سلام عزیزای دلم سال نوتون مبارک، امیدوارم سال خیلی خوبی براتون باشه❤️
قسمت جدید با تعداد کلماتی که دوبرابر همیشهست تقدیمتون❤️ این قسمت خیلی برام مهمه پس لطفا زیاد کامنت بذارین تا نظرتون رو بدونم...
لطفا اگه منو فالو نکردین فالوم کنین، لیتل رو به ریدینگ لیستاتون اضافه کنین و ووت و کامنتم یادتون نره خوشگلام❤️
دوستون دارم و مواظب خودتون باشین❤️
...
"با خودم گفتم باید از تو خوشحالتر باشم، میخواستم توی ذهنم از پارک چانیول یه هیولا بسازم که با بیرحمی طعمهی زخمیش رو رها کرده بود و از دیدن جثهی بیجونش لذت میبرد اما وقتی دوباره رو به روم قرار گرفتی و نگاهت دلتنگی و بیقراریت رو فریاد زد، نتونستم مقاومت کنم...تو اون هیولا نبودی و منم طعمهت نبودم...من و تو حتی شبیه به رومئو و ژولیت هم نبودیم...ما فقط تعریفی از یک عشق با اشتباهات خودخواهانه بودیم...عشقی با از خودگذشتگیهای غلط، اشکهای پنهانی و دلتنگیهایی که حتی بعد از گذشت هفت سال هم شبها، درست قبل از خواب به گلومون چنگ میزنن و تا زمانی که کلمهی "میخوامش" رو اعتراف نکنیم، رهامون نمیکنن!"
خیره به تصویر پارک چانیول، وکیل موفقی که درحال سخنرانی بود، ناخودآگاه مشغول مرور سالهای گذشته شد، وقتی به عقب نگاه میکرد باورش نمیشد که از اواخر 16 سالگی تا 27 سالگیش رو در کنار این مرد و یا با یادآوریش گذرونده بود، هفت سالی میشد که پارک چانیولی توی زندگیش حضور فیزیکی نداشت اما بکهیون حتی یک روز رو هم برای فکر کردن بهش از دست نداده بود، چانیول همیشه و هرلحظه توی فکر و قلب بکهیون زنده بود و نفس میکشید و شاید احمقانه به نظر میرسید اما بکهیون حاضر به رها کردن چانیول داخل ذهنش نبود...همونطور که چانیول نمیخواست توسط بکهیون فراموش بشه، اون هم نمیخواست و نمیتونست از چانیول دست بکشه!
گاهی آدمها به سادگی باعث شکوفه زدن جوونهای توی وجود کسی میشن و تصورش رو هم نمیکنن که اون جوونه میتونه چه کارهایی با اون آدم بکنه، چانیول هم یک جوونه به بکهیون داده بود که اگه انقدر درد همراه خودش نداشت بکهیون میتونست با لذت بزرگ شدنش رو تماشا کنه و خوشحال باشه که اون جوونه، "جوونهی عشق" نامیده میشه اما حالا نمیدونست باید چه اسمی بهش بده چون اون جوونه به طرز دردناکی توی وجودش ریشه کرده بود و بکهیون حتی اگه میخواست هم نمیتونست ازش خلاصی پیدا کنه و این بین...حتی آدمهای دیگه هم نتونسته بودن اون جوونه رو از بین ببرن یا حداقل جوونهی خودشون رو به بکهیون هدیه بدن، درواقع بعد از چانیول هیچکس نتونست جاش رو پر کنه، طی این سالها تلاش برای ارتباط گرفتن با آدمهایی که شباهتی به چانیول نداشتن، بیفایده بود و هربار سرخوردهتر از قبل به تنهایی خودش برمیگشت و بیشتر از قبل حالش از قرارهای از پیش تعیین شدهی احمقانهش بهم میخورد، اون باید قبول میکرد که دیگه توی وجودش هیچ عشق و اشتیاقی وجود نداشت تا بخواد به آدم دیگهای بده و همین هم باعث شده بود که بعد از گذشت تموم این سالها هربار بیشتر از خودش و چانیول و گذشتهشون متنفر بشه...از چانیول به خاطر رها کردنش متنفر بود که اگه اونطور دور انداخته نشده بود حالا تا این حد درد نداشت اما آدمها جز حرکت همراه جریان زندگی میتونن چیکار کنن؟
"شنا برخلاف جریان آب وقت تلف کردنه، دست و پا زدن الکیه، هرچقدر میخوای زمانت رو هدر بده و خودتو خسته کن، درنهایت متوجه میشی که اگه با جریان همراه نشی نمیتونی هیچوقت به جلو حرکت کنی، هیچ پیشرفتی درکار نیست!
من زمان زیادی درجا زدم، توی مسیر برگشت به اون مرد انقدری خلاف جریان دست و پا زدم که از نفس افتادم، به تقلاهای بیهودهم اسم "تلاش" رو دادم و درنهایت متوجه شدم برای موندن توی زندگی کسی نیازی به تلاش نیست چون آدمها اگه واقعا موندن کسی رو بخوان فقط با یک کلمهی "بمون" هم میتونن مانع از رفتنش بشن!"
چانیول هیچوقت کلمهی "بمون" رو به قلبش هدیه نداده بود و حالا شنیدن این کلمه هم جز حسرتهای بزرگ زندگی بیون بکهیون به حساب میومد!
چانیول نمیدونست اما حتی اگه الان هم اون کلمه رو به زبون میاورد بکهیون حاضر میشد از همه چیزش دست بکشه و کنارش بمونه...اون هنوز هم میتونست به طرز احمقانهای به حرفهای اون مرد گوش بده، درست مثل بکهیون 17 سالهای که از دستورات ددیش پیروی میکرد!
...
تمام مدت سخنرانیِ بکهیون، بدون این که بتونه به صحبتهاش توجه کنه، به مانیتور سالن چشم دوخته بود و تماشاش میکرد، انگار هرچقدر که بیشتر نگاهش میکرد بیشتر دلتنگش میشد و نمیدونست باید با این از حجم از احساسات مختلف چیکار بکنه!
