ENCOUNTER

By ukiyostory

22.2K 6.6K 518

─نام فیکشن:࿐🐺ENCOUNTER🐺࿐࿔ ─کاپل: ییـــژان ─ژانر: امپرگ، اسمات، خون‌آشامی گرگینه‌، رومنس، فانتزی ─نویسنده: ᴋ... More

رویارویی
پارت یک: ماموریت
قسمت دوم: قاتل کوچولوی بازیگوش
پارت سوم: شکار خودش رو به شکارچی نشون داد
پارت چهارم: تفنگ
پارت پنجم: بهم زنگ بزن!
پارت ششم: پیامش
پارت هفتم: گستاخ
پارت هشتم: میبینمت
پارت نهم: در آغوشم برای بار دوم
قسمت دهم: دیدار
قسمت یازدهم: حمله
قسمت دوازدهم: حمله2
قسمت سیزدهم: دیدار با او
قسمت چهاردهم: رات/هیت
قسمت پانزدهم: رات و هیت2
قسمت شانزدهم:شریک
قسمت هفدهم: در حمام
قسمت هجدهم:دیدار با والدین
قسمت نوزدهم: دفترچه خاطرات
قمست بیست و یکم:ثروتمند
پارت بیست و دوم: کینک
قسمت بیست و سوم: زمین بازی
قسمت بیست و چهارم: اولین عشق
قمست بیست و پنجم: ژائو شوان
قسمت بیست و ششم: مریضی؟
قمست بیست و هفتم: حاملگی
قسمت بیست و هشتم: دیدار با دشمن
قمست بیست و نهم: حاملگی
قسمت سی ام: همون روز
قمست سی و یکم: روز
قسمت سی و دوم: روز 2
قسمت سی و سوم: روز 3
قسمت سی و چهارم: روز 4
قمست سی و پنجم: روز(موفقیت)
قسمت سی و ششم: رشد عشق
قسمت سی و هفتم: تحقیق و برسی
قسمت سی و هشتم: پیشرفت
قسمت سی و نهم: عصبانیت
قسمت چهلم: جلسه
قسمت چهل و یکم: روزهای پرمشغله
قسمت چهل و دوم: مامان
قمست چهل و سوم: نست
قسمت چهل و چهارم: در آغوش گرفتن
قسمت چهل و پنجم: دیدار با او
قمست چهل و ششم: بهش بگو
قسمت چهل و هفتم: "...اون یه گرگه"
قسمت چهل و هشتم: پایان
پارت چهل و نهم: زایمان شیائو ژان
پارت پنجاهم: پذیرش
پارت اکسترا: نات

قسمت بیستم: هرگز رهات نمیکنم

450 137 6
By ukiyostory


همه آروم شدن و سر کار خودشون برگشتن. افراد شیائو ژان سراغ کاری که انجام می‌دادن برگشتن. مادر و پدرش هم به یکی از اتاق­های دفتر مرکزی ژان رفته بودن و ییبو و ژان رو با هم تنها گذاشته بودن.

بالاخره خوابالودگی به شیائو ژان غلبه کرد و خمیازه کشید، خب به خاطر اتفاقات دیشب که به اندازه کافی خسته­ شده بود و اتفاقات صبح هم خستگیش رو دو چندان کرده بود.

ییبو همونطور که داشت دفترچه خاطرات پدرش رو می­خوند بلافاصله از گوشه چشم متوجه خستگی ژان شد. دفترچه رو کنار گذاشت و صورتش و تو دستش گرفت"خوبی؟"

شیائو ژان لبخند کمرنگی زد و سرش رو با خمیازه تکون داد و با چشم­های نیمه باز دوبار پلک زد و زمزمه کرد"خوبم" ییبو لبخندی زد و گونه­ی امگا رو نوازش کرد"اگه خوابت میاد می­تونی بخوابی. لازم نیست همراهیم کنی، تا وقتی خوابی می­خونمش"

شیائو ژان نیشخندی زد"هــم خوبه" و اون رو روی مبل تکیه داد و پاهاش رو از هم باز کرد. ییبو از کارش متعجب شد اما نهایتا وقتی متوجه قصدش شد لبخند زد.

