HappyBerthDay

By kiimsam100

4.9K 1K 296

قبل از شروع وانشات،یه توضیح کوچولو میدم دربارش: اول اینکه امگاورسه،کریس یک آلفاست و سوهو امگا. دوم،خودتون هم... More

HappyBerthDayKRIS!
HappyBirthdayChanyeol
Merry Christmas
HappyBirthDayKyungi
HappyBirthDayNini
HappyBirthdayMini
10years with exo
HappyBirthDaySehuni
HappyBirthDaySehuni2
Happybirthday luhan
HappyBaekhyunDay
Happy SuhoDay
Happy birthday ChenCheniii
Happy birthday Xing
Happy birthday suhoooo

HapyBirthDayTAO

212 58 13
By kiimsam100

سلام خوشگلا،امیدوارم خوب باشین.

قبل از شروع وانشات،یه توضیح کوچولو میدم دربارش:

اول اینکه امگاورسه،کریس یک آلفاست و سوهو امگا.

دوم،خودتون هم میدونین تو دنیای امگاورس بارداری امگاهای پسرامکان پذیره،

پس زوج داستانمون ده تاگرگینه کوچولو دارن.البته قرارنیست همه ی قسمت ها

ژانر امپرگ داشته باشن.

سوم،مجموعه وانشاتای تولد،قراره تو تولد هرکدوم از اعضا یه پارتش اپ بشه وبا

کریس شروع شده،ولی ترتیب خاصی ندارن و ممکنه پارت های آینده از نظر

زمانی قبل یابعد از این یکی پارت باشن.

درکل پارت ها به هم ربط ندارن،یعنی اینجور نیست که اگر بقیه رونخونین،

متوجه داستان این پارت نشید،داستان هاروند خاصی ندارن و بیشتر فان و

فانتزی هستن و قسمتی از اتفاقات و زندگی روزمره یه خانواده گرگینه وکیوت رو

نشون میدن.

در آخر،امیدوارم خوشتون بیاد،این نوشته های کوتاه خنده به لب هاتون بیاره و

مثل همیشه حمایت کنین.

ماشین رو مقابل در مهد متوقف کرد.

بعداز اونکه طبق رسم همیشگی جونگین و سهون،بوسه ای به

لب اون دوتا فسقلی زد،هر چهارتاشون باهم از ماشین پیاده

شدن.

کریس شیشه‌ی ماشین رو پایین داد:کیونگی مراقب داداشات

باش عزیزم.

کیونگ:باشه بابا.

هرچهارتاشون باهم وارد مهد شدن وکریس بعداز اونکه مطمئن

شد توله‌هاش به سلامت وارد ساختمون شدن،ماشینش روبه

طرف شرکت به حرکت دراورد.

سهون و جونگین به ترتیب دو و سه ساله بودن،تاعو چهار و کیونگ پنج.

هرچهارتاشون باهم به یک مهد میرفتن و خیال کریس و سوهو

بخاطر اونکه کیونگ سو کنار برادرهاشه،راحت بود.خب سهون و

جونگین هردو دردسرساز بودن و روزبه‌روز بیشتر شبیه به دوتا

زلزله خاواده یعنی هیونی ویولی میشدن.تاعو هم شیطنت‌های

خاص خودش رو داشت.اون بچه فوق‌العاده لوس هم بود و

واقعا نیاز بود که یکی از باباها یا برادرهاش کنارش باشه.

کیونگ‌سو میتونست براحتی هرسه‌تاشون رو کنترل کنه.

جونگین وهونی با دیدن لی جی ایون یعنی دخترکوچولوی کیوت

و چهارساله ای که از روزقبل به مهدشون اومده بود،سریع به

‌طرفش رفتن و کنارش نشستن.

تاعو از روز قبل که اون دخترکوچولو به کلاسشون اومد،ازش

خوشش اومده بود و دلش میخواست باهاش دوست بشه.ولی اون بچه خجالتی بود و نمیتونست به تنهایی از دخترکوچولو و

بامزه‌ی کلاسشون درخواست دوستی کنه.

البته که هونی و نینی هم فوق‌العاده خجالتی بودن،حتی میشد

گفت که خجالتی‌ترین اعضای خانواده اون دوتاکوچولوی ته تقاری هستن،ولی این جمله فقط تا زمانی که تنها بودن،صدق

میکرد و اصلا برای زمان‌هایی که اون دوتا کنارهم بودن و باهم

آتیش میسوزوندن کاربرد نداشت.

