موسیقی این قسمت:
Epikhigh _ Gray So Gray
ترجمهی آهنگ این قسمت رو هم در انتها میذارم حتما بخونین که خود خود لیتله و میتونم بعنوان آهنگ مخصوص لیتل انتخابش کنم...
...
"تولدت مبارک بکهیون"
از بین صدای بلند موسیقی، آدمهای اطرافش و صداهای کر کنندهی توی سرش فقط متوجه جملهی ووشیک شده بود، ووشیکی که طبق عادت هر سال داخل کافهی هتلش براش جشن تولد گرفته بود و با این که میدونست بکهیون هیچ دوستی نداره اما همکارهای دفتر حقوقیشون رو دعوت کرده بود تا توی تولدش احساس تنهایی نکنه، اون همیشه همینقدر به احساسات بکهیون توجه میکرد و باعث میشد بکهیون با خودش فکر کنه شاید توی زندگیش اونقدرها هم بدشانس نبوده!
اما ووشیک نمیدونست هیچکدوم از کارهایی که امروز براش انجام داده بود، قرار نبود از احساسات بدش کم کنن و تلخی تنهاییش رو از بین ببرن چون حالا دلیل تمام حسهای بعدش بعد از هفت سال رو به روش قرار داشت، چند میز اونطرفتر توی قسمت کم نور کافهی هتل، پشت میز کوچیکی نشسته بود و بکهیون از این فاصله هم میتونست برق چشمهاش رو ببینه!
بعد از برخوردی که داخل آسانسور داشتن با خودش فکر کرده و درنهایت به این نتیجه رسیده بود که شاید همه چیز اتفاقی بوده اما حالا که چانیول توی فاصلهی چند متریش قرار داشت نمیتونست اسمش رو "اتفاق" بذاره...یعنی چانیول برای دیدنش اومده بود؟
- آرزو کن بکهیون!
وقتی صدای ووشیک توی گوشهاش پیچید برای چند ثانیه چشمهاش رو بست و طولی نکشید تا دوباره بازشون کنه و دوباره به چانیولی که نگاهش رو ازش برنمیداشت، خیره بشه...آرزوی امسالش هم به چانیول مربوط بود، طی این سالها آرزوهای زیادی وجود داشتن که هیچوقت به زبون آورده نشده بودن و بکهیون درست مثل یک عادت همیشه شبها قبل از خواب مرورشون میکرد و این تلخترین عادت زندگیش بود!
"آرزو میکنم عاشقم باشه...حتی اگه هیچوقت به زبون نیاره، اگه چشمهاش هم دروغ بگن و حتی اگه برای همیشه همینطور غریبه بمونیم اما باز هم میخوام عاشقم باشه...نمیخوام فقط من باشم که این درد رو احساس میکنه، نمیخوام فراموش بشم...آرزو میکنم بیون بکهیون مثل گذشته نقش اول زندگی پارک چانیول باشه!"
کودکانه آرزو کرده بود و حالا لبهاش به خاطر کلمات احمقانهی توی سرش کش اومده بودن و پوزخندی گوشهی لبهاش شکل گرفته بود...حقیقت همین بود...بیون بکهیونِ همیشه منطقی وقتی پای پارک چانیول در میون بود به یه احمق احساساتی که توی گذشتهش زندگی میکرد، تبدیل میشد و شاید این بزرگترین نقطه ضعفش بود!
وقتی بکهیون شمعهای روی کیکش رو فوت کرد و بالاخره نگاهش رو ازش گرفت لبخند تلخی گوشهی لبهاش جا گرفت و درد بدی به خاطر ناراحتی توی قفسهی سینهش پیچید، همه چیز انقدر ناگهانی و دردناک پیش رفته بود که حتی خودش رو هم شوکه کرده بود، وقتی برای ملاقات با روانشناسش و انجام ماموریت کاریش به این شهر اومده بود فکرش رو هم نمیکرد اینطور با بکهیون رو به رو بشه، طی این سالها عادت داشت بکهیون رو از دور تماشا کنه و تصورش رو هم نمیکرد اینبار برنامههاش طوری پیش برن که مجبور بشه سر راه بکهیون قرار بگیره و از این بابت ناراحت بود چون قطعا باز هم با حضورش بکهیون رو اذیت میکرد اما صادقانه حتی حضورش توی این هتل و این کافه اون هم درست توی این زمان واقعا دست خودش نبود!
