Numb (Z.M,L.S)

By hanalinson

2.6K 469 1.4K

- جنون ما آینه گذشته‌ی ماست؛ همه‌ ما ناخواسته ساعت ها جلوش وایمیستیم و به خودمون و گذشتمون نگاه میکنیم. + مزخ... More

Cast
2_دومین قدم اشتباه: آشنایی
3_سومین قدم اشتباه: با زین از تنهایی در بیام!
4_چهارمین قدم اشتباه: هری و ساشا هم بیان!
5_پنجمین قدم اشتباه: پیرسینگ
6_ششمین قدم اشتباه: تتوی جدید
7_هفتمین قدم اشتباه: جدایی
8_هشتمین قدم اشتباه: احساس
9_نهمین قدم اشتباه: گلوله
10_دهمین قدم اشتباه: طیف عشق
11_یازدهمین قدم اشتباه: حرف سایه ها
12_دوازدهمین قدم اشتباه: نقطه های جدید
13_سیزدهمین قدم اشتباه: عمارت
دلم براتون تنگ شده

1_اولین قدم اشتباه: جنون

267 45 178
By hanalinson

با بی حسیِ تمام به کنارش نگاه کرد، فقط یه نگاه کافی بود تا ذهن همو بخونن، به هر حال اونا از بچگی با هم بودن.

حیوونای کوچولویی که با هم برای دست آموز شدن تعلیم میدیدن، درسته اونا حیوونای دست آموز شیطان بودن ولی خب...

حالا شیطانشونو کشتن و خودشون جاش حکومت میکنن و حیوونای دست اموزشونو انتخاب میکنن، همه که قرار نیست گذشته تلخشون اونا رو تبدیل به ابرقهرمان کنه تا بقیه رو از همچین وضعیتی نجات بدن.

شعار بعضیام اینه:
اگه من این سختی رو کشیدم پس همه لایقشن!

لویی: جمعش کن.

پسر مو بلند با چشمایی که برق میزد به جسد تیکه تیکه ی شاهکار خودش نگاه کرد، اون فقط بیش از حد شاهکارشو تحسین میکرد!

دختری که به زیبایی به تخته بسته شده بود، دستاش به صورت صلیب با میخ های زیبا تزئین شده و به تخته ای کوبیده شده بود؛ و چاقو خطوط دورانی و زیبایی رو در تمام بدنش نقاشی کرده بود.
پاهاشو جوری میخ کرده بود که بالای پای چپش یکم روی پای راست خم شده باشه و قسمته خصوصیشو پوشونده باشه و سینه هاش کاملا بریده شده بودن و جاشو دایره وار بخیه زده بود.
چشماش از کاسه در اومده بودن و توی دوتا دستاش قرار گرفته بودند و دهنش دوخته شده بود.

موهای بلوند و زیباش که هری با دقت اونا رو صاف کرده بود روی شونه هاش ریختن.

هری: میتونم بزارمش توی کلکسیونم؟

لویی بدون اینکه نگاهی به زین بندازه جوابشو به زبون اورد، خب هری هنوز توی تنبیه زین بود و اجازه نداشت به کلکسیونش چیزی اضافه کنه.

لویی: نه.

هری لب پایینش رو بیرون داد و دراماتیک اشکای خیالیشو پاک کرد و آروم خندید، با عشوه سمت زین رفت و روی پاهاش نشست.
هری: آخه چرا زدی، من اونو دوست دا-

حرف هری با به شدت پرت شدنش روی زمین نصفه موند،
ناله بلندی کرد و از درد یکمی جمع شد.

لویی که هری رو پرت کرده بود، سمتش رفتو یکی از پاهاشو روی قفسه سینه هری فشار داد و نذاشت بلند بشه، هری نیشخند زد و به قیافه عصبی لویی نگاه کرد، در همین حین زبونشو هم روی لب پایینش کشید.

بی توجه به فشار پای لویی روی ساعدش بلند شد و نوک انگشتاشو روی کفش لویی کشید و همونجور که به چشمای لویی زل زده بود خاک کفششو با دست تمیز کرد.

هری: کامان لو.
لو: جنده بازیاتو-
زین: تمومش کن لویی.

زین همونجور که با بی حسی از کنار اون دو تا رد میشد گفت و سمت زیر زمین تاریک متافن عمارت رفت.

