𝐒𝐢𝐥𝐯𝐞𝐫 𝐒𝐡𝐚𝐝𝐞 | 𝐉�...

By jungminty

58.7K 15K 11.4K

جونگکوک، پسر جوان اشراف زاده ای که بهش گفته شده زوج مقدر شده‌ی پادشاهه و باید برای ازدواج با اون مرد به پایتخ... More

مقدمه
Part 1: New Life
Part 2: Black
Part 3: Family Breakfast
Part 4: Dead Girl!
Part 5: Tobacco
Part 6: Talisman!
Part 7: punishment!
Part 8: Soulmate!
Part 10: I won!
Part 11: Wedding!
Part 12: He's back!
Part 13: Teacher!
Part 14: Silk!
Part 15: Cruel Words!
Part 16: Broken Heart!
Part 17: Sister!
Part 18: Beta!
Part 19: Lies!
Part 20: Poison!
Part 21: Anger!
Part 22: Wolves!
Part 23: Emotions
Part 24: Fear!
Part 25: Mate!
Part 26: Secrets
Part 27: Is this Love?
Part 28: Commander!
Part 29: Betrayal!
Part 30: Omega!
Part 31: Rescue!
Part 32: Wounds!
Part 33: broken!
Part 34: Bad (Good) Decision!
Part 35: My little King!
Part 36: Alpha!
Part 37: Wizard!
Part 38: Beans and eggs!
Part 39: little wolf!
Part 40: The real king!
Part 41: Cubs!
Part 42: jealously!
Part 43: Ruined family!
Part 44: Sacrifices!
Part 45: The life!
Bonus Part 1: Family issues!

Part 9: Family!

1.1K 340 317
By jungminty

پارت نهم: خانواده!

پ.ن: چون آخرو نمیخونید همینجا میگم لطفا برای پارت بعد هم 80 تا ووت بدید💚

♧♧♧

_ عالیجناب رو پیدا کردی؟

هوسوک پرسید و دختر خدمتکار سرش رو پایین انداخت: متاسفم. ایشون داخل دفترشون نبودن برای همین نتونستم پیداشون کنم.

مرد آلفا نفس عمیقی کشید تا خشمش رو کنترل کنه و در حالی که رایحه‌ی زیتونی‌اش کمی مشوش شده بود گفت: موردی نیست. خودمون حلش می‌کنیم برو پزشکو خبر کن.

دستمال نمداری که پشت گردن جونگکوک گذاشته بود برداشت و بعد از فرو بردنش توی آب نسبتا سرد و گرفتن آب، اون رو دوباره پشت گردنش قرار داد. دستی به موهای عرق کرده‌اش کشید و زیرلب گفت: تو که خوب بودی بچه.

یونگی صندلی ای که پشت میز قرار داشت برداشت و کنار تخت قرار داد. نشست و گفت: اگر تا روز مراسم ازدواج خوب نشه چی؟ اگر مراسم عقب بیوفته قطعا یه فرصت برای کشتنش پیدا میکنن. پدر لعنتیش کجاست؟ قرار بود خودش رو زود برسونه. نمیدونه قصر برای پسرش خطرناکه؟

تاگو پوزخندی زد و در حالی که روغن گیاهی‌ای که شب گذشته پزشک تجویز کرده بود رو به آرومی روی زخم های جونگکوک پخش می‌کرد گفت: فکر کردی برای اون احمق پسر امگاش در حال حاضر اهمیتی داره؟ الان قطعا داره به دخترش آموزش میده چطور باید جایگاه خودش رو محکم کنه که بعد از به دنیا اومدن بچه‌اش بتونه توی قصر بمونه.

یونگی آهی کشید و زیرلب گفت: امیدوارم سرنوشت اون دختر مثل مادر من نباشه.

هوسوک به سرعت جواب داد: اگر خواهر جونگکوک هم مثل خودش باشه مطمئن باش مشکلی براش پیش نمیاد. البته اگر مثل برادرش مدام خودشو توی دردسر نندازه‌.

