با صدای ویبرهی گوشیش به سختی لای پلک چپش رو باز کرد و نگاهی به اطراف انداخت، یادش نمیومد کی خوابش برده بود اما حالا درست بین ملحفههایی قرار داشت که عطر مردش رو میدادن و همین هم برای بغض کردنش کافی بود، احساس خفگیای که دلتنگی شدیدش بهش میداد حتی بلافاصله بعد از بیدار شدنش هم رهاش نمیکرد و این احساسات مختلف و عمیق با هر نگاهی به جای جای این اتاق تشدید میشدن!
از جا بلند شد و بدون توجه به ویبرهی دوبارهی گوشیش سمت سرویس بهداشتی اتاق قدم برداشت و طولی نکشید تا جلوی آینهی بزرگش بایسته و به چهرهی خودش چشم بدوزه، موهاش نامرتب روی پیشونیش ریخته شده بودن، زیر چشمهای قرمزش بیشتر از همیشه گود و کبود بودن و لبهاش بیرنگتر از هر زمانی بنظر میرسیدن، دیدن این چهرهی شکسته متعجبش نمیکرد چون بکهیونِ بدون چانیول همیشه همینقدر درمونده و بیچاره بنظر میرسید اما انگار اینبار چیز بیشتری رو از دست داده بود، چیزی مثل روحش!...توی این نگرانیِ پر از پشیمونی روحش رو از دست داده بود...بکهیون بدون چانیول همه چیزش رو از دست میداد!
"- کوچولوی من...بیا اینجا!"
وقتی زمزمهی آشنایی گوشهاش رو پر کرد، شوکه به سمت حموم برگشت و با ندیدن هیچکسی دستش رو روی قلبش گذاشت تا ضربان تند شدهش رو منظم کنه اما وقتی دوباره صورتش رو سمت آینه برگردوند، نگاهش روی دو مسواکی که کنار هم قرار داشتن ثابت شد، مسواک آبی پررنگ برای چانیول و مسواک آبی کمرنگ برای خودش و این تصویر ساده بکهیون رو به گریه انداخت...چرا همه چیز اینطور بیرحمانه نبودِ چانیول رو پررنگتر میکردن؟
چرا حالا تصویر بکهیونی که کنار ددیش میایستاد و همراهش مسواک میزد رو داخل آینه میدید؟
نگاهِ پر از اشکش رو به سختی از تصویر خیالیِ واضحی که جلوش بود، گرفت و شروع به درآوردن لباسهاش کرد و چند دقیقهی بعد بود که اجازه میداد قطرات داغ آب روی پوستش بشینن.
"- توی این حالت پرستیدنی بنظر میرسی پارک بکهیون...حتی منی که اعتقادی به خدا ندارم وادار میکنی بخاطر آفریدنت تحسینش کنم!"
"- تو مثل یه نقاشی بنظر میرسی، برای واقعی بودن زیادی بینقصی!"
"- تو پسر اعتیادآور منی و تو بدون هیچ تلاشی باعث شدی بهت اعتیاد پیدا کنم!"
"- هربار که لمست میکنم، هردفعه که به چشمام خیره میشی و نگاهت خواستنم رو فریاد میزنه، هر روز که کنار تو میگذره و تمام زمانایی که فقط با صدات آرامش پیدا میکنم بیشتر به وجود خدا ایمان میارم!"
"- تو وارد زندگیم شدی و خدا اینطور به کلمهی معجزه معنا بخشید!"
قطرات آب به سرعت از روی پوستش سُر میخوردن، بخار آبِ داغ فضای اطرافش رو خفه کننده کرده بود و این صداهای آشنای توی سرش بودن که بیقرارش میکردن...باور این که دیگه هیچوقت قرار نبود اون صدای بَم و عمیق رو بشنوه انقدری سخت بود که نخواد باورش کنه، اصلا چطور ممکن بود چانیول اینطور ترکش کنه؟
- تو میدونستی چطور بدون تو زنده موندم؟ تنها چیزی که باعث میشد بخوام ادامه بدم این بود که امیدوار بودم تو هم مثل من وقتی صبح بیدار میشی به من فکر میکنی، توی طول روز با هر اتفاق کوچیکی واکنشای من رو حدس میزنی و شبا قبل از خواب سعی میکنی لمسام رو واضحتر از همیشه به یاد بیاری...پس حالا من چطور بدون تموم اینا ادامه بدم؟
دستش رو روی سرامیک رو به روش گذاشت تا از سقوطش جلوگیری کنه، آب رو بست و سعی کرد زودتر از اون فضای خفه کننده خارج بشه!
