Dark half

By callmedeesse

45K 7.4K 1.8K

″ تجاوز، کلمه ی عجیبیه. توی فیلم و داستان ها قربانی ها عاشق متجاوزشون میشن. توی واقعیت قربانی رو متهم به گناه... More

مقدمه
part2
part3
part4
part5
part6
part7
part8
part9
Hope࿐

part1

7.1K 879 346
By callmedeesse

″ تجاوز،
کلمه ی عجیبیه.
توی فیلم و داستان ها قربانی ها عاشق متجاوزشون میشن.
توی واقعیت قربانی رو متهم به گناهکار بودن میکنن.
من یکی از اون قربانی ها بودم؛
من پسری بودم که قربانیه تجاوزه! ″

اشکی از گوشه چشمهایش به پایین ریخت، مرد دکتر نگاه زیر چشمی ای به پسرک انداخت و با صدای آرومی زمزمه کرد:

″پسرم میدونم احتمالا مشکل بزرگی داری که دست به همچین کاری زدی... با خودکشی چیزی حل نمیشه!″

با نگرفتن جوابی سری از تاسف تکون داد و اتاق رو ترک کرد.
قطره ای دیگه اشک راه خودش رو به‌ گونه ی سفید رنگ جونگکوک پیدا کرد.
بزاق دهنشو به سختی قورت داد و چشم هاشو بی حس بست تا برای لحظاتی کوتاه به نفس حبس شده اش اجازه ی آزاد شدن بده.

″چه غلطی کردی پسره ی نجس؟″

کمتر از یک لحظه کافی بود تا جونگکوک به عمق فاجعه پی ببره و به یاد بیاره چرا خودکشی رو تنها راه پیش روش دیده.
بهت زده چشمهاشو دوباره باز کرد و با ترس عظیمی که در کمتر از یک لحظه به تمام روحش هجوم آورده بود روی تخت نشست و به پدر عصبیش که با اخم ها و چهره ای جمع شده بهش چشم دوخته بود زل زد.

مرد اخم هاشو پر رنگ تر کرد و با چهره ای پر از آشفتگی و سرخ با صدای لرزون از خشم به پسر آسیب دیده اش گفت:

″به زندگیمون گند زدی. این چه آبروریزی ای بود که برامون درست کردی؟ میکشمت! فقط کافیه از اینجا پامونو بذاریم بیرون خودم میکشمت″

بی اهمیت به جسم لرزون جونگکوک کلمات رو کنار هم میچید و به پسری که پر بود از احساس طرد شدگی و ترس نسبت میداد.
جونگکوک با نفس های تند و پشت سر هم و لب های خشک شده لبهاشو باز کرد تا نفسی بگیره و بتونه از روی غریزه برای بقای بشر اکسیژن رو تنفس کنه اما به محض باز کردن لبهاش چشمهاش سیاهی رفت و بدنش لرزش غیرعادی ای گرفت.

پدر خشمگین با دیدن بدن بی جون جونگکوک که روی تخت افتاد و شروع کرد به لرزیدن قدمی از ترس و بهت عقب گذاشت و قبل از اینکه قطره ای اشک از چشمهاش بچکه از درد و خشم صدای دادش که پرستار رو صدا میزد تمام بیمارستان رو گرفت.

.

خورشید طلوع کرده بود و نورهای سوزنده اش بع صورت و چشم های بسته پسر آسیب دیده و نا امید میتابید.
قبل از اینکه جونگکوک بتونه چشمهاشو باز کنه در با صدای بلندی باز شد و جسم ظریف و کوچیک تهیونگ توی لباس مدرسه در حالی که یه پرستار پشت سرش با خشم باهاش بحث میکرد توی چهارچوب در پدیدار شد.

تهیونگ با دیدن جسم ورزیده و عضله ای جونگکوک که حالا به قدری لاغر شده بود که انگار روی شعله های آتش تماما سوخته و مذاب شده بود، کنترل احساسشو از دست داد و با اشک های که صورتش رو خیس کرده بود نالید:

″جونگکوک... چیکار کردی؟ چرا اینکارو باهامون کردی؟″

چشم های جونگکوک حالا باز بود و با بی حسی زل زده بود به تهیونگ؛
اما فکرش زمان دیگه ای در حال چرخیدن بود.
زمانی که به تهیونگ قول داده بود همیشه مواظبش میمونه و نمیذاره کسی بهش آسیب بزنه.
اما حالا چی؟
اون حتی نتونسته بود از خودش دفاع کنه...!
قطعا مقصر بود که مقاومت بیشتری نکرده بود.

