rocks(completed)

By roodkhune

15.1K 3.6K 2K

شاهزاده‌ ناخدای کشتی سلطنتی رو تبعید می‌کنه به جزیره شخصی خودش. مرد دریاها غمگین و عصبی، هر روز لابه‌لای صخر... More

cast
مقدمه۱
مقدمه۲
مقدمه۳
پارت اول
پارت دوم
پارت سوم
پارت چهارم
پارت پنجم
پارت شیشم
پارت هفتم
پارت هشتم
پارت نهم
پارت دهم
پارت یازدهم
پارت دوازدهم
پارت سیزدهم
پارت چهاردهم
پارت پانزدهم
پارت هفدهم
پارت هیجدهم
🔞پارت نوزدهم
پارت بیستم
🔞پارت بیست و یکم
🔞پارت بیست و دوم
پایان

پارت شانزدهم

450 120 63
By roodkhune


هرچی که بود کنسل شد.
آروم کنار جسد مردی که عامل پیدایشش بود، نشست و بعد از سال‌ها دست سردشو به دست گرفت. روزی برای نگه‌داشتن این دست‌ها التماس می‌کرد.

چشم‌های آبی منفور بسته شده‌بودن. زین نمی‌تونست دروغ بگه؛ قلبش درد می‌کرد، برای مردی که می‌تونست بهترین پدر، همسر و پادشاه باشه، اما هیچکدوم نبود.
پدرش بعد اون زن، دیگه شوقی برای حیات نداشت.
اونقدر صبر کرد تا زین رو به جایی برسونه و بعد با خیال راحت بره.

ز: برای پادشاهی ساختیم  و حالا که ماموریتت تمام شد، رفتی.
چرا یک نفر تمام قلبت بود؟

اشکی برای ریختن نداشت.
همه رو از اتاق پادشاه بیرون کرده‌‌بودن و اعلام کردن ولیعهد می‌خواد عزاداری کنه.
داشت عزاداری می‌کرد، اما به روش خودش... برای کودکیش... برای مادرش...

گرمایی رو حس کرد. دست‌هایی که دورش پیچیدن و لب‌هایی که پوست سرش رو سوزندن.

ز: لیام؟

ل: گریه کن.

ز: محکم‌تر بغلم کن.

داشت بین بازوهای لیام له می‌شد و این رو دوست داشت. گرماشو دوست داشت. بوسه‌هاش، حسرت‌هاش رو کمرنگ‌تر می‌کردن.‌ به لیام تکیه داد.

ز: بهش نگفتم پدر، اون خواهش کرد.

ل: هرکس تاوان کار خودش رو پس میده.

مردِ توی بغلش رو بیشتر فشرد، بیشتر بوسید.
ولیعهدش غمگین بود و شرایط جوری نبود که سوالی بپرسه.
صبح امروز اطلاع دادن که پادشاه خودکشی کرده.

ل: بودن اینجا بسه، بیا بریم.

ز: پیشونیمو بوسید.

••••••

ف: خوابید؟

ل:بله.

باد نسبتا سردی می‌وزید و هوا ابری بود. حیاط قصر از مشعل‌ها روشن بود. روی نیمکت‌های چوبی و منقش نشستن و سکوت سنگینی بینشون حکم‌فرما شد.

ف: از فردا همه‌چیز عوض میشه. اون پادشاهه.

ل:برای همین خواستی که بخوابه.

ف: باید استراحت می‌کرد.
بعد از مراسم خاکسپاری، باید طی جلسه فوری مهره‌هاش رو عوض کنه.

به سمت لیام برگشت. اون مرد تونسته‌بود پسرش رو آروم کنه. دیگه از دورشدن نگران نبود.

ف: دوستش داری؟

ل: دارم.

شاید باید فکر می‌کرد، اما نتونست درجا جواب نده.
چشم‌های غمگین زین آزارش می‌دادن و خوشحال کردنش برای لیام، شبیه هدف شده‌بود.

ل: ما روح تشنه‌ای داریم. از هم سیرابشون می‌کنیم‌.

ف:‌ چه تضمینی هست به دنبال جسمت نری؟

می‌دونست پسرش چه میلی به جنس موافق داره، اما در مورد لیام همه چیز در ابهام بود.
فواد می‌ترسید روزی زین صبوریش رو از دست بده.
ذات پادشاهی خودخواهی بود...
می ترسید پسرش خودخواه بشه و اون وقت، هم خودش رو نابود می کرد، هم لیام رو.

ل: نشد. اون دختره بازم اومد ولی نشد. من نمی‌دونم چمه.
اینطوری نیست که ناگهانی عوض شده‌باشم. من قبلا هم از مردها خوشم اومده. اما فکر می‌کردم به خاطر اینه که در کودکی همیشه دلم وجود یک پدر مهربون رو می‌خواسته.