_ا...این تقصیر منه؟

نگاه هوسوک سمت پسری که به چهارچوب در تکیه داده بود و این حرف رو زد برگشت و جلوی خودش رو گرفت که پوزخند نزنه: خیر عالیجناب. تب کردنش به شکنجه ای که شما سر میز صبحونه براش تدارک دیدین ربطی نداره.

تهیونگ به آرومی جواب داد: واقعا نمی‌خواستم اذیتش کنم. نمیدونستم تب داره و حالش بده.

یونگی با حرص گفت: حالا چی میخوای؟ که تقصیر از گردنت برداشته شه؟ مطمئن باش کسی اهمیتی به تو و کارات نمیده حالا میتونی قبل از اینکه عصبانی بشم گورتو گم کنی.

بتا با خشم به برادر بزرگترش خیره شد: به نظرت این طرز حرف زدن اشتباه نیست؟

_تو کسی نیستی که درست و غلط رو برای من تعیین می‌کنه. نظرت چیه که بری پیش مامان عزیزت و دوباره یه نقشه‌ی جدید برای کشتن این بچه بکشید.

_تو حق نداری درباره‌ی مادرم اینطوری صحبت کنی. اون کسی بود که آسیب دید.

یونگی با خشم فریاد زد: و تو کسی هستی که تمام حرفای لعنتیشو باور میکنی. از اینکه برادری مثل تو دارم خجالت می‌کشم.

تهیونگ هم متقابلا فریاد زد: چون اون مادرمه. چون اون زن وقتی پدرت میخواست بعد از مرگ پدرمون من رو هم بکشه به سختی جونمو حفظ کرد. چون اون تنها کسیه که توی این قصر لعنتی به من اهمیت میده. هرچند...

پوزخندی زد و ادامه داد: تو باید از کجا بدونی وقتی هیچوقت مادر نداشتی.

قبل از اینکه یونگی چیزی بگه تاگو با لحن خونسرد همیشگی‌اش جواب داد: اینکه من میخواستم بکشمت هم اون بهت گفته؟ شاید از مادرت متنفر باشم و قبل از به دنیا آوردن بچه های لعنتیش بارها سعی کرده باشم بکشمش یا از قصر بیرونش کنم ولی هیچوقت سعی نکردم به تو یا خواهرت آسیبی برسونم.

سمت پسر برگشت و نیشخندی روی لب‌هاش جا گرفت: و دوست داری دلیلش رو بدونی؟ چون خودم دوتا بچه داشتم و نمیتونستم حتی تصورش رو بکنم که چطور میشه به یه بچه‌ی دیگه آسیب زد.

چون شما دوتا بچه‌ی زشت مسخره با اینکه از اون هرزه‌ی لعنتی متولد شده بودید ولی فرزندای مردی بودید که تا روز مرگش عاشقانه می‌پرستیدم. حتی وقتی بهم خیانت کرد. حتی وقتی سال‌های سال منو از خودش دور نگه داشت تا حتی نگاهش بهم نیوفته.

آهی کشید و ادامه داد: و کافیه یک بار دیگه به یکی از پسرام بگی مادر نداشتن که گردنتو بشکنم. من برای یونگی و جیمین جای مادری که نداشتن رو گرفتم.

روزایی که تو با وجود کوچکتر بودنت یونگی رو بابت امگا بودنش تحقیر می‌کردی اون بچه پیش من گلایه می‌کرد.
روزایی که جیمین بابت تمرینای سختی که پادشاه بهش محول می‌کرد از خستگی حتی نمی‌تونست نفس بکشه من کنارش بودم و ازش مراقبت میکردم.

اونا مادر نداشتن ولی یه پدر امگا داشتن که تمام مدت ازشون مراقبت کنه.

پس لطفا دیگه به خودت اجازه نده که باهاشون اینطور حرف بزنی. الان هم می‌بینی که حال بد جونگکوک ربطی به تو نداره پس لطفا اتاق رو ترک کن و بذار ازش مراقبت کنیم. مگه اینکه بخوای دوباره بهش آسیب بزنی.

و نگاه خیره‌اش رو از پسری که با نگاهی شرمسار و شکسته اتاق رو ترک کرد نگرفت.

