ENCOUNTER

By ukiyostory

22.2K 6.6K 518

─نام فیکشن:࿐🐺ENCOUNTER🐺࿐࿔ ─کاپل: ییـــژان ─ژانر: امپرگ، اسمات، خون‌آشامی گرگینه‌، رومنس، فانتزی ─نویسنده: ᴋ... More

رویارویی
پارت یک: ماموریت
قسمت دوم: قاتل کوچولوی بازیگوش
پارت سوم: شکار خودش رو به شکارچی نشون داد
پارت چهارم: تفنگ
پارت پنجم: بهم زنگ بزن!
پارت ششم: پیامش
پارت هفتم: گستاخ
پارت هشتم: میبینمت
پارت نهم: در آغوشم برای بار دوم
قسمت دهم: دیدار
قسمت یازدهم: حمله
قسمت دوازدهم: حمله2
قسمت سیزدهم: دیدار با او
قسمت چهاردهم: رات/هیت
قسمت پانزدهم: رات و هیت2
قسمت شانزدهم:شریک
قسمت هفدهم: در حمام
قسمت هجدهم:دیدار با والدین
قسمت بیستم: هرگز رهات نمیکنم
قمست بیست و یکم:ثروتمند
پارت بیست و دوم: کینک
قسمت بیست و سوم: زمین بازی
قسمت بیست و چهارم: اولین عشق
قمست بیست و پنجم: ژائو شوان
قسمت بیست و ششم: مریضی؟
قمست بیست و هفتم: حاملگی
قسمت بیست و هشتم: دیدار با دشمن
قمست بیست و نهم: حاملگی
قسمت سی ام: همون روز
قمست سی و یکم: روز
قسمت سی و دوم: روز 2
قسمت سی و سوم: روز 3
قسمت سی و چهارم: روز 4
قمست سی و پنجم: روز(موفقیت)
قسمت سی و ششم: رشد عشق
قسمت سی و هفتم: تحقیق و برسی
قسمت سی و هشتم: پیشرفت
قسمت سی و نهم: عصبانیت
قسمت چهلم: جلسه
قسمت چهل و یکم: روزهای پرمشغله
قسمت چهل و دوم: مامان
قمست چهل و سوم: نست
قسمت چهل و چهارم: در آغوش گرفتن
قسمت چهل و پنجم: دیدار با او
قمست چهل و ششم: بهش بگو
قسمت چهل و هفتم: "...اون یه گرگه"
قسمت چهل و هشتم: پایان
پارت چهل و نهم: زایمان شیائو ژان
پارت پنجاهم: پذیرش
پارت اکسترا: نات

قسمت نوزدهم: دفترچه خاطرات

381 136 2
By ukiyostory


ییبو سری تکون داد و با صداقت گفت"حتما خانم"

گونه­های شیائو ژان قرمز شد. سرش رو پایین انداخت تا سرخی صورتش رو پنهان کنه، خیلی خجالت می­کشید. خب، قلبش داشت سینه­اش رو می­شکافت و اگه دست از بال بال زدن برنمی­داشت از سینه­اش بیرون می­پرید.

"اهم" گلوش رو صاف کرد و باعث شد توجه­شون بهش جلب بشه و موضوع رو عوض کرد"درباره.... آم نقشه؟"

"اوه درسته" مادرش دست ییبو رو ول کرد"دوباره مشکلی پیش اومده" مکثی کرد"فکر کنم ژان بخشی از داستان رو بهت گفته؟ درمورد این که کی پشت همه این­هاست، چیزی شبیه به این؟"

ییبو سری تکون داد، ژان یه توضیح مختصر بهش داده بود اما هنوز نمی­توست بعضی چیزها رو متوجه بشه. چرا بهش نیاز داشتن؟چرا اون؟

زن نگفت"برای این که همه چیز رو بفهمی، اینجا...." و یه دفترچه قرمز بهش داد.

ییبو با گیجی بهش نگاه کرد اما در نهایت دفتر رو ازش گرفت و زمزمه کرد"یه دفترچه؟" دفتر رو تو دستش چرخوند و سعی کرد به یاد بیاره کجا اون رو دیده. حس آشنایی بهش می‌داد، درواقع یه حس نوستالژیک.