نگاهی به آدمهای اطراف بکهیون انداخت و لبخندش از بین رفت، افراد کنارش کاملا بالغ به نظر میرسیدن و باعث میشدن تضاد دردناکی توی ذهنش شکل بگیره چون اون همین حالا هم به گذشته و اولین تولد بکهیون برگشته بود...تصویر تولد هفده سالگی بکهیون در کنار خودش و لوهان با تصویری که حالا جلوی چشمهاش قرار داشت انقدری متفاوت بودن که قلبش رو به درد میاوردن، اون پسر معصوم با نگاه ذوق زده و لبخندی بزرگ که با هیجان شمعش رو فوت کرده بود با مرد جوونی که بیحس به شمعهای روی کیکش خیره شده بود انقدر باهم فرق داشتن که اگه چانیول خودش باعث این تغییر دردناک نبود باور نمیکرد که اونها یک نفر بوده باشن!
"فکر میکردی فقط با تو بیرحمم، تصور این که به قلبت فکر نکردم باعث میشد بیشتر درد بکشی اما نمیدونستی من بیشتر از تو، با خودم و قلبم بیرحم بودم، انقدر بیرحم که احمقانه همه چیز رو از خودم بگیرم که حالا بعد از گذشت سالها حتی نتونم جلو بیام و کنار گوشت زمزمه کنم که مثل روز اول برام خواستنی هستی و توی بیست و هفت سالگیت بیشتر از همیشه میدرخشی...تو هیچوقت متوجهش نمیشی اما همهی حسرتهای کوچیکم درمورد تو من رو به یک موجود رقتانگیز تبدیل کردن...موجودی با ظاهری قوی اما درونی که بیشتر شبیه به یک لجنزار خود ساختهست!"
...
بعد از این که چانیول کافه رو ترک کرده بود برای ساعتهای طولانی، تا زمانی که مهمونها برن و کم کم کافه خالی بشه سیگار کشیده و نوشیده بود و حالا که ساعت عدد سه و پنجاه دقیقهی صبح رو نشون میداد، توی تاریکی و در سکوت روی کاناپه دراز کشیده و به سقف خیره شده بود، حتی توی این حالت هم تصویر چانیول از جلوی چشمهاش کنار نمیرفت و همین هم بیقرارترش میکرد، طی سالهای گذشته نامههایی که هرسال موقع تولدش دریافت میکرد، گلهایی که با مناسبت و بی مناسبت براش فرستاده میشد و گاهی تماسهای بینتیجهای که میدونست فرد پشت خط کیه، هربار بیقرارش میکردن و حالا که چانیول رو تا این حد نزدیک به خودش احساس کرده بود نمیتونست آروم بگیره، اصلا چطور باید آرامش خودش رو حفظ میکرد وقتی دلتنگی احمقانهش رهاش نمیکرد؟!
توی این سالها همه چیز عوض شده بود، خودش انقدری تغییر کرده بود که گاهی به سختی میتونست عادتهای قدیمیش رو به بیاره اما این بین تنها چیزی که توی زندگیش عوض نشده بود احساساتش نسبت به پارک چانیول بودن...پارک چانیولی که حالا مجبور بود اون رو بعنوان یه آدم توی گذشته به یاد بیاره!
خوب به یاد توی جشن فارقالتحصیلیش زمانی که همه با خانوادههاشون عکس میگرفتن بکهیون چطور درمونده به اطرافش نگاه کرده بود تا شاید اثری از چانیول پیدا کنه اما نتونسته بود هیچکجا پیداش کنه و با ناراحتی کنار ووشیک ایستاده و عکس گرفته بود و دقیقا بعد از تموم شدن عکاسیش دست گل بزرگی از رزهای قرمز رنگ دریافت کرده بود.
"رزهای قرمزی که نماد عشقن، کلماتی که برای بیان احساسات روی کاغذ میان و نگاه حسرتآمیزی که پیداش نمیکنی...همه و همه برای حسی که دارم کافی نیستن...اما بذار بهت بگم که چقدر بهت افتخار میکنم...فارقالتحصیلیت مبارک بیون بکهیون، مطمئنم به وکیلی بهتر از من تبدیل میشی!
راستی وقتی موهات رو روی پیشونیت میریزی درست شبیه به بکهیون هفده ساله میشی، همونقدر زیبا، پاک و پرستیدنی!"