هونی دست‌های کوچک دخترک رو بین دستاش گرفت و نینی

هم بوسه‌ای به گونش زد.خب اونا ده‌تا برادر بودن،بچه‌های

عموکانگینشون هم همگی پسر بودن ومیشد گفت درطول عمر دو یاسه‌سالشون ارتباط خیلی کمی با دخترها داشتن؛پس طبیعی

بودکه اینطوراز دیدن اون کوچولو باموهای خرگوشی و لباس‌های

رنگارنگش ذوق بکنن.

نینی:تمرینات دیروزو کامل کردی آیو؟

هونی لبخند درخشانی زد:نشونمون بدشون.

تاعو با اخم کیوتی سرجاش نشسته و از دور به دوتا برادرش

نگاه میکرد.

بلندشد و پیششون رفت:اونکه اسمش آیو نیست.

هون بالحن پوکرهمیشگیش وبی‌حوصله گفت:توخونه آیو صداش

میزنن تاعوزی.

نینی:ماهم چون دوستاشیم میتونیم اینطور صداش کنیم.

آیو صورت کیوت وگردی داشت،پوستش فوق‌العاده سفید بود

و موهای لختش رو خرگوشی بسته بود.دامن صورتی و پیراهن

سفید با طرح خرگوش به تن داشت و از نظر هونی و جونگینی

اون واقعا یک دختر خوشتیپ بود.

ظرف زردرنگی که حاوی خوراکی‌ها و تنقلاتش بود رو دراورد و

متقابلا لبخندی به دو دوست جدیدش زد:اینارو باهم بخوریم.

خب دوتاپسرشیطون ازاینکه باخودشون کیف بیارن و وسایلشون

رو همه جا باخودشون حمل کنن،متنفر بودن.البته میشد گفت تنبلم هستن؟

معمولاکتاب‌های رنگ‌آمیزی وظرف غذاشون ومدادرنگی‌هاشون

رو تو کیف هیونگ ها میزاشتن و همین باعث میشد کیف اونا

سنگین‌تر از حالت معمول بشه.

جونگین از جاش بلند شد و به طرف کیونگ‌سو رفت تا ظرف

غذاش رو از کیف برادرش دربیاره.

تاعو همچنان بااخم غلیظ و بامزش پشت میزش نشسته و به جمع سه نفره و صمیمی اون سه تا دوست نگاه میکرد.

مربی جوون بادیدن اخم بامزه تاعو،به طرفش اومد،کنارش

نشست و اروم توگوشش گفت:پسر قوی من چرا اخم کرده؟

تاعو اخمشو بدون اونکه حرفی بزنه غلیظ تر کرد.

دختر جوون بهش نزدیک ترشد:از داداشات ناراحتی؟

تاعو:نه.

مربی:از ایو؟

تاعو:نههه!

مربی:پس حسودی کردی؟

تاعو ایندفعه به طرفش برگشت: فقط بچه ها حسودی میکنن!

من دیگه بچه نیستم!

مربیش لبخندی بهش زد:البته که نیستی عزیزم،حالا بگو ببینم

چیشده؟

تاعو:من اونو زودتر دیدم.

مربی:کی رو عزیزم؟

تاعو:ایو دیگه!

مربی:خب؟

تاعو:باید بامن دوست میشد!من زودتر از نینی وهونی اسممو بهش گفتم!

مربی:اون باتوهم دوسته عزیزم.همتون اینجاباهمدیگه دوست

هستین.

تاعو لب‌هاشو آویزون کرد:باهام حرف نمیزنه که!

مربی:توهم باهاش حرف نزدی پسرگلم.

گونه های تاعورنگ گرفتن:آاا...آخه من...نمیشه!

مربی بوسه‌ای روی گونه رنگ‌گرفته ازخجالتش زد:تو چقدر وقتی

خجالت میکشی کیوت میشی تاعوزی!

بادیدن جعبه خوراکی‌های تاعو گفت:ایوهم سیب دوست داره،

میتونی بااین شروع کنی،هوم؟

تاعو با ذوق گفت:هونی و نینی سیب نیوردن چون دوستش

ندارن!

مربی:خیلی هم خوب.فایتینگ!

تاعو با لبخند ظرفش رو برداشت و به طرفشون رفت.