دلتنگی، بیقراری، غم و حتی استرس، وقتی به چهرهی بیون بکهیون، وکیل جوون و موفقی که با مهارت درحال تحلیل موضوعات حقوقی بود رو نگاه میکرد فقط همین احساسات رو داشت، نمیدونست چطور با وجود این حسها داشت نقش یک مرد سرد و بیاهمیت رو مقابل اون پسر بازی میکرد، شاید احمق بود که فقط جلو نمیرفت و بهش نمیگفت که چقدر دلتنگشه و چقدر دلش میخواد که بکهیون اون رو ببخشه و دوباره کنارش قرار بگیره اما نمیخواست دوباره به پسری که میدونست به سختی تونسته بود تنهایی از پس همه چیز بربیاد و سرپا بایسته، درد بده چون از خودش میترسید...میترسید حتی اگه بکهیون دوباره کنارش قرار بگیره اونقدری عوض نشده باشه که لایقش باشه و باز هم اذیتش کنه و مثل همیشه با حضورش بهش درد بده...چانیول هیچ ترسی توی زندگیش نداشت اما وقتی صحبت از بکهیون میشد ترسهای خاصی داشت که نمیتونست از پسشون بربیاد...مثل ترس از این که بیون بکهیون فراموشش کنه و شاید همین هم بزرگترین ترسش بود که اون رو وادار میکرد با خودخواهی تمام هربار خودش رو به اون پسر یادآوری کنه!
"تو نمیدونی اما من تمام تولدهام، تمام زمانهایی که چشمهام رو بستم و تک تک کریسمسها تورو آرزو کردم...آرزو کردم روزی برسه که بتونم تمام ترسهام رو کنار بذارم و برای بیاثر کردن تلخی تمام روزهای گذشته تلاش کنم و بهت نشون بدم که قلب من هنوز هم به خاطر رنجِ تو درد میکشه و این عذاب دو طرفه رو تموم کنم!
منی که اعتقادی به خدا نداشتم هربار دستهام رو توی هم گره میزدم و ازش میخواستم که فقط یک فرصت دیگه بهم بده اما انگار گناههام دربارهی تو اونقدری بزرگ و پررنگ بودن که خدا نخواد هیچوقت دوباره بهت نزدیک بشم!"
...
با صدای آقای کیم گیلاس شامپاینش رو از روی میز کوچیک برداشت و سمتش برگشت، نگاهی به آقای کیم، یکی از وکلایی که توی همین دانشگاه هم تدریس میکرد، انداخت و طولی نکشید تا نگاهش روی مرد قدبلندی که کنارش بود، بیوفته و نفسش حبس بشه!
از زمانی که سمینار تموم شده و برای پذیرایی همراه استادها و وکلای دیگه وارد سالن دیگهای شده بود عملا داشت از رو به رویی با پارک چانیول دوری میکرد اما حالا آقای کیم داشت با لبخند افتخارآمیزی اون دو رو بهم معرفی میکرد و بکهیون خوشحال بود که نه تنها آقای کیم بلکه همهی افراد اون سالن یا اخبار هفت سال گذشته رو دنبال نمیکردن یا از یاد برده بودن که زمانی بکهیون یک پارک بود و اون دو در یک قاب قرار میگرفتن و عکسهاشون درصدر اخبار بود...این خودش یک شانس محسوب میشد!
وقتی دست چانیول سمتش دراز شد، به خودش اومد و اول نگاهی به دست چانیول و بعد به لبخند آقای کیم، انداخت و طولی نکشید تا اون هم دستش رو دراز و دست سرد چانیول رو لمس کنه.
+ از آشناییتون خوشحالم، بیون بکهیون هستم!
انگار وسط یه نمایش احمقانهی مضحک ایستاده بود و داشت یه سناریوی رقتانگیز رو بازی میکرد، دقیقا داشتن چیکار میکردن؟
بازی کردن نقش غریبهها برای دونفری که عملا یازده سال از آشناییشون میگذشت زیادی خنده دار به نظر میرسید!
- پارک چ...
قبل از این که بتونه جملهش رو کامل کنه، گوشی آقای کیم زنگ خورد و طولی نکشید تا مرد میانسال بعد از عذرخواهی کوتاهی ترکشون کنه و چانیول بالاخره بتونه دستش رو عقب بکشه و نفسهاش رو منظم کنه.
+ پارک چانیول، درسته؟
گفت و پوزخندی زد، نگاه تمسخرآمیزش چشمهای چانیول رو هدف گرفتن و طولی نکشید تا چانیول نگاهش رو به هرجایی به جز چشمهای بکهیون بده!
+ سخنرانیتون بسیار مفید بود آقای پارک اما فکر کنم کمی به خاطرش نگرانی داشتید که اینطور دستاتون یخ کردن و گوشاتون قرمز شدن!
لحن تمسخرآمیز و نگاه تیز بکهیون اجازهی نفس کشیدن بهش نمیدادن، پسر رو به روش با لحنی رسمی و غریبه باهاش صحبت میکرد اما چانیول میتونست بکهیونی رو ببینه که با شیطنت قصد اذیت کردنش رو داشت...اون هنوز هم میتونست حالات بکهیون رو تشخیص بده!
- نه...همش به خاطر توئه، از وقتی کنارم نشستی اینطور بهم ریختم!
چانیول حالا به چشمهاش خیره شده بود، برخلاف گذشتهها پوزخند نمیزد و نگاهش تحقیرآمیز به نظر نمیرسید، اون با جدیت و صادقانه اعتراف کرده بود که به خاطر حضورش بهم ریخته و بکهیون از این حقیقت که چانیول واقعا عوض شده بود و دیگه نمیتونست دلیلی برای تنفر بهش بده، نفرت داشت!
+ هیچوقت تا این اندازه رک نبودید آقای پارک!
- درواقع اونقدری احمق بودم که نمیدونستم برای داشتن تو فقط باید چشمام رو روی همه چیز ببندم و بیپروا حرف بزنم و عمل کنم!
چانیول داشت بهش لبخند میزد، گیلاس شامپاینش رو با دست راستش گرفته بود و دست چپش داخل جیب شلوار رسمیش قرار داشت، اون دو از دور همکارهایی به نظر میرسیدن که احتمالا داشتن دربارهی موضوعات حقوقی صحبت میکردن اما فقط خودشون دونفر میدونستن که داشتن تا چه حد برای فرو نریختن تلاش میکردن!