خوب به یاد داشت اون روز وقتی دستخط چانیول رو تشخیص داده بود چطور با بیتابی نگاهش رو توی جمعیت میچرخوند تا شاید اینبار بتونه پیداش کنه چون دیگه میدونست اون مرد بیرحم داشت تماشاش میکرد، هنوز تپش دیوانهوار قلبش رو به یاد میاورد...درواقع تموم این سالها چانیول از راههای مختلف برای فراموش نشدن تلاش کرده بود و نمیدونست حتی اگه همون تلاشهای گاه و بیگاهش هم نبودن قرار نبود پیش بکهیون کمرنگ و فراموش بشه!
با صدای زنگ در با گیجی و به سختی از جا بلند شد و تلو تلو خوران قدم برداشت و وقتی بعد از چند دقیقه در رو باز کرد، نامهی جلوی در توجهش رو جلب کرد و طولی نکشید تا با یادآوری نامههایی که چانیول هرسال موقع تولدش براش میفرستاد ضربان قلبش بالا بره و با بیقراری نگاهش رو به انتهای راهرو بده و مرد قدبلندی رو ببینه که منتظر آسانسور ایستاده بود!
نفس عمیقی کشید و تمام توان خودش رو به کار گرفت تا با سرعت قدم برداره و قبل از این که اون مرد لعنتی بتونه وارد آسانسور بشه، بهش برسه و دقیقا زمانی به مچ چانیول چنگ زد که درهای آسانسور باز شده بودن و صدای از قبل ضبط شدهی داخل آسانسور داشت شمارهی طبقه رو اعلام میکرد!
+ چ...چانیول...
خیره به نیمرخ چانیول، به سختی زمزمه کرد و چند لحظه بعد، وقتی واکنشی از چانیول دریافت نکرد، با ناامیدی مچش رو رها کرد و روی زمین نشست و طولی نکشید تا صدای هقهق مردونهش بلند بشه!
به مقدار زیادی تحت تاثیر الکل بود وگرنه امکان نداشت همچین واکنشی از خودش نشون بده، ممکن بود بعد از برداشتن نامه از جلوی در، توجهی به چانیول نکنه و با قلبی که با قدرت به قفسهی سینهش برخورد میکرد در رو میبست و همونجا نامه رو میخوند اما حالا الکل داشت بکهیونِ واقعی وجودش رو آشکار میکرد و بکهیون هم قرار نبود جلوش رو بگیره!
کنار چانیول روی زمین نشسته بود و اندازهی تمام این هفت سال اشک میریخت اما نه اشکهاش، نه هیچ کلمهای برای نشون دادن میزان دلتنگی، بیقراری و درموندگیش کافی نبودن...انگار بالاخره بعد از هفت سال به خودش اجازهی ابراز احساسات واقعیش رو داده بود، تمام این سالها به سختی به خودش اجازهی اشک ریختن داده بود، حتی نتونسته بود به سئول بره و چانیول رو از دور تماشا کنه و حالا که توی این نقطه قرار داشت احساس میکرد داره دیوونه میشه و توانایی کنترل احساساتش رو نداشت...درواقع این احساساتش بودن که داشتن تصویر بکهیونی که توی این هفت سال ساخته بود رو خراب میکردن!
- چرا گریه میکنی؟ یادت رفته مردی که میگفت "وقتی اشک میریزی زیباتری" مُرده و حالا این مرد حاضره همه چیزش رو بده تا فقط اشکات رو نبینه؟
وقتی بکهیون با لحن خاصش صداش زده بود چانیول درحال انجام سختترین کار دنیا یعنی نشون ندادن واکنشی به بکهیون بود و وقتی بکهیون مثل بچهها با مظلومیت و درموندگی خاصی مچش رو رها کرد و روی زمین نشست بالاخره مقاومتش شکسته شد و درنهایت صدای هقهق بکهیون تیر خلاصی برای قلبش بود تا تند و دردناک شروع به تپش بکنه...هفت سال گذشته بود پس چرا هیچ چیز بینشون عوض نشده بود؟
درواقع چرا همه چیز دردناکتر شده بود؟
چرا هنوز میتونست اشک بکهیون رو دربیاره؟
شاید اگه توی این هفت سال بکهیون ازش متنفر میشد برای خودش راحتتر بود و حالا اینطور اشک نمیریخت و درد نمیکشید اما واقعیت این بود که اون دو درگیر احساسات عجیب مشترکی بودن که قرار نبود رهاشون کنن...احساساتی که فرای درد، عشق و وابستگی بودن!
+ نه...نه...من چیزی رو فراموش نکردم...من...من فقط دلم برات تنگ شده بود...