کنارشون نشست و ظرف ابی رنگ رو مقابل خودش و جلوی

دید دخترک چهارساله قرارداد.

تاعو:کسی سیب میخوره؟

نینی:من و هونی که دوست ندا....

ایو:وااییی....من امروز سیب نداشتم...من میخورم تاعویی.

تاعو لبخند غرورامیزی به لب هاش نشوند،جونگین رو کنار زد

و خودش کنار دختر موردعلاقش نشست.

ایو بااشتهای زیاد دوتکه سیب رو برداشت و بین لب های

کوچکش قرارداد.

تاعو:این سیب‌ها خیلی شیرینن،عمو کانگینی از مزرعه برامون فرستاده.

آیو درحالیکه محتویات دهنش رو میجوید درتایید حرف‌های پسر

مقابلش سرتکون داد.

تاعو طوری با غرور و افتخار حرف میزد که انگار خودش اون

سیب ها رو کاشته و پرورش داده.

تاعو:من ازت بزرگترم....بایدبهم بگی اوپا !

ایو بالبخند سرتکون داد و‌تکه سیب دیگه ای برداشت تا بخوره.

بالاخره زمان رفتن به خونه رسید.

بااعلام مربی،سهون و جونگین سریع از جاشون بلند شدن تا از ساختمون خارج بشن،

مطمئن بودن که باباکریسشون جلوی در منتظرشونه و خب وسایلشون....

کیونگ همیشه خودش جمعشون میکردو توکیف خودش میزاشت.

به محض اونکه کریس رو ایستاده کنارماشینش دیدن،باذوق به

طرفش دویدن.

کریس هم خم شد و هر دو پسرکوچولوض رومحکم بوسید.

کریس:امروز چطور بود؟

نینی:باهم یه نقاشی بزرررگ کشیدیم...

دستای کوچولوش رو باز کرد تااندازه نقاشی رو نشون بده.

هونی:کلی بازی کردیم.......

کریس:ای جانم...کوچولوهای قشنگم.

کیونگ سو همون موقع باکوله‌پشتی که ازخودش بزرگتربود،به

طرفشون اومد.

کریس کوله رو ازش گرفت و کمکش کرد که سوارماشین بشه.

کریس:چطوری جغدبابا؟

کیونگ به جلو خم شد و گونه پدرش که روی صندلی راننده قرار

گرفته بود رو بوسید:خوبم.

چنددقیقه ای گذشت،هرسه پسر تو ماشین بودن ولی تاعو هنوز نیومده بود.

کریس:تاعو چرا نمیاد پسرا؟

کوچولوها شونه بالا انداختن.

کریس:همینجا باشین تا برم دنبالش....

کیونگ: اومدش...

باگرفتن رد نگاهه کیونگ سو به تاعویی رسیدن که دست ایو رو

گرفته بود و اروم داشتن ازپله هاپایین میومدن.

ایو رو تاماشین پدرش رسوند،حتی سلامی هم به اون مرد داد و

بعد به طرف ماشین پدرش اومد.

نینی:اه...شبیه مردای زن ذلیل اون سریاله شدی هیونگ!

هونی هم نگاه پوکری به برادر بزرگترش کرد.

کریس خنده ای بهشون کرد وگفت:پس پاندا کوچولوی من

بزرگ شده؟

گونه‌های تاعو رنگ گرفته بودن:چی؟

کیونگ سو:بریم خونه دیگه،گشنمه!

بااین حرف کیونگ،کریس ماشین رو روشن کرد و به طرف امارتشون رفت.

.................................

بعداز ناهار همه دور سوهم و کریسی که روی کاناپه نشستن و

چایی میخوردن،جمع شدن.

نینی و هونی هرکدوم یک طرف سوهو دراز کشیده و سرشون

روی یک پاش بود.

یشینگ طبق معمول همیشه درحالیکه چشمای خمارش نیمه‌باز

بودن،سرش روی شونه باباکریس بود.

جونگده،شیومین ولوهان کنارهم وطرف مقابلشون نشسته بودن،

دوتا زلزله دقیقا وسط سالن و روبه‌روی تلویزیون قرارداشتن،

طوریکه مانع دید بقیه بشن،فقط چون از اون سریال یا درواقع

از بازیگر نقش اول زن اون دراما خوششون نمیومد،پس بقیه

هم نباید اون رو میدیدن!