...
از پلهها پایین رفت و سمت میز غذاخوری بزرگ قدم برداشت، طبق انتظارش هیچکس جز خدمتکارها داخل عمارت نبود و حالا باید تنهایی صبحانه میخورد اما اصلا امکان داشت؟
از زمانی که پدربزرگش رو جلوی فروشگاه دیده بود تا الان که پشت میز غذاخوری نشسته بود فقط چند قهوه به زنده موندنش کمک کرده بودن و حالا هم اصلا اشتهایی برای خوردن چیزی نداشت پس فقط فنجون قهوهش رو جلو کشید و وقتی عطر غلیظ قهوه زیر بینیش پیچید با درد چشمهاش رو بست و نفس عمیقی کشید...این که حتی این قهوه یک بهونه برای یادآوری چانیول شده بود انقدری دردناک بود که دلش نمیخواست حتی اون رو بچشه!
+ قربان...
با صدای منشی پدربزرگش چشمهاش رو باز کرد و وقتی مرد میانسال رو به روش ایستاد و بهش احترام گذاشت فقط سرش رو تکون و نگاه منتظرش رو به چشمهای قهوهایش داد.
+ همونطور که دستور داده بودین به عمارتی خارج از سئول فرستاده شدن!
- خوبه...مواظب باش که به خودش آسیبی نرسونه و یه دکتر برای چک کردن وضعیت خودش و بچهش ببر
+ چشم قربان!
به آرومی جواب منشی جانگ رو داد و اینبار نگاهش رو به نقاشیهای روی فنجون قهوه داد، الهههای کوچیکی که روی ابرها مشغول بازی با هم بودن...توی این لحظه حتی این تصویر هم غمگین بنظر میرسید چون اون رو یاد بچهی داخل شکم نارا میانداختن!
بچهای که اگه جرم مادرش اثبات میشد ممکن بود داخل زندان به دنیا میومد و سرنوشتی مشابه بیون بکهیون انتظارش رو میکشید و باز هم یک بچهی بیگناه قربانی خودخواهی پدر و مادرش میشد و بکهیون به هیچ وجه این رو برای اون بچه نمیخواست حتی اگه مادرش واقعا مقصر بود!
...
- خواهش میکنم بذارین برم...من باید به خونه برگردم!
مشت بیجونش رو دوباره و دوباره روی در کوبید و اینبار ناامیدتر از هر زمانی روی سرامیکهای سرد نشست و طولی نکشید تا اشکهای گرمش روی سرامیکها فرود بیان...این چه جهنمی بود؟
از دیروز داخل این عمارتِ خارج از سئول زندانی شده بود، هیچکدوم از خدمتکارها جوابش رو نمیدادن و هیچ دری برای خروج به روش باز نبود، یعنی این زندان هم کار پارک بکهیون بود؟
اون پسر میخواست چه بلایی سرش بیاره؟
با باز شدن درِ جلوش با ترس خودش رو عقب کشید و وقتی مرد غریبهای جلوش زانو زد، با وحشت از جا بلند شد و قدمی به عقب برداشت.
- اینجا چه خبره؟ تو کی هستی؟
+ منو به یاد نمیارین؟ من پزشک خانوادهی همسرتون هستم، برای چک کردن وضعیت خودتون و فرزندتون اینجام!
برای چند لحظه با اخم به چهرهی مرد میانسال که حالا رو به روش ایستاده بود، خیره شد و طولی نکشید تا جلو بره و به مچهای مرد چنگ بزنه و نگاه ملتمسش رو به نگاه تاسفآمیزش بده!
- خواهش میکنم منو از اینجا ببرین، بذارین باهاتون بیام، من اینجا زندانی شدم، نجاتم بدین!
وقتی مرد به آرومی دستهاش رو از مچهاش جدا کرد، شونههاش آویزون شدن و خودش رو عقب کشید.
+ لطفا اول اجازه بدین معاینهتون کنم!
