"
"میدونی چیه،" جونگوک کاملا بغلش میکنه، میذاره تهیونگ سری روی شونهش بذاره و احساس آرامش کنه. توی گردنش حرف میزنه. "بنظرم خیلی خوبه که این آخر هفته میای پیش من. اونجوری خوب میخوابی و استراحت میکنی"
" اینها رو فقط بخاطر این میگی چون میخوای به فاکم بدی؟" تهیونگ با خنده میگه.
"تو قلب آدم رو میشکونی، کیم- انگار من میذارم شب قبل از مهمترین مسابقمون انجامش بدی!" انگار اون انقدر بیعاطفهست. انگار اون فقط بخاطر سکس بهش اهمیت میده. انگار فقط برای سکس میخوادش!
"شوخی میکنم" تهیونگ میگه اما جونگوک مطمئن نیست.
"تو که واقعا همچین فکری نمیکنی؟" زمزمه میکنه.
خیلی آروم تهیونگ سرش رو تکون میده. " نه" میگه و بغلش رو سفتر میکنه. "من همچین فکری نمیکنم. ما، میدونی، ما.... با همیم"
قلب جونگوک میزنه، انقدر تند که حتی تا توی گوشهاش حسش میکنه. تهیونگ خیلی نامطمئن بنظر میاد، انگار نمیدونه چطور توضیح بده، اما یه فرقی بین مطمئن نبودن و غیر قابل توضیح بودن هست که جونگوک میخواد بدونه. سعی میکنه به ضربان قلب تهیونگ دقت کنه. این فقط جونگوکه که اینجوری شده؟
اما در رختکن باز میشه و چند تا از اعضای تیم به داخل پروزا میکنن. جونگوک و تهیونگی که پشت ردیف دوم کمدها قایم شدهان، از هم جدا میشن، تهیونگ بوسه آخری روی پیشونیش میذاره و هردوشون دیوار رو دور میزنن و خودشون رو نشون بچهها میدن. خوشبختانه تهیونگ نمیتونه جوری که گونههای قرمزش دارن میسوزن رو ببینه.
تو پیشونی کسی که احساسات خاصی بهش نداری رو نمیبوسی مگه نه؟
پسرها با خوشحالی بهشون سلام میکنن. جونگوک میتونه ببینه که چقدر برای تمرین امروز انرژی دارن، آخرین تمرین قبل از بازی نیمهنهایی شنبه. خودش هم هیجان داره. روی یکی از نیمکتها میشینه تا بند کفشهاش رو سفت تر کنه و درست توی همون لحظه، تهیونگ هم تصمیم به همون کار میگیره. همه به سمتشون نگاه میکنن.
"کس دیگهای هم اون پشت قایم شده؟" یونس میپرسه و تکخندهای میزنه و لیمین هم به جوک مسخرهش میخنده.
"یه سری سخنان بین کاپیتانی بود. به شما ربطی نداره" تهیونگ ابرویی بالا میندازه و میگه. رونهاشون به هم میخورن، یه لمس پوست به پوست کوچیک. نه تهیونگ نه جونگوک هیچکدوم پاشون رو تکون نمیدن. بهنظر میاد هردوشون سخت تلاش میکنن که به اون برخورد توجه و نگاهی نکنن.
تمرین به خوبی و خوشی میگذره. آبراهام همه تلاشش رو میکنه که توصیههای آخر رو درمورد کار گروهی بهمون بکنه. تغییراتی که توی تیم ایجاد شده شگفتانگیزه. همه شادتر بهنظر میرسن، انگیزه دارتر برای کار، و راستش همه، جوری بهنظر میان انگار واقعا دارن لذت میبرن. این اتفاق از نظر جونگوک خیلی باحاله.
همه به رختکن برمیگردن و بدون هیچ عجلهای دوش میگیرن و لباسهاشون رو عوض میکنن، نصف زمان به شوخی کردن و آواز خوندن میگذره و وقتی که بالاخره کارشون تموم میشه، ساعت از 6 گذشته، مادرش و آری برای گذروندن آخرهفتهشون با دخترها، خونه رو ترک کردن، و تهیونگ قراره بره خونه و لباس جمع کنه و فورا بیاد. جونگوک توی ذهنش پیتزا و یه فیلم رمانتیک رو برنامه ریزی کرده.
رختکن رو ترک میکنه و به سمت پارکینگ راه میوفته. ماشینش توی جای همیشگیش پارک شده، اما قبل از اینکه به اونجا برسه، شوگا رو میبینه. اون به ماشین تهیونگ تکیه داده، در حال سیگار کشیدن. جونگوک سرعتش رو کم میکنه و اطرافش رو نگاه سریعی میندازه. شوگا هنوز ندیدتش و این حس خیلی عجیبی داره که حالا به سمتش میره.
"هی" وقتی بهش میرسه صداش میزنه، با صدایی نهچندان بیرحمانه.
شوگا سرش رو بلند میکنه، مشخصا شوکه شده. "سلام" نگاه مشکوکی از سر تا پای جونگوک میندازه.
"من-امممم" جونگوک شروع میکنه. احساس احمق بودن میکنه و جدا از اون، نگاه یونگی درحالی که به رنجروور گندهی تهیونگ تکیه داده بیشتر بهش استرس میده. " این، آم- این چند هفته خیلی به من سخت گذشت، به یه سری دلایل" نفس عمیقی میگیره. " نیومدم که از خودم دفاع کنم، فقط میخوام عذرخواهی کنم"
شوگا اخم میکنه. "برای چی؟"
جونگوک سرش رو بالا میگیره تا باهاش چشم تو چشم شه. " برای اینکه مثل عوضی ها رفتار کردم؟ اون روز بهت تنه زدم و کلافگیم از جیمین رو سر تو خالی کردم"
کام دیگهای از سیگار میگیره و شونه بالا میندازه. "اشکالی نداره"
"واقعا؟" جونگوک با گیجی میپرسه.
"جونگوک، من واقعا فکر میکنم که تو باید بری و با جیمین سنگهات رو وا بکنی"
جونگوک سر تکون میده. " میدونم. قراره انجامش بدم. یه چند باری تلاش کردم اما اون جواب پیامها و زنگهام رو نمیده"
"واقعا فکر میکنی که این چیزها کافیه؟" با صدایی که شبیه معلمهاست صحبت میکنه.
"معلومه که نه" زیر لب میگه.
"دوباره تلاش کن" جوری حرف میزنه انگار خیلی راحته.
جونگوک فقط سر تکون میده. باید بره. باید بیشتر فکر کنه. " ببخشید. دوباره" برمیگرده تا به سمت ماشینش بره.