تاعو کنار کریس نشسته و داشت با گوشی پدرش بازی میکرد.

سوهو:دوست دارین فردا چکار کنیم اقایون؟

یشینگ:فرداتعطیله،فقط خواب میچسبه!

هردو زلزله باهم و یک صدا گفتن:شهربازی!

کیونگ:آشپزی باهانا.بهم قول داد یه روزتعطیل برم پیشش و

باهم آشپزی کنیم.

خب کیونگ‌سو علاقه خاصی به پرستارزیباشون یعنی هانا داشت و اکثر اوقات باهاش آشپزی میکرد.

تاعو:یعنی فردا نمیریم مهد؟

کریس:نه عزیزم.

تاعو:چرااا؟قراربود برای ایو خوراکی ببرم!

بکی:ایو کیه؟

همون موقع جونگین سرشو ازروی پای پدرش بلندکردوباصدای

نسبتا بلندی گفت:منو هونی اداشو دربیاریم!

سوهو کنجکاو شده بود:ادای چی؟

هون هم بلندشد و باجونگین وسط سالن ایستادن.

جونگین:صبرکن هونی.

سریع با قدم‌های کوچولوش به اتاقشون رفت و روبان صورتی رنگی پیداکرد.

اوردش و روی موهای لخت هون قرار داد.

جونگین:مثلا موهاتو مثل ایو بستی!

هون سرتکون داد.

جونگین دقیقا کنارش ایستاد و همونطور که تاعو دست ایو رو گرفته بود،اون هم به همون صورت دست هونی رو گرفت و

اروم اروم چندقدم به طرف باباها جلو رفتن.

البته که اون دوتا شیطون کوچولو داشتن اغراق میکردن و بیش

از حد ناز و ادا داشتن.

چانی چشمای درشتشو گرد کرد:تاعوزی عاشق شدی؟

جونگین:هیونگی یکیتون بیاد اینجا.

لوهان دستشو تکون داد:بیاین پیش من.

همونطورکه دست کوچولوی هون روگرفته بود،به طرف‌بزرگترین

برادرشون رفتن.

هون:تو مثلا بابامی.

لوهان:ها؟

جونگین:بابای ایو دیگه.

لوهان:اهان باشه.

هون باناز دست جونگین رورها کردو روی پای لوهان نشست.

جونگین هم لبخندی زد و چاپلوسانه گفت:سلام اقای لی.

لوهان:چرااینجا نشستی هونی؟

هون باسن پوشک شدش رو روی پای برادرش تکون داد و جای خودش رو درست کرد:مثلا سوارماشین شدم!

جونگین:هیونگی بهم نگاه کن دیگه.

لوهان که خندش گرفته بود،خودش رو کنترل کرد و نگاهش رو

به جونگین داد.

جونگین لباشو غنچه کرد و با حالت خاصی گفت:اقای لی،من

ووتاعو هستم،دوست جدید ایو.نگران نباشین....من همیشه

مراقبشم!

سوهو بیشتر از اون نتونست خودشو کنترل کنه و صدای خنده

بلندشو تو سالن شلیک کرد.

اون دوتا بچه واقعا بامزه بودن و ادای برادر بزرگترشون رو به

بهترین شکل درمیوردن!

جونگین:میشه ایو هم بیاد مسابقموببینه؟دوروز دیگست؟

هونی با صدای کیوت و نوک زبونیش گفت:باید جوابشو بدی

هیونگی...بهش بگو اوه،چه مسابقه ای؟

لوهان کاری که سهون گفته بود رو انجام داد.

جونگین:نههه هیونگی،با تعجب بگو!

لوهان:باشه باشه.

لحنش رو متعجب و چشماش رو گرد کرد:اووه،چه مسابقه ای

پسرم؟

جونگین لبخند غرورامیزی زد:اره،من کنفوکار میکنم.دوماه پیش

هم تو مسابقات اول شدم.

کریس باخنده از جاش بلند شد و دوتا ته تقاریشوبغل گرفت.

بوسه محکمی به گونه های هردوشون زد.

هونی:ولی هنوز ماشین حرکت نکرده!

تاعو هم نیومده پیش ما!

سوهو: کافیه بچه.

تاعویی که اصلا حواسش به نمایش دوتا برادرکوچش نبود و تا

اون‌لحظه داشت فکرمیکردکه چطورمیتونه بیشتربادوست جدیدش

وقت بگذرونه،با صدای نسبتا بلندی پدرش روصدا زد:اپااا...