شیائو ژان بینت پاهاش نشست و بعد خودش رو روی سینه ییبو انداخت و سرش رو تو گردن ییبو فرو کرد و بیهوش شد. مرد به خاطر موقعیت راحتشون لبخندی زد.(گرگینه‌ها دوست دارن تو آغوش گرم و نرمی باشن، مخصوصا اگه کسی باشه که دوستشون دارن). زیر دست­هاش با دیدن صحنه‌ی بغلشون پیش خودشون فکر کرد «اوه رئیس بهش اعتماد داره»

ییبو قبل از این که توجهش رو به دفترچه برگردونه زمزمه کرد"خوب بخوابی" و امگا درحالیکه به خواب می‌رفت به آرومی "هوم"ـی زمزمه کرد.

...

پنج ساعت گذشته بود و ییبو تونست تمام چیزی که داخل دفترچه نوشته بود رو تموم کنه و تمام نقاط رو به هم وصل کرده بود. دفترچه رو بی صدا بست و مراقب بود که امگا رو بیدار نکنه. اما وقتی به پایین نگاه کرد، انگار که امگا احساس کرده بود که کارش تموم شده به آرومی چشم­هاش رو باز کرد. شیائو ژان با لحن خوابالود همونطور که صورتش رو از گردنش درمیاورد پرسید"هووم تمومش کردی؟"

ییبو دستش رو دور کمرش حلقه ‌کرد تا زمین نیفته جواب داد"آره، همین الان تمومش کردم" و بعد سرش رو تکون داد"ببخشید که بیدارت کردم"

ژان لبخند گشادی زد"اشکالی نداره. الان حالم یکم بهتر شده" و برگشت تا بینیش رو تو گردنش فرو کنه و رایحه­اش رو حس کنه. رایحه­اش آرام­بخش بود، شاید به خاطر جفت بودنشون بود؟

ژان با صدای خفه­ای پرسید"ساعت چنده؟" ییبو به خاطر نفس­هاش که باعث غلغلک گردنش می‌شد قهقهه­ای زد"تقریبا چهار بعد از ظهر" اما با یادآوری مادرش که تنها تو خونه مونده بود اخمی کرد، بهش قول داده بود که سریع برمی­گرده اما درنهایت مونده بود. حتما تا الان کلی نگرانش شده بود.

ییبو زمزمه کرد"ژان"

امگا بهش خیره شد"چی شده؟ اضطرابت رو حس میکنم"

"من باید برم خونه...مامانم..." احساس نگرانی و اضطراب می‌کرد. امنیت مادرش رو به طور کلی فراموش کرده بود. تکونی به خودش داد و شیائو ژان رو وادار کرد تا بشینه اما مرد هنوز به آلفای نگرانش خیره شده بود.

از آلفا پرسید"نگرانشی؟ می­خوایی قبل از رفتن بهش سر بزنی؟" ییبو با گیجی بهش نگاه کرد."خونه­ات حتما باید دوربین داشته باشه، درسته؟"

ییبو سری تکون داد اما همچنان با گیجی بهش خیره شد. امگا با افتخار گفت"پس می­تونم بهت کمک کنم" بهش چشمکی زد"ما فقط باید دوربینت رو هک کنیم و می‌تونیم ببینیم خونه­ات چه خبره" به طرف دو نفر از افرادش برگشت و پوزخندی زد"نیل، جاس، می­دونید باید چکار کنید"

دو مرد سرشون رو تکون دادن و سمت کامپیوترهاشون برگشتن. اما وقتی با همون خطای قبلی روبه­رو شد اخم کردن"سیستمشون خیلی قویه قربان"

شیائو ژان آهی کشید، درسته همون مشکل قبلی. اما توجهش به تلفن ییبو روی میز شد"می­تونیم ازش استفاده کنیم؟" ژان به تلفنش اشاره کرد. ییبو به چیزی که مرد بهش اشاره کرد نگاه کرد و سری تکون داد.

آلفا ایستاد و گوشیش رو به مردی که احتمال می‌داد نیل بود داد. نیل گوشی رو ازش گرفت و حتی دیگه نگرانی­ای از بابت مرد خون آشام نداشت. ییبو اولش گیج شد اما بعد شونه­ای بالا انداخت. همونطور که دوباره سمت مبل برمی­گشت و کنار امگا نشست با خودش فکر کرد«گمونم زود باهام اخت شدن»

دو مرد تونستن سیستم خون آشام رو هک کنن و وارد دوربین نظارتی خونه ییبو بشن. هر دو گفتن"قربان" و صفحه رو باز کردن و توجه هر دو مرد رو به خودشون جلب کردن. مادر ییبو به آرومی تو اتاق خوابیده بود.