تهیونگ همین بود.

پسر بتای پادشاه که پنج سال بعد از جیمین از زنی که پادشاه باهاش به همسر امگاش خیانت کرده بود متولد شده و از روز اول رفتار خوبی از کسی جز مادرش دریافت نکرده بود.

حتی پادشاه هم همیشه با یونگی مهربان بود پسر رو امگای درخشانِ خانواده‌ صدا می‌زد و اکثر وقتش رو با فرزند دومش، جیمین، که قرار بود جانشینی رو به عهده بگیره می‌گذروند ولی پسر بتایی که نه فرزند ارشد بود و نه آلفا چه اهمیتی میتونست براش داشته باشه؟

تهیونگ تمام مدت فکر می‌کرد نادیده گرفته شدنش در قصر و توسط پدرش بخاطر اینه که مادرش همسر دوم پادشاهه ولی بعد از متولد شدن یونسا همه چیز بدتر شد. پادشاه خواهرش رو هم دوست داشت...در واقع عاشقش بود چون اون تنها دخترش بود ولی هنوز تهیونگ رو نادیده می‌گرفت. تا جایی که پسر تمام جراتش رو جمع کرد و یک شب به تنهایی به ملاقات پدرش رفت.

ازش پرسید چرا ازش متنفره. ازش پرسید چرا هیچوقت بهش اهمیت نمیده و حتی با وجود ترسش از مرد پرسید آیا پدرش در واقع شخص دیگه ایه که انقدر بهش بی توجهی میشه یا نه.

تنها چیزی که می‌خواست یه عذرخواهی بود.

یه آغوش گرم پدرانه که بهش بگه دوستش داره و تهیونگ اشتباه می‌کنه.

ولی در ازاش سیلی محکمی توی صورتش نشست و مرد بهش گفت نباید قدر نشناس باشه.

و اونجا بود که تهیونگ فهمید قرار نیست دوست داشته بشه.

وقتی قدم های شکسته‌اش به بیرون ساختمون رسید به خدمتکاری که وظیفه‌ی نگه داشتن چترش رو داشت اشاره کرد عقب بایسته و بی توجه به بارونی که به شدت در حال باریدن بود با قدم های آروم سمت ساختمون کاخ خودش برگشت.

در هر حال از اول هم اینجا جایی نداشت.

اون احمق نبود.

می‌فهمید مادرش میخواد هرطور شده جانشین جیمین بشه و حتی حاضره برادر بزرگترش و همسرِ پادشاه رو بخاطرش بکشه.

می‌دونست اون زن به این وسیله میخواد مادر پادشاه بشه تا کنترل کشور رو در دست بگیره.

می‌دونست همسرش با وجود ساده بودنش و مهربونی بیش از اندازه‌اش از خانواده ای انتخاب شده که در مسیر رسیدن به پادشاه پشتیبانی‌اش کنن و می‌دونست در آینده حتی فرزندانش هم قرار نیست اهمیتی بهش بدن.

اون دوست نداشت پادشاه بشه.

فقط میخواست کسی اونجا باشه که دوستش داشته باشه و این رو هم می‌دونست که هرگز نمی‌تونه کنار تنها کسی که خالصانه می‌تونست بهش عشق بورزه قرار بگیره. در هر حال اون حالا یه مرد متاهل بود.

در حالی که تمام بدنش از شدت بارون خیس شده بود وارد ساختمون شد و بی توجه به کفش‌های گلی ای که رد خودشون رو روی زمینِ تازه تمیز شده قرار می‌دادن سمت اتاقش رفت.

و در حالی که در رو توی صورت خدمتکاری که تا اونجا پشت سرش اومده بود می‌بست گفت: میخوام استراحت کنم.

سمت تختش رفت و با لباس‌ها و بدن خیسش روی روکش ابریشمی تخت دراز کشید.

به سقف گچ‌بری شده خیره شد و آهی کشید: چرا باید دوباره بهت فکر کنم؟

دستی روی گردنش که جای مارکی روش خودنمایی می‌کرد کشید و زیرلب گفت: چرا باید دلتنگت باشم؟

...