"هی!" شوگا صداش میکنه. جونگوک توی جاش میایسته و میچرخه. " تو واقعا عاشقش شدی؟"
دهنش باز میمونه، چشمهاش به چشمهای شوگا میرسن اما نمیتونه چیز خاصی از چشمهاش بخونه. "تو از کجا میدونی؟" سعی میکنه نذاره صداش بلرزه.
" چون میخواستی بدونی چه حسی بهت داره. اگه عاشقش نشده بودی، برات مهم نبود چی میگه"
جونگوک اخمی میکنه. " تو از کجا- نامجون" متوجه میشه. لبهاش رو تر میکنه و بزاقش رو قورت میده. " شما دو تا هر شب میشینین و ما رو تحلیل میکنین؟" میپرسه.
شوگا پوزخند میزنه. " نه. تهیونگ زیاد حرف میزنه. من فقط گوش میدم. نامجون هم شاید یه چیزهایی رو تکست کنه. قبول کن این مهمترین اتفاق کل تاریخ دبیرستانه"
جونگوک از خنده خرناس میکشه، حق با شوگاست، گرچه این باعث نمیشه که چشمغره نره. " بعدا میبینمت" سری تکون میده و اونجا رو ترک میکنه.
"بابای کو"
**
"جونگوک!" تهیونگ از ماشین داد میزنه.
"ته! اومدم! آروم باش!"
"دیرمون شد!"
" ما کاپیتانیم خیر سرمون! همه الان منتظر مان"
"ما باید زودتر از همه اونجا میبودیم"
"آروم باش! الان میام!" جونگوک در رو قفل میکنه و کیفی که روی شونهاش بود رو پرت میکنه روی صندلی عقب. بعد پشت فرمون ماشین تهیونگ میشینه. " تقصیر من نیست که مجبور شدیم کل آشپزخونهی فاکی رو تمیز کنیم، اونم چون تو کل مواد رو ریختی"
"اگه یه احمقی تصمیم نگرفته بود 7 صبح پنکیک درست کنه، اصلا همچین مشکلی پیش نمیومد. از اولش احمقانه بود، کیه که بخواد با اون همه کربوهیدرات توی شکمش 4 ساعت بدوهه؟"
جونگوک برمیگرده تا نگاهی کنه. " من میخواستم برامون صبحونه درست کنم. عوضی "
تهیونگ جوابی نمیده هردوشون میدونن که جونگوک اهل یه لیوان شیر و تسته. اما اون روز زودتر پاشده درحالی که موهای تهیونگ توی دهنش بودن و بدنش مثل یه هشت پا از هر طرف دورش پیچیده شده بود. تنها راه جدا کردنش مکیدن و کبود کردن گوشت ساعدش بود، تهیونگ فقط آهی کشید و روش رو برگردوند، اونوقت تازه جونگوک میتونست فرار کنه.
بعد از گرفتن یه دوشی که کاملا بهش نیاز داشت، از پلهها پایین میره و با خودش فکر میکنه که این چند روز قبل از بازی باید خوب غذا بخورن. تهیونگ پنکیک دوست داره، و وقتی که بیدار میشه و توی آشپزخونه به جونگوک با یه بغل ملحق میشه، از شدت دست و پا چلفتی بودن، کاسهی مخلوط پنکیک رو چپه میکنه.
بقیه مسیر توی سکوت میگذره و تهیونگ هر چند دقیقه یکبار آه میکشه، به این معنی که هنوز گشنشه.
جونگوک شب قبل بعد از گفتگوی صادقانهش با شوگا، به سمت خونه رانندگی کرد، تهیونگ هم یک ساعت بعدش. جونگوک چند تا پیام دیگه برای جیمین فرستاد و ازش خواست که بعد از بازی همدیگه رو ببینن، یا هر موقع که جیمین وقت داره. جوابی نگرفت.
پیتزا سفارش دادن و howls moving castle رو دیدن. جونگوک چند بار سعی کرد که سر صحبت رو باز کنه اما هیچوقت وقت درستش نشد. امروز صبح که خیلی آشفته بود، الانم که دعوا کردن. آه.
از خونه تا جایی که قرار گذاشتن پونزده دقیقه راهه و در حال حاضر ده دقیقه دیر کردهان. مسیر جنگلی دیده میشه و دوچرخهسوارهایی که خیلی جدی بهنظر میان. تهیونگ به گوشهای از جاده اشاره میکنه. " اونجان نگه دار" ماشین پارک میشه.
هردوشون با سرعت از ماشین پایین میپرن، و به سمت بقیه بچه ها که جمع شدهان میرن.
"بهترین کاپیتانهای دنیا، وارد میشوند" جونگوک دستهاش رو توی هوا باز میکنه و اعلام میکنه. پسرها کار خاصی نمیکردن، فقط ایستاده بودن و صحبت میکردن؛ و حالا به سمتشون برمیگردن، اما قبل از اینکه بتونن با قدرتمندترین رهبر دنیا سلام و احوالپرسی کنن، تهیونگ با تنه زدن خودش رو وسط میندازه.
"با تشکر از همکار عزیزم" روی یه تنه بریده شدهی درخت میایسته و شروع میکنه. " کسی هم هست که نیومده باشه؟ همه اینجان؟"
"آره، ما هممون برعکس شما دو تا یاد گرفتیم که چطور به موقع سر تمرین برسیم."نامجون میگه.
جونگوک قسم میخوره که اگه تهیونگ میتونست، همونجا شروع به انداختن تقصیرها گردن جونگوک میکرد."زبون بازی هم بلدی نَمجون؟" میگه و کنار تهیونگ روی تنه درخت می ایسته.
"شما دو تا باهم اومدین؟" هوبی میپرسه.
"آره" اون دوتا واقعا احمقن. چطور حواسشون نبود؟ " به دلایل کاپیتانی"
تهیونگ به سمتش میچرخه و ابرو بالا میندازه. "واسه چی اومدی این بالا؟"
"به دلایل کاپیتانی؟" راستش، خودش هم نمیدونه. تهیونگ رفت اون بالا، پس اون هم باید میرفت بالا. در غیر این صورت کاپیتان سطح پایینتری محسوب میشد.