+ درسته...حماقت شما در اینباره غیرقابل انکاره!
پوزخندی زد و مقداری از شامپاینش نوشید و به چشمهای چانیول که حالا تاریک و بیحال شده بودن، خیره شد، میدونست که همین چند کلمهی ساده فکر مرد رو به روش رو درگیر کرده بود اما پشیمونیای وجود نداشت، بهرحال اون حقیقت رو گفته بود!
- اما بذار ب...
قبل از این که بتونه جملهش رو کامل کنه دوباره آقای کیم بود که با لبخند صداش میزد و ازش میخواست که همراهیش کنه پس به ناچار نگاهش رو از بکهیون گرفت و بدون هیچ حرفی بعد از عذرخواهی آقای کیم از بکهیون، ازش فاصله گرفت.
"هیچکس همهی داستان رو نمیدونه، همه فقط بخشی رو میبینن که نویسنده میخواد و طبق همون هم تمام کرکترهارو قضاوت میکنن...
زندگی من هم شبیه به یک داستانه، فقط میگفتن که اشتباه کردم و خودخواه بودم اما هیچکس ندید که چطور فرو میریزم و از بین میرم، اما بخش دردناک داستان من اینه که هیچ نویسندهای وجود نداشت و این خودم بودم که تصویر احمقانه و رقتانگیزی از خودم به جا گذاشتم...سناریوی مرد سی سالهی خودخواهی که عاشق شده بود اونقدرها هم هیجانانگیز به نظر نمیرسید!"
...
ساعت مچیش عدد پنج و سی دقیقه رو نشون میداد، امروز برخلاف همیشه زودتر به خونه میرفت چون قادر به انجام هیچ کاری نبود و این هم فقط و فقط به خاطر پارک چانیولی بود که تمام فکرش رو درگیر کرده بود و بهش اجازهی تمرکز روی هیچ چیز رو نمیداد پس به خونه رفتن بهترین گزینهی ممکن بود اما نه تا وقتی که چانیول رو جلوی در هتل ببینه!
متوقف شد و از دور به چانیولی که داشت چمدونش رو پشتش میکشید خیره شد، انگار حالا که سمینار تموم شده بود چانیول داشت به سئول و کنار خانوادهش برمیگشت...اما چرا بکهیون انقدر احساس بدی داشت؟
قفسهی سینهش با هر دم و بازدم سنگینتر میشد و بکهیون نمیخواست به دلیلش فکر کنه اما این چیزی نبود که توانایی کنترل کردنش رو داشته باشه...حقیقتِ این که هیچ چیز فرق نکرده بود و بکهیون با هربار دور شدن چانیول همینقدر اذیت میشد توی این لحظه از رفتن چانیول هم دردناکتر بود...چطور میشد کسی تمام احساساتش رو برای مدت هفت سال به دوش بکشه؟
نفس عمیقی کشید و بالاخره بعد از چند دقیقهی کوتاه قدم برداشت، درست مثل صحنه آهستهی فیلمهای درجه سوم با ژانر درام سمت چانیول قدم برمیداشت، صدای برخورد کفشهاش به زمین خیس با صدای قطرات بارون که روی چترش فرود میومدن ترکیب شده بود و سروصدای خیابون شلوغ هم قرار نبود حواس بکهیون رو پرت کنه، تمام حواسش رو به نیمرخ پارک چانیول داده بود، میخواست به خوبی تماشاش کنه چون شاید باز هم مجبور میشد هفت ساله دیگه برای دیدنش صبر کنه...کسی چه میدونست؟
قفل گوشیش رو باز کرد و با دیدن پیام رانندهش که نوشته بود به خاطر خرابی ماشین ده دقیقه دیرتر میرسه نفس عمیقی کشید، همونطور که بارون هرلحظه تندتر میشد، چانیول هم هرلحظه خیستر میشد اما قرار نبود به داخل برگرده، میخواست زیر بارون بمونه و اجازه بده قطرات سردش پوست داغش رو آروم کنن...اون داشت میرفت اما قلبش به طرز دیوانهواری بیقراری میکرد، پاهاش التماسش میکردن برگرده و تا زمانی که بکهیون رو دوباره ببینه صبر کنه و به خودش شجاعت حرف زدن بده اما چانیول عوض نشده بود، هنوز هم خودخواهانه با فکر این که داره بهترین کار ممکن رو میکنه، همه چیز رو از خودش دریغ میکرد!
وقتی چتری بالای سرش قرار گرفت و بلافاصله عطر آشنایی زیر بینیش پیچید با تعجب سرش رو برگردوند و به نیمرخ بکهیون خیره شد، نفس کشیدن رو از یاد برده و تمام تنش به لرزه دراومده بود، این سرنوشت بود که اونهارو هربار اینطور سر راه هم قرار میداد؟
+ بگیرش، میخوام سیگار بکشم!
بکهیون بدون این که نگاهی بهش بندازه گفت و بعد از این که چانیول چتر رو ازش گرفت، فندک و پاکت سیگارش رو از جیب کتش بیرون آورد و طولی نکشید تا دود سیگار از بین لبهاش خارج بشه و بکهیون به برخورد قطرات بارون به آسفالتِ خیابون رو به روش خیره بشه و با خودش فکر کنه که صبح مثل دو غریبه رفتار میکردن و حالا دوتایی زیر یک چتر ایستاده بودن و جو عجیبی بینشون بود...انگار که هردوی اونها به اندازهی هفت سال حرف برای گفتن داشتن اما نمیتونستن دهن باز کنن و ترجیح میدادن فاصلهشون رو با هم حفظ کنن تا مجبور نشن اونهارو به زبون بیارن!
- من فقط میخواستم پسری که عاشقشم خوشحال زندگی کنه، جایی به دور از من و بدون هیچ ردی از من عاشق بشه، مثل بقیه یه زندگی عادی داشته باشه و گذشتهش رو دور بریزه...این حقیقت دردناکیه اما همچین چیزی کنار آدمی مثل من ممکن نبود بکهیون!