بدون هیچ حرفی نگاهش رو به سرامیکهای سفید رنگ داد، خوب میدونست که تعادل روانی نداره، هرلحظه یک حس بهش هجوم میاورد و بیقرارش میکرد، جنونهای آنی حالش رو بد میکردن و حالا بیشتر از همیشه دلش میخواست بمیره!
از زمانی که به یاد میاورد همیشه افسردگی داشت، تا یک سنی بدون اطلاع پدر و مادرش برای درمان افسردگیش به دکتر و مشاوره مراجعه میکرد اما وقتی مادرش متوجه شد به بهونهی این که ممکن بود کسی متوجه اختلال افسردگیش بشه مانع از مراجعش شد و با جملهی "میدونی اگه کسی بفهمه دختر آقای کیم اختلال روانی داره چقدر برامون گرون تموم میشه؟ لطفا تمومش کن نارا!" حالش رو بدتر کرده بود و فقط گاهی میتونست به صورت مخفیانه از قرصهاش استفاده کنه!
از زمانی که با چانیول ازدواج کرده بود استفاده از قرصهاش راحتتر شده بود و با گذشت زمان فکر میکرد که حالش بهتر شده اما حالا که توی این نقطه قرار داشت میفهمید که هیچ بهتر شدنی درکار نبوده و حالا نه تنها افسردگیش به بالاترین میزان خودش رسیده بود بلکه اطمینان داشت به چندین اختلال دیگه هم مبتلا شده، انقدری که افکار خودکشیش حتی یک لحظه هم رهاش نمیکردن و اگه حرکات بچهی داخل شکمش نبودن تا الان حتما انجامش داده بود!
...
+ همه چیز نرماله فقط باید بیشتر به تغذیهشون اهمیت بدن
دکتر به آرومی رو به منشی جانگ گفت و منشی با تاسف به چهرهی غرق خواب نارا خیره شد، چهرهی رنگ پریدهی زن حتی توی خواب هم درهم بنظر میرسید و این نشون میداد اون واقعا داشت توی خواب و بیداری لحظات سختی رو میگذروند!
...
+ بکهیون!
قبل از این که بتونه وارد ساختمون بزرگ بیمارستان بشه صدای آشنایی متوقفش کرد و حالا به لوهانی که چند قدم دورتر ایستاده بود، نگاه میکرد...لوهان ازش توقع چه واکنشی رو داشت؟
+ میشه حرف بزنیم؟ لطفا...
تمام طول مسیر تا حالا که روی نیمکتِ انتهای فضای باز بیمارستان با فاصله از هم نشسته بودن، توی سکوت کنار لوهان قدم برداشته بود و هیچ ایدهای راجع به این که لوهان میخواست چه چیزی بهش بگه، نداشت!
با صدای باز شدن زیپی سرش رو سمت لوهان برگردوند و با تعجب نگاهی به ظرفهای غذایی که لوهان بینشون قرار داده بود، انداخت.
+ مطمئنم چند روزه که چیزی به جز قهوه نخوردی، اصلا میدونی چقدر لاغرتر شدی؟ همیشه میگفتی غذاهام رو دوست داری پس شروع کن
لوهان به آرومی و با لحن دوستانهای گفته بود اما بکهیون نمیتونست بهش لبخند بزنه و بگه که چقدر از این که انقدر خوب اون رو میشناسه، خوشحاله چون الان و توی این لحظه این رفتار لوهان که انگار اتفاقی بینشون نیوفتاده بود بیشتر از هرچیزی بهش درد میداد!
- انقدر برات راحته؟
همونطور که بدون هیچ حسی به چشمهای متعجب لوهان خیره نگاه میکرد پرسید و در جواب سوال لوهان گفت:
+ چی؟
- این که طوری رفتار کنی که انگار ما هنوز هم مثل قبل بهم نزدیکیم! ما دیگه هیچوقت مثل قبل نمیشیم، اینو خودت بهتر از من میدونی...من نمیتونم مثل گذشته به چهرهت نگاه کنم، بهت لبخند بزنم و حسرت این که چقدر توی اون شب و شبهای بعدش بهت نیاز داشتم رو نادیده بگیرم!