بکهیون طوری حرف زده بود که بهش ثابت کنه هیچ چیز رو درمورد اون فراموش نکرده بود و همین هم بیشتر بهش درد میداد...صادقانه دلش میخواست بکهیون بعد از گذشت تموم این سالها بالاخره از دردهاش و چانیول گذشته باشه اما از طرفی هم به خاطر فراموش نشدنش خوشحال بود و این تضاد عجیب و دردناکی بین منطق و قلبش بود که به احساسات بدش شدت میداد و باعث میشد بیشتر از قبل از خودش متنفر بشه!
- تو مستی بکهیون، لطفا بیشتر نگو، نمیخوام فردا با یادآوری امشب پشیمون بشی!
با بیچارگی گفت و وقتی بکهیون سرش رو بالا آورد و با چشمهای خیس قرمزش بهش خیره شد، به گذشته پرتاب شد و بکهیونی رو دید که همینقدر پاک و بیگناه به نظر میرسید!
+ صدام بزن...دوباره بهم بگو بکهیون...تو این بیچارگی رو درک نمیکنی...تو نمیفهمی من چطور میتونم عاشق اسمم باشم وقتی تو صدام میکنی!
لحن گیج بکهیون همراه نگاه درموندهش اجازهی هیچ صحبتی بهش نمیدادن...باید چی میگفت؟
قبل از این که بتونه لب باز کنه بکهیون دستهاش رو جلو برد و دست راست چانیول رو بین دستهاش گرفت و با احساس سردی دست چانیول با لبهای آویزون پرسید:
+ دستات...چرا دیگه گرم نیستن؟ تو چرا عوض شدی؟!
- عوض نشدم فقط وقتی صدام زدی کل وجودم یخ زد!
به سختی و صادقانه جواب داد، بکهیون فقط سرش رو تکون داد و دست چانیول رو محکمتر فشرد.
+ پس بذار با دستام گرمش کنم
- من دربرابر تو تبدیل به ضعیفترین مرد دنیا میشم، چطور جلوی خودم رو بگیرم و تورو به آغوش نکشم؟ اصلا به من فکر میکنی که چطور عقب بکشم و دوباره برای همیشه از زندگیت محو بشم وقتی حتی همین لمس کوتاهت هم قلب مُردهم رو به تپش انداخته؟
بعد از اتمام جملهش نفس عمیقی کشید، میدونست بکهیون توی مستی متوجه چیزهایی که میگفت نمیشد و فقط میخواست افکار توی سرش رو به زبون بیاره اما این رو هم میدونست که فردا صبح بکهیون قرار بود تک تک کلماتش رو به یاد بیاره و نمیدونست قرار بود چطور دربارهش فکر کنه، از این که فکر کنه اون باز هم برای بازی دادنش اونجا بود، میترسید!
+ آدما میگن همه چیز گذراست، روزهای سخت، غروبهای دلگیر، زخمها، شبهای مستی طولانی، دوستیهایی که فکر میکنیم همیشگی هستن و حتی عشق...اونا میگن نباید توی گذشته درجا زد، باید رها کرد و گذشت اما چی میشه که یه نفر تورو به تمام گذشته وصل کنه و تو هم انقدر دلتنگش بشی که حاضر باشی به گذشته بچسبی چون میترسی که فراموشش کنی؟!
بکهیون اینبار با لحن جدی اما به سختی، خیره به چشمهاش گفت و چانیول فقط تونست موهای جلوی چشمهاش رو کنار بزنه، دستهای بکهیون رو توی دستهاش بگیره و به کلمات تتو شدهی روی بند انگشتهاش خیره بشه و درنهایت مقاومت رو کنار بذاره و بوسهای به پشت دست بکهیون که کلمهی "درد" تتو شده بود بزنه و از این طریق کمی از دلتنگی شدیدش که سالها پسش زده بود رو نشون بده!
- آدما راست میگن که همه چیز میگذره و فراموش میشه اما اونا تورو نمیشناسن بکهیون...نمیدونن میتونی تا چه حد فراموش نشدنی باشی، کسی نمیدونه لحن و صدات، چشمها و نگاهت، لمس و گرمات...و درنهایت همه چیز دربارهی تو میتونه تا چه حد آدم رو مجذوب و غرق بکنه...و من خوش شانس بودم که تورو داشتم و حالا میتونم بگم که همه چیز گذرا نیست، احساساتم نسبت به تو موندگارترین چیزهایی هستن که توی زندگیم داشتم و تو...برای همیشه کوچولوی فراموش نشدنیِ پارک چانیول باقی میمونی!
...