انگار یکدفعه چانیول با لحن دردمند و عاجزش میخواست مکالمهی ناتموم صبح رو ادامه بده اما بکهیون فکر میکرد اون هنوز هم داشت بهونه میآورد، اون هنوز هم داشت دلایل احمقانهی هفت سال پیشش رو پیش میکشید تا به چه چیزی برسه؟
قصد داشت با یه معذرت خواهی خودش رو خلاص کنه؟
+ هیچوقت قرار نیست متوجهش بشی، نه؟
پوزخندی زد و سیگار نیمه سوختهش رو روی زمین انداخت، سمت چانیول برگشت و به چشمهاش خیره شد.
- منظورت چیه؟
+ فکر کردی نجاتم میدی اما فقط با دلسوزی احمقانهت توی جهنمی هلم دادی که توی ذهنت ازش بهشت ساخته بودی!
پوزخند کمرنگ بکهیون همراه نگاه بیحسش باعث شرمندگیش میشدن، انگار این پسر دیگه از گفتن دردهاش حراسی نداشت، اون حالا از این روش برای بیشتر عذاب دادن چانیول استفاده میکرد!
- من...من متا...متاس...
+ معذرت خواهیت رو مثل این چتر برای خودت نگه دار وکیل پارک!
گفت و طولی نکشید تا جلوی چشمهای متعجب چانیول، قدم برداره و ازش دور بشه...مثل همیشه اونها باید مدام دور شدن همدیگه رو تماشا میکردن!
برای بکهیون اون مرد همیشه همینطور بود...جلوی چشمهای متعجب بکهیون قدم برمیداشت و بدون اهمیت به بکهیونی که پشت سرش جا گذاشته بود ازش دور میشد...اما اینبار بکهیون متعجب نشده بود، حتی بغضی هم گلوش رو نمیفشرد، اینبار با همیشه فرق داشت چون حالا هفت سال گذشته بود و بکهیون میدونست که پارک چانیول داره با چه عذابی به جلو حرکت میکنه اون هم درحالیکه قلبش رو عقب گذاشته بود و با جسمی خالی ازش دور میشد...این دردناک بود اما همین بود که بهش احساس قدرت میداد، خوشحال بود که رد عمیقی توی زندگی و روح اون مرد از خودش به جا گذاشته بود...شاید این میتونست مرحم کم اثری برای قلب بیقرارش باشه!
...
صدای برخورد کفشهایی به سرامیکهای رنگ و رو رفته و شکسته تنها صدایی بود که توی فضای نیمه تاریک سالن میپیچید، شاید قدم برداشتن توی این مکان بر هر کس دیگهای معنای خاصی نداشت اما حالا اون بعد از یازده سال اونجا بود!
دیوارهای بدرنگ همیشگی، عطر نچندان خوشایند فضا و چهرههای ناآشنای پرسنل زندان بهش میفهموندن این مکان هنوز هم مثل سابقه و انگار فقط افراد میانسال بازنشسته شدن و پرسنل جوون جاشون رو گرفتن و این حس ناآشنایی بهش میداد...یعنی آقای مین، مرد میانسالی که همیشه خودش و مادرش رو داخل زندان حمایت میکرد هم بازنشسته شده بود؟
وقتی به اتاق مدیریت رسید، چند ضربهی کوتاه به در بزرگ مشکی رنگ زد و طولی نکشید تا در باز بشه و چهرهی ناآشنایی بهش لبخند بزنه و به داخل راهنماییش کنه، پس درست حدس زده بود که آقای مین بازنشسته شده بود!
+ از ملاقاتتون خوشحالم آقای بیون، کیم جیسونگ هستم!
- خوشبختم آقای کیم!
کوتاه گفت و وقتی مرد جوون پشت میزش قرار گرفت مدارکش رو روی میز گذاشت و فقط چند ثانیه طول کشید تا جسم بیحرکتی که توی پنج قدمیش ایستاده بود توجهش رو جلب کنه، پسری با موهای مشکی رنگ که کولهی رنگ و رو رفتهای دستش بود و سرش رو بالا نمیگرفت به طرز عجیبی آشنا به نظر میرسید!
+ باعث افتخاره که بالاخره شمارو اینجا میبینم، شاید بیادبی به نظر برسه اما میتونم دلیل اصرارتون برای همکاری با زندانمون رو بدونم؟
با صدای آقای کیم نگاهش رو از پسر گرفت و بدون این که اجازه بده چهرهش حسی رو بروز بده به آرومی و با لحن سردی جواب داد:
- دلیلش؟ شاید چون خودم هم قبلا اینجا زندانی بودم!
شاید اولش از پارک چانیول شروع شده بود...اون دوست داشت تبدیل به وکیلی شبیه به ددیش بشه اما با گذر زمان و تجربهی اتفاقات مختلف هدفش عوض شده بود، اون میخواست وکیل تسخیری افرادی بشه که وضعیتی شبیه به خودش و مادرش داشتن، اون قرار نبود مثل چانیول ساده از کنار همه چیز بگذره و باعث نابودی زندگی چندین نفر بشه، اون برای نجات زنهایی مثل مادرش و بچههایی شبیه به خودش هرکاری میکرد، شاید این زیادی مثل فیلمها بود و آرمانی به نظر میرسید اما این حقیقت بود که آدمهای زخم خورده بیشتر برای جلوگیری از زخم خوردن افرادی شبیه به خودشون تلاش میکنن!
با جوابش به وضوح ابروهای آقای کیم بالا رفتن و بکهیون متوجه شد که پسر سرش رو بالا آورده پس سمتش برگشت و نگاهی به چشمهاش انداخت، این پسر با مردمکهای لرزون و نگاهی نگران ناخودآگاه باعث بهم خوردن ضربان قلبش میشد، حضور توی همچین مکانی به اندازهی کافی نفسش رو میگرفت و حالا دیدن پسرِ آشنایی درد عجیبی به قفسهی سینهش میداد!
+ جههو میتونی برگردی، آقای جانگ وکیل مادرت گفت که تا هفتهی بعد نمیتونه تورو تا پرورشگاه همراهی کنه!
