چشم¬های ییبو به نوک سینه¬های ژان خیره شده بود، گوشتی و آماده¬ی خوردن بودن. حتی یک ثانیه هم وقت تلف نکرد، روی سینه¬اش خزید و نوک سینه چپش رو تو دهنش فرو کرد و زبونش رو محکم روش کشید و با دست دیگه¬ نوک سینه راستش رو نیشگون گرفت و با ناخن¬هاش مالید و ژان فقط ناله میکرد و میلرزید.
بعد دست ییبو به پایین بدنش لغزید، می¬تونست انگشت¬هاش رو که منحنی¬های بدنش رو لمس میکرد احساس کنه، بالاخره انگشتهای ییبو به مرکز خیسی که میخواست لمس بشه رسید. انگشت اشارهاش رو اطراف سوراخش کشید و رطوبت رو همه جا پخش کرد و باعث ناله¬ی نیازمند ژان شد.
همونطور نوک سینه¬هاش رو نوازش میکرد با سوراخش بازی کرد. کارهای همزمان ییبو باعث شد دلش بخواد کام بشه اما حس میکرد چیزی کمه. سوراخش داد میزد که با چیزی پر بشه.
بدنش میلرزید و مشخص بود داره رها میشه. اما قبل از این که بتونه بیرون بریزه ییبو کنار کشید و باعث ناله¬ی معترضـش شد، ژان دست¬هاش رو به سختی دور گردنش انداخت و قطره¬ اشکی از چشم¬هاش جاری شد. ییبو با گرسنگی بهش خیره شد و به سرعت بند شلوارش رو باز کرد و کامل درآورد. وقتی بالاخره دیکش رها شد به شکمش برخورد کرد. چشم¬های ژان گشاد شد و با نگاه براق و آب دهنی که راه افتاده بود بهش خیره شد. با این که قبلا سه بار عضـو مـرد رو دیده بود اما هربار با دیدنش به وجد میومد. دیکش بزرگ بود و تکون میخورد، پریکام از سـر دیکش پایین می¬ریخت.
شیائو ژان با هیجان شلوار و لباس زیرش رو درآورد و پاهاش رو باز کرد"بهم غذا بده!" و لپ بانسش رو گرفت و باز کرد تا بهش نشون بده چطور سوراخش نبض میزنه.
ییبو غرید، دیکش با دیدن این منظره تکون خورد. با دست¬های بزرگش پاهای باریک ژان رو گرفت و خم شد و دیکش رو در امتداد سوراخش حرکت داد و رطوبش رو پخش کرد.
ژان گریه مرد"هـــــمف"، می¬خواست و بهش نیاز داشت تا کامل پرش کنه. محکم به بازوی ییبو چنگ انداخت و بهش اشاره کرد که چقـدر به دیکـش نیاز داره.
ییبو با پوزخندی که روی لبهاش می¬درخشید به صورت ژان خیره شد، چشم¬های ژان با هر بار حرکت دیک ییبو اطراف سوراخش به عقب برمیگشت و وقتی کامل داخلش نمی¬شد ناله میکرد.
ییبو قهقهه¬ی بلندی زد و همونطور که خم شد پیشونیش رو ببوسه گفت"ببخشید". اما چیزی که ژان انتظارش رو نداشت این بود که ییبو با بوسیدن پیشونیش حواسش رو پرت کنه و سر دیکش رو که قبلا مقابل سوراخش قرار داشت، قبل از این که بتونه واکنشی نشون بده با یه حرکت داخل کنه. ژان از لذت فریاد زد، بازوهاش رو محکم دور شونه¬ی ییبو پیچید و با ناخن¬هاش کمرش رو چنگ انداخت. از این که دیک ییبو بدون هیچ هشداری سوراخـش رو باز کرده بود شوکه شده بود. اشک از چشم¬هاش سرازیر شد، پاهاش لرزید و مایع سفید رنگی از دیک سختش بیرون ریخت. اما این مانع عطششون نشد، حتی باعث شد ژان بیشتر بخواد.
