وقتی زین بهش گفت فراموش کن چه کسایی هستیم و فرض کن دوتا آدمیم بی هیچ خاطره و فکری،حتی به ذهنش هم نمی رسید قراره زین هم لباس های تنش رو بکنه.لیام رو همیشه بی لباس نوازش میکرد اما اینکه خودشم برهنه بشه و لیامو مثل پتو رو تنش بکشه و سرش رو ،روی شونه اش فیکس کنه بی نهایت عجیب بود.
پوست رنگی ولیعهد و بدن داغش زیر تن لیام از هر دارویی خواب آور تر بود.ستون فقراتش نوازش میشد،موهاش بوسیده میشدن و لیام اسمی برای احساساتش نداشت.همه فکرها و نسبت هارو توی یک صندوقچه پنهان کرد تا فقط همین لحظه رو حس کنه.
ل:بچه به اون کشتی فروخته نشده بود،مگه نه؟
گربه سان باهوش،اینکه لیام دلتنگش بود همه حس های منفیش رو از بین برده بود و حالا هوشش شگفت زده اش میکرد.
ز:منطقی پشت همه این هاست.
ل:پیش فواد بود؟
وقتی زین قهقه زد روی بدنش سر خورد و کمی کج شد،اما دست های زین دوباره دورش پیچیدن و اونو کامل روی خودش خوابوندن.
کمی سرش رو بلند کرد و با اخم زل زد به لب های ترک خورده ای که به خاطر کشش کمی خونی شده بودن.
ز:باهوشی لیام و این لذت بخشه.صورتت رو بیار جلو
خودشو روی بدن زین بالاتر کشید ،تقریبا حدس میزد قرار چی بشه اما مخالفتی تو وجودش حس نمیکرد.بوسه های زین هیچ وقت رنگ شهوت نداشتن،لیام هم مرد بود و فرق بین شهوت و علاقه رو میفهمید.
لب های داغ و خشک روی لب هاش قرار گرفتن و بی حرکت موندن ،لیام چشم هاش رو بسته بود و حس میکرد حفره همیشه خالی قلبش در حال پر شدنه.لب هاش خیس شدن و کمی تحت فشار قرار گرفتن ،سخت نبود با چشم های بسته هم بفهمه ولیعهد احساساتش رو رها کرده چون دست هاش به پهلو و کمرش چنگ میزدن
ز:تو خیلی شیرینی،تا حالا اسم «دونهی زندگی» به گوشت خورده لیام؟دونه ای که هم لذت میده هم انرژیت رو چند برابر میکنه و هر مشکلی رو کمرنگ میکنه.
تو دونهی زندگی منی لیام.دلیل و منطقی براش نیست ولی تو هر مشکی رو برام کمرنگ میکنی.
•••••••••••••••••••
و:گفتین بچه امو بهم میدین
ز:ما باهم معامله کردیم والنتینا،اما تو فقط یه گوشه نشستی و گریه میکنی.
و:من مادری ام که بچه اشو از دست داده
نمیدونست این دختر چطور جرئت میکنه سرش داد بزنه و با گستاخی تو چشم هاش زل بزنه و بچه ای رو بخواد که از ولیعهد نیست.میتونست تاثیر پدربزرگ دختر،اون کفتار پیر رو توی لحن و چشم های دختر ببینه.
نزدیک رفت،قدم هاش رو آروم برمیداشت.دست راستش رو دور گردن سفید و باریکش حلقه کرد و فقط کمی فشرد.در حدی که گستاخی تبدیل به وحشت بشه.
ز:تو فقط زنی هستی که میخواد انتقام بگیره از نه ماه تنهایی و رنج تحقیر.هیچ مادرانه ای تو وجودت نیست همش دروغه .میگی نگران بچه اتی اما کاری برای انتقام از عامل دوریش نمیکنی بلکه تحت تاثیرش هم قرار میگیری.
تو برای اون کفتار فقط مهره قدرتی وگرنه ارزشی نداری.نذار تو هم ، هم ردیف اون بشی برام وگرنه بیخیال همه چیز،کمر به نابودیت میبندم و مطمئنم دوس نداری برادر کوچولوت زیر دست سربازا بیوفته.
وقتی حرفاش تموم شد فشار کم دیگه ای وارد کرد و بعد دستش رو کشید تا زن روی زمین پرت بشه.میدونست اون واقعا بچه اشو دوست داره،اما باید تحریکش میکرد تا زودتر کارشو شروع کنه.از پنج بندر مهم کشور سه تاش دست این خاندان کفتار بود.
هنوز با سری پایین روی زمین نشسته بود و گریه میکرد.شده بود اسباب بازی دست خانواده اش و ولیعهد.اون فقط بچه و عشقش رو میخواست ،نمیخواست ملکه باشه ،نمیخواست قدرتمند باشه.