زین: کارای واجب تری از دعوای احمقانه شما دوتا هست.

از عشق بین لویی و هری زیاد سر در نمیورد؛ اون دو تا فقط از صبح تا شب مثل سگ و گربه در حال پاچه گرفتن و زجر دادن همدیگه بودن.

در حالی که زین توی بدترین شرایط و گذشته دردناکش تونست بدون هیچ خشونتی با اون چشمای قهوه ای زندگی کنه.

لویی و هری طبق عادت پشت سرش راه افتادن.
افراد باند با دیدنشون وایمیستادن و تعظیم می کردن و تا وقتی اونا ازشون پنج قدم دور بشن توی همون حالت میموندن.

با ورود به یکی از راهرو های زیرزمین لویی چشماشو چرخوند و هری کنجکاوانه همراه با لویی و زین به خنده های جنون وار و صدای جیغ بلندی که از اتاق اخر راهرو میومد گوش دادن.

زین با شدت در اتاقو باز کرد و ویلیام و نایل که سر تا پاشون خونی بود و همچنان در حال شکنجه کردن اون دختر بودن، با چشمایی که برق میزدن و لبخندی که میتونست کابوس هر بچه و بزرگسالی باشه بهشون نگاه کردن.

لویی: اعتراف کرد؟
نایل: یسسسس!

هری با ذوق پاشو روی خونای روی زمین گذاشت و شبیه بچه هایی که با دیدن چاله های آب توش میپرن، از روی خونا گذشت و سمت دختر رفت.

هری:هی گایزززز، اووه راستی نایل مرسی که سره پستم وایستادی.

نایل: دفعه بعدی خودت کسی ای که اینجا بسته میشه پس انقدر از زیر پستات در نرو.

هری: گند اخلاقه سگ.

ویلیام: کیفت کوکه...

هری: نچ، زدی نمیزاره چشمای آبی جسد جدید رو به کلکسیونم اضافه کنم و لویی هم باهاش هم عقیدست.

لویی چشماشو چرخوند و از پشت هری رو توی بغلش کشید.

لویی: بیب همینجوریشم تمام دیوارای اتاق مخصوصمون از اون چشما پر شدن، در ضمن انقدر روی حرف زین حرف نزن، زبونتو به باد میدی و من نمی خوام خودم زبونتو ببرم وقتی کارایی های خیلی خوبی برام داره.

هری: همچی برای تو.

ویلیام: چرا چشمای نایلم در نیاریم؟!

ویلیام با همون صورت وحشتناکش گفت و سمت نایل قدم برداشت که با کشیده شدن زنجیر دور گردنش چشماش درشت شد.

زین:بشین سرجات امروز همتون هار شدین.

لویی: زیاد خون بو کردن...

زین: سگای هارِ کوچولو.

ایندفعه زین با یه نیشخند کوچیک گفت و آروم سر ویلیام و فشار داد تا جلوش زانو بزنه و همین اتفاقم افتاد.

هری: زدی میشه سگ بخریم؟

نایل: اون همه سگ تو حیاط چغندرن؟

هری: اونا خیلی وحشی و گندن، خب آدم خایه میکنه نزدیکشون بره دیگه.

نایل: صد بار بهت گفتم با من برو پیششون تا کاریت نداشته باشن.

لویی: بیا این حقیقتو فراموش نکنیم که تو از اونا یه عمر جاویدان انتظار داری هزا.

هری: خب که چی؟

لویی: من حوصله زار زدنتو وقتی که سگه مرد ندارم.
هری اخماشو تو هم کشید.

هری:اصلا کی از تو خوا... ولم کنننننننن.

لویی هری رو که تو بغلش دست و پا میزد و سعی میکرد از فشاری که داره به دیکش میده خودشو خلاص کنه نگاه کرد و نیشخندی به پسر کوچولوی تنهاش زد.

لویی: داشتی میگفتی.

هری: گوه خوردم بسه تروخدا.. درد داره لویی لطفا.

زین چشماشو چرخوند و یه نگاه به قیافه مشتاق ویلیام که داشت درد کشیدن هری رو میدید انداخت.

زین: گمشین وضعیتتونو درست کنین.

همه سرشونو تکون دادنو سریع سمت اتاقاشون راه افتادن.