آقای کیم که انگار تازه پیام وکیل جانگ رو دریافت کرده بود با چهرهی درهمی رو به پسر گفت و بکهیون به وضوح پریدن رنگ چهرهی پسر رو دید، خوب میدونست بازگشت به اون مکان جهنمی میتونه چقدر سخت و دردناک باشه!
- پرونده و مدارکشون رو بدین، من میتونم تا پرورشگاه همراهیش کنم!
خیره به چهرهی جههو گفت و وقتی پسر با خجالت سرش رو پایین انداخت نفس عمیقی کشید...تاسف، غم و خفگی فقط بخشی از احساسات پیچیدهش رو توصیف میکردن، تاسف برای بچهای شبیه به خودش که زندگی رو داخل زندان از دست داده بود، غم برای بیون بکهیونی که روزی همینجا ایستاده بود و درست شبیه به جههو رفتار میکرد و غم برای کل زندگی بیون بکهیون، جههو و تمام بچههایی شبیه به خودشون!
+ واقعا لطف بزرگی به من و جههو میکنین، اون به تازگی مادرش رو از دست داده و حالا بعد از پونزده سال قراره از زندان خارج و به پرورشگاه فرستاده بشه، نگران بودم که چطور قراره یک هفتهی دیگه تنهایی داخل سلولش دووم بیاره مخصوصا که خانمهای دیگه اصلا باهاش خوش رفتار نیستن!
آقای کیم با تاسف و غم واضحی توضیح داده بود و بکهیون فقط به این فکر میکرد که انگار وضعیت تموم بچههای زندانی، داخل اون سلولهای لعنتی با زنهایی که هیچ رحمی نداشتن، یکی بوده!
بکهیون هیچوقت نمیتونست درگیریهای وحشیانهشون رو داخل حیاط زندان فراموش کنه، نمیتونست ترس شبهاش رو از یاد ببره چون اگه اون زنها با همسلولی کسی درمیوفتادن به تمام افراد اون سلول رحم نمیکردن و درنهایت نمیتونست چهرهی زخمی و خونآلود مادرش رو که به خاطر بکهیون با زنهای دیگه دعوا میکرد رو از یاد ببره...اون مکان تاریک و نمور تمام روح زنها و بچههاشون رو میخورد و از بین میبرد و جسم و قلبی خالی ازشون باقی میذاشت!
...
آفتاب شدید پاییزی، همراه نسیم خنکی که درختهای ورودی زندان رو به آرومی تکون میداد و پسری که با تردید به ماشین مشکی رنگ بکهیون نگاه میکرد، اون رو یاد خودش میانداخت، انگار که به عقب برگشته باشه و تمام اون لحظات رو دوباره زندگی کنه، ناخودآگاه همه چیز داشت همونطور پیش میرفت!
دستگیرهی در ماشین رو گرفت و طولی نکشید تا در رو باز کنه و از پسر بخواد که سوار بشه.
- لطفا سوار شو!
پسر بدون این که نگاهی بهش بندازه سوار شد و بکهیون در رو به آرومی بست، هرلحظه که میگذشت قفسهی سینهش سنگینتر میشد و درد سرش بیشتر میشد، انگار که بدنش هم توانایی تحمل فشاری که روش بود رو نداشت اما چارهای هم نبود، نمیخواست وکیل بیمسئولیتی که حتی حاضر نشده بود اول به کارهای پسر موکلش رسیدگی کنه، جههو رو به پرورشگاه ببره، اصلا قرار بود واقعا اون رو به پرورشگاه ببره؟!
وقتی کنار پسر قرار گرفت اولین چیزی که توجهش رو جلب کرد دستهای ظریف پسر بودن که لبهی کولهش رو میفشردن، قطعا اون هم الان استرس غیرقابل درکی رو تحمل میکرد که فقط خودش عمقش رو میدونست!
دستش رو دراز کرد و روی دستهای سرد پسر گذاشت و طولی نکشید تا صورت پسر بالا بیاد و بکهیون ترس و استرس رو از نگاهش بخونه، لبخندی به چهرهی رنگ پریدهی پسر زد و گفت:
- چیزی برای ترسیدن وجود نداره، فکر کنم این که کسی کنارت باشه که روزی توی جایگاه خودت بوده آسونترش بکنه...منم روزی همون جایی که تو نشستی، نشسته بودم ولی هیچ دستی نبود تا دستم رو بگیره و بهم اطمینان بده که چیزی برای ترس وجود نداره اما من اینجام تا بهت بگم که میتونی بهم اعتماد کنی، حتی وقتی به پرورشگاه رفتی هم قرار نیست رهات کنم!
فقط چند ثانیه بعد از اتمام جملهش بود که اولین قطرهی اشک پسر روی دستش فرود اومد، خوب میدونست بچههایی که زندانی بودن تا چه حد از مشکل بیاعتمادی رنج میبردن، اکثر اونها هیچ اعتماد بنفسی برای صحبت با غریبهها نداشتن، هیچ تصوری از دنیای بیرونِ زندان و آدمهاش نداشتن و همین هم ترسشون رو بیشتر میکرد!
نگاهی به کارت پرورشگاه انداخت و اسم آشنایی توجهش رو جلب کرد اما با فکری که به ذهنش رسید پوزخندی زد، حتی فکرش هم مسخره به نظر میرسید!
- امیدوارم خیابونهای سئول زیاد عوض نشده باشن!
...
به محض ورودشون به سالن بزرگ پرورشگاه پسر جوونی جلوشون قرار گرفت، لبخندی بهشون زد و طولی نکشید تا رو به بکهیون احترام بذاره و بلافاصله نگاه هیجان زدهش رو به جههو بده.
+ جههو...درسته؟ منتظرت بودم!
با لحنی پرانرژی پرسید و جههو فقط تونست سرش رو تکون بده!
+ عالیه...پس اجازه بده راهنماییت کنم، میتونی عمو جونگهان صدام کنی!
دستش رو دراز کرد و بیمقدمه دست سرد جههو رو توی دستش گرفت و در همون حین سمت بکهیون برگشت و گفت:
+ مدیریت سمت راسته آقای جانگ!
بدون این که به بکهیون اجازهی صحبتی بده، دست جههو رو کشید و مقابل چشمهای متعجبش، جههویی که همچنان نگاهش به بکهیون بود رو سمت چپ سالن برد!
