𝗰𝗵𝗮𝗽𝘁𝗲𝗿 two ﹕i lied to my mom and dad

415 145 34
                                    

یك روز از اون اتفاق می‌گذشت. کیونگسو دائماً
به اون پسر، و چشم‌های آبی ـش فکر می‌کرد.

'خدای من! مدلی که سیگار می‌کشید، خیلی- خیلی جذاب بود! وای! اون از الهه‌ها هم زیباتره!' سو با خودش گفت.

"تو خیلی خیالاتی به نظر می‌رسی، بوی!"

یه‌سو نیشخند زد. "قسم می‌خورم دیروز توی ساحل یه اتفاق کوفتی افتاده که این‌طور ذهن کوچولوتو درگیر کرده!"

چشم‌های کیونگسو به سرعت گرد شدن. یه‌سو خیلی باهوش بود.

"می‌خوام- می‌خوام دوباره به اون‌جا برم!"

پسر تصمیم گرفت شجاع باشه. اشکالی نداشت اگه یه‌بار دیگه اتفاق دیروز تکرار می‌شد، درسته؟ به هر حال، اون‌ها قبل از غروب خورشید برگشته بودن و خانواده‌ی دو اصلاً به کیونگسو مشکوك نشده بودن.

"بهم بگو ببینم، کیونگسو. چی باعث شده دوباره بخوای به ساحل بری؟ هوم؟"

دختر روی صورتِ سرخ کیونگسو خم شد. پوزخند زد.

"آهه! خیلی گیر می‌دی، یه‌سو! اون پسره- اون خیلی خوشتیپ بود و من خب- من می‌خوام یه‌بار دیگه ببینمش!"

یه‌سو بلند بلند خندید، با این‌که اون‌ها سر کلاسِ تاریخ بودن. معلم کانگ بلافاصله به دختر تذکر داد تا آروم باشه.

زمانی که زنگ مدرسه به صدا دراومد، یه‌سو کیونگسو رو با خودش به سمتِ ایستگاه اتوبوس برد.

"فردا شب اون‌ها قراره توی ساحل جمع بشن. مثل دیروز، کوین می‌آد دنبالم. با مامانت صحبت کن و بگو قراره با هم به کتاب‌خونه‌ی مدرسه بریم تا یه‌کم درس بخونیم. خیلی خوشتیپ کن، سو! ولی دست به موهات نزن! بذار همین‌طور روی پیشونیت رها باشن! اوکی؟"

دختر کنارِ گوش کیونگسو گفت. به آرومی خندید. بعد، از دوستِ کوچولوش جدا شد، و بلافاصله به سمتِ اتوبوس رفت.

با اتوبوس بعدی، کیونگسو به خونه برگشت. مثل همیشه اول حمام کرد، یه‌کم پشت لپ‌تاپش وقت گذروند، شیرینی‌های عصرونه‌ی مامانش رو خورد، با برادر بزرگ‌ترش -که به تازگی ازدواج کرده بود- صحبت کرد، و درس خوند؛ بعد روی تخت‌خوابش دراز کشید.

البته که مضطرب بود! به اندازه‌ی کل دنیا مضطرب بود، و هیجان داشت. می‌خواست اون پسر رو ببینه، وقتی که سیگار می‌کشه، به بدنه‌ی ماشین تکیه داده، به آسمون خیره می‌شه، و یا با بقیه صحبت می‌کنه، می‌خواست تمام این‌ها رو ببینه، چون نمی‌دونست چرا، اما اون پسر قلبش رو گرم می‌کرد. کیونگسو می‌خواست شجاع باشه و بگه که احساس می‌کنه اون پسر از خانه و خانواده‌ای که همیشه پدرش درموردش صحبت می‌کنه هم امن‌تر به نظر می‌رسه.

فردا صبح، سو واقعاً هیجان داشت. تقریباً برای اولین بار بود که این‌طور دروغ بزرگی به مادرش می‌گفت، اما خب انجامش داد. اون زن به یه‌سو اعتماد داشت، پس اجازه داد عصر، اون دو نفر بیشتر توی مدرسه بمونن و با هم درس بخونن.

بنابراین، بعد از این‌که مدرسه به پایان رسید، یه‌سو دوباره دست‌های پسر کوچولو رو توی دست‌های خودش گرفت. با هم به سمتِ ایستگاه اتوبوس رفتن، هر چند که قلب کیونگسو خیلی سریع می‌تپید. برخلاف دفعه‌ی قبل، حالا کاملاً مشتاق و خوشحال بود.

کوین رسید. این‌بار با یه ماشینِ سفید رنگ. وقتی کیونگسو رو دید، یه‌کم سر به سرش گذاشت.

یك ساعت گذشت، و حالا اون‌ها دوباره توی ساحل بودن. مثل دفعه‌ی قبل، باز هم اون‌ها یه آتش روشن کرده بودن. یه‌سو به سرعت از دوستش جدا شد، و سراغ یه گروه پسر رفت که خیلی خوشتیپ به نظر می‌رسیدن.

سو کمی نزدیك‌تر رفت، و تلاش کرد اون مرد رو پیدا کنه. خیلی زود پیداش کرد. یه دختر کنارش ایستاده بود و اون‌ها با هم صحبت می‌کردن.

'باید برم پیشش؟' احمقانه‌ست! نمی‌تونست همچین کاری کنه چون محض رضای خدا! ممکن بود اون مرد بهش بگه "این‌جا چه غلطی می‌کنی؟" یا "با من کاری داری؟" و اون‌وقت پسرِ‌ بی‌چاره چی باید می‌گفت؟

کیونگسو آه کشید. احساس ناامیدی می‌کرد. پس جایی نزدیك اون مرد ایستاد. به یه ماشین تکیه داد، و به دریا خیره شد. دریا خروشان بود، و اون رو به یادِ چشم‌های پسرِ الهه‌مانند می‌نداخت.

کیونگسو به اون مرد نگاه کرد، و متوجه شد اون هم بهش خیره شده. قلب کیونگسو به سرعت می‌تپید، و کف دست‌هاش عرق کرده بودن.

سپس از ماشین فاصله گرفت، و به سمت مردِ مورد علاقه‌ی خدا رفت. از این‌که این‌طور شجاع رفتار می‌کرد، جا خورد.

"سلام!"

زیر لب گفت.

"فکر نمی‌کردم هرگز به این‌جا برگردی!"

پسرِ زیبا گفت، در حالی که یك دستش توی جیب شلوار چرمش بود، و در دست دیگه‌ش سیگاری داشت.

"اون روز خیلی ترسیده بودی. حدس می‌زنم این‌جا برات مناسب نباشه."

کیونگسو به لب‌های الهه‌ی فریبنده زل زد. فراموش کرد اون مرد داشت درمورد چی صحبت می‌کرد.

"من دوه کیونگسو ـم! اسم تو چیه؟"

مرد نیشخند زد. سیگارش رو روی زمین انداخت، و با نوك کفش‌ـش اون رو له کرد. پسر احساس کرد اون مرد داره قلب کیونگسو رو اون‌طور بی‌رحمانه زیر پاهاش له می‌کنه. اون فقط خیلی رویایی به نظر می‌رسید، و کیونگسو نزدیك بود گریه‌ش بگیره.

"بكهیون. و باهام مؤدبانه صحبت کن. من خیلی از تو بزرگ‌ترم، بوی!"

بكهیون. بكهیون. بكهیون. قطعاً اون اسم متعلق به خدایان بود.

"از آشنایی با شما خوشحالم، آقای بكهیون!"

بكهیون خندید.

smoke rings Where stories live. Discover now