- سرورم، اینها که زمین کشاورزی نیستن.
ز: برای کشت چیز خاصی نیاز نداره.
- شما مطمئنید میخواید این زمینها رو در اختیار جناب اتین بذارید؟
ز: میتونی بری.
مسئولیت، خستهکننده و طاقتفرسا بود. کاش میشد همه چیز رو رها کنه و از این کشور بره. دلش میخواست بره تو جزیره و کنار فواد زندگی کنه.
هربار که وارد بالکن اتاقش میشد، میتونست جوش و خروش پایتخت رو حس کنه و این حس خوبی بهش میداد.
سر دردناکشو به سمت پایین چرخوند و دید که لیام وارد حیاط قصر شده. به داخل اتاقش برگشت.
ز: لیامو به اتاقم بیار. قبلش حمام رو آماده کن. ناهار تو اتاق صرف میشه.
رو به خدمتکارش گفت، قبل از اینکه شروع به کندن لباسهاش بکنه.
•••••••••••
چیزی که زین داخلش بود، شبیه یه استخر کوچیک ولی گرم بود. بیشتر از اینکه بخواد به زین نگاه کنه، ذهنش درگیر منبع گرمایش آب شده بود. چطور اون آب سرد نمیشد؟
ز: بیا داخل آب. قطعا تو هم خستهای.
کنجکاوی، جوری به جونش افتادهبود که اهمیتی به این نمیداد که چرا باید لخت شه و با زین تو آب بپره یا چرا اون خواسته لیام به اینجا بیاد؟
در کمترین زمان ممکن لباسهاشو از تنش جدا کرد و وارد آب شد.
دلش میخواست از ته دلش ناله کنه وقتی آب گرم ماهیچههای خستهاش رو نوازش کرد.
ز: بیا اینجا.
دست خیس زین به سمتش دراز شد و لیام فکر میکرد چقدر چکیدن قطرههای آب از اون انگشتهای کشیده، تصویر جذابیه.
دستهاشو تو دستهای گرم زین گذاشت و به اون نزدیک شد. سرش رو بالا آورد و به چشمهای خسته زین زل زد.
ز: قراره زمینها رو در اختیارت بذارم.
ل: تمام تلاشمو میکنم ناامیدت نکنم. تو مضطربی؟
توقع نداشت لیام این رو بفهمه. حداقل نه وقتی که زمان کوتاهیه که کنارش قرار گرفته. لیام این روزها مدام باعث تعجبش میشد.
کمی دست لیام رو فشرد.
ز: از کجا به این نتیجه رسیدی؟
ل: تو بدنمو چک نکردی.
زین هربار که لیام جلوش لباس نداشت، سانت به سانت تنش رو چک میکرد که مبادا زخمی روش باشه یا آسیبی دیدهباشه ولی امروز فقط به چشمهاش نگاه کرد و حتی دیگه روی لبهاش هم مکث نکرد.
تکخنده زین باعث شد لیام به حرفش ادامه بده.
ل: نگرانی؟
ز: تو ضیافت شرکت کن.
ل: معشوقهها نباید اونجا باشن.
زین فاصله بینشون رو کمتر کرد. دستهاش رو دور کمر لیام پیچید، سرش رو خم کرد و روی شونه لیام گذاشت و چشمهاش رو بست.
ترکیب عطر و عرق اگه برای هرکسی دل بهمزن بود، برای زین ایجاد آرامش میکرد.
زیاد طول نکشید که دستهای لیام دور تنش بپیچه و داغی لبهاش از بین موهاش رد بشه و پوست سرش رو لمس کنه.
لبخند زد و نفس عمیقی کشید.
ز: تو بهم شجاعت میدی، شرکت کن.
••••••••••
- دعوتنامهها فرستادهشدن.
ز: میتونی بری. بانو والنتینا رو به اتاق من بیار.
نفس عمیقی کشید و پشت میز کارش نشست. گرچه حساب و کتاب درآمدها و هزینههای قصر با اون نبود، اما همیشه بررسیشون میکرد و تا حد امکان، هزینههای اضافی رو حذف میکرد.
- سرورم.
ز: بگو بیان داخل، خودت برو.
سرش رو از روی برگهها بلند نکرد. صدای کفشهای اون زن رو شنید. طوری تربیت شدهبود که همیشه صدای کفشهاش، ریتم منظم و ثابتی داشتن.
و: سرورم.
ز: بشین.
صورت همیشه براق و درخشانش، حالا رنگ پریدهبود و گودی زیر چشمهاش، خبر از بیخوابی میداد.
حرفهاش انگار بدجوری دختر رو پریشون کردهبود که به این حال افتاد.
ز: ضیافتی قراره برپا بشه. به عنوان همسر من باید شرکت کنی.
و: بله سرورم.
ز: مدتی وقت داری تمرین کنی، طوری تمرین کن که حتی اگه تو اون مراسم کسی جلوی چشمهات مرد هم عکسالعمل نشون ندی.
بهت قول میدم، پایان این مراسم برای تو خوشایند خواهد بود. به شرطیکه به حرفم گوش کنی.