شونهای بالا انداخت و سمت مدیریت قدم برداشت، طولی نکشید تا چند ضربه به در بزنه و بعد از چند ثانیهی کوتاه در باز بشه و بکهیون متعجب به مرد جوون جلوش خیره بشه.
انگار زمان متوقف شده بود و حالا فقط میتونست صدای ضربان قلبش رو که توی گوشهاش اکو میشدن رو بشنوه...چرا زندگیش انقدر عجیب شده بود؟
دقیقا دو هفتهی پیش بود که چانیول رو بعد از هفت سال دیده بود و حالا هم اینطور اتفاقی اوه سهون رو ملاقات کرده بود و تعجب نمیکرد اگه لوهان از پنجره داخل میپرید!
بعد از چند لحظهی طولانی بالاخره از در فاصله گرفت، نمیتونست احساسات عجیبش رو تحلیل کنه، دیدن بکهیون بعد از هفت سال اون هم توی این موقعیت چیزی نبود که تا حالا بهش فکر کرده باشه و حالا حتی نمیدونست باید چطور واکنش نشون میداد چون سیل عظیمی از احساسات مختلف تقریبا تمام وجودش رو درگیر کرده بود...احساساتی مثل دلتنگی، غم، شوک و اضطراب!
+ پارک بکهیون!
به آرومی زمزمه کرد و طولی نکشید تا بکهیون بالاخره به خودش بیاد و وارد اتاق بشه، اتاق بزرگ با دیوارهایی روشن، میز و صندلیهای کنفرانس در سمت چپ و میز بزرگ مشکی رنگ در سمت راست، کاناپههایی که جلوی میز قرار داشتن و درنهایت اسم اوه سهون که بعنوان مدیریت "پرورشگاهِ اوه" روی میز میدرخشید اتاق مدیریت رو تشکیل میدادن...باور تموم اینها زیادی سخت به نظر میرسید و بکهیون نمیدونست باید چه واکنشی نشون میداد!
- بیون بکهیون!
وقتی جلوی میزی که حالا سهون پشتش نشسته بود، قرار گرفت گفت و تعجب نگاه سهون از چشمهاش دور نموند!
+ چه چیزی تورو به اینجا کشونده بیون بکهیون!
لحن سهون عجیب به نظر میرسید، سهون جوری که انگار اونها هیچوقت بهم نزدیک نبودن و صرفا یک آشنایی ساده بینشون وجود داشته رفتار میکرد و بکهیون هم قرار نبود چیزی بگه، درواقع به سهون حق میداد که اینطور باهاش برخورد کنه چون اون روزهای زیادی رو بدون هیچکسی که کمکش کنه گذرونده بود و بکهیون هم به راحتی پشتش رو خالی کرده بود!
- برای اتمام پروندهی پذیرش جههو اینجام!
به سردی گفت و پروندهی توی دستش رو روی میز گذاشت و روی اولین کاناپهی جلوی میز نشست و نگاهش رو از سهون گرفت، تعجب میکرد که هنوز هم نگاه کردن به چهرهی سهون باعث میشد احساس گناه داشته باشه!
- فکر کنم جونگهان باز طاقت نیاورده و جههو رو برده تا به بقیه معرفیش کنه!
سهونی که زیرلب حرف میزد باعث شد تا با کنجکاوی سمتش برگرده و با دقت بهش خیره بشه، اون پسر نوجوون حالا تبدیل به مرد بالغی با شونههای پهن، اخمهای توی هم و جثهی درشتتری شده بود که با جدیت تمام مشغول بررسی و درنهایت امضای پروندهی بچهی جدید پرورشگاهش بود...دیدن سهون توی همچین جایگاهی قطعا یکی از عجیبترین اتفاقات زندگیش بود، وارث امپراطوری اوه حالا صاحب یک پرورشگاه بود و شاید اگه این رو به بکهیون و سهون نوزده ساله میگفتن انقدر میخندیدن تا دلدرد بگیرن اما حالا اونها اینجا بودن و هیچ چیزی برای خنده وجود نداشت، درواقع اون دو حتی نمیتونستن بهم لبخند بزنن!
وقتی سهون آخرین امضارو به آخرین برگه زد و پرونده رو بست، نگاه بکهیون روی حلقهی سادهی دست چپ سهون نشست و طولی نکشید تا یاد حلقهی پسری که جههو رو با خودش برده بود بیوفته و متوجه بشه که حلقهی اون دو با هم ست بوده...یعنی اون پسر با مدیریت پرورشگاه رابطهای داشتن که از چشم بقیه مخفی مونده بود؟
یعنی اوه سهون از عشق یکطرفهش دست کشیده و عاشق شده بود؟
+ ممنون که جههو رو همراهی کردی بکهیون!
توی تمام این لحظات که خودش رو مشغول پرونده نشون داده بود، داشت به همه چیز فکر میکرد، گذشتهی مشترک خودش و بکهیون، لوهان، جونگهان، وضعیت الانشون و جو عجیبی که بینشون بود...گیج شده بود و تمرکزی روی کلماتی که میخوند نداشت، ذهنش درحال تحلیل موقعیت بود و نمیتونست جلوی یادآوری گذشته رو بگیره...دقیقا چهارسال پیش بود که با کمک جونگهان این پرورشگاه رو تاسیس کرده بود و توی همون سال هم متوجه شده بود که موفق به پاک کردن بکهیون شده و انگار حس عجیبی به جونگهانی که طی اون سالها همیشه کنارش حضور داشت و حمایتش میکرد، پیدا کرده بود...خوب میدونست که عاشق نشده بود اما نمیتونست دلبستگی و اشتیاقش به جونگهان رو نادیده بگیره و درنهایت ازش درخواست کرده بود که توی زندگی همراهش باشه و خودش هم بهش متعهد شده بود...اون دو داستان عجیب و هیجانانگیزی نداشتن و حس بینشون براثر گذر زمان اتفاق افتاده بود و برخلاف رابطههای قبلشون همه چیز عاقلانه و در آرامش پیش میرفت و اون دو در کنار هم رشد کرده بودن و حالا پرورشگاه معروف اوه رو اداره میکردن...اما سهون حالا رو به روی عشق اولش، کسی که به خاطرش حاضر شده بود پدرش رو به قتل برسونه، نشسته بود و در عین غریبگی احساس آشنایی بهش داشت، سالهای زیادی رو باهاش گذرونده بود و برای مدتی طولانی بکهیون تنها شخص ذهن و قلبش بود...خاطرات اولین باری که همدیگه رو دیده بودن، دوستی سه نفرهشون و حتی آخرین کلماتی که به هم گفته بودن رو هیچوقت فراموش نکرده بود و این که طوری رفتار میکردن که انگار همدیگه رو نمیشناسن برای گذشتهی پر از خاطرات تلخ و شیرینشون بیانصافی به نظر میرسید چون حالا بعد از گذشت هفت سال اونها متفاوتتر از هر زمان دیگهای کنار هم بودن...احساسات روزهای نوجوونی رو به خاموشی رفته بودن و حالا مرد بالغی مثل سهون ترجیح میداد داراییهای الانش رو به جای برگردوندن عشقی از گذشته، حفظ کنه...اما نمیتونست نسبت به دوست قدیمیش که اتفاقا کلی زخم ازش داشت بی اهمیت باشه!