تهیونگ لبخند مرموزی میزنه. " پس ادامه بده"
"صحیح" گلوش رو صاف میکنه و دستهاش رو به هم میکوبه، همه بهش نگاه میکنن درحالی که میدونن قراره یه سخنرانیِ از قبل تمریننشدهی طولانی در مورد رندومترین چیز دنیا تحویلشون بده. "فرزندانم، من وقتی همسن شما بودم---"
"خیلی ممنون کو" تهیونگ خیلی راحت از روی تنه هلش میده پایین. " میخواستم بگم که مسیر رفت حدودا پنج کیلومتره و وقتی برگشتین یه سورپرایز از طرف من و جیکی اینجا منتظرتونه"
جونگوک پلک میزنه.
"سورپرایز؟"
"شما ها با ما نمیدویید؟"
"جیکی؟"
" نه، واقعا، شما قرار نیست با ما بیاید؟"
" به دلایل کاپیتانی" هوبی با خنده میگه.
جونگوک به سمتش برمیگرده. " واقعا ته؟" و اینکه "جیکی از کجا اومد؟"
تهیونگ گردنش رو میگیره. "نه، ما قراره سه کیلومتر از یه مسیر فرعی بریم"
"پس راه بیوفتین دیگه" نامجون میگه. "من کادوم رو میخوام"
"ما قراره بهشون کادو بدیم؟" جونگوک با گیجی میپرسه.
تهیونگ نادیدهش میگیره، که باعث میشه جونگوک دستی که روی گردنش بود رو از خودش دور کنه. "آماده؟" تهیونگ به ساعت مچیش نگاه میکنه.
"بزن بریم" هوبی جلوتر از همه شروع میکنه. معمولا جونگوک آخر از همه میدوهه، اما قبل از اینکه بتونه شروع کنه، متوقف میشه.
"چیه؟" با لحن طعنهآمیزی میگه. "همین یه دقیقه پیش مثل یه سنگ باهام رفتار کردی حالا چی میخوای؟"
تهیونگ لبخند گرمی میزنه و دستش رو دور مچ راست جونگوک حلقه میکنه. "بیا دعوا نکنیم" میگه و صورت مظلومی به خودش میگیره. "برمیگردیم خونه و دوباره پنکیک درست میکنیم، قول میدم، بعدش هم تقلب میکنیم و میریم بستنی میخوریم. هوم؟" جونگوک نمیتونه حرف تلخی در جواب بزنه پس فقط سر تکون میده.
"باش" سعی میکنه بگه اما صداش توی حنجرهش محو میشه. تهیونگ لبخند بزرگی میزنه و راه میوفته تا به تیم برسه. جونگوک هم فورا دنبالش میکنه، و خیلی زود به نامجون و بقیه تیم ملحق میشن.
سرعت آزاردهندهای ندارن، جونگوک و نامجون آخر از همه، جلوشون تهیونگ و اِد و سئوجون. راستش جونگوک اصلا احساس بدی نداره حالا که میدونه که نامجون میدونه. هیچکدومشون اشاره مستقیمی بهش نمیکنن، فقط در مورد مشکلات مدرسه و بازیهای بینالمللی صحبت میکنن. گرچه حتی اگر هم بحثش وسط کشیده میشد، برای جونگوک مهم نبود.
همینطور که میدوان، نامجون داره در مورد نشانههای نژادپرستی توی طراحی کتابهای درسیشون توضیح میده و چشمهای جونگوک از روی شونههای تهیونگ، تا پوست گردن و کمر پوشیده شدهش رو برانداز میکنن. لعنت به اون پاهاش. اگه بهخاطر قانون سکس-نداشتن-قبل-از-بازی-بزرگ نبود، جونگوک میخواست که همین الان داشته باشتش، یعنی، دقیقا همین الان.
متوجه این هست که این چند هفته اخیر چقدر رابطهشون تغییر کرده. بعد از اتفاقاتش با جیمین، تهیونگ ازش حمایت کرد. اونها خیلی سریع، خیلی صمیمی شدن. این فقط بخاطر قراردادیه که بینشون شکل گرفته؟ آیا دو نفر که به هم میگن هوای همدیگه رو دارن انقدر نزدیکن؟
تهیونگ دستش رو میگیره و به سمت چپ میکشونتش. بقیه پسرها هم سرعتشون رو کم میکنن. "از این ور، جیکی"
"مرسی ته، خودم میتونم بیام" سعی میکنه دستش رو جدا کنه اما وقتی محکم تر گرفته میشه، زیر دلش یجوری میشه.
"اینجا جاییه که از هم جدا میشیم" تهیونگ به بقیه اعلام میکنه، جونگوک فقط یک بار قبلا این مسیر رو رفته. "بعد از نیم ساعت همین رو برگردین، دم ماشینها میبینمتون"
" حتی حرفزدنت هم شبیه جونگوک شده" هوبی ابرویی بالا میندازه.
هیچکدومشون جوابی نمیدن، فقط مسیر سه کیلومتریشون رو به سمت مقصد شروع میکنن، از این سمت درختهای خیلی بیشتری داره.
بعد از گذشت چند ثانیه، تازه متوجه میشه که تهیونگ کاملا جدی داره سریع میدوهه و اگه سرعتش رو زیاد نکنه، عقب میوفته. این مسیر یجورایی زیکزاکیه، و همینطور خطرناک، چون پر از تنههای درخته. در حال بررسی محیط اطرافش، وقتی جونگوک سرش رو برمیگردونه کاملا تهیونگ رو گم کرده.
داره کم کم عرق میکنه - اتفاقی که نباید بیوفته، چون، فاک، این قرار بود سبک باشه، استقامتی- سعی میکنه از بین درختها مسیر رو به روش رو پیدا کنه.
تهیونگ از آسمون میپره جلوش.
جونگوک جیغ میکشه.
قلبش توی حلقشه و چند قدم به عقب پرت شده. "داری چه غلطی میکنی؟" غرولند میکنه، درحالی که تهیونگ مثل یه دلقک فاکی بهش میخنده.
"صورتت" قهقه میزنه و انگشت اشارش رو به سمتش میگیره
" واسه این داشتی انقدر سریع میدوییدی؟ این قرار بود سبک باشه"
تهیونگ سعی میکنه با کنترل کردن خندههاش و نفس گرفتن صحبت کنه. " نه، واقعا باید عجله کنیم، سورپرایز نیاز به آماده شدن داره"
جونگوک قیافهای به خودش میگیره و سعی میکنه دوباره روی پاهاش بایسته. "اصلا چی هست؟"
"یه سری تفنگ آبپاش توی ماشین دارم، باید بریم سرِ همشون کنیم"
جونگوک ابروهاش رو بالا میندازه، تهیونگ نه تنها مثل اون حرف میزنه، بلکه ایده پرنکهای مشابه هم داره. "اووووو، قرار نیست خوششون بیاد" لبخند شیطانیای میزنه. واقعا تحت تاثیر قرار گرفته.