قبل از اینکه ویلیام بتونه از اتاق خارج بشه محکم زنجیر و نگه داشت و ویلیامم وقتی کشیده شدن زنجیر و دور گردنش احساس کرد اخم کرد و همونجور پشت به زین وایستاد و سرش و پایین انداخت تا قیافه عصبیش معلوم نباشه.

زین: تازگیا زیادی هار شدی، جنسن ویلیام پین!

لحن بی حس زین بدن هرکسی رو میلرزوند و البته که ویلیامم مستثنی نبود.

ویلیام: تو که دوست داری اطرافیانت هار و روانی باشن.

زین: درسته پین ولی حتی هارترینتون هم نمیتونه به من کوچیک ترین بی احترامی بکنه.

ویلیام: درسته چون تو شاید حتی باهوش تر از لویی باشی و حتی روانی تر از هری هم هستی و متاسفانه کسی هم به اندازه من و لویی رفتارای جنون وارتو ندیده.

ویلیام با حس چاقویی که نوک تیزش توی پوستش فرو میرفت و داشت چیزی می نوشت هیسی از بین لباش خارج شد و دستاشو مشت کرد.

زین: درسته ویل و دقیقا به همین دلیل تو و لویی حتی یک ثانیه هم نمیتونین بر علیه من باشین، شما دوتا بیش از حد میدونین.

ویلیام: درسته، من حتی به فاکتم دادم.

وقتی چاقو با شدت بیشتر از قبل این دفعه توی پاش فرو رفت ناخواسته خم شد و زین با یه حرکت توی همون حالت نگهش داشت.

حالا ویلیام زانو زده روی زمین جلوی زین بود؛ زین با سرگرمی چشماشو با پارچه ی سیاهی بست.

زین: میدونی ویلیام، من متخصص رام کردن حیوونام...

حالا صدای فریاد های ویلیام بود که تمام زیرزمینو گرفته بود؛ و از طرفی هم بیرونِ زیرزمین، هری باز هم جنونای عجیب غربیش داشتن شروع میشدن

هری با ترس و ناراحتی به زیرزمین نگاه کرد.

هری: لو خواهش میکنم زین میکشتش...

هری با بغض گفت و به صورت ناراحت و کلافه لویی و نایل نگاهی انداخت.

لویی: هری زین هیچوقت ویلیامو نمیکشه.

هری: ولی داره شکنجش میکنه!

لویی:خدایا هری تو خودت-

هری:من چی؟

با لحن هری که بغضش بیشتر شده بود، لویی و نایل چند لحظه نگران به هم نگاه کردن.

در واقع حالتای روانی هری هرکسی رو میترسوند ولی لویی... خب اون خودش کسی بود که هری رو به این درجه از جنون رسوند.

درسته شاید الان لویی از همه عادی تر بود، ولی برای یه آدم معمولی یه روانی به حساب میاد، پس قطعا عشقش باید روانی تر از خودش باشه تا بتونه تحملش کنه!

لویی طوری که انگار داره با یه بچه کوچولو حرف میزنه بغلش کرد و زمزمه کرد:

-نه بیبی تو بهترین پسری هستی که دیدم.

هری دستاشو دور گردن لویی انداخت بهش چسبید.

هری: زین خیلی بیرحمه که داره ویلیامو میزنه.

لویی: آره هری زدن آدما کار بدیه.

دنیس با کنجکاوی به لویی و هری که از کنارش رد شدن نگاهی انداخت و کنار نایل وایستاد.

دنیس: باز هری بچه شده؟

نایل: اوهوم.
دنیس:اون-
نایل: صدای داد ویلیامه.

کیتی: اووه لابد باز ددیشو اذیت کرد.

نایل لبخندی زد و کیتی رو که از پشت بهشون نزدیک میشد، بغل کرد و لباشو بوسید، عشق خودشم کم روانی نبود. ( :/ )

نایل: هی لاو.
کیتی: واقعا بچه شدن هری عجیبه!

دنیس: درسته؛ دقیقا بر میگرده به زمانه دبیرستانش با لویی و همونقدر معصوم میشه، تازه تمام حافظش از بعد دبیرستان پاک میشه، جوری انگار هیچوقت توی این راه نیومده.