نمی‌دونست چرا همه این‌ها رو گفت. شاید چون فواد مهربون نگاهش می‌کرد. شاید چون مطمئن بود فواد هیچ‌وقت لیام رو نادیده نمی‌گیره.
زیاد تو فکرش غرق نموند. فواد بغلش کرد و شقیقه‌اش رو بوسید.

ف: دوست داشتنت رو به پسرم نشون بده. شاید حقیقت رو در مورد خودت بفهمی.
پریشون نباش، همه چیز رو رها کن. تو فرد مهمی هستی.
تو آرامش عقیق منی برای کشورداری.

••••••••

سکوت، تنها صدایی بود که در بزرگترین سالن قصر می‌پیچید.
وقتی فواد با قدم‌های محکمش جلوی پادشاه تعظیم کرد، وزرا و حکام کمر خم کردن، اما نه با فکر بلکه با ترس.

فواد معروف بود به هوش و ذکاوت، مبارزی بود که جایگزین نداشت. مردی که روزی پادشاه رو به خاطر از دست دادنش ملامت کردن، حالا مسئولیت سرزمین‌های مادریش رو به دستور پادشاه به عهده گرفت.

ف: امیدوارم ناامیدتون نکنم سرورم.

زین سری تکون داد و در قلبش فواد رو به آغوش کشید.
وقتی فواد کنار بقیه ایستاد، چشم‌های سرد‌‌ شده‌اش رو به لیامی داد که زیر نگاه نامربوط بقیه دست‌هاشو مشت کرده‌بود‌.

ز: لیام پین، مشاور شما خواهندبود جناب اتکینز.

مراسم تاج‌گذاری که به دستور زین بی‌صدا برگزار شد و حالا معشوقه‌ای که مشاور بزرگترین دریاسالار کشور می‌شد؟!

ز: شما صلاحیتش رو تایید کردید. برای بقیه حرفی ندارید؟

ا: تجارب ایشون برخلاف سن کمشون بسیار زیاده. نقشه‌های جدیدی که برای راه‌‌های دریایی در حال رسم‌ شدن هستن، بسیار کاربردی به نظر میان اعلیحضرت.

نگاه جدی به سایرین که حالا پچ‌پچ‌هاشون ساکت شده بود، انداخت.
کفتار پیر، صورتش سرخ شده‌بود و زین دلش قهقهه زدن می‌خواست.

ز: ملکه من مدیریت دو ایالت تحت حکومت هائینا(hyena) رو به عهده گرفته. هر مشکلی پیش بیاد، حکم مرگه.

نگاهش خیره به پادشاه بود. گرچه زل زدن به همچین شخصی مودبانه نبود، اما برای لیام این مفهوم نبود... همونطور که فواد و والنتینا بی‌پروا به مرد اول قدرت در کشورشون نگاه می‌کردن. کشوری که هیچ‌وقت مورد هجوم واقع نمی‌شد و همیشه بی‌طرف رفتار می‌کرد. در واقع کشوری که همه طرفین جنگ رو تامین می‌کرد، در منطقه‌ای که نسبتا آروم بود.

ل: ادوارد چی؟

زیر گوش فواد زمزمه کرد. اینکه فواد کنار لیام قرار بگیره، یعنی لیام حمایت دو ایالت از هفت ایالت کشور رو داره.
راه اعتراض و گلایه بسته بود برای مردانی که هنوز در بهت بودن، خصوصا کفتار بزرگ، پدربزرگ ملکه.
فواد در حالی که موذیانه و با تمسخر به اون پیرمرد نگاه می‌کرد، جواب لیام رو داد.

ف: باید امروز رو هضم کنن. اونا هنوز به چشم‌هاشون بعد از دیدن من اعتماد ندارن.

••••••••

به سمت اتاق ملکه قدم برمی‌داشت، در حالیکه کودک چندماهه‌ای رو به بغل داشت، پسر برادرش.
از فواد خواست صبور باشه تا شرایط رو برای ملکه توضیح بده.

ز: تو خیلی خوشگلی کوچولو. قرار نیست ازت متنفر باشم.

دست‌های نرم و تپل بچه، روی صورتش نشست و سر کوچولوش به قصد گاز گرفتن صورت زین جلو اومد. وقتی زین خندید و پسر کوچولو رو توی بغلش بالاتر کشید، سر نرمش روی شونه‌اش نشست و قلب زین رو برد.

- اعلیحضرت.

ز: در رو باز کن.

زن تعظیم کرد و دور شد.
وقتی وارد شد، والنتینا مشغول گلدوزی بود که ناگهان پرید.

و: سرورم.

بعد از اون مراسم، توقع نداشت زین رو در اتاقش ببینه. فکر می‌کرد برای استراحت به اتاق خودش میره. اصلی‌ترین ساختمان قصر هنوز آماده نشده‌بود تا پادشاه جدید بهش نقل مکان کنه.

ز: بشین.

چشم‌های هیجان‌زده‌اش تازه متوجه بچه‌ای که توی بغل زین بود، شدن.
حتی نمی‌تونست دستور رو اجرا کنه. نگاهش رو از کودک نمی‌گرفت.