"آره، به عنوان یه بهونه که بتونم تو رو فقط برای خودم داشته باشم، به همچین ایدهای رسیدم"
خندهش میگیره. میخوام ببوسمت. صد در صد مطمئنه که به فاک رفته. اون دوسش داره.
**
توی راه برگشت، توی ماشینِ تهیونگ، هردوشون کاملا خیسن و یخکردهان درحالی که از شکست برمیگردن، مثل اینکه اعضای تیم خیلی از کادوشون راضی نبودن، و تا اون موقع دیگه خیلی دیر شده بود برای فهمیدن اینکه اونها دو نفرن در برابر چهارده نفر. لرزش بدنهاشون غیر قابل کنترله و خب این چیزها در مورد مسئله بازیهای آبی فقط نیمه خالی لیوانن. جونگوک داره یه حموم گرم و یه وانی که با آب جوش پرشده رو تصور میکنه. نیمهی پر لیوان.
تهیونگ هم با موهای خیسی که از هر طرف به صورتش چسبیدهان وشونههای قوز کرده داره بیشتر از جونگوک به خودش میلرزه. و درست وقتی که به خونه میرسن، گوشیش از جالیوانی شروع به ویبره رفتن میکنه، وقتی جونگوک ماشین رو خاموش میکنه، اون برش میداره و جواب میده.
"بله، مامان" میگه و جونگوک از شنیدن اینکه لحنش برعکس همیشه عصبانی یا ناراحت نیست، آروم میشه و به سمت خونه اشاره میکنه، نشونه میده که میخواد بره داخل و راحتش بذاره تا با تلفن حرف میزنه. "آه، واقعا؟" تهیونگ توی تلفن میگه درحالی که جونگوک کیفش رو برمیداره و پیاده میشه.
از 2 بعد از ظهر گذشته، خورشید مستقیمتر از همیشه میزنه و هیچکسی، شامل جونگوک، با لباسهای کثیف و خیسش نمیتونه بشینه و از هوا لذت ببره.
وقتی تهیونگ در ماشین رو با صدای بلندی میبنده، تعجب میکنه، گفتگوش خیلی زودتر از چیزی که انتظار داشت تموم شد. جونگوک جلوی پلهها منتظر میمونه و اون پسر رو درحالی که با سرعت بهش نزدیک میشه تماشا میکنه.
تهیونگ میاد و جلوش دست به سینه میایسته. " چطوره که یه صحبت خصوصی درمورد حرفهایی که با مادرم زدی داشته باشیم؟"
دهن جونگوک باز میمونه. میتونه حس کنه که ضربان قلبش بالا و بالاتر میره.
"مثل اینکه" تهیونگ با جدیت ادامه میده. " اون با تو حرف زده و یهبارم با بابام جلوی تو دعوا کرده"
جونگوک نفسی میگیره. "همه اینها رو الان گفت؟" میترسه که خیلی بلند صحبت کنه.
"واقعا قرار نبود هیچوقت بهم بگی؟" تهیونگ با عصبانیت کامل میپرسه. "چطور میتونی اینجوری باشی؟" به جونگوک زل میزنه.
"من-" زبونش میگیره. " من فقط نمیخواستم نگرانت کنم"
"منظورت چیه؟"
جونگوک نفس دوبارهای میگیره. "پاییز بود و مامانت، اممم" سرش رو پایین میندازه و به نوک پاهاش خیره میشه. گفتنش معذب کنندست.
"تهدید کرد که میره پیش وکیلش؟" بهنظر میاد اون ذهنش رو میخونه، یا اینکه فقط بیشتر از چیزی که تظاهر میکنه، میدونه.
جونگوک آرزو میکنه که کاش یه دروغی میبافت، چون حالت صدای تهیونگ وقتیاون جمله رو گفت، اصلا چیزی نبود که بخواد بشنوه. یجوری بود انگار یه نفر دیگه وارد بدنش شده، یه روح افسرده، یه جنِ نابودگر. روی پلهها میشینه و به سبزههای زیر پاهاش خیره میشه.
جونگوک میخواد همهش رو ازش بگیره.
تهیونگ نفس عمیقی میگیره و خیلی آروم، کنار جونگوک میشینه و هردوشون حالا به سبزهها خیره شدهان. در ورودی خونه پشتشونه و زانوهاشون کنار همن. دست جونگوک جلو میاد، میخواد گردنش رو لمس کنه و سرش رو به سمت خودش بپرخونه و بذاره بهش تکیه بده. میخواد تهیونگ حس کنه جایی وجود داره که یهنفر ازش مراقبت میکنه. تهیونگ چند سانت تکون میخوره، دست جونگوک میوفته.
"کِی بود؟" صداش خیلی گنگه اما درنهایت قابل درکه.
"فکر کنم سپتامبر" زیر لب میگه و اخم میکنه.
تهیونگ آه میکشه و وقتی بالاخره چشمهاش به چشمهای جونگوک میرسن، قرمزن و میدرخشن. "بهنظرت مسخرست که حدس میزدمش؟" حس خاصی توی صورتش نیست. "اما باز هم زجرآوره"
"نه" زمزمه میکنه. "مسخره نیست"
"من فکر میکنم خیلی مسخرهام"
"منم" تنها نیست.
" چون تو مسخرهای"
جونگوک سرش رو بلند میکنه و وقتی دوباره به چشمهای تهیونگ نگاه میکنه، چشمغره میره و تهیونگ لبخند میزنه. خیلی ریزه اما لبخنده.
جونگوک دستش رو دور گردنش میندازه و به سمت خودش میکشتش، تهیونگ از سمتی که نشسته بدنش رو بغل میکنه و بازدم آرومی رو بیرون میده. سرش رو ترقوهی جونگوک میمونه.
"نکن" زمزمه میکنه اونقدر آروم که مطمئن نیست تهیونگ شنیده یا نه. "فکر نکن مسخرهای، هیچکدومش تقصیر تو نیست"
بههرحال، تهیونگ جوابی نمیده. فقط همونطور سرش رو روی سینه جونگوک نگه میداره. لباسهای هردوشون نسبت به قبل، بهطور قابل توجهی خشک شدهان، اما نه هنوز کاملا. باید برن داخل و عوضشون کنن.
"راجبه من چی بهت گفت؟ تو فروشگاه" تهیونگ خیلی یهویی میپرسه. صداش خیلی ناامن بهنظر میاد.