جملهش رو با لبخند کمرنگی تموم کرد و لرزش مردمکهای لوهان رو نادیده گرفت، به خوبی میتونست حدس بزنه که پسر جلوش چقدر شوکه شده اما نمیتونست از واقعیتهایی که بینشون وجود داشت چشمپوشی کنه!
+ بکهیون...من...متاسفم...
با جملهی کوتاه لوهان پوزخندی زد، یعنی توقع داشت با این سه کلمه همه چیز رو فراموش کنه؟
چطور میتونست لوهانی که توضیحات و درموندگیش رو نادیده گرفت و حتی بهشون گوش نداد رو فراموش کنه؟
اصلا باید کدوم لوهان رو باور میکرد؟
لوهانی که به راحتی رهاش کرده بود یا پسر جلوش که نگاهش پشیمونی رو فریاد میزدن؟
- درد بیشتر از هر چیزی آدمارو عوض میکنه، اما بین کسی که تنهایی همهی دردهاش رو به دوش میکشه و ترمیمشون میکنه با کسی که شونهای برای تکیه کردن داره فرق زیادی هست...من تنهایی درد کشیدم، فریادهام فقط به گوش دیوارهای اتاقم رسیدن، بارها مُردم و زنده شدم تا بتونم دوباره سرپا بایستم و فکر میکنی به چه نتیجهای رسیدم؟
این که قولهارو باور نکنم و وقتی قولها شکسته شدن کلمهی "متاسفم" رو بیاثر بدونم، با دادن فرصت دوباره به آدما این اجازه رو بهشون ندم که دوبار بهم ضربه بزنن و به خاطرات شیرین گذشته دل نبندم!
کلمات به سرعت از بین لبهاش خارج میشدن و بکهیون میدونست لوهانی که همیشه حرفی برای گفتن داشت رو انقدری شوکه کرده که نتونه هیچ واکنشی بهش نشون بده!
- و چیزی که الان هستیم انتخاب خودت بود...تو خواستی که نباشی که نباشم، و خودت خواستی که از تمام چیزهای ارزشمندی که بینمون بود چندتا خاطره، نگاههای نگرانِ دلتنگ و مکالمات سرد و کوتاه باقی بمونه!
+ اما بکهیون...من...من همچین چیزی نمیخواستم...قسم میخورم!
لحن لرزون لوهان هنوز هم میتونست مثل گذشته با ضربان قلبش بازی و به راحتی ناراحتش کنه اما بکهیون دیگه قرار نبود مثل گذشته رفتار کنه تا بار دیگه دور انداخته بشه!
- میدونستی حتی اگه باز هم به دوست زندانیت قول بدی که تنهاش نمیذاری اون تنهاست لوهان؟ پسری که اون شب رهاش کردی هنوز اونجا زیر بارون ایستاده، بخاطرت اشک میریزه و منتظره که برگردی اما من اینجام، رو به روت نشستم و بهت میگم که از من فقط بعنوان یه آدم توی گذشته یاد کنی چون من دیگه به حرفات اعتماد ندارم!
نگاهش رو از چشمهای پُر لوهان گرفت و به رو به رو داد، از جیبش پاکت سیگار و فندکش رو بیرون آورد، نخ سیگاری رو از پاکت درآورد و همونطور که نخ سیگار رو بین لبهای خشک و بیرنگش میذاشت فندکش رو روشن کرد و طولی نکشید تا اولین کام رو از سیگارش بگیره و به دود خارج شده از بین لبهاش چشم بدوزه.
- نگرانیهات دردهای من بودن، لبخندهات باعث خندههام بودن و داشتنت معجزهی زندگیم بود اما من توی یه شب بارونی یکی از ارزشمندترین داراییهام رو از دست دادم پس برام سخت نیست که دوباره ازش بگذرم!
بدون نگاه کردن به لوهان گفت و کام دیگهای از سیگارش گرفت، بدنش بهش التماس میکرد که سمتش برگرده، اشکهاش رو پاک کنه و بهش بگه که روزی همه چیز درست میشه و دوباره میتونن بدون هیچ احساس بدی کنار هم قرار بگیرن...اما این که به خوبی میدونست اعتمادِ بینشون از بین رفته بود و به همین خاطر دیگه هیچوقت نمیتونستن مثل قبل بشن، بینهایت دردناک بنظر میرسید!