جیمین با شنیدن صدای ضربه های محکمی که می‌شد وحشیانه در نظر گرفتشون از خواب پرید و با گیجی به اطرافش نگاه کرد.

دم گرگ مشکی رنگی که حالا برعکس اون خوابیده بود رو از روی صورتش کنار زد و بلند شد.

لیسی به صورت گرگ زد و بعد از اینکه بدنش به حالت عادی انسانی برگشت، سمت لباس‌هاش رفت و بعد از پوشیدنشون قدم های آرومش رو سمت در که هنوز هم در حال کوبیده شدن بود کشوند و زیاد طول نکشید که فریاد هوسوک هم به ضربه ها اضافه شه: این در کوفتیو باز کن احمق بی مسئولیت. داری خسته ام میکنی.

جیمین در رو باز کرد و هوسوک خشمگین رسما داخل اتاق پرت شد.

پسر کوچکتر دوباره در رو بست و پرسید: چه مرگته؟

_از صبح اینجا چه غلطی می‌کردی که هرچقدر خدمتکارا رو فرستادم می‌گفتن در بسته‌اس و جواب نمیدی؟

نگاهش رو توی اتاق چرخوند و با دیدن نامجون که هنوز کف اتاق دراز کشیده بود نیشخندی زد: جدی؟ مگه نگفتی تمومش کردید؟

_تمومش کردیم.

جیمین گفت و هوسوک فریاد زد: پس این چه کوفتیه؟ امگات رسما داشت می‌مرد و ما تمام روز ازش مراقبت کردیم و توی لعنتی کل این مدت با یه آلفای دیگه توی اتاقت بودی و اهمیتی به ما نمیدادی؟

بلندتر فریاد کشید: یه آلفای توی رات. و رایحه‌ی اون رو هم به خودت گرفتی.

رایحه‌ی زیتونش جوری تلخ شده بود که با نفس کشیدنش حتی میشد طعم زیتون تلخ رو هم روی زبون حس کرد و با خشم نفس نفس می‌زد ولی جیمین بی توجه به تمامش با نگرانی پرسید: چه اتفاقی برای جونگکوک افتاده؟

_بعد از اینکه از سالن غذاخوری خارج شدیم گفت میخواد به اتاقش برگرده و حالش خوب نیست ولی وسط پله ها از حال رفت و مجبور شدم کشون کشون به اتاقش ببرمش.

وسط حرفش مکثی کرد تا اضافه کنه: چون باور نمی‌کنی ولی اون امگای لعنتی انقدر سنگینه که نتونستم بلندش کنم. در هر حال...وقتی هم که آلفای احمق بی مسئولیتش رو پیدا نکردم مجبور شدم از بقیه کمک بگیرم.

جیمین وحشت زده به هوسوک خیره شد و به سرعت سمت در رفت ولی آلفای بزرگتر جلوش رو گرفت: الان خوبه... و فکرش رو هم نکن وقتی بوی یه گرگ دیگه رو میدی به ملاقاتش بری.

چشم غره ای به جیمین رفت و دوباره گفت: حالا بگو چه غلطی کردید. تو گفتی تموم شده...و حالا میبینم تمام روز با یه آلفای توی رات داخل دفترت موندی و جواب هیچکدوم از خدمتکارا رو هم ندادی.

_ کاری نکردیم. نامجون حالش خوب نبود پس بهش اجازه دادم تبدیل شه و کنارش موندم. همین...

هوسوک با حرص نیشخند زد: اوه جدا؟ پس منم توی رات بعدیم میام اینجا و باید ازم مراقبت کنی. نمیدونستم پادشاه انقدر مهربونه.

_لطفا خفه شو هوسوک.

_نه جیمین تو خفه شو. مگه نگفتی امگاتو دوست داری؟ پس این چه وضعیتیه؟ متوجهی که داری چند روز دیگه ازدواج میکنی؟

آلفای کوچکتر با عجز نالید: من متوجهم باشه؟ بهتره سعی کنی به نامجون بفهمونیش.

صدای خرخری توی گوشش پیچید که نشون میداد گرگ مشکی رنگ حالا بیدار شده و در حال شنیدن حرف‌هاشون هست.