جونگوک به حیاط روبهروشون نگاه میکنه. "بابت تولدت عذرخواهی کرد" از قسمتهای آسونش شروع میکنه. "گفت که مراقبت باشم و گفت که نباید بذارم زیاد فکر کنی. گفت که پنکیک دوست داری و – ته... اون دوستت داره"
چند ثانیه طول میکشه تا تهیونگ جوابی بده. هنوز توی همون حالت. " واسه همین امروز میخواستی پنکیک درست کنی؟"
جونگوک جوابی نمیده، نه چون خجالت میکشه، چون جوابش واضحه.
فقط چشمهاش رو میبنده و توی سکوت میشینن...
یه ماشین جلوی حیاط پارک میشه. جونگوک میتونه صدای موتورش رو بشنوه اما نمیخواد چشمهاش رو باز کنه. صدای بسته شدن در ماشین میاد و در نهایت تهیونگه که بخاطر این تغییر موقعیت ازش جدا میشه.
"کوک" تهیونگ صداش میزنه و این باعث میشه که آه عمیقی بکشه. دستش رو گوشه کمر تهیونگ نگه میداره و چشمهاش رو باز میکنه.
مردی به سمتشون میاد. تقریبا چهل ساله و چند ماه بزرگتر از مادرش. موهاش اینجا و اونجا سفید شدهان. قلبش تند میزنه اما به هر دلیلی، بغض نمیکنه و فرار نمیکنه. همونجا نشسته باقی میمونه.
"سلام جونگوک" مارک میگه و کاملا عادی جلوشون میایسته.
"سلام" سرش رو بالا میگیره.
"چطوری؟"
"خوب" هر دوشون سر تکون میدن. "تو؟" جونگوک میپرسه. نمیدونه چیه که باعث شده انقدر اعتمادبنفس داشته باشه و آروم برخورد کنه.
"منم هستم..." سری تکون میده.
تهیونگ توی سکوت نشسته و به گفتگوی نسبتا خشک جونگوک و پدرخوندهی سابقش نگاه میکنه.
"اینجا چیکار میکنی؟"
مارک شونه بالا میندازه. "اومدم ببینم که میخوای باهم وقت بگذرونیم یا نه"
حس میکنه که تهیونگ زیر دستش تکون میخونه و تازه به یاد میاره که هنوز یجورایی به هم چسبیدهان. "اینکه جواب تلفنهات رو نمیدادم ایدهای برای جوابم بهت نداد؟"
"ایدهای که بهم داد این بود که بیشتر تلاش کنم"
حسی که دل جونگوک رو پر میکنه، باعث میشه سرش رو پایین بندازه و بزاقش رو قورت بده. همون لحظه حس میکنه که دست تهیونگ، دستی که روی کمرش گذاشته رو میگیره. انگشتهاشون رو به هم گره میزنه و میذاره همونجا دور کمرش بمونه. حس آرامشبخشی داره.
مارک چیزی نمیگه، اما اینطور نیست که متوجهش نشده باشه. بهنظر میاد اینکه اونها دست همدیگه رو گرفتن... براش جالب باشه. "شما دوست شدین؟" با لبخند کوتاهی همراهش میکنه.
جونگوک شونه بالا میندازه. "من جزو اقلیتهای جنسیام" وات د فاک، یکی توش بمب انداخته؟
مارک سر تکون میده. "وقتی آری اومد و شما بیرون موندین، من دیدمتون" وقتی داشتن زیر بارون همدیگه رو میبوسیدن.
"اوه، پس- "
"مامان میدونه؟"
جوری میگه که انگار هنوز یه خانوادهان. مثلا، وقتی بخاطر بچههات، همسرت رو صدا میکنی "مامان"
امشب میتونم پیش جیمین بمونم؟ از مامان بپرس یا مثلا کلیدهای ماشین کجاست؟ از بابا بپرس کوک.
"نه" زمزمه میکنه.
مارک سر تکون میده و اینکه درک میکنه، تحسین برانگیزه. باید برای جونگوک آزاردهنده باشه. اما نیست، تحسین برانگیزه.
"تو خیلی عوض شدی" مارک با دقت بهش نگاه میکنه.
جونگوک فقط شونه بالا میندازه.
" من فکر کردم که" مارک شروع میکنه." من و تو بتونیم یکم با هم وقت بگذرونیم. از اونجایی که مامان و دخترها رفتن. پدر و پسر هم؟ اگه امشب سرت خلوته، شام؟" نمیخواست فکر کنه که دلش برای مدل حرف زدن مارک تنگ شده، پس فقط چشمهاش رو چرخوند و مارک رو دید که به تهیونگی که اون کنار نشسته سر تکون میده.
" فکر نکنم بیام" نه کاملا مضحک و نه کاملا بدونِ تردید.
میبینه که چطور لب و لوچه مارک آویزون میشه، مشخصه که براش شوکهکننده نیست. فقط ناامید بهنظر میاد. جونگوک نگاهش رو میگیره.
اما هنوز میتونه از گوشه چشمش ببینه که سر تکون میده، بیشتر به خودش، در حال قبول کردن این واقعیته. وقتی جواب دیگهای از هیچکس نمیاد، مارک شروع به قدم برداشتن به عقب میکنه. انگشتهای تهیونگ بین انگشتهاش وول میخورن؛ انگار داره سعی میکنه جداشون کنه.
مارک به ماشینش میرسه، جونگوک با عصبانیت بهش خیره میشه، لب پایینش رو به دندون میگیره. اصلا از این حس خوشش نمیاد، دست تهیونگ رو ول میکنه و بلند میشه تا بدوهه دنبال پدرش. پدرخوندهش. سابق.
"چرا دیگه برای بازیهام نیومدی؟" تقریبا داد میزنه. مارک برمیگرده، فقط دو قدم فاصله دارن.
مارک جوری نگاه میکنه انگار واضحترین سوال جهان رو ازش پرسیده. " چون نمیخواستم برات نابودش کنم"
"نابود؟" جونگوک با دهن باز خیره میشه. "این بین من و تو بود!"
"جونگوک" مارک با تعجب میگه. "فوتبال همه چیز توهه! بعد از طلاق تو حتی نمیخواستی به من نگاه کنی! آخرین بازیای که اومدم، حس کردم قلبت رو شکوندم. فکر کردم نمیخواستی دیگه بیام. من هیچوقت نمیخوام چیزی که انقدر برات مهمه رو خراب کنم"
" این بین من و تو بود" سرگیجه گرفته.