- تنهایی و درد ترسناکن چون زود تغییرت میدن، قلب گرمت رو خاکستر میکنن و معصومیتت رو ازت میگیرن...شاید زمان زیادی نگذشته باشه اما من عوض شدم...شاید تنهایی و درد انتخاب خودم نبودن اما چیزی که الان هستم رو بوجود آوردن...حالا اسمش رو هرچیزی که میخوای بذار...یه فراموشکارِ ناسپاس یا یه هیولا!
سیگار درحال سوختنش رو روی زمین انداخت و زیر پاش لهش کرد، سمت لوهان برگشت با جدیت به چشمهای ناراحت و گونههای خیسش خیره شد.
- دست از نگرانی دربارهی من بردار، همه چیز رو فراموش کن و به چیزی که همیشه آرزوش رو داشتی تبدیل شو و من از دور به تماشا کردنت ادامه میدم، درست همونطور که میخواستی!
و در آخر تسلیم التماس بدنش شد، دستش رو دراز کرد و اشکی که روی گونهی لوهان درحال جاری شدن بود رو با انگشت شصتش پاک کرد و بعد دستش رو روی شونهی ظریفش گذاشت و کمی شونهش رو فشرد و سعی کرد بهش لبخند بزنه.
- متاسفم اما این زندگیِ واقعیه، داستان و فیلم نیست...آدما بخاطر اشتباهاتشون همدیگه رو نمیبخشن، قولها به راحتی شکسته میشن، دوستیها با کوچیکترین اشتباهات به پایان میرسن و از عشقها فقط درد باقی میمونه!
دستش رو از روی شونهی لوهان برداشت و بالاخره به این مکالمهی یکطرفهی نفسگیر پایان داد، بدون هیچ حرف و نگاه دیگهای از جا بلند شد و قدم برداشت، احساسی که داشت درست مثل زمانی بود که لوهان تنهاش گذاشته بود اما اینبار هیچ اشکی برای ریختن نداشت!
"چه چیزی باعث شد همدیگه رو ببینیم؟ سرنوشت؟
چه چیزی باعث شد اینطور از هم دور بشیم؟ اشتباه و تصمیمات خودمون؟ هرچیزی که بود ازش متنفرم!
از هرچیزی که باعث شد به این نقطه برسم که به راحتی از چیزایی که روزی بهشون وابستگی داشتم، بگذرم متنفرم!
از تو متنفرم که درست زمانی که نباید تنهام گذاشتی!
از خودم متنفرم که هنوز هم دردِ داخل نگاهت برام مهمه!
این تو بودی که به پسر زندانیای که روزی نجاتش دادی و روزی هم با دستای خودت رهاش کردی یاد دادی که اینطور راحت از همه چیز بگذره!
راستی...چرا همه از من گذشتن؟"
نفس عمیقی کشید تا بغضش رو پس بزنه و انگشتهای مشت شدهش رو بیشتر به کف دستش فشرد تا دردش رو تخلیه و کنترل کنه...مطمئن بود این زندگی جهنمی بود که بخاطر گناههاش توی زندگی قبلیش نصیبش شده بود!
- داری منو میبینی ددی؟ حالا همونطور که میخواستی بنظر میام، حس میکنم دارم میمیرم اما جوری راه میرم و رفتار میکنم که انگار شکست ناپذیرم و حالا ازم فقط یه تصویر سرد و محکم باقی مونده، یه زیبای قدرتمند که از درون درحال فروپاشیه!
...
بعد از این که بکهیون از دیدش محو و وارد ساختمون بیمارستان شد، به خودش اجازه داد بلندتر از همیشه گریه کنه و توجهی به اطرافش نداشته باشه.
لوهانی که همیشه جملههای آماده برای گفتن داشت اینبار نتونسته بود هیچ حرفی بزنه چون تماما حق با بکهیون بود!
این حقیقت داشت که اونها همدیگه رو شکسته بودن، اعتماد بینشون از بین رفته بود و حالا مثل غریبههایی شده بودن که خاطرات مشترک داشتن و لوهان این رو تقصیر خودش میدونست چون شاید اگه به بکهیون فرصت توضیح و یا جبران میداد هیچوقت انقدر دردناک از همدیگه فاصله نمیگرفتن اما اون هم مثل بکهیون اشتباه کرده بود و حالا داشتن تاوان اشتباهاتشون رو با از بین رفتن احساساتِ صمیمانهی بینشون میدادن!
"- میدونی یکی از دردناکترین اتفاقات زندگی چیه؟ گذر زمان!
مثلا مدام آرزو میکنی به عقب برگردی و اشتباهاتت رو انجام ندی، بیشتر مادرت رو در آغوش بگیری و کارهایی رو انجام بدی که واقعا دوست داشتی
امیدوارم در رابطه با خودمون، در آینده هیچوقت نخوایم به عقب برگردیم...من نمیخوام تو هم یکی از حسرتام بشی لو!"
تک تک کلمات بکهیون رو به خوبی به یاد داشت و این درد قلبش رو بیشتر میکرد، با خودخواهیش به بکهیون حسرت و غم داده بود و حالا اون هیچ فرقی با پارک چانیول نداشت!
- غذاهات سرد شدن!
وقتی کریس کنارش قرار گرفت گریهش شدیدتر شد، دیگه میدونست که میتونه به راحتی پیش کریس خود واقعیش باشه و از احساساتی که داشت خجالت نکشه، درست برعکس زمانی که با سهون بود، تمام اون زمانها مشغول پنهان کردن خودش و تلاش برای جلب رضایت سهون بود و شاید اگه بکهیون نبود و باعث ایجاد رابطهشون نمیشد هیچوقت متوجه نمیشد که سهون آدم زندگی اون نبود و حسرتش برای همیشه روی قلبش میموند اما حالا هیچ حسرتی به جز خودِ بکهیون نداشت!
- وقتی غذاهارو آماده میکردی چشمات برق میزنن پس چرا حالا قرمز و خیسن؟
کریس همونطور که دستمالی سمتش گرفته بود پرسید و لوهان به سختی لب باز کرد.
+ حالا...حالا میدونم که همه چیز بین ما از بین رفته!
کریس با ناراحتی نگاهی به چهرهی رنگ پریدهی لوهان انداخت و نفس عمیقی کشید، از زمانی که روز قبل متوجه شده بود لوهان با بکهیون برخورد کرده تا وقتی که با هیجان بهش گفته بود که داره برای بکهیون آشپزی میکنه چون مقدار زیادی وزن از دست داده، تا همین حالا که لوهان داشت درست مثل بچهای که با دوستش دعواش شده بود، گریه میکرد، مدام حالاتش رو زیر نظر داشت اما مشکل این بود که اون دو دیگه بچه نبودن و جای خالی بکهیون درست وسط زندگی لوهان قرار داشت و زندگیش رو بهم ریخته بود!
دونهی کیمباپی برداشت و به زور اون رو داخل دهن لوهان برد و به تلاش لوهان برای نخوردنش اخم کرد.
- خودت از دیروز چیزی نخوردی و جرات نکن که به این کار ادامه بدی!
بعد از یه اخم کوچیک نوبت این بود که به لوهان نشون بده که چقدر براش مهمه و نمیتونه ناراحتی و دیدن اشکهاش رو تحمل کنه پس دستش رو دراز کرد و دست ظریف لوهان رو گرفت و کمی فشرد.
- برای آروم شدن یه آغوش میخوای؟ یا یه بوسهی فرانسوی؟
نگاه جدی و لحن آروم کریس همراه جملهش باعث میشد بین گریه به خنده بیوفته، اون درست مثل همیشه اونجا بود، درست کنارش قرار داشت و اجازه نمیداد ناراحتیهاش بیشتر و بیشتر بشن، همیشه برای کمتر کردن دردهاش ایدهای داشت و براشون تلاش میکرد و باعث میشد لوهان با خودش فکر کنه که انگار تمام سختیهای زندگیش رو داده و کریس رو گرفته بود!
+ بهم یه بغل بده!
بلافاصله بعد از جواب لوهان از جا بلند شد، ظرفهای غذای بینشون رو کنار کشید و نزدیک به لوهان نشست و طولی نکشید تا لوهان بین دستهای کریس قرار بگیره و مثل دفعات زیادی، باز هم عطر کریس آرومش کنه!
انگار این روند داشت به روتین دوست داشتنی زندگیش تبدیل میشد!
...
قبل از این که وارد اتاق چانیول بشه از پنجرهی یکی از طبقات بیمارستان به لوهان نگاه کرده بود تا از وضعیتش باخبر بشه اما وقتی لوهان رو توی بغل کریس دیده بود بدون این که بخواد لبخند تلخی گوشهی لبهاش شکل گرفته بود، انگار دیگه نگرانی برای لوهان لازم نبود و اون حالا کسی رو داشت که به اشکهاش اهمیت بده و خوشحالش کنه، اون رو به آغوش بکشه و کنار گوشش زمزمه کنه که "من اینجام" ، بنظر میرسید که لوهان هم دیگه هیچ احتیاجی به حضورش نداشت چون کریس میتونست چیزهای بیشتر و بهتری بهش بده بدون این که دردهای خودش رو به لوهان نشون بده و باعث اذیت و نگرانیش بشه، درست برعکس بکهیون!
این که لوهان دیگه بهش احتیاجی نداشت و کم کم با گذر زمان فراموشش میکرد دردناک بنظر میرسید اما بکهیون برای برادرش خوشحال بود چون حالا انگار لوهان میتونست کنار آدم درستی به آرامش برسه.
- حالا فقط منم که هیچکسی رو ندارم؟
...
به سختی نفس عمیقی کشید و وارد اتاق چانیول شد، همه چیز درست مثل دیروز سر جای خودش بود و چانیول حتی یک اینچ هم تکون نخورده بود...فقط یک روز گذشته بود پس چرا انگار سالها منتظر باز شدن چشمهای چانیول بود؟
چرا اندازهی سالهای زیادی خسته شده بود و زخمهاش عمیقتر شده بودن؟
فقط چانیول نبود پس چرا انگار همه چیزش رو از دست داده بود؟
- نمیخوای چشمات رو باز کنی؟
بالای سر چانیول ایستاد و به سرعت دست سردش رو توی دستهاش گرفت، میتونست قسم بخوره دست ددیش هیچوقت انقدر سرد نبوده!
- داری...داری منو میترسونی!
با بیچارگی نالید و نگاه نگرانش روی چشمهای چانیول نشست، مژههای مشکی و کوتاهش هیچ تکونی نمیخوردن و باعث وحشت بکهیون میشدن...دست راستش رو سمت چشم چانیول برد و با انگشت شصت مژههاش رو لمس کرد و طولی نکشید تا باز هم قطرهی اشکش روی دست سرد چانیول فرود بیاد!
- این لمس چرا انقدر غیرواقعی بنظر میرسه؟
با ترس دستش رو عقب کشید و اینبار انگشتهاش رو بین انگشتهای چانیول قفل کرد.
- چانیول...خواهش میکنم چشمات رو باز کن!
با وحشت گفت و وقتی واکنشی از سمت چانیول ندید، نگاه درموندهش رو به قفسهی سینهش که به آرومی بالا و پایین میشد، داد.
چرا همه چیز هرلحظه ترسناکتر میشد؟
چرا داشت به این فکر میکرد که امکان داشت این حرکات آرومِ قفسهی سینهی چانیول که تبدیل به دلخوشیهای بزرگش شده بودن هم از بین برن؟
- چانیول...بیدار شو!
اینبار بلندتر گفت و باز هم هیچ واکنشی درکار نبود پس اینبار فریاد زد:
- ددی...تو باید بیدار بشی!
فریادش با بلند شدن صدای دستگاهی که کنارش قرار داشت و با سیمهایی به چانیول وصل بود، همزمان شد و طولی نکشید تا اتاق پر از دکتر و پرستار بشه.
قفل انگشتهاشون به راحتی باز شد و بکهیون بدون این که متوجه بشه حالا پشت در اتاق چانیول ایستاده بود و حتی توانایی پلک زدن هم نداشت.
یعنی برای ددیش بدون بکهیون، داخل اون اتاق چه اتفاقی میافتاد؟
دستش رو بالا برد تا اشکی که ناخودآگاه از گوشهی چشمش جاری شده بود رو پاک کنه اما قبل از این که بتونه اشکش رو لمس کنه دستش جلوی بینیش متوقف شد و چند ثانیهی بعد این لحن و صدای درموندهش بود که بین صداهای اطراف گم میشد.
- دست...دستم دیگه عطرت رو نمیده...حالا...من باید چیکار کنم؟