- کوچولوی فراموش نشدنی پارک چانیول؟
همونطور که به منظرهی جلوش نگاه میکرد زیرلب گفت و لبخند کمرنگی زد، همهی اتفاقات بیست و چهار ساعت گذشته شبیه رویا به نظر میرسیدن، چطور چانیول رو دیده بود؟ چطور اون مکالمه شکل گرفته بود و چرا چانیول بعد از هفت سال اونطور خطابش کرده بود؟
احساسات عجیبی که داشت همراه سردرد بعد از مستیش مانع از این شده بودن که بتونه چیزی بخوره و طبق انتظارش فقط چند دقیقهی کوتاه طول کشید تا ووشیک با سینی بزرگ صبحانه رمز رو بزنه و وارد بشه، سینی رو روی میز بذاره و قبل از هرچیزی نامهی روی میز توجهش رو جلب بکنه، بکهیون به خوبی چوی ووشیک رو میشناخت، اون مرد ساده واقعا قابل پیشبینی بود!
+ خدای من...نگو که امسال هم برات نامه فرستاده!
ووشیک با تعجب، همونطور که نامهی توی دستش رو تکون میداد، گفت و ادامه داد:
+ چی نوشته بود؟
- هنوز نخوندمش، خودش برام آورد!
با اتمام جملهش ووشیک با چشمهای درشت شده، برای چند لحظه بهش خیره شد و طولی نکشید تا نامه رو روی میز بذاره و سمتش قدم برداره.
+ تو...تو دیدیش، درسته؟
- دیدمش...بعد از هفت سال رو به روم بود و من حالا از همیشه گیجترم، افکار و احساساتم متناقضن و تنها چیزی که برام واضحه اینه که حتی نمیتونم بگم هیچ عشقی برام نمونده چون حالا اندازهی تموم اون هفت سال سنگینی و درد عشقش رو احساس میکنم!
ووشیک به اندازهی بکهیون گیج شده بود، اما قطعا نمیتونست به همون اندازه دردی پسر کنارش به تنهایی حمل میکرد رو احساس کنه، دلش میخواست بکهیون رو به آغوش بکشه و ازش دربرابر دنیا محافظت کنه اما میدونست که بکهیون هیچوقت اجازه نمیداد کسی ازش محافظت کنه و همیشه اون کسی بود که تکیهگاه میشد!
+ حالت خوبه؟ میخوای امروز استراحت کنی؟ من نگرانتم بکهیون، تو همه چیز رو به من نمیگی و این قسمت ترسناک ماجراست!
نگاهش رو از چشمهای شفاف ووشیک گرفت و دوباره به منظرهی جلوش چشم دوخت، ووشیک خوب میدونست چیزی که دیشب بین اون دو اتفاق افتاده بود چیزی بیشتر از یک نامه رسوندن ساده بوده و همین هم جواب دادن رو براش سختتر میکرد چون نمیتونست از چیزهایی که گیجش میکردن و احساسات متناقضی بهش میدادن صحبت کنه، نمیتونست از شدت دلتنگی و درموندگی خودش بگه و نمیدونست چطور باید حس بوسهی کوتاه چانیول روی دستش رو توضیح میداد!
- بعدِ گذر از ناامیدیهایی که آدمها بهم دادن تونستم با هر سختیای که بود کنارشون بذارم و بعد جنگ اصلی شروع شد...حالا دیگه باید با خودم میجنگیدم...باید به خودم ثابت میکردم میتونم تنهایی بایستم، قدم بردارم و به هرچیزی که میخوام برسم...باید میفهمیدم زندگی ارزشش رو داره یا نه و حالا که توی این نقطه ایستادم، با وجود تمام خاطرات تلخ و آسیبهایی که فقط خودم ازشون خبر دارم، میتونم بگم که ارزش یکبار امتحان کردن رو داشت...و حالا حداقل میتونم به خاطر دووم آوردنم به خودم افتخار کنم و این چیز کمی نیست!
ووشیک میدونست که بکهیون زیاد حرف نمیزد، اکثر مکالماتشون توی غر زدن راجع به وعدههای غذایی دست نخوردهی بکهیون و توصیههاش به اون پسر لجباز، خلاصه میشد اما گاهی هم پیش میومد که بکهیون براش حرف میزد، از احساساتش، از آدمها و چیزهایی که تجربه کرده بود و ووشیک متوجه میشد که توی اونجور مواقع بکهیون حال خوبی نداشت و نیاز داشت که حرف بزنه تا خالی بشه و نیازی به جواب یا همدردی نبود و حالا هم قرار بود مثل همیشه بکهیون حرف بزنه و اون گوش بده!