تهیونگ دلگیر از خبر خودکشی ناموفق جونگکوک بی توجه به پرستاری که هنوز ناراضی بهش زل زده بود قدمی جلو گذاشت و برای گرفتن توجه جونگکوک‌ نالید:

″جونگکوک. تو حالت خوبه؟″

جونگکوک‌ بدون اینکه کنترلی روی احساساتش داشته باشه در جواب سوال تهیونگ اشک هاش جاری شد و جوری که انگار ساعتها منتظر همون پرسش دو کلمه ای بوده با صدای بلندی هق هق هاش رو آزاد کرد.

اون روز حتی خورشید هم برای ندیدن غم جونگکوک‌پنهان شد و ابرهای بارونی تمام آسمان رو گرفت.
پرستار تمام مدت خیره به گریه های پسر جوان با دلسوزی گوشه ایستاده بود اما تهیونگ نه اقدامی برای به آغوش کشیدن جونگکوک کرد و نه دلسوزی کرد.
شاید همون جا و همون لحظه بود که تهیونگ فهمید همه چیز عوض شده؛
جونگکوکی که رو به روش با صدای بلند گریه میکرد خالی از امید به زندگی و عشق بود.

.

مرد نگاهی به پسرش که روی ویلچر نشسته بود و به نقطه نامعلومی زل زده بود، انداخت و بزاق دردناکشو قورت داد و با صدایی که تمام بیچارگی جهان رو به آغوش کشیده بود گفت:

″این اتفاق تمام آبرویی که سالها ساختم رو از بین برده اما انقدر ضعیف نباش و باهاش کنار بیا... به هر حال مقصر خودت بودی که نتونستی حتی مثل یه مرد از خودت دفاع کنی″

مرد سینه اش پر بود از درد و با کلماتی که بار سنگینی داشت درد رو از سینه اش بیرون مینداخت؛
بیخبر از اینکه کسی که تمام درد ها رو به دوش کشیده بود جونگکوکی بود که حس نجاست تمام تنش رو به آغوش کشیده بود و هر لحظه به فکر این بود که خودشو نابود کنه تا زمین جسم نجسشو لمس نکنه.

جئون بزرگ بالاخره نفسش رو بیرون داد و با لحنی عاری از ملایمت ادامه داد:

″برات نوبت روانپزشک گرفتم. بهتره زودتر تن لشت رو جمع کنی و اداهات رو تموم کنی″

جونگکوک خسته و ناامید دستهاشو به چرخ ویلچرش رسوند و با فاصله گرفتن از پدرش راهی اتاق کوچیکش شد.
هر لحظه همه چیز توی بهت فرو میرفت و ثانیه ها می ایستادن و ثانیه ی بعد دوباره تمام اتفاقات ناگوار هفته ی گذشته براش یادآوری میشد.

قبل از اینکه بتونه بدن آسیب دیده و کبود از کتک های پدرش رو به تخت برسونه پاهای بی جونش با نداشتن تحمل وزنِ بدنش، به زمین زدش و برای بار چندم توی اون هفته غمگین اشک هاش جاری شد و همین تلنگر کوچیک باعث شد صدای هق هقش بلند شه.

قطعا هیچکس نمیتونست جونگکوک رو درک کنه.
نه پدرش که متهمش کرده بود به نجس بودن و نه تهیونگ که با چشم های پر از ترحم نگاهش میکرد؛
هیچکس توی دنیا نمیتونست دردی که جونگکوک داشت تحمل میکرد رو درک کنه.

اون شب بارونی و سرد با صدای هق هق های جونگکوک داشت خورشیدش رو به طلوع میرسوند.
و چیزی که جونگکوک هیچوقت متوجه نشد این بود که پدرش پشت در اتاق پا به پای جونگکوک اشک ریخت و برای پسر آسیب دیده اش اندوه رو توی دلش جمع کرد.

شاید اگر جئون بزرگ میفهمید جونگکوک نیاز به اشک و ترحم نداشت و تنها نیازش محبت بود، داستان زندگیشون عوض میشد.

.