جواب داد"آره، دفترچه خاطرات پدرت" قلبش مچاله شد و با صدای لرزونی زمزمه کرد"بابا؟"

با صدای لرزونش پرسید"چـ... چطور پدرم رو می­شناسید؟" توده سنگینی روی سینه­اش بود، درد، حسرت و عصبانیتی که درونش بود و نمی­تونست بروز بده و همه احساساتش در قالب یه اشک بیرون ریخت.

شیائو ژان متوجه حال بد آلفا شد، دستش رو محکم گرفت و باعث شد ییبو بهش نگاه کنه."اشکال نداره، من اینجام" این جمله‌ای بود که با لبخند اطمینان بخش و نگاهش داشت می­گفت. قلب سنگین ییبو سبک شد، حداقل یکم آروم شده بود. بعد نگاهش به دفترچه­ای که بهش داده بودن چرخید.

والدین شیائو ژان به هم دیگه نگاه کردن، شجاعتشون رو جمع کردن تا حقیقت رو به ییبو بگن، به این امید که تحقیرشون نکنه و با آزار دادن پسرشون تلافیش رو سرشون در نیاره.

"می­دونی شغل پدرت چی بود؟" مادرش شروع کرد و توجه یییبو به خودش جلب کرد. پسر سری تکون داد"بله، مادرم و پدرم دانشمند بودن"

"درسته و می­دونی دلیل جابه­جایی هاتون چی بود؟"

ییبو بار دیگه سرش رو تکون داد"چون گرگینه­ها دنبالمون بودن"

اعتراف کرد"و اونها ما بودیم..." با نگاه گیج ییبو ادامه داد"به ما دستور داده شده بود که چند خون آشام رو بکشیم، اونها اطلاعات رو بهمون دادن، اما دلیل کشتنشون رو نه. اما ما نمی­تونستیم بالادستیامون رو سین جیم کنیم یا حتی باهاشون مخالفت کنیم، بالاخره کار ما کشتن بود. از طرفی نمی­تونستیم جون ژان رو به خطر بندازیم، برای همین تصمیم گرفتیم به دستوراتشون عمل کنیم" صداش تقریبا شکسته شد.

"اون شب به خونتون حمله کردیم، پدرت تنها بود. تو اتاق پیداش کردیم، پرونده­های روی میز مرتب و سازماندهی شده بود. طوری به در نگاه می‌کرد که انگار انتظار ما رو می­کشید. جلوی در متوقف شدیم، فکر کردیم می‌خواد مقابله کنه اما این دفترچه رو بیرون آورد و بهمون داد و بعد گفت مدت زیادیه برای دولت خون آشام‌ها کار کرده و آماده‌ی مرگه" بعد از مکثی ادامه داد"اعتراف کرد که به عنوان یه دانشمند و یه محقق روی این کار کرده که چطور می­تونه بین هر دو قبیله صلح ایجاد کنه. تمام خاطراتش رو تو این دفترچه نوشت. همنطور بهمون گفت که بعد از شکست تو آزامایشاتش پیش‌بینی کرده بود که کسی از قبل دنبالشه. تو دفترچه نوشته شده بود که عمدا ماده موردنظر رو تغییر داده. اونها پدرت رو مجبور کرده بودن تا سمی برای کشتن صدها گرگینه درست کنه، اما پدرت هرگز همچین کاری نکرد...اونها هیچوقت انجامش ندادن. همه اعضای تیمش از درست کردن اون سم امتناع کرده بودن"

"تو این دفترچه درباره بعضی از آزمایشاتش و یافته­هاش گفته شده. اونها برای درست کردن محلول، از مخلوطی که شامل آلیوم ساتیومو فروم استفاده کرده بودن که باعث مرگ خون آشام‌ها می‌شد"

پدرش ادامه داد"تو دفترچه نوشته شده که: ما خوب می­دونیم که دولت بهمون مشکوک شده، اما اونها توضیحات ما رو قبول نکردن. ما برده بودیم و باید سمی درست می‌کردیم که نمی­دونستیم برای چی استفاده میشه، برای همین تصمیم به شورش گرفتیم"

"بعد تمام اسناد و پرونده­هایی که روی میزش چیده بود رو سمت ما هل داد و بهمون گفت که به جاش به دنبال صلح باشیم. یکی باعث و بانی این ماجراهاست. «میدونم چرا اومدین اینجا، بهتون دستور دادن تا ما رو بکشین، پس جونم رو بگیرین. من هیچ کینه‌‌‌‌‌‌ای ندارم اما ازتون میخوام به همسر و پسرم رحم کنین، لطفا» این آخرین خواسته پدرت بود قبل از اینکه چاقو رو از دستم بگیره و به خودش بزنه" زن سرش و پایین انداخت و اشک از چشم­هاش جاری شد.