- سهون...
بکهیون با تعجب اسمش رو صدا زده بود اما قبل از این که بتونه چیز بیشتری بگه، با زنگ خوردن گوشیش و دیدن اسم تماس گیرنده بیخیال شد و با اخمهای توی هم رفته، زیرلب از سهون معذرت خواست و تماس رو وصل کرد.
- پدربزرگ؟
با تردید پرسید و منتظر جواب موند، پدربزرگش هیچوقت اینموقع روز باهاش تماس نمیگرفت چون معتقد بود بکهیون کارهای مهمتری از گفتوگو با یه پیرمرد داره و فقط آخر شبها باهاش حرف میزد اون هم فقط چندبار در هفته!
+ بکهیون، من مینیانگم، پدربزرگ حالش خوبه اما سه روزه که به خاطر قلبش بستری شده و ازم خواست تا بهت بگم به دیدنش بیای!
- حالش خوبه؟
با تردید پرسید و وقتی صدای پدربزرگش که میگفت "من خوبم بکهیون، فقط وقتی پیام دادی به سئول اومدی خواستم ببینمت!" نفس راحتی کشید.
+ شنیدی؟
- شنیدم...ولی چرا بهم نگفته بود که بستری شده؟
+ چون اون دلش نمیاد نوهی عزیزش رو نگران کنه، درست برعکس کاری که با من میکنه!
مینیانگ با لحنی حرصی به شوخی گفت و بدون هیچ حرف دیگهای تماس رو قطع کرد و بلافاصله آدرس بیمارستان رو براش فرستاد اما بکهیون هنوز با تعجب توی همون حالت مونده بود، الان بعد از هفت سال با مینیانگ صحبت کرده و قرار بود ملاقاتش کنه...واقعا چرا لوهان از پنجره داخل نمیپرید؟ الان فقط لوهان بود که بعد از هفت سال موفق به دیدنش نشده بود!
- ببخشید، من باید برم، لطفا به خوبی از جههو مراقبت کنید، من دوباره به دیدنش میام!
با لحن گیجی گفت، از جا بلند شد و به دنبالش سهون هم بلند شد و لبخندی بهش زد.
+ حالت خوبه؟ نگران به نظر میرسی!
- نه...چیزی نیست!
سرش رو به نشونهی احترام خم کرد و قدم برداشت اما طولی نکشید تا قبل از خروجش صدای سهون باعث توقفش بشه.
+ میتونیم بعدا با هم حرف بزنیم؟ بکهیون...
- البته...
جواب داد و همزمان کارت شخصی سهون رو که بدون این که متوجه بشه از روی میزش برداشته بود رو از جیبش درآورد و بهش نشون داد و از اتاق خارج شد!
"زندگی همینه؟ از دست دادن آدمهایی که باهاشون برای آیندهی بیانتها رویاهای زیبا ساختی؟ فرار از دردهایی که همونها بهت دادن و مرحم شدن برای زخمهایی که یادآور اونهان؟ زندگی اینطوره؟ اما چرا انقدر بیرحمه که صاحب خاطراتت رو روزی دوباره جلوت قرار بده و تو مجبور بشی به جای گفتن "دلم برات تنگ شده بود" با غریبگی بهش خیره بشی و دلت بابت حس ناآشنای بینتون بگیره؟!"
...
نمیدونست چطور و طی چه زمانی خودش رو به بیمارستان رسونده بود اما میدونست که وجودش پر از اضطراب و نگرانی شده بود، فکر این که مرد موردعلاقهش توی سن حساسی قرار گرفته و ممکن بود مدام براش بیماری پیش بیاد و مجبور به بستری بشه اضطرابش رو بیشتر میکرد و بکهیون دوست داشت سرنوشت رو به خاطر فاصلهی بینشون لعنت کنه، سرنوشتی که باعث شده بود با هم آشنا بشن و اون مرد براش نماد یک پدر واقعی بشه و بعد هم به اجبار از هم دورشون کنه!
وقتی بالاخره به اتاق مخصوص پدربزرگش رسید، مینیانگ رو دید که روی صندلی انتظار پشت در اتاق اصلی نشسته و به پدربزرگش خیره شده، این که بعد از سالها مینیانگ رو اینطور و توی این موقعیت میدید حس عجیبی بهش میداد و باعث میشد فکر کنه که گذر زمان چقدر عجیب و پیچیدهست!
+ اومدی!
مینیانگ با لبخند بزرگی گفت و وقتی بکهیون کنارش روی صندلی قرار گرفت، سمتش برگشت و با نگاهی هیجان زده بهش خیره شد، طوری رفتار میکرد که انگار آخرین بار روز قبل همدیگه رو دیده بودن نه هفت سال پیش!
+ تو واقعا عوض شدی بکهیون!
- اما تو تغییری نکردی، هنوز هم به همون اندازه زیبایی!
با جملهش مینیانگ لبخند خجالتزدهای تحویلش داد و بکهیون به این فکر کرد که تنها تفاوت مینیانگ با هفت سال پیشش چهرهی رنگ پریدهشه وگرنه اون هنوز هم پرنسس پارک بود، با همون لبخند خیره کننده و موهای مشکی بلند!