سوهو موهای تاعو رو بهم ریخت:جونم پسرم؟

تاعو:حالا میزاری ایو هم بیاد ؟

سوهو:خب اگه خانوادش اجازه بدن اره،منم دوست دارم که با

دوست جدیدت اشنابشم عزیزم.

کریس:خب دیگه گرگای کوچولو،وقت خوابه.

همه شب بخیر گفتن و هرکدوم به تخت خودش رفت.

سوهو،سهون و جونگین رو به اتاقشون برد ولباس هاشون رو با لباس خواب های سفیدی که طرح های کوچک وکیوت داشت،

عوض کرد.

پوشک سهونی رو هم عوض کرد و نینی رو همراه خودش به

سرویس برد تا بقول خودش یه جیش خیلی بزرگ بکنه!

جونگین:ما پیش لوهانی میخوابیم.

سوهو:تو تخت لوهان؟

هونی:نه،هیونگی تختش کوچیکه،اون بیادپیش ماوبرامون داستان بخونه.

لوهان از جاش بلند شد:اره اپا تو برو بخواب.

سوهو:باشه عزیزم.شب بخیر،زیاد بیدار نمونینا.

با رفتن سوهو،لوهان وسط اون دوتا کوچولو دراز کشید،کتاب داستان موردعلاقشون رو برداشت و شروع کرد به خوندنش واسه اون دوتا.

خب لوهان تمام روز درحال درس خوندن بود و حالاهم واقعا

خوابش میومد،ولی اون دوتا دیرتر بیدار شده بودن،بعداز مهد

هم دوساعت خوابیده بودن و هنوز کاملا پرانرژی بودن.

چشمای لوهان داشتن گرم میشدن ولی همچنان سعی داشت

برای دوبرادر کوچکترش داستان بخونه تا بخوابن!

نینی:هیونگی خوابت میاد؟

هونی: خسته ای؟

نینی:بزار ما نازت کنیم،هوم؟

لوهان:بعدش میخوابین؟

هونی:اره دیگه.

لوهان:باشه پس.

اما فقط چندلحظه که به نوازش های اروم صورتش توسط

انگشتای تپلی اون دو کوچولو گذشت،به خواب رفت.

هونی:هیونگی خوابش برد!

نینی:هممم...

موهای بلندشو پشت گوشش فرستادومثل کسی که کشف مهمی کرده باشه،گفت:هونی بریم پیش باباها.

هونی:بریییم!

اروم از تخت خارج شدن و به طرف اتاق باباها رفتن.

باباها تو تخت فوق العاده بزرگشون کنارهم دراز کشیده بودن،

کریس هنوز داشت ایمیل هاش رو چک میکرد و سرش تو

گوشیش بود،سوهوهم درحالیکه عینک گردش روبه چشم داشت،

لب تابش روی پاش بود و داشت مقاله جدیدی میخوند.

سوهو:چرا نخوابیدین؟

جونگین به سختی و باکمک پاهای تپلی و کوتاهش از تخت بالا رفت و بعد به هون کوچولو کمک کردکه بوت پوشک شدش رو

بالاتر بیاره و بتونه بیاد روی تخت.

دو طرف کریس نشستن.

نینی:چیکار میکنی بابا دراز؟

هونی:بازی؟

کریس:نه توله،دارم کارمیکنم.

سوهو:لوهان خوابیده؟

نینی:اره منو و هونی،هیونگی رو خوابوندیم!

سوهو:هیونگتون تمام روز داشت درس میخوند،خسته بود.

خب بنظر میرسید سوهو کارهاش زیادن،پس تصمیم گرفتن

اونشب فقط با کریس بازی کنن.

هونی:بابا دراز باهامون بازی کن!

کریس:این وقت شب؟

هردو سرتکون دادن.

کریس اهی کشید و گوشی رو خاموش کرد.

نینی:سنگ کاغذ قیچیی!

سوهو:باید زودتر بخوابین پسرا.

هونی:ولی فردا کسی نمیره سرکار!

خب درست بود،چون فردا روزتعطیل همشون بود،و این ‌برای اون دوتا کوچولو یعنی خوابیدن ممنوع!

نینی:هرکی باخت،گردنشو گاز میگیریم!

هونی:و موهاشو میکشیم!

