ENCOUNTER

Af ukiyostory

22.3K 6.7K 518

─نام فیکشن:࿐🐺ENCOUNTER🐺࿐࿔ ─کاپل: ییـــژان ─ژانر: امپرگ، اسمات، خون‌آشامی گرگینه‌، رومنس، فانتزی ─نویسنده: ᴋ... Mere

رویارویی
پارت یک: ماموریت
قسمت دوم: قاتل کوچولوی بازیگوش
پارت سوم: شکار خودش رو به شکارچی نشون داد
پارت چهارم: تفنگ
پارت پنجم: بهم زنگ بزن!
پارت ششم: پیامش
پارت هفتم: گستاخ
پارت هشتم: میبینمت
پارت نهم: در آغوشم برای بار دوم
قسمت دهم: دیدار
قسمت یازدهم: حمله
قسمت دوازدهم: حمله2
قسمت سیزدهم: دیدار با او
قسمت چهاردهم: رات/هیت
قسمت پانزدهم: رات و هیت2
قسمت شانزدهم:شریک
قسمت هفدهم: در حمام
قسمت هجدهم:دیدار با والدین
قسمت نوزدهم: دفترچه خاطرات
قسمت بیستم: هرگز رهات نمیکنم
قمست بیست و یکم:ثروتمند
پارت بیست و دوم: کینک
قسمت بیست و سوم: زمین بازی
قسمت بیست و چهارم: اولین عشق
قمست بیست و پنجم: ژائو شوان
قسمت بیست و ششم: مریضی؟
قمست بیست و هفتم: حاملگی
قمست بیست و نهم: حاملگی
قسمت سی ام: همون روز
قمست سی و یکم: روز
قسمت سی و دوم: روز 2
قسمت سی و سوم: روز 3
قسمت سی و چهارم: روز 4
قمست سی و پنجم: روز(موفقیت)
قسمت سی و ششم: رشد عشق
قسمت سی و هفتم: تحقیق و برسی
قسمت سی و هشتم: پیشرفت
قسمت سی و نهم: عصبانیت
قسمت چهلم: جلسه
قسمت چهل و یکم: روزهای پرمشغله
قسمت چهل و دوم: مامان
قمست چهل و سوم: نست
قسمت چهل و چهارم: در آغوش گرفتن
قسمت چهل و پنجم: دیدار با او
قمست چهل و ششم: بهش بگو
قسمت چهل و هفتم: "...اون یه گرگه"
قسمت چهل و هشتم: پایان
پارت چهل و نهم: زایمان شیائو ژان
پارت پنجاهم: پذیرش
پارت اکسترا: نات

قسمت بیست و هشتم: دیدار با دشمن

429 134 10
Af ukiyostory


ضربه­ای به در باعث شد حرف افراد داخل ستاد قطع بشه و توجهشون به در جلب بشه و بعد به همدیگه خیره شدن و با چشم­هاشون پرسیدن که وسط روز منتظر کسی بودن یا نه. در هر صورت ژوچنگ از روی صندلی بلند شد تا در رو باز کنه. با دیدن شخصی که مقابل در ایستاده بود چشم­هاش از شوک گشاد شد. آخرین کسی که می­خواستن ببیننش دقیقا مقابلشون بود.

همه بلند شدن و تعظیم کردن"منشی ژائو شوان"

ژائو شوان داخل شد و بهشون نگاه کرد. با سردی گفت"بفرمایید"

شوان لو پرسید"چی شما رو کشونده اینجا؟"

مرد از سر تا پا نگاهی به زن انداخت و چشمش رو روی والدین شیائو ژان چرخوند. بی­توجه به سوالش از والدینش پرسید"آقای شیائو و خانم شیائو، آقای ژان کجاست؟" دختر از نحوه‌ی رفتار مرد که انگار وجود نداره خونش به جوش اومد اما ژوچنگ به شونه­اش ضربه­ای زد و سرش رو تکون داد. دختر برای اینکه آروم بشه نفسش رو بیرون داد.