با گریه گفت"لعنت، منو حامله کن! لطفا!" و پاهاش رو دور کمر ییبو حلقه کرد.
ییبو اشک¬هاش رو لیسید و زمزمه کرد"نا وقتی بچه¬ام رو حامله بشی پرت میکنم". ژان از حس باز شدن دیواره¬ی سوراخش توسط ییبو فقط ناله میکرد.
ییبو به آرومی حرکت کرد و به ژان زمان داد تا به سایز دیکـش عادت کنه. اما خیلی وقت بود که بی¬تاب شده بود برای همین سرعتش رو بیشتر کرد. گریه¬های از سر لذت ژان بلند شد و محکم به شونه¬ی ییبو چنگ انداخت. ییبو لب¬هاشون رو به هم کوبید و زبون¬هاشون تو دهن هم سرگردون شد و لب¬های هم رو گاز میگرفتن و میمکیدن.
ژان بین لب¬هاشون نالید"بیشتر....آهــــه"
اتاق گرم از فرمون¬هاشون پر شده بود، حرکات ییبو عمیقتر شد.
ژان با برخورد دیک ییبو به پروستاتش داد زد"اوه خدایا!". به کمرش قوس داد و سرش مدام تکون میخورد، چشم¬هاش میچرخید و یا محکم به هم فشرده میشد، آب دهنش راه افتاده بود و چونه¬اش رو خیس کرده بود. خیلی زیاد بود، اونقدر عمیق بود که میترسید که به ضربات عمیقش معتاد بشه.
وقتی ییبو به ژان نگاه کرد دندون¬هاش رو به هم فشرد، پوستش اونقدر شفاف و سفید بود که میخواست تمامـش رو پر از کبودی کنه. ژان مشغول احساس دیک کلفتی که تو بدنش حرکت میکرد بود، ییبو خم شد و استخون ترقوه¬اش رو قبل از فرو کردن محکم دندون¬هاش به آرومی بوسید. ژان از درد نالید اما قابل تحمل بود. دندون¬های نیش ییبو دو سوراخ روی گردنش درست کرد و خون جاری شد. چشم-های ییبو حتی سرخ¬تر شد، رایحه¬ی فرومون و خونش خیلی تحسین برانگیز بود. ذهنش اونقدر تیره شده بود که حتی دلیلش رو هم پیدا نمی¬کرد، خونی که بیرون می¬ریخت رو مکید، بهترین خونی بود که تو طول زندگیش خورده بود.
ژان به موهای ییبو چنگ زد و از سوراخ شدن پوست و نوشیده شدن خونـش لذت برد.
وقتی ییبو از فرو رفتن دندون¬های نیشش راضی شد، عقب کشید اما با دیدن کبودی کوچیکش هنوز هم سیر نشده بود. پس دهنش رو روی پوست ژان حرکت ¬داد و تیکههای کوچیکی از رنگ ارغوانی رو روی بوم خالی تن مـرد با گاز گرفتن و ¬مکیدن به جا گذاشت.
...
صدای برخورد پوست¬هاشون و تلفیق ناله¬ها و گریه¬ها اتاق رو پر کرده بود، ژان چهار بار اومده بود اما هنوز سوزش شکمش برطرف نشده بود. می¬خواستش، می¬خواست با کامش پر بشه..
در نهایت، ¬تونست نبض ییبو رو داخلش احساس کنه. این بهترین چیزی بود که منتظرش بود، ژان محکم گردن ییبو رو گرفت؛ صورتـش رو پایین کشید و پیشونیش رو تو گردنش فرو کرد. پاهاش رو محکم¬تر دور ییبو گره زد و نمی¬خواست رهاش کنه، التماس کرد"لطفا داخلـ... آهـــه"
محکم دندون¬هاش رو به هم فشرد"هرچی تو بخوایی" ناتش به آرومی متورم شد و سوراخش رو حتی بیشتر باز کرد. ژان از دردی که انتظارش رو نداشت داد زد. اما دردش با لذت همراه بود چون خیلی زود کامی که پرش میکرد اما نات اجازه¬ی خروج بهش نمیداد رو احساس کرد.