مارک بهش نگاه میکنه، در تلاش برای درک کردن. "تو میخوای که من بیام؟"
"من فردا یه بازی دارم"
"میدونم. مدرسهش دو ساعت با اینجا فاصله داره"
"تو از کجا میدونی؟"
مارک آه میکشه. "بین من و توهه مگه نه؟ من همیشه دنبالت میکنم. همیشه به آبراهام زنگ میزنم و حرف میزنیم"
جونگوک نمیدونه چطور تجزیه و تحلیلش کنه. کاملا مسخره بهنظر میاد. چطور....؟
"پس" دستهاش رو دور خوردش حلقه میکنه. لباسهاش هنوز یهکم خیسن.
"اگه میخوای من میام" بهنظر میاد خیلی انگیزه داره.
"مطمئن نیستم که بخوام بعدش صحبت کنم" زمزمه میکنه.
"اشکالی نداره، فقط تماشات میکنم"
جونگوک سر تکون میده.
مارک با یه لبخند کوچیک دیگه اونجا رو ترک میکنه. جونگوک به سمت خونه برمیگرده و بالاخره درش رو باز میکنه. میدونه تهیونگ اونجاست، اما توی کلهش به حضورش فکر نمیکنه. کاملا شوکه شده. همه اینها یه سوتفاهم لعنتی بوده؟
وقتی میرن طبقه بالا، فورا به سمت حموم میره و شیر آب رو باز میکنه تا وان با آب داغ پر بشه. حتی به سختی میشه گفت که احساس سرما میکنه، اما احساس گرما هم نمیکنه. لباسهاش رو درمیاره.
دستهاش رو دور زانوهاش حلقه میکنه و سرش رو به دیواره وان تکیه میده. گرچه هیچ چیز، نمیتونه یه اتفاق تصادفی باشه. حقیقت حقیقته. حقیقت ها عوض نمیشن. اتفاقاتی که در گذشته افتادن با گذر زمان تغییر نمیکنن. مارک اون رو نخواست.
نمیدونه چقدر طول میکشه، اما بعد از یه مدتی در حموم باز و تهیونگ بدون گفتن هیچ کلمهای وارد میشه. خیلی زود اون هم خودش رو از دست همه لباسهاش خلاص میکنه.
نزدیک وان میشه و شیرِ باز آب رو قطع میکنه و همونجا، سمت مقابل جونگوک، توی وان میشینه.
چشمهاش رو باز میکنه و بدن تهیونگ رو مقابلش میبینه. بدون هیچ حالتی توی صورتش زل میزنه.
هردو به هم نگاه میکنن و حداقل پنج دقیقهای از چشمهای قهوهای تهیونگ میگذره تا در نهایت دهنش رو باز کنه و حرفی بزنه.
̎من حاضرم همه چیزم رو بدم تا پدرمادرم کاری که اون کرد رو بکنن̎
جونگوک این رو میدونه. و همینطور میدونه که باید به تهیونگ توضیح بده که شرایطشون یکی نیست.
̎تهیونگ̎ زمزمه میکنه، اما اون اهمیتی نمیده. فقط دستهاش رو به سمت پای جونگوک دراز میکنه و نوازشش میکنه. دور مچهاش رو میگیره و میکشه تا جایی که جونگوک مجبور میشه پاهاش رو دراز کنه. بعد از جاش بلند میشه، زانوهاش دو طرف رونهای جونگوک، حالا روش نشسته.
نمیتونه نگاهش رو بگیره، تهیونگ خیلی دوست داشتنیه.
̎ وقتی حرف میزنم تو گوش نمیدی̎ جونگوک زمزمه میکنه. ̎ نمیخوای درک کنی̎
تهیونگ هم نگاهش رو برنمیداره. ̎ تو حتی به خودت زحمت نمیدی که توضیح بدی. درست حسابی بهم نمیگی. من که نمیتونم هفتاد و پنج درصد چیزهایی که برای خودت نگه میداری رو ذهنخونی کنم̎
̎ خانوادههای ما شبیهن، اما اگه بگم که موقعیتهامون یکی نیستن، قبول میکنی؟ ̎
̎ آره̎ گفتگوی جدیاییه. تهیونگ هنوز روی پاهاش نشسته و توی جاش قفلش کرده. ̎ اما جوری که داری با مال خودت برخورد میکنی رو قبول نمیکنم ̎
̎چرا؟̎
̎ چون تو میتونی همهچیزهایی که میخوای رو داشته باشی و این رو نمیفهمی̎
̎ تو نمیدونی من چی میخوام ̎
̎ چرا. میدونم ̎ صداش واضحه، مردمکهاش متمرکز روی جونگوک. ̎ یه خانواده و یه بورسیه که از این وضعیت بکشتت بیرون̎
̎ تو هیچی راجبه من نمیدونی ̎ جونگوک زمزمه میکنه.
̎ گوش نمیدی چی میگم ̎ تهیونگ میگه.
̎ چرا باید گوش بدم؟ ̎
̎ چون من میشناسمت ̎
̎ منم تو رو میشناسم ̎ تهیونگ سرش رو نزدیک سرش میکنه و پیشونیهشون رو به هم میچسبونه، جونگوک کمرش رو نوازش میکنه، با فرو رفتن دستهای تهیونگ بین موهاش، دستهای اون هم بالاتر روی کمرش.
̎تو باید بهم گوش کنی̎
̎چرا؟̎ جونگوک زمزمه مشابهی رو میکنه. انگار توی قرار کاریان.
̎ چون ایندفعه من بهتر میدونم ̎ تهیونگ میگه. ̎ نیاز دارم که بهم اعتماد کنی ̎
̎ و اگه بگم چشم؟ ̎
̎پس دیگه هیچوقت پشیمون نمیشی ̎ با آهی جملهش رو تموم میکنه.
جونگوک به صورتش خیره میشه. آبی که تا روی شکمش بالا اومده نیمه گرمه، اما انگار همه بدنش داره توی اون آب میسوزه. این جرقهها فقط از سمت بدن هیونگشه. نفسهای تهیونگ عمیقن، و لب پایینش بین دندونهاش دریده میشن.
انگشتهای جونگوک بهآرومی شونههاش رو نوازش میکنن و تا روی سینهش با هر عکسالعمل تهیونگ پایین و پایینتر میرن. و بهطور کاملا اتفاقی دیک جونگوک بین پاهای تهیونگ حس میشه.
تهیونگ میتونه کاملا سفت شدنش رو حس کنه، همونطور که جونگوک میتونه مال اون رو تماشا کنه.
بعد از چند دقیقه تهیونگ از جاش بلند میشه، خودش رو از وان آزاد میکنه و با پاهای لرزون به سمت اتاق میره. درست قبل از اینکه جلوی تخت پاش گیر کنه و بیوفته، دستهای جونگوک بهسرعت کمرش رو میگیرن. حس خوبی داره و جونگوک در امنترین حالت اون رو روی تخت میذاره.