نایل: عاره؛ تمام جنونای هری بخاطر لویی عه.

کیتی: و جالبه با اینکه وقتی جنونش کنار میره و همچی رو یادش میاد بازم لویی رو دوست داره.

دنیس: اگه گذشته هری و لویی رو نمیدونستم میگفتم هری فقط یه روانیِ مازوخیسم عه که بخاطر شهوت با لویی مونده، ولی اون واقعا عاشقشه.

کیتی: اوهوم.

از طرفِ دیگه لویی که حرفای اونا رو شنیده بود دوباره پیش هری توی اتاق برگشت و به هری که خوابیده بود نگاه کرد.
به لبه تخت تکیه داد و سرشو محکم توی دستاش گرفت و اشکاش روی صورتش ریختن.

اون و هری توی دبیرستان با هم آشنا شدن؛ لویی و زین از قبل تو خلاف بودن و از همون موقع قاتل هم بودن.

یادشه هری به قدری کیوت و خجالتی بود که هروقت لویی رو میدید قرمز میشد و سعی می کرد ازش فرار کنه، ولی لویی بالاخره یه روز گیرش انداخت و هر دو بهم اعتراف کردن.

قسمت خنده دار ماجرا این بود که هری حتی تا سه ماه بعد از قرار گذاشتنشون از زیر سکس فرار میکرد و بعد اولین رابطشون به حدی خجالت زده بود که تا یه هفته از لویی فاصله میگرفت.

همیشه از زین میترسید و زین هم یکی از تفریحاتش اذیت کردن هری بود چون به نظرش ترسیدن هری کیوت و خنده دار بود!

تقریبا دو سال گذشت تا اینکه هری فهمید شغل واقعی لویی و زین چیه. اون موقع ها نایل و هری دوست صمیمی بودن ولی حتی تو دوران دبیرستانم تقریبا همه میدونستن نایل سادیسمه.

فقط کافی بود یکی به هری بد نگاه کنه تا نایل ببرتش لب گور!

هری بعد از فهمیدن داستان لویی از خونه مشترکشون میزنه بیرون و وقتی برمیگرده میبینه چند تا از دشمنای لویی می خوان بکشنش؛ و اون تو یه خونه پر از جنازه بود درحالی یکی داشت لویی رو میکشت!

اون فقط نفهمید چجوری با چاقو بالا سر اون پسر ایستاده بود و همونجور که جنون وار میخندید ضربه های‌ چاقوشو توی بدن اون پسر فرو میکرد!

بعد از نیم ساعت که لویی با بهت به هری زل زده بود، خنده های هری جاشو به بی حسی داد.

بعد از چند دقیقه کاملا بی حس زل زدن به جسد، جوری که انگار به کل حافظه اون چند ساعت از ذهنش پاک شده باشه سمت لویی دویید و مثل بچه ها شروع به گریه کرد و مدام ازش میپرسید چه بلایی سر اون پسر اومده!

دومین جنونِ وحشتناک هری رو وقتی دید که خیلی وقت بود هری رو به عمارت آورده بود و هری حالتای شدید یه آدم افسرده رو داشت.

یه روز اومد زیرزمین و لویی و نایلو در حالِ شکنجه یه نفر دید و از وحشت شروع به لرزیدن کرد.

اون لحظه فرار کرد و نایل و لویی نتونستن پیداش کنن و وقتی با زین سمت دوربینا رفتن، دیدن که هری داشت بدن اون پسرو که تیکه تیکه شده بود به هم میدوخت و با لبخند یه شعر بچگونه رو زمزمه میکرد.

یادشه هری بخاطر سختگیری های خودش و زین که فقط می خواستن ازش محافظت کنن هیچ دوستی نداشت و بعد از دومین جنونش تنها دوستاش شدن جسدای زیرزمین.

تا اینکه یه روز بدون اینکه به لویی چیزی بگه از زین خواهش کرد یه اتاق داشته باشه که فقط خودشو زین از اون اتاق خبر داشته باشن؛ زینم که با تمام سنگدلیش نگرانه عشقِ برادرش بود، قبول کرد و یه اتاقو دراختیار هری گذاشت.