+ پدربزرگ به خاطر داروهاش خوابیده، فکر نکنم به این زودیها بیدار بشه، بهتره بری و به کارات برسی چون اون همیشه بهم میگه نوهی عزیزش کلی مشغله داره!
مینیانگ با اخم بانمکی گفت و بکهیون نتونست جلوی لبخندش رو بگیره، این دختر بالغ هنوز هم حس و حال نوجوونیهاش رو بهش میداد!
+ وقتی بیدار شد باهات تماس میگیرم!
- بقیه کجان؟
با کنجکاوی پرسید و مینیانگ به سرعت توضیح داد:
+ دایی تازه از بیمارستان رفته، قرار بود به عمارت بره و به جاش مادربزرگ و مامانم بیان!
- بقیه چطور؟
با تردید پرسید و نگاهش رو از مینیانگ گرفت، نمیتونست مستقیم به چشمهای مینیانگ نگاه کنه و از نارا و بچهش بپرسه!
+ بقیه؟ منظورت چیه؟
چرا مینیانگ جوری با تعجب ازش سوال پرسیده بود که انگار از وجود نارا خبر نداشت؟
- منظورم ناراست و بچهشون!
زیرلب، طوری که انگار هنوز هم بابتش ناراحت بود گفت و پلکهاش رو روی هم فشرد، اگه میخواست با خودش صادق باشه اون واقعا هنوز هم بابت وجود نارا و بچهش توی زندگی چانیول اذیت میشد، حسی بین حسادت و حسرت که بهش میگفت "چرا اون هنوز توی زندگی چانیول وجود داره ولی من نه؟"... داشتن همچین احساساتی عذابش میداد اما چیزی نبود که بتونه کنترلش کنه!
+ نارا و دایی هفت سال پیش طلاق گرفتن، مگه پدربزرگ بهت نگفته بود؟
با اتمام جملهی مینیانگ به سرعت سمتش برگشت و شوکه بهش خیره شد، انگار نمیتونست معنی حرفش رو درک کنه...چانیول هفت سال پیش طلاق گرفته بود؟
- نه...خودم ازش خواستم تا چیزی از چانیول و زندگیش بهم نگه!
"تصمیم اشتباه" تنها کلماتی که به ذهنش میرسیدن همین دو کلمه بودن، روزی که از سئول رفته بود طی یک تماس تلفنی از پدربزرگش خواسته بود دیگه هیچوقت حرفی از چانیول بهش نزنه و همین که به هوش اومده براش کافیه و حالا احساس حماقت میکرد، هفت سال تمام خودش رو اذیت کرده بود، مدام فکر کرده بود که چانیول کنار نارا و بچهشون خوشبخته و حالا میتونست دردِ بیچارگی رو با تک تک سلولهاش حس کنه، انگار که احساسات بد و قضاوتهاش دربارهی چانیول یکدفعه روی سرش آوار شده باشن، دقیقا به همون اندازه درد داشت و گیج شده بود...هفت سال درد بیدلیل؟ هفت سال دوری بالاجباری که به خودش و چانیول تحمیل کرده بود اون هم درصورتی که چانیول بالاخره عاقلانه تصمیم گرفته و از نارا جدا شده بود؟
- بچه...بچهشون چی؟
+ شنیدم که میگفتن بچهشون مرده به دنیا اومده بود!
...
از زمانی که اون کلمات لعنت شده رو از مینیانگ شنیده بود تا الان که جلوی در آشنایی ایستاده بود، براش درست مثل راه رفتن توی مِه بود، انگار توانایی دیدن هیچ چیز رو نداشت و قدمهاش به اختیار خودش نبودن، افکارش که هرلحظه بیشتر میشدن درنهایت اون رو به اینجا کشونده بودن و الان که به خودش اومده بود حتی نمیدونست باید چیکار بکنه!
خوب به یاد داشت که چقدر به خاطر این که چانیول به چین رفته بود تا بکهیون رو با خودش برگردونه از دستش عصبانی و دلشکسته شده بود چون معتقد بود چانیول باید اول از نارا جدا میشد و بعد دنبالش میرفت و حالا فهمیده بود چانیول قصد داشت بعد از برگردوندن بکهیون از نارا جدا بشه و برای همین هم دنبالش رفته بود!
یعنی اون هم به اندازهی چانیول بابت این جدایی و کینهی هفت ساله مقصر بود؟
اما چرا چانیول بعد از طلاقشون نخواسته بود بکهیون رو برگردونه؟
- بکهیون؟ اینجا چیکار میکنی؟
با شنیدن صدای آشنایی از خلسهی افکار گیج کننده و تاریکش خارج شد و نگاهی به چانیولی که تازه از آسانسور خارج شده بود، انداخت.
+ مگه قرار نبود به عمارت بری پیرمرد؟!
با لحن بیحسی پرسید و وقتی چانیول رو به روش قرار گرفت بغض عجیبی به گلوش چنگ زد، مردی که اینطور شیفته نگاهش میکرد هفت سال پیش خودخواهی رو کنار گذاشته بود اما بکهیون حاضر نشده بود به خاطرش صبر کنه و اینبار اون کسی بود که خودخواهانه از زندگی چانیول رفته بود چون صرفا از درد دوباره ترسیده بود...این اشتباه خودش بود یا سرنوشت؟
+ خودت اینجا چیکار میکنی چانیول؟
نمیخواست چانیول متوجه احساساتش بشه اما جملهی بعدی چانیول تیر خلاصی برای قلبش بود، بکهیون باید با این نگاه شیفتهای که دلتنگی رو فریاد میزد، لحن شیرین و کلمات کشندهی پارک چانیول چیکار میکرد؟
- این که میتونم بعد از سالها رو به روت بایستم، بهت خیره بشم، صدات بزنم و تو هم اسمم رو به زبون بیاری و طوری نگاهم کنی که انگار حالا تو هم دلتنگمی، برای من شبیه به یک معجزهست...انگار بالاخره التماسهام شنیده شدن و صدات به گوشهام و اسمت به لبهام بخشیده شد...