̎ من فکر کردم تو نمیخوای سکس کنی ̎ تهیونگ میگه اما چشمهای جونگوک بدون ذرهای از ابهام بهش نگاه میکنن.
تهیونگ سر تکون میده و خودش رو به جلو میکشه. قبل از اینکه تلاش بیشتری کنه، جونگوک فاصلهشون رو پر میکنه. تهیونگ میخوادش، این چیزی نیست که بتونه رد کنه.
هر دو چشمهاشون رو میبندن و شروع به بوسیدن و نوازش میکنن. تهیونگ نالهای نمیکنه اما نفسسهاش تندتند شدهان و دستهاش بیصبرن.
تا جایی که حتی نگرانکنندست. ̎ شششش- نفس بکش- اینجوری از حال میری ̎ جونگوک میگه و فورا گونهش رو میبوسه. چشمهاشون دوباره بسته میشن.
جونگوک انگشت وسطش رو روی سوراخش میکشه و حسش به طرز ترسناکی دوستداشتنیه. اون بهاندازهای که دردش نیاد خیسه و خیلی زودتر از چیزی که فکرش رو کنید دو تا انگشت تا نیمه وارد سواخش شدهان. جونگوک از زمانش استفاده میکنه. میذاره انگشتهاش به اندازهای که تهیونگ لذتش رو ببره اون تو بمونن. کاملا جواب میده. تهیونگ با همه وجودش خودش رو بالا و پایین میکنه.
تا اینکه در نهایت، به دستش چنگ میندازه و اعلام میکنه که آمادست. جونگوک خنده ریزی به جوری که خواهش میکنه، میکنه و واردش میشه.
̎ کوک-هوممم- آه کوک ̎
یاد اولین بارشون میوفته. احتمالا برای تهیونگ خیلی سخت بوده، با توجه به اینکه اولینبارش بوده و با کسی بوده که حتی باهاش دوست هم نبوده. اونها به هم اعتماد نداشتن و هیچ مهربونیای نداشتن. این باعث میشه جونگوک بخواد تا مدت طولانیای هر کاری از دستش برمیاد انجام بده تا بهش نهایت احساس امنیت رو بده. درست همونجوری که اون الان داره بهش این احساس رو میده.
̎ ته ̎ نجوا میکنه.
تهیونگ خیلی بهش نزدیکه، همه حسهای دیگه، یجورایی، محو میشن. همه چیزی که میتونه حس کنه تهیونگه. همه چیز اونه. دستهاش، موهای پریشونش، بوش.
شروع به جلو عقب شدن میکنه و حرکت عالیایه. یه جایی توی تهیونگ هست که دقیقا میدونه کجاست، غیرقابل توضیحه، اما میتونه خوب عملیش کنه. میتونه خوب اون نقطه رو هدفگیری کنه.
رونهاش رو میگیره و با فشار بیشتری ادامه میده، نه که زوری و زجرآور باشه، یجور زاویه پیدا کردنه.
وقتی تهیونگ میاد، همه بدنش داره میلرزه. ضربههای جونگوک به پروستاتش ادامه پیدا میکنن تا اینکه اون هم تسلیم میشه. سکسشون معمولا طولانیتر از اینه. اما خب، اگه مثل همیشه بودن جای تعجب داشت. تازه متوجه میشه که اونها حتی کاندوم هم نذاشتن وحالا خودش رو توی تهیونگ خالی کرده.
انگار صد سال طول میکشه، تا اینکه بالاخره پایین بیان، جوری که بدن تهیونگ سبک شده، ارزش همه چی رو داشت.
برمیگرده به حموم و حولهای رو زیر آب گرم میگیره و میبره تا روی شکمش میکشه. خیلی خستهست.
̎ هنوز دارم میلرزم کوک ̎ تهیونگ زیر لب میگه و با ناباوری به رونهاش نگاه میکنه.
̎ تو فوقالعادهای ̎ در جوابش زمزمه میکنه، واقعا تحت تاثیر قرار گرفته. بوسهای روی لبش میذاره، و یکی دیگه، و یکی دیگه. پنج تا، تا اینکه دیگه صورتش رو عقب میکشه.
̎ فوتبال چی پس؟ ̎
̎ آه یادم رفت ̎ بهتره بگه اهمیت نمیداد.
تهیونگ پشتپلکی نازک میکنه و روش رو برمیگردونه.
جونگوک میتونه انجامش بده. میتونه واقعا در مورد پروانههای توی شکمش بگه. اما نمیگه. فقط از پشت بغلش میکنه، دوست داره که انقدر یه آدمی براش مهمه.
**
گرم کردن قبل از بازی مثل همیشه پیش میره. هم هیجان هم استرس توی همه قسمت های بدن جونگوک شناور شدهان، بقیه پسر ها هم مثل چرخی که باد شده آماده حرکتن.
جونگوک هنوز میتونه دیشب رو تا توی استخونهاش حس کنه.
به محض اینکه چشم هاش رو بست از هوش رفت و وقتی یکم بعد از ده صبح پاشد، تهیونگ رفته بود پایین تا یه صبحونه ̎درست حسابی̎ درست کنه، جوری که بعدا خودش گفت. این یعنی پنکیک و تخم مرغ و تست و چایی.
اونها هیچ حرفی در مورد شب قبل نزدن. راستش، مجبور هم نبودن، اما حس کرد که تهیونگ داره حواس خودش رو از موضوع پرت میکنه. از همون لحظهای که جونگوک وارد آشپزخونه شد، با موهای بههمریختهاش و صورت نشُستهاش، تهیونگ داشت در مورد بازی غر میزد، اون تیم فلان، اون تیم بیسار، کارشناسهای استعدادیابی، تکنیک پاس دادن نامجون – تقریبا هر چیزی. بعد یک ساعت جونگوک به این نتیجه رسید که فقط بخاطر بازی استرس گرفته.
با خوردن میوه و آهنگ گوش کردن خودشون رو سرگرم کردن تا ساعت دوازده و بعد کیفهاشون رو جمع کردن و به سمت مدرسه راه افتادن، جایی که اتوبوس منتظرشون بود تا به شهر کناری ببرتشون. درست قبل از اینکه برسن از جیمین یه پیام میگیره. نمیتونم بازی رو بیام. بهت باور دارم. بعدا حرف میزنیم.
