𝗰𝗵𝗮𝗽𝘁𝗲𝗿 three﹕you stared at my lips

338 142 56
                                    

چند روز بعد، کیونگسو وقتی که داشت یه فیلمِ کمدی-خانوادگی تماشا می‌کرد، گریه کرد. احمقانه بود، اون فیلم حتی غم‌انگیز هم نبود! پس به اتاقش برگشت، زیر پتو گوله شد، و با خودش فکر کرد که چه‌قدر دل‌تنگِ بكهیون‌ـه.

"من می‌خوام ببینمش-"

بلافاصله گوشی‌‌ـش رو روشن کرد، و به یه‌سو پیام داد.

"فقط چند روز گذشته، و ببینید چه اتفاقی افتاده، ملت! نینی کوچولوی من واقعاً شیفته‌ی اون خدا شده!"

سو آه کشید. شوخیِ یه‌سو اصلاً جالب نبود. ولی خب آره! اون خیلی شیفته‌ی بکهیون شده بود، خیلی خیلی! دائماً داشت بهش فکر می‌کرد، و مثلاً هرجا که می‌رفت، حتی خونه‌ی عمه‌ی مسن ـش که خیلی از سئول دور تر و توی یه شهرستان کوچولو بود، خیال می‌کرد بكهیون رو اون‌جا می‌بینه. اون مردِ رویایی همه جا بود، توی اتاق کیونگسو، توی آشپزخونه، وقتی که کیونگسو توی پارك قدم می‌زد، و وقتی که سو توی کلاس موسیقی داشت پیانو می‌زد، و توی رویاهای سو. اون همه‌جا بود.

"همین الان از کوین پرسیدم و حدس بزن اون چی گفت، دارلینگ! عصر یك‌شنبه می‌خوان به ساحل برن!"

یه‌کم بعد، کیونگسو گوشی‌ـش رو کنار گذاشت، و عروسك کوچكش رو در آغوش کشید.

فردا صبح، با مادرش صحبت کرد، و گفت که می‌خواد به خونه‌ی یه‌سو بره چون تولد برادر کوچك‌ترشه! از این‌که داشت به راحتی دروغ می‌گفت، شگفت زده شد.

وقتی عصر شد، کیونگسو زیباترین لباس‌هاشو پوشید. یه تاكسی گرفت، و بعد به دنبالِ یه‌سو رفت. اون‌ها با هم به دریا رفتن.

"حدس می‌زنم پسر کوچولو این‌جا خیلی بهش خوش می‌گذره! هر روز این‌جایی که!"

یکی از دخترها نیشخند زد. سو به اطراف نگاه کرد، و تونست بكهیون رو پیدا کنه. مثل همیشه داشت سیگار می‌کشید!

"اسم من دوه کیونگسوـه، نه پسر کوچولو یا همچین چیزی! سعی کن یادش بگیری!"

پسر با شجاعت گفت. دختر بلند بلند خندید.
اون جلوتر رفت، و کنار بكهیون ایستاد.

"چرا این‌جایی؟"

بكهیون پرسید، وقتی که داشت به دریا نگاه می‌کرد.

"چون- چون می‌خواستم تو رو ببینم!"

مرد به سمتِ کیونگسو برگشت. به چشم‌های درخشان اون خیره شد، و بعد نیشخند زد.

smoke rings Where stories live. Discover now