دستی صورتش رو بالا آورد و حالا تو چشم های آروم شده ولیعهد نگاه میکرد،دست دیگه زین دور شونه هاش پیچید و سرش به سینه گرم اون چسبید،نمیخواست به غرورش فکر کنه،دستاش رو بالا آورد و پیراهنش چنگ زدن و با صدای بلندی گریه اش رو آزاد کرد.
از رفتارش پشیمون نبود،مجبور بود به اون دختر بفهمونه که نباید به حرف اون خاندان باشه،دختر لرزون تو بغلش و برادر غمگینش تحملشون رو به پایان بود.نازپرورده های کوچولو طاقت غم نداشتن.
ز:قوی باش والنتینا،فقط به حرفام گوش کن.ادوارد ولت نکرده،اینا همش نقشه های مردیه که تحت تاثیرش به من گستاخی کردی.
فقط از دستوراتم پیروی کن قسم میخورم خانواده اتو بهت برگردونم.
•••••••••••
*دوماه بعد*
_اجازه بدید به ایشون اطلاع بدم
کنار ورودی اتاق زین ایستاده بود و سر از پا نمیشناخت تا بتونه طرح اماده شده اش رو نشونش بده،لیام برای قدرت گرفتن ، باید از این طرح شروع میکرد و بعد میتونست به کمک زین به تدریج نیروی دریایی رو به دست بگیره.
_داخل بشید جناب اتین
فضای سلطنتی با رنگ های سبز و طلایی و آبی،برخلاف تصور اصلا آرامش بخش نبود و لیام حس خوبی از این اتاق نمیگرفت.
مردی که پیراهن گشاد نخی و شلوار جذب تیره اش پشت اون میز بزرگ نشسته بود و مدام برگه هایی رو مهر میکرد.
ل:سلام
ز:داشتم فکر میکردم نکنه مشغله کاری زبونتو فلج کرده لیام
اخمی بین ابروهاش نشست،از این عدم برابری قدرت خوشش نمیومد و زین گاهی شبیه اشراف زاده های مغرور و رو مخ میشد.البته وقت هایی که چیزی عامل نارضایتیش بود.
ل:اومدم طرحم رو نشونتون بدم و اگه تاییدش کنید کارم رو شروع کنم.
چقدر نگاهش سرد و جدی و مزخرف بود.با سر بهش اشاره زد که بره جلو و لیام این رفتار نفرت انگیز رو درک نمیکرد تا زمانی که کسی از سرویس بهداشتی اتاق خارج شد.مرد جوونی با موهای طلایی و هیکل درشت و البته قد کوتاه.
_اوه،این همون پسره است زین؟بذار ببینم کونش کجاست.
ز:خودشه
_اینکه خیلی گنده و بی ریخته،این همه کمرباریک کوچولو تو این شهر هست،خودتو واسه این به دردسر انداختی،از پشتم جذاب نیست،پاهاش خیلی لاغر و درازن.
ز:بهت ربطی نداره پسرعمه.
هیچ این مکالمات متعفن رو درک نمیکرد،اون مرد جوری نگاهش میکرد که انگار یه فاحشه لخت جلوش ایستاده و زین سرد و یخ زده حتی حاضر نبود نگاهی به لیام بندازه اینجا چه خبره.
ز:طرحت رو بیار
خشمگین بود و تمام تنش از حریمی که نداشت میلرزید،دلش میخواست فریاد بکشه و هر دو نفر اون هارو زیر مشت و لگدش بگیره ،اما هیچ قدرتی برای این کار نداشت.اون اشغال متعفن رسما از پشت بهش چسبیده بود و زین حرفی نمیزد و لیام نمیتونست از خودش حفاظت کنه.سنگین به طرف میز حرکت کرد.
صورت سرخ شده لیام و دست های لرزونش قلبش رو به درد میاوردن اما زین نمیتونست جایگاه واقعی لیام رو به همه نشون بده.حتی بیانش برای والنتینا هم ریسک بزرگی بود.تا زمانی که لیام خودش قدرت پیدا نکنه ،هیچ امنیت تضمین شده ای براش وجود نداره،چون معشوقه ولیعهد یا پادشاه یعنی جایگاه جاسوسی امن و به قدرت رسیدن،پس برای تصاحبش لیام به خطر میوفتاد مگر اینکه حس کنن لیام ارزش خاصی برای ولیعهد نداره.اون وقت فقط به هدیه دادن برده ها اکتفا میکردن تا یکیش مورد علاقه ولیعهد بشه و تیر به هدف بشینه.
طرح جالبی بود،هیچ وقت به تغییر موقعیت توپ ها توی کشتی جنگی فکر نکرده بود،جنس چوب ها و اندازه ها و زوایا متفاوت نوشته شده بودن و حتی طراحی جلوی کشتی با سبک رایجشون فرق داشت.برای مهر زدن و نوشتن اجازه نامه برای لیام تردید نکرد.