شیائو ژان دستور داد"بررسی کنید کسی وارد خونه شده" هر دو دستورش رو انجام دادن اما چیز مشکوکی دیده نشد. هر دو آهی از روی آسودگی کشیدن، ژان مقابلش ایستاد و دستش رو گرفت"چی میشه اگه از اونجا نقل مکان کنی؟ تضمین می­کنم هرجا جز اونجا برات امن­تره. به مادرت حمله شد درسته؟"

ییبو متعجب از اطلاعاتی که بهش نگفته بود بهش خیره شد اما جوابش رو داد"از کجا می­دونستی؟"

شیائو ژان دستش رو گرفت و بهش گفت تا بهش اعتماد کنه چون تا حدودی متوجه شده بود احتیاطش بیشتر شده "مامان و بابای منم برای همین اینجان. من اینجا اتاق مخفی دارم و دری که مامان و بابام داخلش شدن با چشم غیرمسلح دیده نمیشه برای همین جاشون اینجا امنه"

"اما چطور؟ همه اینجا گرگینه هستن و مامانم از زمان مرگ مادرم از گرگینه­ها متنفره"

ژان با التماس گفت"پس من می­تونم خونه خودم رو بهت قرض بدم، دور از اینجاست و تو منطقه شرقیه و جای مادرت اونجا امنه. درواقع همون روز به خونه ما هم حمله کردن، ممکن دوباره این کار رو انجام بدن و نمی­خواییم این اتفاق بیفته مگه نه؟" آلفا صداقت امگا رو حس می‌کرد. راست می‌گفت، خونه­اش دیگه امن نبود یه بار مورد حمله قرار گرفته بود و نمی­تونست تضمین کنه بار دومی وجود نداره.

ییبو آهی کشید و سرش رو تکون داد"باشه"

امگا لبخندی زد و با قاطعیت گفت"خوشحالم. تو رو از اینجا بیرون می‌برم و همه چیز رو آماده می‌کنم. با دوربین چکت می‌کنم و اگه خطری پیش اومد هرچی شد بازم خودم رو می‌رسونم، حتی شده از منطقه شرقی بی­اجازه رد بشم"

ییبو نیشخندی زد و دستش رو رها کرد تا صورتش رو قاب بگیره. قبل از اینکه لبش رو ببوسه زمزمه کرد"من یه قاتلم، از پسش برمیام"

ژان لبش رو آویزون کرد بوس دیگه­ای از آلفا گرفت"هرچی باشه باز هم اتفاقی بیفته میام و نجاتت میدم"

نیشخندی زد و دست­هاش رو برداشت"باشه باشه" لبخند زد"تو هم مراقب خودت باش. وقتی برسم خونه بهت پیام میدم، حتی اگه منو از اسکرین ببینی"

ژان آهی کشید، اگه بهش حق انتخاب داده می‌شد نمی­ذاشت حتی به بار هم پاهاش رو از منطقه غربی خارج کنه. اما چاره­ای نداشت، مادرش بهش نیاز داشت. همونطور که ایستاده بودن دست­هاش رو به هم گره زد"خب بیا بریم"

ییبو جواب داد"هوم" و قبل از بیرون رفتن پیشونیش رو بوسید.

Continue Reading

You'll Also Like

7.4K 1K 14
پایان یافته •این فیک در کانال WindFlowerFiction قرار گرفت ●خواستم ثواب کنم ولی خودم کباب شدم بیا حالا خوب شد ؟ جوون مرگ که شدم سر از مانهوا هم درا...
53.1K 5.9K 30
جونگ کوک یه بچه ی 15 ساله است که طی یه تصمیم احمقانه از باری که به زور فرستاده میشد تا برای مردم برقصه فرار میکنه اون توی سرمای زمستون با لباس نازک...
7.5K 1.5K 21
سرباز دایورس اشک هاش رو رها کرد.. اشک هایی که زیر نور ماه میدرخشیدن.. بعضی از قطراتش روی زخم گونش میریختن و درد هاشو دوبرابر میکردن.. هیچ چیز قابل پی...
6.2K 822 14
کیم تهیونگ. خون آشام اصیل و رئیس باند بزرگ KM. اون به خون آشام جدی ای که به هیچ کسی رحم نداره معروفه. اون یه باغ مخفی داره که داستان ما از اون باغ شر...