تهیونگ لبخندی روی لبش نشوند و به پدر جونگکوک که شکسته تر از همیشه بنظر میومد چشم دوخت.
مرد مسن که از دیدن تهیونگ کمی دلخوش شده بود با صدای آرومی گفت:

″ممنون که اینجا اومدی. تو واقعا دوست خوبی برای جونگکوک هستی!″

تهیونگ لبهاشو بهم فشرد و معذب تشکری کرد و با جلو‌ اومدن جونگکوک‌ این بار بدون ویلچر لبخندی زد و دستی برای پسر آسیب دیده تکون داد.
پدر جونگکوک اینبار بدون خداحافظی و لبخند چند دقیقه قبلش داخل خونه رفت و در رو پشت سرش کوبید.
تهیونگ از دیدن این حرکت با تعجب قدمی عقب گذاشت اما برای برگردوند لبخند روی لب های خشک جونگکوک‌ گفت:

″پدرت میگه من یه دوست خوبم! امیدوارم هر چه زودتر بفهمه بیشتر از یه دوست خوب، یه دوست پسر خوبم!″

جونگکوک واکنشی نشون نمیداد و فقط قدم های کوتاه و نامرتبی برمیداشت تا هر چه زودتر به ایستگاه مترو برسن.
تهیونگ میتونست به راحتی بی میلی جونگکوک به حرف زدن و واکنش دادن رو بفهمه؛
اون بهتر از هر کسی جونگکوک رو میشناخت...!

اما بار دیگه تلاش کرد:

″بنظر تو امروز هوا...″

با دیدن برق نگاه جونگکوک‌ و مرطوب شدن چشمهاش با بهت ادامه حرفشو خورد.
تهیونگ یه احمق نبود!
میفهمید معشوقه اش به هیچ وجه حال خوبی نداره؛
جونگکوک کسی نبود که به چشمهاش اجازه ی خیس شدن بده.
اون سراسر پر بود از امید و همیشه از روزی حرف میزد که بالاخره به قدری همه چیز خوب میشه که میتونن توی عموم عشقشون رو نشون بدن؛
و حالا...
حالا جونگکوک‌ خالی بود از امید!
چیزی که تهیونگ اون روز نفهمید این بود که بشر بدون امید حتی معنای زندگی کردن رو نمیفهمه.

.

با دیدن جسم جونگکوک که از اتاق مشاوره خارج شد لبخند پر رنگی روی لبهاش شکل گرفت و بی توجه به منشی به سمتش راه افتاد.
جونگکوک با دیدن تهیونگ برای اولین بار بعد از چندهفته لبخند کوچیکی زد که تهیونگ بیشتر از هر وقت دیگه ای تعجب کرد.
اما جونگکوک بی توجه به تعجب تهیونگ با صدای آرومی برخلاف صدای پر انرژی همیشگیش گفت:

″هوا ابریه! ممکنه بارون بباره... دوست داری تو بارون قدم بزنیم؟″

تهیونگ سری به علامت مثبت تکون و با گرفتن بازوی جونگکوک زیر نگاه خیره منشی به سمت راه خروج مطب به راه افتادن.
تنها چیزی که تهیونگ میخواست جونگکوک همیشگی بود!
اما چیزی که نمیفهمید این بود که آدم ها بعد از بزرگترین ضربه های زندگیشون به خود قبلیشون بر نمیگردن؛
شاید برای همین بود که اون روز نتونست قطره ی اشک جونگکوک که توی بارون سرازیر شد رو ببینه و فقط به صدای خنده لرزونش گوش سپرده بود.

-

One morning, I opened my eyes
And wished I was dead
یک روز صبح، چشمام رو باز کردم و آرزو کردم که ای کاش مرده بودم.
[RM - Always]

Continue Reading

You'll Also Like

593 78 8
[در حال اپ] به رنگ خون... ♡ _نه تهیونگی تو... تو اشتباه متوجه شدی.... باور کن من... من کاری نمیکردم من بهت خیانت نمیکنم بزار بزار بهت توضیح بدم تهیو...
28.3K 3.2K 20
༆ 🕯 • فیک || Hallucination • نویسنده || LeeTelma • وضعیت || Full • کاپل || Vkook • ژانر || انگست، درام، روانشناسی، بی دی اس ام. -یه بار با دوست داشت...
123K 16.3K 21
«کامل شده» «فیکشن ترجمه ای» «همه فکر می‌کردند جونگکوک به دلیل داشتن سیکس پک و دیک بزرگ یک تاپه» و در آخر مشخص شد اون کسیه که به فاک میره ؛) VKOOK A...
147K 21.1K 35
When A Star Disappears وقتی ستاره ای ناپدید میشود (فصل دوم) -تمام شده- قسمتی از فیک: - میدونی اولین بوسه ی دنیا چطوری شکل گرفت؟ جونگکوک نگاه خمار...