ز:نمیخوای بری بیرون ویکتور؟
و:هی،خسیس نباش.میخوام بدونم خدمت رسانیش چقدر خوبه،شاید یکی از اینا برای خودمم دست و پا کردم.
ز:برو بیرون.
به محض خارج شدنش،از جاش بلند شد و بدن داغ و لرزون لیامو بغل کرد،پیشونی و شقیقه هاش رو میبوسید و تلاش میکرد کمی آرومش کنه البته با حرف زدن.
ز:متاسفم عزیزم باشه؟ فعلا چاره ای نیست تا زمانی که مطمئن بشم قدرت دفاع از خودت رو داری.هیچکدوم اون حرفا شایسته تو نبودن و هیچ مرد یا زنی سزاوارش نیست.
روی صندلیش نشست و لیامو روی پاش نشوند و سرشو بین شونه و گردنش گذاشت و اونقدر حرف هاش رو زیر گوشش تکرار کرد تا دیگه خبری از اون لرزش و داغی اولیه نباشه.تاج کوچولوش آروم گرفته بود و خدا میدونه زین چه عذابی کشید تا بدن لیام دیگه نلرزه،اما همچنان دست هاش مشت شده بود.لبشو به گوش لیام نزدیک کرد و حرفی زد که موفق شد لبخند به لب لیام بیاره و مشت دستش رو باز کنه.
ز:اون آخرای شب به عشرتکده طاووس میره و تو اون مسیر نگهبان و محافظی همراهش نداره،تو از پس خودت برمیای مگه نه؟! فقط نکشش.
••••••••••••••••••••••••
ف:بچه رو اون شکلی نگیر
ادوارد بعد دوماه هنوزم تو نگه داری از بچه گیج میزد،کوچولوش نزدیک شیش ماهش بود ولی اون هنوزم میترسید و بچه رو تو بغلش له میکرد.
شرمنده به فواد نگاهی انداخت و منتظر موند تا اون بیاد و پسرکوچولوشو بغل کنه تا بتونن بهش غذا بدن.چشمای خوشگل اون بچه یاداور عشق از دست رفته اش بود و خدا میدونه فواد چند بار مچ اون پسر رو موقع گریه گرفته.
ف:چیه؟چرا شبیه گربه گرسنه بهم زل زدی؟
صورتشو جمع کرد،هیچ خوشش نمیومد که فواد باهاش مثل یه بچه رفتار میکنه.اون مرد هیچ احترامی برای سن و سالش قائل نبود.از دید اون ادوارد پسربچه ای بود که آلت تناسلیش زودتر از موعد فعال شده.
ا:من شبیه گربه نیستم.
لبای کوچیک و سرخ پسرش دور قاشق جمع میشدن و این قلب ادوارد بود که تپش میگرفت از حجم محبتی که حس میکرد.اون کوچولو از جنس خودش و والنتینا بود .چشمای قشنگش خمار خواب بودن و رو به بسته شدن میرفتن.
ف:چرا کوچولو،با اینکه چشم هات شبیه بابای اشغالته اما متاسفانه شکل گربه است دلم به رحم میاد،لباتو جمع نکن بچه.
ا:گفتی زین این ماه میاد.چرا نیومده
ف:بین اینهمه دختر یه دونه شجاعشو انتخاب میکردی حداقل،همه نقشه های پسرمو خراب کرده.
ا:اون ترسیده،نمیتونه اطمینان کنه
نگران زنی بود که با بدن رنگ پریده مجبور شد رهاش کنه،قلبش به درد میومد برای تمام احساسات وحشتناکی که والنتینا تجربه کرده.پسرش بغلش بود اما زن مورد علاقه اش تنها وسط گله گرگ ها گیر افتاده بود و باید تنهایی میجنگید.
ا:اگه عاشقش بشه چی؟
دلش برای چشم های دردمند اون پسر جوون میسوخت،دردهای زیادی رو تجربه کرده بود ولی ادوارد به اندازه خودش قوی نبود.ادوارد یه قهرمان دوازده ساله کنارش نداشت.چقدر به قلب زین افتخار میکرد که نفرت از پدرش رو اولویت نذاشت و معصومیت ادوارد رو دید.
ف:پسرم خودش عاشقه کوچولو.مهره هاشو که بچینه سرنوشت تو و والنتینا عوض میشه ولی تا اون موقع تو باید خنگ بازی رو کنار بذاری و درس هایی که بهت میدمو یاد بگیری.
ا:من فقط میترسم.
به سمتش رفت و بچه ای که تو بغلش خوابیده بود رو توی تختش گذاشت،کنار ادوارد نشست و یه دستشو دورش حلقه کرد و کمک کرد تا اون پسر سرشو به سینه اش بچسبونه.
ف:این بازی ترسناکه حق داری،اما اگه میخوای پسرت و عشقت رو نجات بدی باید تلاش کنی،درس هارو یاد بگیر تو قراره در آینده فرد مهمی بشی و هیچ وقت یادت نره اونی که نجاتت داده برادرت زینه.