سمت ووشیک برگشت، دستش رو روی شونهش گذاشت، لبخندی زد و با لحن آرومی ادامه داد:
- آدمارو میبینی؟ اونا برای خلاصی از حساشون هرکاری میکنن...میگن عاشقن اما به محض جدا شدن دنبال آدم جدیدی میگردن و اسمش رو میذارن "پر کردن جای خالی" یا حتی "التیام"...اما من اینطور فکر نمیکنم...احتیاجی به التیام ندارم، شاید زمانهایی بودن که به حضور اون مرد و تکیه کردن بهش نیاز داشتم اما حقیقتِ اینکه قرار نبود سمتش برم به طرز تلخ و دردآوری مدام بهم یادآوری میشد و همین هم من رو به جلو میکشید...من باید زنده میموندم حتی بدون اون آدم!
+ اما بکهیون واقعی اینو نمیگه...من میدونم بین چیزی که میگی و چیزی که احساس میکنی چقدر فاصله هست...بکهیونِ مقابل اون مرد انقدرها هم قوی نیست!
ووشیک با ناامیدی حقیقت رو توی صورتش کوبونده و بکهیون با این که قبولش کرده بود اما قرار نبود بهش اعتراف کنه، شاید این که خود واقعیت رو پس بزنی تا دوباره شکست نخوری انقدرها هم بد نبود!
- من از "همه چیز" "هیچ" شدن رو خوب بلدم، من از خنده به گریه رسیدن عادتم شده، شکستن کار هر شبمه و جنگ واژهی منه...یاد گرفتم باید برای زنده موندن و جلو رفتن حتی با خودم هم بجنگم...این منم...یه کالبد متحرکِ پر از حرفهای ناگفته...پر از فریادهای نکشیده، اشکهای نریخته و زخمهای نامرئی...من تلخم...بارها تمامم رو از دست دادم و دوباره و دوباره توی تاریکی متولد شدم...این منم، همینقدر دردناک و خشن، بدون هیچ رحمی، با یه قلب خالی و نگاهی تاریک بیشتر از همیشه شبیه به خودم نیستم اما گاهی چیزی که زندگی و آدمها ازت میسازن از خود واقعیت بهتر و قویتره...این منم...زیباتر و قدرتمندتر از همیشه!
دستش رو از روی شونهی ووشیک برداشت و از کنارش عبور کرد، سمت اتاقش رفت و فریاد زد:
- من خوبم و اون زمانهارو یادم نرفته، قرار نیست به خودم اجازهی عقب کشیدن بدم پس نگرانم نباش...برای صبحانه ممنونم اما باید برم، توی دانشگاه سمینار مهمی انتظارم رو میکشه!
...
صدای قدمهاش روی سرامیکهای نچندان تمیز سالن دانشگاه بین سروصدای اطرافش شنیده نمیشد، بی توجه به نگاههایی که راحتش نمیذاشتن به آرومی قدم برمیداشت، دست راستش رو داخل جیب کت مشکی رنگش برده بود و با دست دیگهش پروندههایی که برای سمینار آماده کرده بود رو نگه میداشت، خودش توی دانشگاه بود اما فکرش هنوز توی اتاق روانشناسش گیر کرده بود، هنوز حرفهایی رو که زده بود با خودش مرور میکرد، درست مثل کاری که تمام این سالها انجامش داده بود!
"حسرت" و "پشیمونی" تنها کلماتی هستن که "پارک چانیول" رو تعریف میکنن...من از حسرت کارهای نکرده و پشیمونی کارهای کرده ساخته شدم...تک تک پشیمونیهام رو زندگی و تموم حسرتهام رو آرزو کردم اما حقیقت اینه که پشیمونیِ کارهای اشتباهم حسرتهام رو به وجود آوردن و من حتی نمیتونم به خاطرشون سرنوشت رو لعنت کنم چون مقصر همه چیز خود منم...من با دستهام آرزوهام رو از خودم گرفتم و برای شبهام کابوس ساختم..."