پدر ژان جواب داد"اوه هنوز درگیر ماموریتشه قربان" اما تو سرش داشت نقشه مرگش رو می­کشید.

"اوه متوجهم. نگران بودم که کارش رو درست انجام نده. می‌دونید؟ بی‌مسئولیتی و تنبلی مانع بهترین بودنش بشه"مرد روی کلمه بهترین تاکید کرد.

مادر ژان پیش خودش گفت«شاید چون میدونه ییبو هنوز کشته نشده»

مرد قبل از اینکه بره گفت"خب پس، من یه بار دیگه هم سر میزنم و تا اون زمان امیدوارم کارش رو انجام داده باشه" و افرادش هم دنبالش کردن.

شوان لو با بسته شدن در بلافاصله ترکید"لعنت بهش!" و دستش رو مشت کرد.

ژوچنگ با صدای بلندی گفت"آروم باش لو. وقتی دستش رو برای رهبر رو کردیم مطمئنا کارش ساخته‌اس"

مادر ژان گفت"آره، حق با اونه. پس بیا فعلا به فکر باشیم" با ناگهان وارد شدن ژائو شوان فکر می­کرد الان دستشون رو میشه اما به سرعت و قبل از اینکه مرد بتونه اوراقی که داشتن چک می­کردن ببینه، پنهانشون کرد.

ژوچنگ پرسید"اما کی اقدام می­کنیم؟"

پدرش جواب داد"وقتی ژان بهتر شد"

شوان لو با نگرانیش به خاطر ژان گفت"اما براش بد نیست؟ اون حاملست و شنیدید که دکتر چی گفت؟"

مادر ژان شونه­هاش رو بالا انداخت و گفت"اون بهم التماس کرد که خودش می­خواد مدارک رو برای رهبر ببره، گفت که نمیتونه من و پدرش رو هم تو خطر بندازه، حتی تو رو. خب، گفت چون تو مراحل اولیه­ی بارداریه خودش میتونه انجامش بده و من بهش اعتماد دارم" زن لبخندی زد هرچند پشت لبخندش ترس و نگرانی زیادی بود. همسرش دستش رو گرفت و همونطور که با لبخندش بهش اطمینان می‌داد، دستش رو فشرد.

...

ییبو با ورود به دفتر دستیار مدیر لیو بهش سلام داد"گه گه"

مرد پرسید"اوه بو. ماموریتت چطور بود؟" مرد کوچیک­تر چندوقتی بود به دفترش نمیومد و فکر می­کرد در حین ماموریت کشته شده اما حالا با دیدنش خیالش راحت شده بود.

با دیدن نگاه سوالی هایکوان گفت"باید چیزی بهت بگم" این دقیقا چیزی بود که هایکوان منتظرش بود. به سختی گفت"اما قول بده که بهم اعتماد می­کنی"

مرد بزرگ­تر سرش رو کج کرد اما باز هم سری تکون داد و با خنده گفت"میدونی که میتونی تو همه چیز بهم اعتماد کنی و منم بهت اعتماد دارم، من برادرتم"

"خب..." و شروع کرد به توضیح دادن تمام ماجرا.

دهن هایکوان باز موند، چی می­شنید؟ سردرگم، حیرون بود و حتی نمی‌دونست چی بگه. دنیا داشت رو سرش خراب میشد.

ییبو بعد از اتمام حرفش گفت"فهمیدی؟"

هایکوان هنوز گیج بود و کم کم داشت متوجه می‌شد چه خبره"پس داری میگی گرگ امگایی که ماموریتت کشتن تو بود حالا جفتت شده و" با ناباوری داد زد"و حامله است؟"

شونه­ای بالا انداخت"اما نکته اصلی اینجاست که دست راستی که چند روز پیش اومده بود، تمام این هرج و مرج‌ها رو درست کرده"

هایکوان برای ثانیه­ای بهش خیره شد"هنوز نمی­تونم درک کنم" زمزمه کرد و با گرفتن پرونده با ابروهایی تو هم، مشغول ورق زدنش شد. حالا با هر صفحه­ای که جلوتر می­رفت گیج­تر و سردرگم­تر می‌شد.

