ENCOUNTER

By ukiyostory

22.3K 6.7K 518

─نام فیکشن:࿐🐺ENCOUNTER🐺࿐࿔ ─کاپل: ییـــژان ─ژانر: امپرگ، اسمات، خون‌آشامی گرگینه‌، رومنس، فانتزی ─نویسنده: ᴋ... More

رویارویی
پارت یک: ماموریت
قسمت دوم: قاتل کوچولوی بازیگوش
پارت سوم: شکار خودش رو به شکارچی نشون داد
پارت چهارم: تفنگ
پارت پنجم: بهم زنگ بزن!
پارت ششم: پیامش
پارت هفتم: گستاخ
پارت هشتم: میبینمت
پارت نهم: در آغوشم برای بار دوم
قسمت دهم: دیدار
قسمت یازدهم: حمله
قسمت دوازدهم: حمله2
قسمت سیزدهم: دیدار با او
قسمت چهاردهم: رات/هیت
قسمت پانزدهم: رات و هیت2
قسمت شانزدهم:شریک
قسمت هفدهم: در حمام
قسمت هجدهم:دیدار با والدین
قسمت نوزدهم: دفترچه خاطرات
قسمت بیستم: هرگز رهات نمیکنم
قمست بیست و یکم:ثروتمند
قسمت بیست و سوم: زمین بازی
قسمت بیست و چهارم: اولین عشق
قمست بیست و پنجم: ژائو شوان
قسمت بیست و ششم: مریضی؟
قمست بیست و هفتم: حاملگی
قسمت بیست و هشتم: دیدار با دشمن
قمست بیست و نهم: حاملگی
قسمت سی ام: همون روز
قمست سی و یکم: روز
قسمت سی و دوم: روز 2
قسمت سی و سوم: روز 3
قسمت سی و چهارم: روز 4
قمست سی و پنجم: روز(موفقیت)
قسمت سی و ششم: رشد عشق
قسمت سی و هفتم: تحقیق و برسی
قسمت سی و هشتم: پیشرفت
قسمت سی و نهم: عصبانیت
قسمت چهلم: جلسه
قسمت چهل و یکم: روزهای پرمشغله
قسمت چهل و دوم: مامان
قمست چهل و سوم: نست
قسمت چهل و چهارم: در آغوش گرفتن
قسمت چهل و پنجم: دیدار با او
قمست چهل و ششم: بهش بگو
قسمت چهل و هفتم: "...اون یه گرگه"
قسمت چهل و هشتم: پایان
پارت چهل و نهم: زایمان شیائو ژان
پارت پنجاهم: پذیرش
پارت اکسترا: نات

پارت بیست و دوم: کینک

425 140 8
By ukiyostory


شیائو ژان ساعتش رو چک کرد، تو لابی نشسته بود و منتظر بود تا آلفا بعد از بردن مادرش به آپارتمان جدیدشون پیشش برگرده. هنوز نمی­خواست خودش رو نشون بده چون ممکن بود مادرش برای همه چیز آماده نباشه یا ممکن بود باعث یه شوک بشه و وضعیتش رو بدتر کنه. طولی نکشید که صدای زنگ آسانسور به صدا دراومد و مردش از آسانسور خارج شد و سمتش راه افتاد. شیائو ژان لبخندی زد و از روی صندلی بلند شد"حالش چطوره؟"

"داره استراحت می‌کنه" کمی آشفته بود، شقیقه سمت چپش رو ماساژ داد تا از درد ناراحت کننده­ای که از دیشب آزارش می‌داد، راحت بشه.

ژان همونطور که ساعتش رو چک می‌کرد جواب داد"اوه متوجه شدم" و بعد به ییبو نگاه کرد؛ ابروهاش تو هم رفت و متوجه شد آلفاش کمی ضعیف به نظر می‌رسه. با نگرانی پرسید"خوبی؟" سرش رو کج کرد تا به صورتش نگاه کنه و شونه­هاش رو گرفت.

ییبو لبخندی زد و سرش رو تکون داد"خوبم... فقط" مکثی کرد و با چشم­های نیمه باز به امگای نگرانش نگاه کرد، خندید"این قیافه چیه دیگه؟"

ابروهای شیائو ژان تو هم رفت و بینیش رو چین انداخت"من اینجا نگرانتم و تو فقط می­خندی؟"

ییبو نیشخندی زد و نوک بینیش رو نیگشون گرفت"من خوبم. فکر کنم یکم گرسنه باشم" و دست ژان رو گرفت.