ز: پسرت رو بغل کن.

اشک‌هاش ناگهانی ریختن. دست‌هاش می‌لرزیدن. دیگه به بچه نگاه نمی‌کرد. خیره به چشم‌های زین بود. به دامن بلند لباسش چنگ زد و تلاش کرد حرف بزنه.

و: پپپ...سسرررم...

ز: پسرِ تو.

نزدیک رفت و یک دستشو دور بدن لرزان اون دختر حلقه کرد، با خودش به سمت کاناپه برد و روش نشستن. پسر زیبا رو به دست مادرش داد و اون زن رو از پشت بغل کرد تا بچه‌اش رو نندازه.

ز: ادوارد پدر خوبیه والنتینا. تو باید حقیقت رو بشنوی.

••••••

هیجان‌زده بود و نمی‌تونست بشینه. ادوارد و فواد به اتاق‌هاشون رفته‌بودن و گفته‌بودن صبح به دیدن زین میان. البته که ادوارد نمی‌تونست فعلا از قصر سابق ولیعهد خارج بشه.

می‌خواست زین رو ببینه. قلبش امروز تندترین تپش عمرش رو تجربه کرد وقتی اون چشم‌های قدرتمند، نگاه‌های گستاخ بقیه رو به سخره می‌گرفت.

صدای در و عطر همیشگی زین، باعث شد به سمت ورودی حرکت کنه و بی‌هوا و بدون رعایت تشریفات زینو بغل کنه.

می‌دونست لیام تو اتاقشه ولی توقع این عکس العمل رو نداشت. تاج زیباش داشت بدنش رو بین دست‌های قدرتمندش له می‌کرد، ولی زین اعتراضی نداشت. دستی رو دور کمر لیام پیچید و دست دیگه‌اش رو، روی سرش کشید و نوازشش کرد. لب هاش رو به گوش لیام نزدیک کرد.

ز: چی اینطوری هیجان زده‌ات کرده عزیزم؟

لیام اما جوابی نداشت.
از احساساتش سر در نمی‌آورد. فقط زین رو می‌فشرد و کمی هم می‌لرزید.
سرش رو دور کرد و روی شونه زین گذاشت که صدای خنده آرومش رو شنید.

ز: اون کوچولو هم سرشو همین‌جا گذاشت.

متوجه منظورش از کوچولو شد، اما قصد جدا شدن و اعتراض نداشت.
لیام پسری بود که پدرش واقعا قهرمان قصه بود و حالا بهش افتخار می‌کرد.
سرش رو بیشتر به شونه پهن مرد فشار داد که دست‌های زین از سر و کمرش جدا شد و زیر ران و باسنش قرار گرفت و حالا لیام تو هوا بود.

ل: وای.

ترسیده از اتفاقی که افتاد، سرش رو بلند کرد و به شونه‌های زین چنگ زد وقتی حرکت کرد.
چی شد؟! با اون قد و عضلات مثل بچه‌ای تو آغوش پدرش حمل می‌شد؟!
چه کودکی دوری...
چه آرزوهای بر باد رفته‌ای...
دوباره سرشو روی شونه زین گذاشت و این‌ بار چشم‌هاش رو بست. حتی وقتی روی تخت خوابونده شد، لباس‌هاش از تنش خارج شد و به سینه زین کشیده شد هم بازشون نکرد.
می‌خواست بخوابه.
فردا تمام این احساسات فرار می‌کردن و به آرامش می‌رسید، حتی با وجود شعری که زیر گوشش زمزمه شد.

ز: شب هیچ‌گاه کامل نیست
همیشه چون این را می‌گویم و تاکید می‌کنم
در انتهای اندوه پنجره‌ بازی هست...
پنجره‌ی روشنی.

همیشه رویای شب‌زنده‌داری هست
و میلی که باید بر آورده شود،
گرسنگی‌یی که باید فرونشیند
یکی دلِ بخشنده
یکی دست که درازشده، دستی گشوده
چشمانی منتظر
یکی زندگی
زندگی‌یی که انسان با دیگران‌اش قسمت کند…

Continue Reading

You'll Also Like

5.3K 1.5K 30
main couple: Kaihun side couples: chanbaek- krishu Genre: Dram- Fantasy- smut- Mpreg Writer: Hedilla +هیونگ من دیدمش؛ صورتش پر از خون...
29.3K 3.4K 15
I long to hear your voice, but still I make the choice, To bury my love, in the moondust. من منتظر می شینم تا صدات رو بشنوم، اما باز هم تصمیم می گیرم...
54.1K 1.6K 23
Riley always had everything he could ever ask for thanks to his rich dad. Well... almost everything. The hardest thing for a rich kid to get is real...
2.7M 131K 49
when a rich spoiled bad boy Jeon Jung-hoon gets into an encounter with a Muslim girl and they become enemies so he bully her humiliates her and insul...