کریس:خدایا...چرا دوتا تنبیه؟

نینی:نترس دیگه بابایی،تو از ما قوی تری،همشومیبری ازمون!

کریس سرتکون داد:باشه باشه،شروع کنین.

هردو بالحن اهنگین گفتن:سنگ کاغذ قیچی!

کریس قیچی اورده بود،هون کاغذ و نینی هم قیچی.

کریس: باختی هون.

هون:دلت میاد منو گاز بگیری؟

نینی: بابایی تو تنبیهشو تو بگیر!

کریس:هاا؟اینکه نامردیه.

هون بالحن مظلوم و مختص خوذش گفت:ولی تو ازمن

قویتری...بزرگترم هستی!

کریس:اه باشه،قیافتو اینطور نکن بچه!

هرکدوم گازی یک طرف گردنش زد و موهاش رو محکم کشیدن.

دوباره بالحن اهنگین تکرار کردن:سنگ کاغذ قیچی!

این بارهم کریس سنگ و هردوشون کاغذ اوردن.

هونی:ییسس....بابادراز تنبیه میشه.

و دوباره گازهای محکم و موکشیدن!

انگار داشتن موهاشو از ریشه میکندن!

کریس:هی ارومتر... این درد داره!

دفعه بعد جونگین باخت،ولی بالحن مظلومی مشابه برادرش از

کریس خواست که بجاش تنبیه بشه!

دفعه بعد کریس برد ولی اون دوتا اجازه ندادن تنبیهشون کنه و

به همین ترتیب تازمانی که بالاخره خوابیدن کریس حس میکرد

چندتار از موهاش کنده شدن،پوست سرش به شدت درد میکرد

و گردنش هم احتمالا از دوطرف کبود شده بود!

اما سوهو بی توجه به الفا و هردو تولش درطرف دیگه ی تخت

و دورترین نقطه از اون سه تا خوابیده بود.

................................

کمی دیربیدارشد،ولی چون روز تعطیل بود همه هنوز خواب بودن.

تصمیم گرفت صبحونه ای اماده کنه و بعد پسرها و کریس

روبیدار کنه.

اما صحنه ای که طرف دیگه ی تخت دید،باعث شد دلش ضعف بره.طوری که کریس و اون دوتاکوچولو خوابیده بودن....

گوشیش رو برداشت و اون صحنه رو ثبت کرد.

بالاخره روز مسابقه تاعو فرارسید.

اون بچه بخاطر حضور ایو بسش از اندازه ذوق داشت.

درطول بازیش هم حواسش بیشتر به قسمت تماشاچی ها بود.

طوریکه باباهاش واقعا خندشون گرفته بود!

بالاخره پیروز اون مسابقه هم شد و همراه بامدالش پیش باباها

و بردارهاش رفت.

البته که اول مدالش رو به ایو نشون داد!

قراربود بعد از مسابقه به شهربازی برن.

با اصرارتاعو،سوهو از اقای لی خواست که اجازه بده دخترش

باهاشون بره و بعد خودش اون رو به خونه میرسوند.

تو ماشین،سهون و جونگین مدام سوالات عجیب میپرسیدن!

نینی: هیونگی با ایو ازدواج میکنه؟

هونی:اره؟

سوهو:خدایا...تمومش کنید!

با شنیدن لحن جدی پدرشون ساکت شدن و با رسیدن به شهر بازی،حضور ایو رو کاملا فراموش کرده و از بازیشون لذت بردن. The End



تولد تاعوی قشنگمون با تاخیر مبااارکک

میدونم خیلی از تولدش گذشته ولی واقعا نرسیدم امادش کنم خوشگلا.

Continue Reading

You'll Also Like

31.6M 1M 95
"You stupid bitch!" Screamed the red head turning to face me. Her drink spilled all over her. "I'm so sorry, i didn't mean to." I said backing away...
138K 4.2K 32
Alpha Female Omega Male °°°°----°°°°----°°°°----°°°°----°°°°----°°°°----°°°° ~Breaking-Stereotypes~ Alpha Arya finds her sweet little mate who happen...
51.2K 984 21
You're no better than the useless omegas out there." He continued and I tugged at my chest. "I Axel Jameson Braun reject you Alyssa Megara Brown as m...
362K 6.8K 42
He was gigantic. The 7'0 monster of a man towered over her, even though he was sitting. Bright cyan eyes gazed down at her unreadably. He gestured w...