از خودش میپرسید آیا قرار بود روزی برسه که تمام اینهارو پس بزنه و زندگی چیزی جز روتین تکراری درد و دلتنگی براش داشته باشه؟
"دوست دارم به عقب برگردم...نه به خاطر خودم، فقط به خاطر بکهیون...دلم میخواد به گذشته برم، شاید هنوز هم بخوام خودخواهانه به خونهم ببرمش و کنار گوشش زمزمه کنم که "به خونهی جدیدت خوش اومدی بیون بکهیون"...شاید هم بخوام شب کریسمس تمام معصومیتش رو ازش بگیرم و "مال من" بشه...حاضرم همه چیز تکرار بشه و فقط اون جدایی احمقانه رو پاک میکردم، وقتی من، ددیش، تنها مرد زندگیش که بهش وابسته بود، با بیرحمی رهاش کردم اون دیگه چطور میتونه توی زندگیش به کسی اعتماد کنه؟"
جوابی که میتونست به سوال خودش بده "نه" بود، انگار حتی هفت سال هم زمان کافی برای تاوان دادنش نبود، شاید قرار نبود هیچوقت از این جهنم خود ساخته رها بشه، انگار قرار نبود هیچوقت طعم رهایی رو بچشه چون اون زندانی اشتباهات خودش بود و هیچ چیز نمیتونه انسان رو تا این حد عذاب بده، سوختن توی آتیشی که خودت درست کردی اجتناب ناپذیره!
" خودخواهانهست اما میدونم کاری باهاش کردم که نتونه عشق و اعتمادش رو به کسی بده...حتی به خود من!"
با ورودش به اتاق بزرگی که پر از جمعیت بود، از خلسهی افکارش بیرون اومد و لبخندی مصنوعی به نگاههای خیرهای که روش ثابت شده بودن، زد.
بعنوان ستارهی اصلی این سمینار بزرگ از سئول به این شهر اومده بود تا دربارهی موضوعات حقوقی سخنرانی کنه، خوب میدونست که بکهیون داخل همین دانشگاه تدریس میکنه اما فکرش رو هم نمیکرد اون هم یکی از وکلایی باشه که قراره سخنرانی کنه و حالا که بکهیون داشت توسط یکی از وکلا سمت تنها صندلی باقی مونده هدایت میشد، استرس و هیجان عجیبی کل وجودش رو فرا گرفته بود چون اون صندلی درست کنارش قرار داشت و بکهیون قرار بود کنارش بشینه و اون دو بی توجه به اتفاق شب گذشته باز هم وانمود کنن که غریبه هستن!
- ممنونم آقای جانگ!
با صدای بکهیون به خودش اومد و وقتی بکهیون کنارش قرار گرفت حتی نتونست سرش رو بچرخونه و بهش نگاه کنه، چطور قرار بود بدون فرو ریختن به چشمهاش خیره بشه؟
نمیدونست چرا این روزها همش به چانیول برخورد میکرد، محض رضای خدا چانیول حتی داخل دانشگاه هم حضور داشت و این سهلانگاری خودش بود که توجهی به اسامی وکلای دعوت شده توجه نکرده بود، شاید اگه میدونست قرار بود چانیول هم برای سخنرانی به سمینار دانشگاهشون بیاد، شرکت نمیکرد و توی خونه میموند یا شاید هم داشت به خودش دروغ میگفت و حتی اگه از قبل میدونست باز هم میومد تا فقط بتونه برای چند دقیقه مرکز زندگیش رو ببینه!
با زنگ خوردن گوشی چانیول منتظر به چانیولی که داشت گوشیش رو از جیب کتش درمیاورد خیره شد، به طرز احمقانهای برای دیدن اسم تماس گیرنده و عکس صفحهی گوشی چانیول کنجکاو بود و خودش هم نمیتونست وضعیتش رو درک کنه!
"پدر"
تنها کلمهای که روی صفحه دیده میشد همین بود و وقتی نگاهش رو از کلمهی پدر گرفت و به تصویر زمینهی گوشی چانیول داد، برای چند ثانیه نفس کشیدن رو از یاد برد...چطور همچین چیزی ممکن بود؟
تنها عکس دونفرهشون توی پاریس تصویر زمینهی گوشی چانیول بود، تصویری که چانیول روزانه بارها اون رو تماشا میکرد!
پس چرا فکر میکرد چانیول عکس پسرش یا عکس خانوادهی سهنفرهش رو تصویر زمینهی گوشیش قرار میده؟
نگاهش رو از گوشی چانیول گرفت و به دستش داد، اصلا چرا چانیول دیگه حلقه نداشت؟
با بلند شدن صدایی که "پارک چانیول" رو به حضار معرفی میکرد طولی نکشید تا چانیول از کنارش بلند بشه و بکهیون به مانیتور بزرگ داخل سالن خیره بشه و بدون توجه به اطراف برای مدت طولانی به چهرهی مرد میانسالی که با جدیت سخنرانی میکرد، نگاه کنه.