•••••••••••
ل: میدونید که حواسم بهتون هست. خطا کنید؟!
- میمیریم.
ل: خوبه.
کشت اون گیاه برای لیام مهم بود. اگه میتونست کارشو به مرحله صادرات خمیر برسونه، پول زیادی گیرش میاومد. نگاهی به کارگرایی انداخت که مشغول ساخت کارگاه در کنار زمین بودن، انداخت و بعد تصمیم گرفت برگرده.
سوار کالسکه شد و روی صندلی دراز کشید، گرچه پاهاش روی زمین بودن.
حسابی خسته شدهبود و هوا رو به تاریکی میرفت.
برای ساخت کشتی هم معطل ابزاری شدهبودن که باید از ایالت غربی میرسید و این کارش رو کند کردهبود.
- رسیدیم قربان.
اصلا متوجه گذر زمان نشد. خیال میکرد زمان کوتاهی گذشته.
پیاده شد و با سری افتاده به سمت ورودی قصر رفت.
توی افکار خودش بود و میخواست از پلهها بالا بره که توسط شخصی، مخاطب قرارگرفت.
- جناب اتین؟!
ل: بله؟
- بانو والنتینا میخوان شما رو ببینن. لطفا شام رو با ایشون صرف کنید.
****
موهاش مرطوب بودن و پنجرههای بلند و باز این سمت از قصر، باعث ورود هوای خنک میشدن و لیام کمی لرزید. دستی به پیراهنش کشید وقتی به سالن کوچکی راهنمایی شد.
و: خوش اومدی اتین.
زنی زیبا، با چشم های جادویی، در ملاقات قبلی چهره برافروختهای داشت اما حالا تو اون لباس مشکی_طلایی، خیرهکننده بهنظر میرسید.
به طرف میز هدایت شد.
ل: ممنونم. میتونم دلیل این دعوت رو بدونم؟
لبهای رنگی زن به لبخند عمیقی باز شد. چشمهاش دوباره رنگ جسارت گرفتهبودن و لیام هیچ درکی از شیطنتی که توی رفتار زن حس میکرد، نداشت.
و: محافظهکارید. این خیلی ویژگی مثبتیه.
میز چیده میشد و لیام جام شرابش رو توی دست گرفت و جرعهای ازش نوشید.
دوباره به لبخند والنتینا نگاه کرد اما حس خوبی ازش نمیگرفت.
ل: جوابم رو ندادید.
و: ملاقات قبلی جالب نبود. خواستم آشنایی بهتری باهم داشتهباشیم.
ل: بدون حضور ولیعهد؟!
اون مرد، باهوش بود. چشمهاش، مدام با حرکات ظریف اطراف رو پایش میکردن و شجاعتی که تو حرف زدن با والنتینا داشت، نشون میداد چقدر پشتش به زین گرمه.
و: این نوع ماهی، از بندر زادگاه من صید میشه. فقط همونجا وجود داره.
ل: خوشطعمه.
و: شما حتی نخوردینش.
ل: کمک میکنم حاشیهرفتن رو تمام کنید.
خندید، شاید کمی دلبرانه و ظریف.
اصلا تعجب نکرد. زین از ضعف متنفر بود. هربار که ضعیف و هراسون میشد، چشمهای زین رنگ نفرت میگرفت و هربار که جسارت به خرج میداد، اون چشمهای رنگی، غرق تحسین میشدن.
و: من میدونم که رابطهای وجود نداره اما اگه بقیه بفهمن، برات بد میشه.
هنوز ضعیفی.
حرفهای من رو به حساب تهدید نذار.
پدربزرگم ضربه بدی خورده و قطعا روی تو برای ضربهزدن به ولیعهد حساب باز میکنه. دعوتت کردم تا بهت بگم بهتره نقشت رو بهتر بازی کنی و حتی به خدمتکار شخصیت هم اعتماد نکنی. اگه اون بخواد بگه که تو واقعا معشوقه ولیعهد نیستی یا حتی بگه تو با اون فاحشه رابطه داشتی، طبق قوانین باهات برخورد میشه و ولیعهد به دردسر میافته. چون فکر نکنم پادشاه هم ازت خوشت بیاد.
ل: ولی من مجازات شدم.
و: نه اتین. اونا گوش مردم رو پر میکنن که ولیعهد، خائنی رو نجات داده. خائنی که امنیت اونها رو به خطر میانداخت.
مردم بهش فشار میارن و اون وقت دیگه نمیتونه ازت محافظت کنه.
اما در حال حاضر، تو معشوقهای هستی که علیهت دسیسه چیدن و ولیعهدِ عادل، نجاتت داده.
نقطه ضعف ولیعهد نباش.
من تعهد دادم از تو حمایت کنم اما اگر مردم وارد این بازی بشن، جز شخص پادشاه کسی توانایی نجاتت رو نداره.
ضیافت پیشِ رو فرصت خوبیه.
•••••••••••
گیج و سردرگم بود.
نمیفهمید... باید خودش رو به عنوان معشوقه نشون میداد اما معشوقهای که برای ولیعهد عزیز نیست؟!