اوایلش که دید هری داره سایزای خاصی از تخته چوب ها رو روی دیوار روبه روی در میچسبونه و دوتا دیوارای کناری رو تا بالا قفسه های چوبی زده، فکر کرد شاید هری می خواد گیاه نگه داره یا کتابخونه بزنه و شایدم یه جایی برای نقاشی درست کرده باشه!

ولی همه چی تغییر کرد وقتی هری میخ های مخصوصی که گردی تهش انداره یه بند انگشت بود و طرح های قشنگی داشت و درست کرد و یکی از اون قفسه های روی دیوار رو پر از بدلیجات های مختلف کرد.

جسد هارو به اون اتاق برد؛ شروع کرد با پیرسینگ زدن توی بیشتر نقاط بدنشون و دوختن نخای رنگی و تتو زدن روی پوستشون با چاقو اونا رو تزئین کرد.

و در اخر چشمای اونایی که رنگشون آبی بود رو توی شیشه ریخت و روی دیوار رو به روی بدلیجات گذاشت!اون دمای اتاقو به حدی سرد نگه داشت که جسدا به راحتی فاسد نشن و بوی گند‌شون در نیاد.

هری: لو؟ چیشده؟!

لویی سریع سرشو بلند کرد و به هری که کنجکاو و نگران بهش نگاه می کرد خیره شد.

لعنتی فرستاد و خودشو جمع و جور کرد،فهمید هری هنوزم چیزی یادش نمیاد پس سریع اشکاشو پاک کرد و دوباره هری رو بغل کرد.

لویی: هیچی الهه خوشگلم، من فقط، ام...
هری: یاد جوانا و مایک افتادی؟
لویی: آره بیبی آره.

خب هری توی جنونش دروغ بزرگ لویی درباره مرگ جوانا و مایک توی تصادف رو یادش نمیومد وگرنه هردفعه اینو نمیگفت.

به هر حال بابای لویی به حدی روانی بود که جوانا و لویی رو هر روز شکنجه میداد، و آخرش جوانا هم که دچار جنون شده بود، درست جلوی چشمای لویی اول با چاقو مایک رو کشت و بعدشم چاقو رو توی قلب خودش فرو کرد‌؛ به همین زیبایی!

جلوی چشمه لوییه سه ساله که فقط اومده بود بگه دوست صمیمی چهار سالش و مادرش اومدن خونشون.

_________________________________________

زین اشکای ویلیام رو پاک کرد و چشماشو بوسید.

ویلیام هنوزم بی هدف متاسفم و ببخشید و زمزمه میکرد و بدنش به شدت میلرزید.

زین: هیششش پسر حالت خوبه، نترس حواسم هست.

در واقع درک زین از حالت خوبه با بقیه کاملا فرق داشت!

چون از پنج ساعت پیش که داشت ویلیامو شکنجه میداد کاری کرد یسری از استخوناش در بره و دوباره جا انداختشون، شلاق و آب نمک، تتو با چاقو و شُک، چیزایی بود که برای رام کردن ویلیام استفاده کرده بود؛ و همه اینا تفاوت درک زین از کلمات نسبت به بقیه رو ثابت میکرد.

ویلیام: ا.. از بچ.. بچگی هم ی.. یه شیطان ب.. بودی..

ویلیام بریده بریده و به سختی زمزمه کرد؛ زین هم فقط آروم خندید و پیشونی ویلیامو طولانی بوسید.

زین: هیششش گذشته و انتقاماش تموم شدن، عشق ما داریم مرحله جدیدی از زندگیمونو میگذرونیم.

ویلیام: ت.. تو هیچ.. وقت اونو یادت نم.. نمیره!

زین سرشو نزدیک به گوش ویلیام برد و با لحن دارکی زمزمه کرد.

زین: درسته بیبی. من هیچوقت اون فرشته کوچولویی که شما ها تبدیل به یه شیطان کردینش رو فراموش نمیکنم.

زین از ویلیام فاصله گرفت؛ گوشیشو برداشت و شماره دنیس رو گرفت.

دنیس: بله؟

زین: ساشا رو بیار زیرزمین پیش من و ویلیام.

دنیس وقتی صدای بوقِ گوشی رو شنید و فهمید زین طبق معمول بدون اینکه منتظر جواب باشه قطع کرده، چشماشو چرخوند.

دنیس: اصلا شاید ساشا مرده باشه، الان که اینجوری قطع کردی اگه مرده بود هم من باید زندش میکردم.

