ضربهای به در باعث شد حرف افراد داخل ستاد قطع بشه و توجهشون به در جلب بشه و بعد به همدیگه خیره شدن و با چشمهاشون پرسیدن که وسط روز منتظر کسی بودن یا نه. در هر صورت ژوچنگ از روی صندلی بلند شد تا در رو باز کنه. با دیدن شخصی که مقابل در ایستاده بود چشمهاش از شوک گشاد شد. آخرین کسی که میخواستن ببیننش دقیقا مقابلشون بود.
همه بلند شدن و تعظیم کردن"منشی ژائو شوان"
ژائو شوان داخل شد و بهشون نگاه کرد. با سردی گفت"بفرمایید"
شوان لو پرسید"چی شما رو کشونده اینجا؟"
مرد از سر تا پا نگاهی به زن انداخت و چشمش رو روی والدین شیائو ژان چرخوند. بیتوجه به سوالش از والدینش پرسید"آقای شیائو و خانم شیائو، آقای ژان کجاست؟" دختر از نحوهی رفتار مرد که انگار وجود نداره خونش به جوش اومد اما ژوچنگ به شونهاش ضربهای زد و سرش رو تکون داد. دختر برای اینکه آروم بشه نفسش رو بیرون داد.
پدر ژان جواب داد"اوه هنوز درگیر ماموریتشه قربان" اما تو سرش داشت نقشه مرگش رو میکشید.
"اوه متوجهم. نگران بودم که کارش رو درست انجام نده. میدونید؟ بیمسئولیتی و تنبلی مانع بهترین بودنش بشه"مرد روی کلمه بهترین تاکید کرد.
مادر ژان پیش خودش گفت«شاید چون میدونه ییبو هنوز کشته نشده»
مرد قبل از اینکه بره گفت"خب پس، من یه بار دیگه هم سر میزنم و تا اون زمان امیدوارم کارش رو انجام داده باشه" و افرادش هم دنبالش کردن.
شوان لو با بسته شدن در بلافاصله ترکید"لعنت بهش!" و دستش رو مشت کرد.
ژوچنگ با صدای بلندی گفت"آروم باش لو. وقتی دستش رو برای رهبر رو کردیم مطمئنا کارش ساختهاس"
مادر ژان گفت"آره، حق با اونه. پس بیا فعلا به فکر باشیم" با ناگهان وارد شدن ژائو شوان فکر میکرد الان دستشون رو میشه اما به سرعت و قبل از اینکه مرد بتونه اوراقی که داشتن چک میکردن ببینه، پنهانشون کرد.
ژوچنگ پرسید"اما کی اقدام میکنیم؟"
پدرش جواب داد"وقتی ژان بهتر شد"
شوان لو با نگرانیش به خاطر ژان گفت"اما براش بد نیست؟ اون حاملست و شنیدید که دکتر چی گفت؟"
مادر ژان شونههاش رو بالا انداخت و گفت"اون بهم التماس کرد که خودش میخواد مدارک رو برای رهبر ببره، گفت که نمیتونه من و پدرش رو هم تو خطر بندازه، حتی تو رو. خب، گفت چون تو مراحل اولیهی بارداریه خودش میتونه انجامش بده و من بهش اعتماد دارم" زن لبخندی زد هرچند پشت لبخندش ترس و نگرانی زیادی بود. همسرش دستش رو گرفت و همونطور که با لبخندش بهش اطمینان میداد، دستش رو فشرد.
...
ییبو با ورود به دفتر دستیار مدیر لیو بهش سلام داد"گه گه"
مرد پرسید"اوه بو. ماموریتت چطور بود؟" مرد کوچیکتر چندوقتی بود به دفترش نمیومد و فکر میکرد در حین ماموریت کشته شده اما حالا با دیدنش خیالش راحت شده بود.