حرفها باهم در تضاد بودن.
معشوقهای که مهر ولیعهد رو نداره؟!
پس چطور در ضیافت شرکت میکرد؟!
توی باغ میگشت و هرچی فکر میکرد به جایی راه نمیبرد.
چطور باید به بقیه نشون میداد که با ولیعهد رابطه داره؟ چطور باید در عین حال قدرتش رو هم کسب میکرد؟ باید از چه کسی کمک میخواست؟
صدای بال زدن حواسش رو پرت کرد. روی شاخه درخت کناریش یه شاهین نشسته بود، حرکت عجیبی بود از این پرنده.
وقتی نزدیکش شد، عقیق سرخ رنگی که دور گردن پرنده بود رو دید.
ل: هی، تو مال فوادی... آره؟ پیش زین بودی؟!
ساق دستش رو بالا گرفت تا پرنده روش بشینه. فواد آدمهای مورد اعتمادش رو با شاهینش آشنا میکرد و این پرنده باهوش لیام رو شناخت.
ل: بیا بریم به اتاق من، به کمک نیاز دارم.
به همراه پرندهای که روی ساق دستش نشستهبود، دوید تا سریعتر به اتاقش برسه. وقتی وارد شد، پرنده روی میز نشست و لیام درجا تکه پوست کوچکی رو برداشت و قلمش رو جوهری کرد:
« من باید یک همخوابه بیاهمیت اما در عین حال قدرتمند باشم. دومی رو پسرت نشونم داد و برای اولی هشدار دریافت کردم. باید چیکار کنم؟!
*ل* »
•••••••••••••••
برهنه شد تا بخوابه. برای یه پرنده، فاصله جزیره تا قصر فقط چند ساعت بود. اما اون شاهین برنگشت.
زانوش رو روی تخت گذاشت که صدای بال زدن شنید.
به سمت پرندهای که لبه بالکن نشستهبود، پرواز کرد.
- ممنونم که برگشتی کوچولو.
وقتی اون شی لولهشده رو از کنار پای پرنده درآورد، شاهین پرواز کرد و از لیام دور شد.
خنکیِ هوا پوست برهنهاش رو نوازش میکرد و لیام نفس عمیقی کشید از بوی خوشی توی هوا بود.
«با پسرم صحبت کن. اون راهنماییت میکنه. گوشهات رو به ناسزا عادت بده و نگاههای هرز رو تحمل کن. تا آزادی راه زیادی نمونده. شجاعت فقط به شمشیر نیست. مراقب عقیق شرقی من باش.»
••••••••••••
ل: میخوام ولیعهد رو ببینم.
- این وقت شب؟
ل: مشکل شنوایی داری؟! من نیاز به اجازه ندارم.
گفت و درِ اتاق رو باز کرد.
توقع داشت زین خواب باشه اما اون مرد، کتاب به دست با موهای رها شده و ردای بلند مشکی_طلاییش، روی کاناپه کنار شومینه لم دادهبود.
غرق خوندن کتابش بود که باز شدن در هوشیارش کرد. ضرب پاها رو میشناخت. اینها قدمهای لیام بودن.
ز: چیزی شده لیام؟
نگاه خیرهاش رو از زین و شکوه عجیبش برداشت. به زمین نگاه کرد. چقدر بیانش سخت به نظر میرسید. اما نمیخواست اون مرد تو دردسر بیوفته یا لیام نقطه ضعفش باشه.
ل: نمیخوام نقطه ضعفت باشم. تو اینو میدونی... درسته؟!
کتابش رو کنار گذاشت و درست روی کاناپه نشست. لبخند کمرنگی زد. والنتینا دومین قدم درست رو برداشتهبود.
ز: بیا اینجا لیام.
خواست کنارش روی کاناپه بشینه اما زین اونو روی پاهاش نشوند.
وقتی بچه بود، دلش میخواست روی پاهای پدرش بشینه؛ شبیه بچه هایی که میدید.
اما حالا توی این سن، روی پاهای مردی نشستهبود که پدرش نبود.
پشت به دسته کاناپه بود، ران و باسنش روی پای زین و پاهاش آویزون مونده بود. سر زین کنار بازوش بود و برای همین بود که هی داغ میشد. نفسهای ولیعهد پوست تنش رو مرطوب میکردن.
ز: حس بدی داری؟
ل: عجیبه.
ز: عجیب رفتار کن، جوری که تا حالا نکردی.
از من محبت طلب کن و جسمم رو با خودت درگیر کن. اونها احساساتت رو نمیبینن. اسم این رابطه، احساسات رو براشون مشخص میکنه... همینقدر احمقن.
گول زدن این آدمها سخت نیست اتین.
دستش رو زیر پیراهن لیام فرستاد و پوست گرم شکمش رو نوازش کرد. دستی که دور کمر لیام بود رو محکمتر کرد.
چشمهاش رو بست و سرش رو به بازوی لیام تکیهداد.
ز: تو نسیم خنکِ تو این جهنمی لیام... من در هر صورت میسوزم.