هوسوک غرغرکنان گفت: اینطوری برای من خرخر نکن سگ زشت. من ازت نمیترسم. در ضمن بهتره تبدیل شی چون می‌خوایم حرف بزنیم و واقعا باید بدونم بین شما لعنتیا چی گذشته.

جیمین پلک‌هاش رو روی هم فشرد و دوباره گفت: بهت گفتم اتفاقی نیوفتاده هوسوک. من به اون بچه خیانت نمیکنم.

هوسوک سمت مبل رفت و لباس‌هایی که نامجون مرتب روش قرار داده بود رو روی زمین ریخت.

نشست و سرش رو بین دست‌هاش گرفت: واقعا خسته شدم. جونگکوک از حال رفت و مجبور شدم مراقبش باشم. خدمتکارش معلوم نبود کدوم جهنمی گم و گور شده تهیونگ و یونگی جوری باهم بحث کردن که احساس کردم ممکنه همدیگه رو همونجا تکه تکه کنن ولی تاگو تونست جلوشون رو بگیره و منم بعد از اینکه جونگکوک بهوش اومد و خدمتکارش برگشت تونستم بیام اینجا که ببینم تو داری چه غلطی میکنی ولی با این صحنه مواجه شدم.

نامجون در حالی که حالا به فرم انسانی خودش برگشته و در حال پوشیدن لباس‌هاش بود جواب داد: هوسوک میشه تمومش کنی؟ حتی شیسان هم شاهده که ما کاری نکردیم باشه؟

_ تو چرا نمیری سراغ جفت خودت هوم؟

نامجون خنده ای کرد و کنارش روی مبل نشست: جفتم منو نمی‌خواد و منم اونو نمی‌خوام. چطوره تو سعی کنی بهش نزدیک شی هوم؟

_ یونگی مرد خوبیه. چرا که نه.

_ فقط یکبار سعی کن توجهشو جلب کنی و می‌فهمی منظورم چی بود.

هوسوک به چشم‌هاش چرخی داد: این که تو یه گرگ بی شعوری و بلد نیستی چطور با امگاها رفتار کنی دلیل نمیشه که مشکل از یونگی باشه.

_اوه جدا؟ تو که میدونی چطور باید باهاشون رفتار کرد میشه بگی چرا تا حالا نتونستی با هیچکس ازدواج کنی؟

_ وضعم از تویی که با یه آلفا وارد رابطه شدی بهتره نام.

هوسوک بعد از جواب دادن به نامجون پیروزمندانه نگاهش رو سمت جیمین چرخوند و با لحنی که سعی داشت متفکرانه به نظر برسه گفت: تو هم فقط با آلفا ها بودی...سارو آلفا بود نامجون هم آلفائه. درکتون نمیکنم.

جیمین بی حوصله بلند شد و در حالی که سمت در می‌رفت گفت: پس سعی کن زیاد توی چیزی که درک نمیکنی دخالت هم نکنی.

در رو باز کرد و رو به خدمتکاری که بیرون منتظر بود گفت: حمام رو حاضر کنید.

دوباره داخل برگشت و رو به هوسوک ادامه داد: حالا هم اگر چرند گفتنت تموم شد برو ببین همه‌ی نماینده ها رسیدن یا نه. همچنین مطمئن شو که پدرِ جونگکوک بتونه تا قبل از ازدواج خودش رو برسونه دوست ندارم بدون خانواده‌اش مراسم برگزار شه. نامجون...تو هم بهتره به کارهات رسیدگی کنی. فکر کنم بابت این استراحت کمی به دردسر بیوفتیم.

و از دفترش خارج شد تا به سمت حمام بره.

میخواست به امگاش سر بزنه و بهتر بود برای از بین بردن رایحه‌ی نامجون بدنش رو تمیز کنه.

بعد از تموم شدن حمامش به کمک خدمتکارها لباس‌هاش رو پوشید و موهای نمدارش رو طبق معمول اطراف خودش رها کرد.