ژان آهی کشید"باید زودتر می­گفتی، می‌تونیم قبل از اینکه برگردیم مقر غذا بخوریم" و خواست ییبو رو دنبال خودش بکشه که ییبو عقبش زد و نگاه گیج ژان نصیبش شد"خب غذا بهم انرژی میده اما برای یه خون آشام کافی نیست" و اعتراف کرد"خب... آم چند روزیه خون نخوردم"

ژان بی­گناه سرش رو کج کرد و ابروهاش رو بالا انداخت.

ییبو لب پایینش رو گاز گرفت و سعی کرد خنده­اش رو کنترل کنه و به امگاش نگاه کرد که سعی داشت حرفش رو تحلیل کنه"اوه.. مهم نیست، بیا بریم" نتونست خنده­اش رو کنترل کنه، جفتش اونقدر بامزه بود که نمی­تونست تحمل کنه و ممکن بود هر لحظه درسته قورتش بده. شروع به راه رفتن کرد تا فکر بوسیدنش رو از سرش بندازه که ژان جلوش رو گرفت"نوع خاصی از خون رو که نمی­خوری؟" با سوال ناگهانی ژان فکش افتاد. امگا همین الان چه پیشنهادی بهش داده بود؟

با گیجی گفت"... اوه... آره؟"

ژان درحالیکه به زور ییبو رو سمت دستشویی کشوند و دورترین اتاقک رو انتخاب کرد، گفت"پس بیا"

ییبو هنوز گیج و مبهوت بود، به امگا که داشت کتش رو از تنش درمیاورد و روی آرنجش می‌نداخت نگاه کرد، مرد سراغ دکمه­های پیراهنش رفت و سه دکمه اولش رو باز کرد و پوست زیبا و لطیفـش رو نشون داد. آب دهن آلفا راه افتاد، چند روزی بود که تشنه بود، اما هنوز اونقدری عقل داشت که گاردش رو پایین نیاره و به چیزی که مقابلش بود حمله نکنه.

"بی­خیال، گشنته نه؟" ژان تحریکش کرد و پیرهنش رو پایین­تر کشید.

با وجود نیش‌های بیرون زده و چشم‌هایی که با گرسنگی به ترقوه‌های امگا زل زده بود، با نگرانی پرسید"لعنت! مطمئنی؟ فکر کنم هنوزم حالم خوبه"

ژان نیشخندی زد"قانع کننده به نظر نمیاد" لباسش رو بیشتر پایین کشید و تحریکش کرد"بیا، تو این مدت منبع غذات می‌شم"

قبل از اینکه سرش رو تو گردنش فرو کنه و با دندون نیشش سوراخش کنه گفت"ممنونم..."

شیائو ژان فریادی زد که در آخر به ناله تبدیل شد. خوشحال بود که دستشویی خلوته.

دست­های ژان از بین موهاش رد شد و موهای سیاهش رو چنگ زد و با هر مکش ژان موهاش رو محکم­تر می­کشید. انگار برقی از بدنش رد شده بود، چشم­هاش پشت سرش چرخید و حتی زانوهاش تقریبا نیروشون رو از دست داد.

ییبو که با گرسنگی خونش رو می­خورد، کمرش رو محکم گرفت و وقتی دید داره به پایین سر می­خوره به سمت بالا کشیدش. پنج دقیقه طول کشید تا این که عقب کشید و دندون خونیش رو بیرون آورد. به دو سوراخی که درست کرده بود نگاه کرد و ناخودآگاه خونی که داشت روی پوست ژان می­ریخت رو لیسید.

ژان از حس حرکت زبون ییبو روی پوستش نالید و همونطور که محکم به بازوی ییبو چنگ می­زد چشم­هاش رو محکم بست. لعنتی با این که خون ازش رفته بود اما خیلی حس خوبی داشت.

ییبو با حس چنگ سفت روی بازوش بلافاصله به خودش اومد، با اینکه قدرتش کمتر شده بود اما به اندازه­ای بود که یه فرد عادی رو خفه کنه. ییبو عذرخواهی کرد"متاسفم!" و با نگرانی مرد رو بالا کشید.