روی مبل نشست و اعتراف کرد"تازه ما چند صفحه از دفترچه خاطرات پدرم رو برای شواهد اضافی اونجا قرار دادیم. درواقع یه کپی از شواهده، اصلش پیش جفتمه"

هایکوان همونطور که داشت دوباره پرونده رو می­خوند سری تکون داد"اوه، حالا فهمیدم"

برای چند دقیقه سکوت بینشون بود که ییبو ناگهان زمزمه کرد"بارداری شدن بچه خون آشام چطوریه؟"

هایکوان دست خوندن برداشت"چرا؟"

ییبو شونه­ بالا انداخت"خب اونها گفتن که علائم غیرطبیعی بارداری رو داره تجربه می­کنه"

ابروهای هایکوان طوری بالا رفت که انگار این سوال مجذوبش کرده"خب شاید چون یه گرگینه ­است و بچه­ یه خون آشام رو حاملست؟"

"منظورت چیه؟" ییبو نمی­تونست منظورش رو بفهمه.

"ییژو رو می­شناسی؟اولین مدیر بخش؟" مرد با دیدن سر تکون دادن ییبو ادامه داد"داداش ناتنیش یه آدمه"

ابروهای ییبو تو هم رفت"ها؟منطقی نیست"

داد زد"حرفم هنوز تموم نشده احمق، گوش کن! خب بعد از طلاق پدرش از مادرش، باباش عاشق یه آدم شد و نتیجه­اش شد داداش ناتنیش. اما دوران بارداری نامادریش تو کما بود. زنش تو یه بیمارستان خون آشام­ها بستری بود چون تمام کادر بیمارستان آدما نمی­تونستن بفهمن چرا تو کماست اما سالمه. بعدش پزشک­های قبیلمون فهمیدن یه نوزاد خون آشام اونقدر قوی هست که مادرش رو تحت تاثیر قرار بده و در نهایت بعد از زایمان فوت کرد"

ییبو سرش رو تکون داد و اعتراف کرد"تازه فهمیدم، جفتم هم برام توضیح داد اما من هنوزم گیجم"

"خوشحالم که متوجه شدی، خب بگذریم. فکر کنم جفتت قویه که هنوز به هوشه و راه میره اونم وقتی یه بچه خون آشام تو بدنشه" و بار دیگه پرونده رو برداشت و همونطور که نگاهش به پرونده بود گفت"حتما بهم معرفیش کن"

"البته! بعد از حل تمام این قضایا" گفت و انگشت شستش رو بالا گرفت.

Fortsæt med at læse

You'll Also Like

282K 51K 49
جونگ کوک حتی تصورش هم نمی‌کرد زندگیش اینجوری بشه🍷✨ *** Couple:Vkook-Sope-Hopemin genre: Romance- Supernatural...
3.9K 1.2K 9
_فاعک! این زمزمه جونگده بعد از چند دقیقه زل زدن به گوشهای پسر بزرگتر در سرویس بهداشتی رستوران بود. نالید: "اینها واقعیه یا..." و بدون اینکه جملش رو ک...
61.8K 8.3K 50
~عشق خونین~ جونگ کوک بچه یتیمه ( نه اینکه چون یتیمه مظلوم باشه نه اصلا چون لقبش استاد ریدن به بقیس) و گیر یه خون‌آشام به اسم کیم تهیونگ میوفته ** ؟ :...
53.2K 5.9K 30
جونگ کوک یه بچه ی 15 ساله است که طی یه تصمیم احمقانه از باری که به زور فرستاده میشد تا برای مردم برقصه فرار میکنه اون توی سرمای زمستون با لباس نازک...