با دیدن نگاه سوالی هایکوان گفت"باید چیزی بهت بگم" این دقیقا چیزی بود که هایکوان منتظرش بود. به سختی گفت"اما قول بده که بهم اعتماد میکنی"
مرد بزرگتر سرش رو کج کرد اما باز هم سری تکون داد و با خنده گفت"میدونی که میتونی تو همه چیز بهم اعتماد کنی و منم بهت اعتماد دارم، من برادرتم"
"خب..." و شروع کرد به توضیح دادن تمام ماجرا.
دهن هایکوان باز موند، چی میشنید؟ سردرگم، حیرون بود و حتی نمیدونست چی بگه. دنیا داشت رو سرش خراب میشد.
ییبو بعد از اتمام حرفش گفت"فهمیدی؟"
هایکوان هنوز گیج بود و کم کم داشت متوجه میشد چه خبره"پس داری میگی گرگ امگایی که ماموریتت کشتن تو بود حالا جفتت شده و" با ناباوری داد زد"و حامله است؟"
شونهای بالا انداخت"اما نکته اصلی اینجاست که دست راستی که چند روز پیش اومده بود، تمام این هرج و مرجها رو درست کرده"
هایکوان برای ثانیهای بهش خیره شد"هنوز نمیتونم درک کنم" زمزمه کرد و با گرفتن پرونده با ابروهایی تو هم، مشغول ورق زدنش شد. حالا با هر صفحهای که جلوتر میرفت گیجتر و سردرگمتر میشد.
روی مبل نشست و اعتراف کرد"تازه ما چند صفحه از دفترچه خاطرات پدرم رو برای شواهد اضافی اونجا قرار دادیم. درواقع یه کپی از شواهده، اصلش پیش جفتمه"
هایکوان همونطور که داشت دوباره پرونده رو میخوند سری تکون داد"اوه، حالا فهمیدم"
برای چند دقیقه سکوت بینشون بود که ییبو ناگهان زمزمه کرد"بارداری شدن بچه خون آشام چطوریه؟"
هایکوان دست خوندن برداشت"چرا؟"
ییبو شونه بالا انداخت"خب اونها گفتن که علائم غیرطبیعی بارداری رو داره تجربه میکنه"
ابروهای هایکوان طوری بالا رفت که انگار این سوال مجذوبش کرده"خب شاید چون یه گرگینه است و بچه یه خون آشام رو حاملست؟"
"منظورت چیه؟" ییبو نمیتونست منظورش رو بفهمه.
"ییژو رو میشناسی؟اولین مدیر بخش؟" مرد با دیدن سر تکون دادن ییبو ادامه داد"داداش ناتنیش یه آدمه"
ابروهای ییبو تو هم رفت"ها؟منطقی نیست"
داد زد"حرفم هنوز تموم نشده احمق، گوش کن! خب بعد از طلاق پدرش از مادرش، باباش عاشق یه آدم شد و نتیجهاش شد داداش ناتنیش. اما دوران بارداری نامادریش تو کما بود. زنش تو یه بیمارستان خون آشامها بستری بود چون تمام کادر بیمارستان آدما نمیتونستن بفهمن چرا تو کماست اما سالمه. بعدش پزشکهای قبیلمون فهمیدن یه نوزاد خون آشام اونقدر قوی هست که مادرش رو تحت تاثیر قرار بده و در نهایت بعد از زایمان فوت کرد"
ییبو سرش رو تکون داد و اعتراف کرد"تازه فهمیدم، جفتم هم برام توضیح داد اما من هنوزم گیجم"
"خوشحالم که متوجه شدی، خب بگذریم. فکر کنم جفتت قویه که هنوز به هوشه و راه میره اونم وقتی یه بچه خون آشام تو بدنشه" و بار دیگه پرونده رو برداشت و همونطور که نگاهش به پرونده بود گفت"حتما بهم معرفیش کن"
"البته! بعد از حل تمام این قضایا" گفت و انگشت شستش رو بالا گرفت.