"هـــم.. لعنت!"ییبو پوست گردن ژان رو که تنها چند سانت باهاش فاصله داشت نگاه کرد. می¬خواست گازش بگیره، می¬خواست اون رو برای خودش کنه و روش مارک بذاره و اما قبل از این که بتونه جلوی خودش رو بگیره دندون¬هاش رو تو گردن ژان فرو کرد و پسر رو تصاحب کرد. خون از گردنش جاری شده بود و جای گزشی رو نشون میداد که هرگز قرار نبود محو بشه. ژان از درد دیگه¬ای که احساس کرد فریاد زد و باعث شد بار دیگه روی شکمشون کام بشه.
....
مدتی بعد ییبو کامل خالی شد اما ناتش اجازه¬ی جدا شدن نمیداد.
ژان هنوز از درد گریه میکرد؛ دیک بزرگی پرش کرده بود و ناتی که تقریبا داشت از وسط نصفش میکرد. اونقدر درد داشت که اشک از چشم¬هاش جاری شد. ییبو برای آروم کردنش خم شد، اشک¬هاش رو بوسید و با انگشت شست پاکشون کرد و همزمان زمزمه ¬کرد"ببخشید" و " خوب میشی" و ژان تنها با گریه شونه¬اش رو چنگ می¬انداخت.
...
ژان بعد از دو ساعت آه و ناله و قربون صدقه رفتن ییبو آروم شد. پوزینشون تغییر کرده بود، ژان سرش رو روی سینه¬ی ییبو گذاشت تا راحت¬تر باشه و نات به آرومی داشت از بین میرفت و به همین ترتیب رات و هیتشون آروم¬تر میشد؛ اما اتاق همچنان از فرمون¬هاشون پر بود.
ژان سکوت رو شکست"می¬خوام یه چیزی بهت بگم"
ییبو همونطور که به سقف نگاه میکرد سمتش چرخید و زمزمه کرد"هوم؟" و دستش رو دراز کرد تا اشک¬های باقی مونده¬ رو پاک کنه.
با صدای خواب آلود گفت"همین الان می¬خواستم بهت بگم اما خوابم میاد..."
رات ییبو آروم شد، هنوز ته ذهنش عصبی بود اما وقتی رد گازش رو روی گردن ژان دید، حالت صورتش نرم¬تر شد. یعنی به خاطر مارکی بود که اونها رو به هم متصل میکرد دیگه نمی¬خواست مرد رو بکشه؟
انگشت¬های ییبو روی مارک ژان لغزید و باعث لرزش پسر شد، دیگه گردنش به حساس¬ترین قسمت بدنش تبدیل شده بود.
"ما باید حرف بزنیم" و به چشم¬هاش خیره شد"همه چیز رو باید روشن کنیم" شاید هنوز سی درصد می¬خواست مرد مقابلش رو بکشه اما هفتاد درصد باقیش می¬خواست مرد رو نوازش کنه.
لبخند زد، نمی¬دونست چه بلایی سرش اومده که انقدر عوض شده، اما چیزی تو قلبش فریاد میزد"این امگا مال منه"
زمزمه کرد"اول بخواب، بعد حرف می¬زنیم" و پیشونیش رو بوسید. ژان لبخند زد، با هر لمس و بوسه¬ی ییبو احساس راحتی میکرد، حتی نگران این نبود که ییبو بهش حمله کنه و اون رو بکشه. چشم¬هاش رو بست و قبل از این که از خستگی به خواب بره، زمزمه کرد"صبر کن، هــــم" ییبو قبل از این که به خواب عمیق بره بازوش رو دور امگاش انداخت و بغلش کرد.