باعث شد که جونگوک حسی کمرنگی از اینکه میتونن دوباره دوست باشن داشته باشه. اشکالی نداره، با خودش فکر میکنه، اشکالی نداره که جیمین یبار توی یکی از بازیهاش نباشه، چون مادرش و آری و دوقلوها الان اونجان. گرچه هنوز مارک رو ندیده.
همه تیم دور هم جمع میشن و قبل از شروع بازی به هم انرژی میدن. دست تهیونگ از اونجا که همه دست دور گردن هم انداختن روی دستشه، نامجون بینشونه و هیچکس متوجه فرو رفتن انگشتهای تهیونگ توی آرنجش نیست.
بازی چند دقیقه دیگه شروع میشه و هر کسی داره آخرین آب خوردنهاش رو مدیریت میکنه. همینطور که جونگوک یک سوم اولین بطریش رو میخوره، میبینه که مربی تهیونگ رو کنار میکشه و باهاش شروع به صحبتی محتاطانه میکنه. چشمهای جونگوک به سمت جمعیت میچرخن، از روی غریزه فقط به دنبال مادرش و آری، چون اونها تنها کساییان که همیشه مطمئنا اونجان. پیداشون میکنه، اما کاملا سورپرایز میشه وقتی یه دختر چهارمی رو هم همراهشون میبینه.
لیلی.
موهاش بلند و تیرهان، دقیقا یه کپی مرغوب از مادرشون. اون زیباست. جونگوک دلتنگش شده بود. باورش نمیشه- اوه. مارک اونجاست. همهشون. دارن بازی رو تماشا میکنن.
جونگوک به سمت زمین میچرخه، کاملا مبهوته و احساس فاکی.... احساس... نمیدونه. فقط توی قلبش گرمه.
به سمت مرکز زمین راه میره. بقیه اعضای تیم و داور هم میان، همون همیشگیها. جونگوک میخواد بره تا سکه رو بندازن، اما تهیونگ از آسمون میپره جلوش.
̎ اونها نیومدن̎ تهیونگ میگه. برای لحظه اول جونگوک احساس ناراحتی میکنه و برای لحظهی بعدش عصبانیت. پدر و مادر تهیونگ نیومدن. خیلی بیرحمانست، نه تنها پدرخوندهی سابق جونگوک، همونطور که قول داده بود، اومد بلکه شش نفر دیگه هم اونجان تا تشویقش کنن، تهیونگ هیچکس رو نداره. قبل از اینکه بتونه حرفی در جواب بزنه، تهیونگ با سرعت کلماتش رو میگه. ̎ هیئت علمی منچستر، نیومدن̎
قلبش میوفته تو دهنش. اوه.
̎یعنی چی؟̎
چشمهای تهیونگ شفافن و صداش پر از امید و هدفه. ̎ کسی از منچستر نیومده. اونها فقط برای فینال میان. مربی نمیخواست بهت بگم چون فکر کرد این فقط بهت استرس میده، اما کوک.... ما باید ببریم. باید. وگرنه هیچوقت نمیبیننمون. ما باید بریم فینال.̎
قلب جونگوک تقریبا سختتر از شب قبل، وقتی داشتن سکس میکردن و تهیونگ داشت از حال میرفت، میتپه. اونها نیومدن.
بهآرومی، سر تکون میده.
صحبت با داور و کاپیتان اون تیم خیلی زود میگذره.
به محض اینکه بازی شروع میشه، همه توی چرخهای از حمله و دفاع میوفتن. اما هیچکس گلی نمیزنه. نامجون و اون یکی دروازهبان هر از چند گاهی توپ رو میگیرن، تهیونگ یهبار به دروازه و جونگوک دو بار اوت میزنه.
وقتی بازی داره به آخرش نزدیک میشه، همه خستهان. ساعت هفته. تماشاچیها همه از جاشون بلند شدهان و مربیها درحال داد و بیدادن. همهچی فقط زیادی شبیه بازی اول این فصله. پوستش از همهجا میخاره و حرفهای تهیونگ توی سرش اکو میشن. همه خانوادهش دارن نگاهش میکنن. اونها باید ببرن.
فقط چند دقیقه مونده. جونگوک یکی از مدافعهاشون رو رد میکنه. با همه سرعتش میدوهه و توپ هم همراهش. تهیونگ رو میبینه که کنارشه. دو تا مدافع دیگه جلوشونن.
̎ هی̎ هوبی از سمت چپ داد میزنه. حالا سه به یکن.
جونگوک بهش پاس میده و هوبی شوت میکنه. تهیونگ از جاش میپره و به سمت دروازه هِد میزنه. دروازهبان با دست چپش منحرفش میکنه. دقیقا جلوی پای جونگوک فرود میاد، با همه وجودش شوت میکنه.
فاک...گُل شد؟
فاک آره... گل شد.
بعد از سه ثانیه توسط قدرت بدنی تهیونگ پخش زمین میشه، و چند ثانیه بعدتر، توسط هوبی و بقیه اعضا. تودهای از پسر تشکیل میشه و اون وسط، یکی سرش رو میگیره و لبش رو به پیشونیش میکوبونه. هرکسی ناخودآگاهانه روش افتاده و داره تو گوشش داد میزنه. سنگین و پر سر و صداست، اما جونگوک بیشتراز هر چیزی احساس شادی و آزادی میکنه.
اونها بردن. اون فاکیها بردن.
همه بلند میشن تا دوباره شروع کنن، فقط سه دقیقه به تموم شدن بازی مونده. همه چیز در همه، جونگوک نمیدونه کی به کیه اما چشمهای تهیونگ – اون داره بهش لبخند میزنه. شاید یجور لبخند خالص و عاشقانه- بدنهای گِلی و تیشرتهای آبی. اونها به اون زمین تعلق دارن.
وسط همه اتفاقات اون شب، جونگوک بهش نزدیک میشه و میبوستش.
_________________________________________
آلبوم طولانیِ عکس :
مارک:
̎ آه یادم رفت ̎ بهتره بگه اهمیت نمیداد.
و
اگه جونگوک میتونست حس بوسیده شدن از طرف تهیونگ رو توصیف کنه احتمالا نمرههای بهتری برای ادبیات میگرفت.
.
با کت و شلوار، خیلی برازنده بهنظر میاد.
.
تهیونگ روی تخته، درحالی که تانی رو به روش نشسته و داره ناز میشه.
.
دستش رو روی کمر تهیونگ میکشه.
.
بقیه مسیر توی سکوت میگذره و تهیونگ هر چند دقیقه یکبار آه میکشه
.
اما در نهایت تنها کاری که ازش برمیاد، مراقبت روحی ازشه.
و
جلد های قسمت ها:
و
یوتیوبیز: