"بهم گفت منو دوست داره. گفت از وقتی كه براي اولین بار منو دید از من خوشش اومده!"
کیونگسو به یهسو گفت؛ در حالی که چشمهاش میدرخشیدن و دائماً لبخند میزد.
"کیونگسو محض رضای خدا دست از سرم بردار! از چند روز پیش که بكهیون بهت اعتراف کرده، هر روز داری اینو بهم میگی!"
دختر غر زد. اون به خونهی دوه اومده بود تا یهکم با کیونگسو درس بخونن، اما اون پسر اصلاً دست از سرش بر نمیداشت؛ اون دائماً داشت از بیون بكهیون، تنها نوادهی خدا، صحبت میکرد.
"نه! تو متوجه نیستی! اصلاً متوجه نیستی! بكهیون ژاکتشو روی شونههام انداخت و-"
"ژاکت کوفتیشو روی شونههات انداخت و گونهتو نوازش کرد! لطفاً کیونگسو! من واقعاً خسته شدم بس که برام تعریفش کردی!" یهسو صحبت کیونگسو رو قطع کرد.
لبهای پسر بچه آویزون شدن. اصلاً درك نمیکرد که چرا یهسو اینهمه بیاعتناست. به خاطر خدا! بیون بكهیون، اون الههی بوسیدنی، به کیونگسو گفته بود دوستش داره! این خیلی فوقالعاده بود، چطور اون دخترِ احمق طوری رفتار میکرد که انگار کیونگسو داره درمورد وضعیت آب و هوا صحبت میکنه!!!
به هر حال، کیونگسو هر روز خدا داشت به اون اتفاق فکر میکرد. اینکه چطور بكهیون نوازشش کرده و چطور -با علاقه- به چشمهای ناامیدش خیره شده. اون پسر کوچولو احساس میکرد خوشبختی بهش رو آورده. خب آره! بكهیون بزرگترین دلیل شادی و خوشحالی اون بچه بود و کیونگسو حالا احساس خوشبختترین آدمِ دنیا رو داشت.
سو تصمیم داشت که بیون بكهیون رو بهتر بشناسه. درمورد اون مرد بیشتر بدونه و هر کاری براش انجام بده. حاضر بود براش بمیره. میخواست تمام زندگیش رو به پای اون خدا بریزه. اما قبلتر از اون، واقعاً میخواست که بكهیون رو خیلی خوب بشناسه. پس یه روز عصر با اون مرد تماس گرفت؛ گفت که میخواد ببیندش، و بكهیون بلافاصله قبول کرد.
سپس، فردای روزِ بعد، سو یونیفرم مدرسهش رو اتو کرد، چند دقیقهی طولانی موهاش رو توی آینه درست کرده، و به خودش یه ادکلن خیلی خوشبو زد. و وقتی که مدرسهش به پایان رسید، سو به ایستگاه اتوبوس رفت. یهکم بعد، ماشین بكهیون اونجا توقف کرد. کیونگسو مثل کسی که به سمتِ خوشبختی قدم بر میداره، به سمتِ ماشین اون الههی فریبنده رفت.
"سلام، بكهیون!"
"سلام، کیونگسو!" بكهیون خندید.
"گفته بودی میخوای منو ببینی و باهام صحبت کنی؟"
کیونگسو به اون مرد نگاه کرد که فوقالعاده به نظر میرسید. توی کاپشن مشکی رنگی که پوشیده بود، و شلوارِ چرم. خدای من، نه! چطور امکان داشت یك نفر تماماً عالی و بدون نقص باشه؟
"آره، چون آخرین دفعه که ازت خواستم بیشتر درمورد خودت بهم بگی، پیشنهادم رو رد کردی. اما خب الان اوضاع فرق کرده، پس باید بهم جواب بدی!"
کیونگسو میتونست برای مدلی که بكهیون سیگار میکشه، بمیره. لعنت بهش! با اون چشمهای آبیرنگِ دلفریبش به سو زل زده بود و کیونگسو نزدیك بود به خاطر زیباییهای بینهایت اون مردك دیوانه بشه!
"الان اوضاع فرق کرده؟ میتونی بهم بگی چه فرقی کرده، کیونگسو؟" بكهیون نیشخند زد.
"تو بهم گفتی دوستم داری. بهم اعتراف کردی و حتی صورتمو نوازش کردی! پس الان مال منی، بیون بكهیون! حتی یه لحظه هم فکر نکن که میتونی مثل قبل نادیدهم بگیری یا رهام کنی!"
بكهیون بلند خندید. اون پسر شیرین و دوست داشتنی بود، و بكهیون میخواست که دائماً سر به سرش بذاره.
"پس مالِ توئم- که اینطور!" مردِ بزرگتر زمزمه کرد.
"آره، ل-لطفاً-"
بكهیون مدلی رو که کیونگسو داشت نگاهش میکرد، دوست داشت. اون چشمهای سیاهرنگ امیدوار و خوشحال به نظر میرسیدن، و داشتن تمام زیباییهای دنیا رو با خودشون حمل میکردن.
"البته که از این به بعد، مردِ توئم، کیونگسو! اما برای شناختن من عجله نکن. ما هنوز خیلی وقت داریم برای اینکه همو بهتر بشناسیم، اینطور نیست؟"
بكهیون پشت چراغ قرمز ایستاد. خم شد و لبهای اون بچه رو به نرمی بوسید. میخواست بهش اطمینان بده که تصمیم داره باهاش بمونه، مدت طولانیای با دوه کیونگسو بمونه.
کیونگسو میتونست گرمیِ قلبش رو -به خاطر حرفهای زیبای بكهیون- احساس کنه. اون الهه بهش حرفهای عاشقانه میزد، میبوسیدش و باهاش مثل با ارزش ترین آفریدهی دنیا رفتار میکرد.
عصرِ روز بعد، کیونگسو با بكهیون -کسی که گفته بود من مردِ توئم- تماس گرفت.
"چیزی شده، عزیزم؟"
وای نه! بكهیون بهش گفته بود عزیزم! بیون بكهیون همین الان بهش گفته بود عزیزم! کیونگسو میخواست جیغ بکشه.
"آهه نهه. من فقط زنگ زدم، چون-"
پسرِ کوچك نمیخواست مثل بچهها رفتار کنه. اینطور که دائماً دلتنگ بكهیون میشه و بهونهگیری میکنه، اما خب نمیتونست جلوی احساساتش رو هم بگیره واقعاً! هر لحظه داشت به اون الههی دریا فکر میکرد، و چشمهاش، لبهاش، و دستهاش وقتی که دستهای یخزدهی کیونگسو رو میگیرن.
"وای خدا، من دلم برات تنگ شده، بكهیون."
سو اعتراف کرد. انتظار داشت اون مرد بخنده، یا سر به سرش بذاره، اما بكهیون ازش خواست که کیونگسو تا یك ساعت دیگه آماده باشه، اون الهه به دنبالش میآد و با هم میرن بیرون تا یهکم وقت بگذرونن.
"امروز چطور بود، کیونگسو؟"
سو متوجه شده بود که اون مرد معمولاً از کیونگسو درمورد اتفاقات اون روز ـش میپرسه. این زبان عشقِ بکهیون بود، درسته؟ از دوستپسر کوچولوش میپرسید که روزش چطور بوده و بعد اگه اون بچه ناراحت بود، باهاش یهکم صحبت میکرد یا دلداریش میداد.
اوه خدایا بكهیون واقعاً یه مرد بالغ بود؛ برخلافِ کیونگسو که هنوز یك نوجوانِ بیتجربه بود، بكهیون همیشه عاقلانه فکر میکرد و عاقلانه تصمیم میگرفت.
"از وقتی با تو قرار میذارم حتی یه روز بد هم ندارم! بیون بکهیون، فرشتهی خوشحالی من!"
کیونگسو خندید. اون مرد بهش لبخند زد.
چند دقیقه پیشتر، اونا به دریا اومده بودن. اواخر ماه نوامبر بود، و هوا خیلی خیلی سرد شده بود. پس اون دو تا پسر تصمیم گرفتن وقتی که توی ماشین نشسته و نوشیدنیِ گرمشون رو مینوشن، از تماشای دریای خروشان لذت ببرن.
"روز تو چطور بود؟"
"آه! روز من! در واقع خسته کننده بود. اونقد عجله داشتم که فراموش کردم پالتوم رو بپوشم و توی اون سرما بدون هیچ لباس گرمی به دانشگاه رفتم! بعد از کلی منتظر موندن هم در آخر متوجه شدم که کلاسهای اون روزم به خاطر یه جشنوارهی مسخره کنسل شدن."
"اوه پس خیلی دردسر کشیدی-" کیونگسو زیر لب گفت.
"آره، اما بعدش تو باهام تماس گرفتی. اونموقع بود که تمام انرژیم برگشت."
بكهیون با یه فندك گرونقیمت سیگارش رو روشن کرد. به صندلی تکیه داد، و به کیونگسو نگاه کرد که چطور هیجانزده به نظر میرسه. کافی بود اون خدا حرفهای عاشقانه بزنه، اونوقت کیونگسو واقعاً پنيك میکرد. احساس میکرد قلبش ممکنه از بدنش بیرون بزنه و پا به فرار بذاره. آهه! بكهیونی كه رمانتیك رفتار میکرد، جذابتر از هر وقت دیگهای بود و اون پسر بچه واقعاً نمیتونست تحمل کنه!
بكهیون یهکم دیگه سیگار کشید، بعد اونها تصمیم گرفتن که برگردن؛ البته کیونگسو نمیخواست. اون دوست داشت با بیون بكهیون فرار کنه و برن یه سیارهی دیگه. جایی که کیونگسو بتونه اون بت رو برای همیشه داشته باشه و به راحتی پرستش ـش کنه.
"ممنونم بابت امروز، بكهیون."
کیونگسو قبل از اینکه از ماشینِ اون مرد پیاده بشه، گفت. پسرِ کوچك از بكهیون خواسته بود که کیونگسو رو یهکم قبلتر از خونهشون پیاده کنه، چون ممکن بود خانوادهی کیونگسو اونها رو ببینن.
"و اینکه خیلی خیلی مراقب خودت باش، مردِ من!"
کیونگسو گفت. اما بكهیون دستِ اون بچه رو گرفت و اون رو توی ماشین برگردوند.
"همین حالا بهم چی گفتی، کیونگسو؟"
"ب-بهت گفتم م-مردِ من؟" اون پسر مردد گفت.
بكهیون دوست پسرش رو نزدیكتر کشید. روی صورتش خم شد، و گوشهی لبهای شکوفهسانِ کیونگسو رو نوازش کرد.
اون خدا روی لبهای کیونگسو زمزمه کرد. "آره. عالیه! همیشه بگو."
"اگه قرار باشه هر دفعه که بهت میگم مردِ من، همینطور منو سمتِ خودت بکشی، روی صورتم خم بشی و لبهامو نوازش کنی، پس عالیه! هر ثانیه میگم!"
کیونگسو با شجاعت گفت، در حالی که خودش هم به لبهای بكهیون خیره شده بود.
یهکم بعد، کیونگسو جلوتر رفت و اونها یه بوسه رو آغاز کردن. اونها به نرمی همدیگه رو بوسیدن. بكهیون و کیونگسو میخواستن که سالهای طولانیای رو با هم بگذرونن. اونها تصمیم داشتن توی تمام این سالها هر لحظه همدیگه رو ببوسن و در آغوش بگیرن؛ برای هم هر کاری بکنن و لحظهای از دوست داشتن هم دست نکشن.
"بكهیون-" کیونگسو روی لبهای اون مرد زمزمه کرد.
"لبهات طعمِ توتفرنگی میدن و من عاشقشونم!"
بكهیون به پسرِ کوچك ـش کمك کرد تا روی پاهای اون خدا بنشینه. قبل از اینکه بخوان دوباره هم رو ببوسن، بكهیون به چشمهای درخشان سو نگاه کرد.
"داری با زیباییت اغوام میکنی، دوه کیونگسو!"
کیونگسو با اشتیاق خندید؛ و سرش رو کج کرد، تا بكهیون به راحتی گردنش رو ببوسه.