"مهم نیست برای چیدن یک پازل چقدر تلاش کنی، حتی اگه یک قطعه هم نباشه اون پازل ناقصه و شاید از دور زیبا به نظر برسه اما هرچقدر که نزدیکش بشی متوجه نقصش میشی و دیگه هیچ جذابیتی برات نداره...من، بدون پارک چانیول همون پازل نصفه و نیمهم، اون آخرین و مهمترین تیکهی وجودمه...اون منو کامل میکنه اما من سالها پیش گمش کردم و حالا حتی اگه جلوم هم باشه باید وانمود کنم که ندیدمش...هیچکس جز اون نمیتونه پازل وجود بیون بکهیون رو کامل کنه اما اون خودش هم نمیدونه که باید چطور انجامش بده!"
....
ترجمهی آهنگ:
به خاطر اینکه فقط یاد گرفتم بد باشم
کارای وحشتناکی کردم
از اینی که هستم متنفرم
منم بدجوری دلم میخواست آدم خوبی باشم
میخوای بدونی از اولشم اینجوری بودم؟
خیلی خوب میدونم به خاطر تیغایی که روی بدنمه گفتی میترسی نزدیکم بشی
این دنیا بود که کاری کرد اینهمه تیغ رو ببلعم
و وقتی سعی کردم از بدنم درشون بیارم
تبدیل به کاکتوس شدم
از خودم متنفرم
بیشتر از حدی که تو بتونی باشی
چارهای نیست
چون مشکل خودمم
همونطور که تو گفتی من زیادی شکنندهام
حتی اگه گلی مثل تو توی دستام باشه، سرنوشتم اینه که پرپر بشم
پس برو
تو میدونی
که من شکستهم
قلبم مثل یه کویره و هیچ عشقی نمیتونه توش جوانه بزنه
من همیشه باهات سرد بودم
هر وقت که به توجه نیاز داشتی فقط بهت اشک دادم
همه چیز ازت گرفتم و بهت غم دادم
موج نفرتی که تو چشماته
الان تبدیل به نگرانی شده
چرا نگرانم میشی؟
میدونی که من همیشه دردسر بودم
به خاطر اینکه فقط یاد گرفتم بد باشم
کارای وحشتناکی کردم
از اینی که هستم متنفرم
منم بدجوری دلم می خواست آدم خوبی باشم
ولی چون خیلی آسیب دیدم
ولی چون خیلی فریب خوردم
متنفرم ازینکه اینجوری باشم
دلم میخواد بخندم
سعی میکنم ولی نمیتونم
نمیتونم
میترسم سایهای که دور منه
آیندهی توام دربر بگیره
چون من ازون دسته آدماام که به بقیه آسیب میزنن تا بقیه نتونن زودتر بهش آسیب بزنن
آره، تنها بودنم تقصیر خودمه
تقصیرا رو میندازم گردن تو و دنیا
الان دیگه دستتو ول میکنم
تا آخرین ذرهی احساساتت نسبت به من تبدیل به نفرت نشه
به خاطر اینکه عشق رو بلد نیستم
چون از همون بچگیام یاد گرفتم همه چیزو دور کنم
چون میترسم
حتی وقتی کور بشم
بازم چیزای وحشتناک ببینم
همهی اینا بهونهست، میدونم
بهت گفته بودم هرچیزی که به دست آوردمو به پات میریزم
این قولمو با دادن همهی دردام بهت عملی کردم
"چطور یه انسان میتونه اینجوری باشه؟"
چون که آدمه...
برای قلبِ ناآرومم
برای خودِ بیثباتم
متاسفم
متاسفم
لطفاً منو ببخش
قلبم جوری که من میخوام نمیزنه
میشه رو شونهت استراحت کنم؟
به خاطر اینکه فقط یاد گرفتم بد باشم
کارای وحشتناکی کردم
از اینی که هستم متنفرم
منم بدجوری دلم می خواست آدم خوبی باشم ولی
چون زیادی آسیب دیدم
چون زیادی فریب خوردم
متنفرم ازینکه اینجوری باشم
دلم میخواد بخندم
سعی میکنم ولی نمیتونم
به خاطر اینکه عشق رو بلد نیستم
هنوزم عاشقی رو بلد نیستم
برای اینکه
برای اینکه
چون احساس تو رو نمیفهمم
احساس خودمو نمیفهمم
برای اینکه
برای اینکه این منم
به خاطر اینکه زندگی کنم،
به خاطر اینکه بخندم،
به خاطر خودم،
اینکارو کردم
به خاطر اینکه زندگی کنم،
به خاطر اینکه بخندم،
همه اینا رو به خاطر تو کردم