همونجور که غرغر میکرد سمت اتاقش رفت و نزدیک قفسه گوشه اتاقش شد و درشو باز کرد.

دنیس:خب آآ.. بیا بیرون، باید ویلیامو درمان کنی.

ساشا بدون هیچ حرفی به سختی بلند شد، چشماش از گریه کاملا قرمز بودن و معلوم بود هنوزم اگه‌ چاره داشت میز زیر گریه.

ساشا: وسیله هامو بده.

دنیس چشماشو چرخوند و سمت کمد رفت و کیف مخصوص ساشا رو دراورد، و ساشا هم سریع از دست دنیس کشیدتش و از اتاق زد بیرون.

ساشا یک سال پیش فقط‌ پسر جذابی رو میدید که هر روز غروب میاد تو کافش، ازش یه قهوه تلخ می خواد، همیشه ازش میخواد تا خونش برسونتش و خب درست بعد یه ماه اون دوتا کاملا عاشق هم بودن!

ولی همچی از وقتی که زین گفت باید عمارتشون رو عوض کنن و دنیسم ساشا رو دزدید و با خودش به زور برد و ساشا شغلشو فهمید تغییر کرد.

رفتارای دنیس هم که دیگه کم کم داشتن سادیسم بودنشو نشون میدادن تغییر کرد، و دیگه تنها کارشون ‌شد دعوا و کتک خوردن ساشا!

دنیس که میدونست اگه ساشا تنها بره پیش زین و ویلیام، زین سرشو از تنش جدا میکنه که چرا ساشا رو تنها تو عمارت ول کرده، سریع سمت ساشا رفت و کنارش شروع کرد راه رفتن.

دنیس: نمیفهمم چرا فقط می خوای بری روی اعصابم.

ساشا: من نمیرم روی اعصابت فقط هیچ علاقه ای بهت ندارم.

دنیس: تو میدونی من از دروغ متنفرم.

ساشا: خب که چی؟

ساشا سریع در اتاقو باز کرد و با دیدن وضعیت ویلیام چشماش درشت شد!

زین: تا سه ساعت دیگه وقت داری بهترش کنی.

ساشا فقط بهت زده به زینی که حالا داشت با دنیس از اتاق بیرون‌ میرفت نگاه کرد، وقتی دنیس با چشم غره بهش بیرون رفت و فهمید کمکی از طرفش قرار نیست بیاد آه از نهادش بلند شد.

ساشا: من بلد نیستم معجزه کنم!

__________________________________

..... بله قسمتای شادم داره

منتها چون هنوز لیام جفت پا نیومده وسط فف شروع نشده.

پس فعلا از ابهت داستان لذت ببرین که داشمون بیاد ابهت میکنه تو ماتحتش در میاره میندازه سطل آشغال

البته اصلا نگران نباشین، من اینجام که اون ابهت رو بعدا پیدا کنم و دوباره برگردونم=)

چشمک بزن ستاره
انگشت شدی دوباره😂
ووت یادتون نرهههه!

Continue Reading

You'll Also Like

90K 11.1K 31
"احمق تو پسرعمه منی!" "ولی هیچ پسردایی ای زبونشو تو حلق پسرعمه‌ش فرو نمی‌کنه، هیچ پسردایی لعنتی ای نمی‌تونه تو همون حرکت اول نقطه فاکینگ لذت پسرعمه‌ش...
119K 20K 57
کاپل: کوکمین . . . . ژانر : عاشقانه ، مثبت هجده ، امپرگ ، امگاورس ، درام ، خانوادگی ( اس*مات مثبت ???? داره ) #kookmin: #1 #jimin: #4 # امگاورس: #۱۰...
102K 12.2K 47
تهیونگ، گربه کوچولوی داستان، با خودش فکر می‌کرد که روز های خوشش تموم شدند و در های خوشحالی تک به تک به روش بسته شدند. اما دقیقاً وقتی که فکر می‌کرد "...
56.4K 12.4K 39
بگذار زمان و جهان متوقف شوند، عشق جوانه زده بود. عشق میان خاک، گل و خون ریشه دوانده بود. حال هر چه میخواهی برسرش اسلحه نگه دار. همراه بلوندی و فرما...