ژان قهقهه زد و با چشم­هایی که هنوز تو خلسه بودن گفت"خوبم"

ییبو وحشت زده امگا رو محکم بغل کرد"واقعا؟ خیلی متاسفم!"

ژان کمرش رو نوازش کرد"من خوبم. احتمالا از الان کینک گاز گرفتن پیدا کردم"

ییبو سرخ شده زبونش بند اومد. ژان به آلفا خندید"بعدا حرف می‌زنیم. بیا هنوز کار داریم" و بعد کنارش زد تا لباس­هاش رو درست کنه.

ییبو آه سنگین و طولانی­ای کشید، خب چی می­تونست بگه؟ ذهنش هنوز داشت حرفش رو پردازش می‌کرد. ژان همونطور که در اتاقک رو باز می‌کرد دستش رو کشید و با نیشخند گفت"بریم" و ییبو با گونه­هایی سرخ شده به مرد اجازه داد تا هرجایی که می‌خواد با خودش ببره.

***

تو تمام مدت ماشین سواری تا مقر ییبو ساکت بودن و ژان مدام مسخره­اش می‌کرد که باعث بیشتر سرخ شدنش می‌شد. خب، ییبو توی لاس زدن خوب نبود و درنهایت خودش کسی بود که دستپاچه می‌شد.

مادر ژان با ورودشون به اتاق بهشون خوش آمد گفت"بالاخره برگشتید" هر دو به پدر و مادرش که روی مبل نشسته بودن و منتظرشون بودن نگاه کردن.

"اوه سلام مامان، سلام بابا" و گونه­هاشون رو بوسید. اما ییبو فقط بهشون تعظیم کرد.

مادرش رو به ییبو کرد"مامانت خوب استراحت کرد؟"

ییبو لبخندی زد"بله خانم، ممنونم" و بار دیگه تعظیم کرد.

زن خندید"اوه لازم نیست تشکر کنی. ما به زودی یه خانواده می‌شیم" ژان به حرف مادرش پوزخند زد و ییبو سرخ شد. زن گلوش رو صاف کرد"بگذریم، مشکلی پیش اومد. باید پرونده­هایی که از پدرت به جا مونده رو بگیری، میدونی کجاست؟"

ییبو سری تکون داد"وقتی از اون خونه رفتیم فقط چمدون لباس­هامون رو برداشتیم پس فکر کنم هنوزم اونجا باشن، مگه این که کسی بخواد اونها رو برداره. من اونموقع بچه بودم"

شیائو ژان زمزمه کرد"هوم پس بریم چک کنیم تا ببینیم اونجا هست یا نه" پدر و مادرش با تکون دادن سرشون موافقت کردن. به سمت آلفا برگشت"امروز بریم برات مشکلی نیست؟خسته نیستی؟"

"آره... سیرم..." قسمت آخر حرفش رو طوری زمزمه کرد تا فقط ژان بشنوه که ریکشن مرد با یادآوری اتفاقی که افتاده بود یه پوزخند بود.

بلند شد"پس حله. دیگه وقتی برای تلف کردن نداریم"

Continue Reading

You'll Also Like

2.6K 299 9
𝔯𝔢𝔡 ❍ 𝔭𝔢𝔞𝔯𝔩 🔞 ته پسری دانشجو که برای یه پروژه به همراه دوستاش جیهوپ و نامجون ، به سمت جنگل تاریک میرن.... جنگلی که بومی های اونجا ، اون رو ن...
3.9K 1.2K 9
_فاعک! این زمزمه جونگده بعد از چند دقیقه زل زدن به گوشهای پسر بزرگتر در سرویس بهداشتی رستوران بود. نالید: "اینها واقعیه یا..." و بدون اینکه جملش رو ک...
36.1K 5.7K 16
خلاصه: خودت بخون قول میدم سورپرایز شی :) کاپل:ویکوک ، یونمین ، نامجین ژانر:اسمات،ومپایر،رومنس، سافت ، آمپرگ ,لیتل بوی زمان آپ : نامشخص⭐
53.6K 5.9K 30
جونگ کوک یه بچه ی 15 ساله است که طی یه تصمیم احمقانه از باری که به زور فرستاده میشد تا برای مردم برقصه فرار میکنه اون توی سرمای زمستون با لباس نازک...