پدرش کمر مادرش رو نوازش کرد تا آرومش کنه"بعدش مامانت به خونه اومد و با دیدن جسد پدرت روی زمین عصبی شد. بهمون حمله کرد اما ما تونستیم جاخالی بدیم، اما نفهمیدیم کی با خنجرم مجروح شد. ما فقط دفترچه رو برداشتیم و پرونده­هایی که برای ادامه راهش بهمون داده بود تو خونتون موند و نتونستیم اونها رو برداریم"

ییبو گیج شده بود، درواقع سردرگم بود. مغزش نمی­تونست چیزی رو پردازش کنه. چراها و چطورهای زیادی تو سرش می­چرخید. باید از این وضعیت عصبی میشد؟می‌خواست از دست والدین ژان عصبی باشه، اما بهشون دستور داده شده بود تا این کار رو انجام بدن. باید از دست کی عصبی می‌شد؟ بعد از دونستن همه این­ها باید کی رو سرزنش می‌کرد؟

اما وقتی یه نفر دستش رو فشرد و با نگرانی پرسید"خوبی؟" از افکارش بیرون اومد.

ییبو بهش نگاه کرد و بعد نگاهش رو به دفترچه داد، زمزمه کرد"آره.." اگرچه اعماق وجودش احساساتی داشت که نمی­تونست بیان کنه.

مادر شیائو ژان درحالیکه باهاش صحبت می‌کرد بینیش رو بالا کشید و با صدای ضعیفی پرسید"مادرت خوبه؟" ییبو وقتی به مادرش اشاره شد به زن نگاه کرد و قبل از اینکه جواب بده آب دهنش رو قورت داد"بعد از مرگ پدرم دیوونه شد..."

مادر شیائو ژان به گریه افتاد و خودش رو به خاطر خراب کردن زندگی ییبو لعنت کرد.

شیائو ژان زمزمه کرد"... ماما..." دیدن گریه مادرش قلبش رو می­شکست. ییبو احساس کرد قلب شیائو ژان با دیدن مادرش شکسته«نه امگام غمگینه» غریزه­اش تو سرش فریاد زد. به مادر شیائو ژان که گریه می‌کرد نگاه کرد و بعد به امگاش خیره شد.

دستش رو دراز کرد و دست زن رو گرفت"خانم... لطفا خودتون رو سرزنش نکنید" ژان و پدرش بهش نگاه کردن، حتی زن همینطور که اشک­هاش رو پاک می‌کرد بهش خیره شد. یا صدای بلندی گفت"تقصیر شما نبود... تقصیر کسی که پشت همه این ماجراهاست... مطمئنم وقتی همه چیز رو به مادرم توضیح بدم اون هم درک می‌کنه. با صداقتی که چشم­هاش رو پر کرده بود گفت"من و ژان می­فهمیم تمام قضایا زیر سر کی بوده"

Continue Reading

You'll Also Like

7.4K 1K 14
پایان یافته •این فیک در کانال WindFlowerFiction قرار گرفت ●خواستم ثواب کنم ولی خودم کباب شدم بیا حالا خوب شد ؟ جوون مرگ که شدم سر از مانهوا هم درا...
54.2K 7.1K 34
🍷 فن فیک خون اشام🍷 🕯اسم داستان:Vampire 🕯ژانرها: رمنس/تخیلی/اسمات/فانتزی/ 🕯رده سنی:+۱۸ 🕯️ وضعیت آپ: نامعلوم 🕯نویسنده: جیهو 🕯کاپل ها: تهکوک/سپ...
7.5K 1.5K 21
سرباز دایورس اشک هاش رو رها کرد.. اشک هایی که زیر نور ماه میدرخشیدن.. بعضی از قطراتش روی زخم گونش میریختن و درد هاشو دوبرابر میکردن.. هیچ چیز قابل پی...
7.1K 2.1K 54
یه‌هتل خاص با سر آشپزی آلفا و خاص تر و مدیری امگا و جذاب قراره چه اتفاقایی بین سرآشپز معروف لان وانگجی و مدیر وی ووشیان بیفته؟