از حمام خارج شد و سمت اتاق جفتش رفت ولی قبل از اینکه حتی به در نزدیک شه یکی از خدمتکارهای مرد دوان دوان سمتش رفت و در حالی که نفس نفس می‌زد گفت: وزیر و خانواده‌شون به قصر رسیدن سرورم.

آلفا که می‌دونست منظور پسر از وزیر پدر جونگکوکه سری به نشونه‌ی تایید تکون داد: لطفا به سالن پذیرایی راهنماییشون کنید تا من بیام.

و سمت اتاق جفتش رفت.

بدون در زدن وارد اتاق شد و بی توجه به ناری که مشغول غذا دادن به جونگکوک بود سمتش رفت.

کنارش ایستاد و دستش رو به آرومی روی موهاش کشید: حالت خوبه؟ متاسفم...برای کاری بیرون از قصر رفته بودم و متوجه نشدم که بیمار شدی.

_خوبم عالیجناب. پزشک گفت زخم‌های روی کمرم دچار عفونت نشده و فقط بخاطر موندن زیر بارون بیمار شدم.

پادشاه لبخندی زد و بی اراده بوسه ای روی موهای امگا نشوند: متاسفم. من مقصر بودم.

مکثی کرد و پرسید: خبر دادن خانواده‌ات همین الان رسیدن. میتونی به ملاقاتشون بیای؟ اگر حال مساعدی نداری من میتونم به خوبی ازشون پذیرایی کنم تا بیشتر استراحت کنی.

جونگکوک به سرعت جواب داد: خیر عالیجناب دوست دارم باهاشون ملاقات کنم. دلتنگشون هستم.

و مرد بزرگتر سری به نشونه‌ی تایید تکون داد: پس اجازه بده کمکت کنم.

♧♧♧

سلام نیکی هستم اینم از پارت نهم😁
امیدوارم دوستش داشته باشید

خب اینجا دیگه جدی جدی نظراتتونو بهم بگید که فوققققق العاده مهمن.
بابت اینکه کامنتای قبلی رو جواب ندادم هم متاسفم از این به بعد سعی میکنم درست برنامه ریزی کنم که به جواب دادنشون برسم.

حالا بگید ببینم درباره‌ی تهیونگ چه فکری میکنید؟ دلش برای کی تنگ شده؟ هرچند میدونم که میدونید😂

نظرتون درباره‌ی رابطه‌ی نامجون و جیمین چیه؟

یونگی و نامجون چطور؟

به نظرتون به آلوا بیشتر ظلم شده یا تاگو؟ کدومشون حقیقتو میگه؟

و در آخر اینکه جیکوکمون قراره چطور پیش برن😁

همین دیگه...

یه دنیا دوستتون دارم. حسابی مراقب خودتون باشید💚

و اینکه نمیدونم چرا ولی دلم میخواد بگم برای همتون کلی آرزوهای خوب دارم...امیدوارم همیشه خوشحال باشید و احساس خوشبختی کنید.💚💚

Continue Reading

You'll Also Like

4.9K 911 25
حس میکرد که توی بهشت قرار داره. حتی اگه همین لحظه جونش رو میگرفتند، هیچ شکایتی نداشت. دوست داشت همه چیز همین جا تموم بشه. میان بازوهای پر قدرت پرنس و...
Royal Omega By Ana💗

Historical Fiction

30.9K 5.4K 16
Multi Shot Couple: Vkook Gener: historical, omegavers , romance, angst, smut "تهیونگ، امگایی سلطنتی که به جای نشستن روی تخت امپراتوری بعد از مرگ پدرش...
58.7K 15K 47
جونگکوک، پسر جوان اشراف زاده ای که بهش گفته شده زوج مقدر شده‌ی پادشاهه و باید برای ازدواج با اون مرد به پایتخت بره. پسری که از بدو ورودش به قصر متوجه...
22.1K 4.3K 17
♥︎𝓑𝓵𝓪𝓶𝓮 𝓶𝓮♥︎ ♡منو مقصر بدون♡ تهیونگ:از حالا به بعد تمام چیزیکه مال توعه مال منم هست جونگکوک: از اولم همین بود تهیونگ خم شد و بعد از برداشتن ح...