FORGET

By zaymooo

4.7K 1.2K 1.4K

به راستی فراموشی چیست... گرفتن یک انسان از خاطرات یا متلاشی کردن لحظات تعفن آمیز و درد منشانه در حیات همان ان... More

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
24
25
27
28
29
30

26

83 28 15
By zaymooo

Song: walking in the wind by onedirection

بی هیچ پلک زدنی توی چشم های زین خیره شد و با پوزخند کمرنگی چال روی گونه اش رو به نمایش گذاشت: اما کلاغ این باغ...من بودم!

زین ابتدا متوجه منظور هری نشد برای همین ناخودآگاه گردنش رو کمی جلو کشید و به کمک زبونش لبشو تر کرد.

زین : ها؟!

وقتی این واکنش اولین چیزی بود که بروز داد هری ثانیه های کشداری میشد که عین مجسمه سر جاش خشک شده بود و تکون نمیخورد و رگ های برجسته شده ی گردنش زیر یقه اسکی تیره رنگش به خوبی پنهان شده بود...

زین با سوال بعدیش باعث شد هری شبیه فرد صاعقه زده ای جا بخوره : هری چرا یهو ساکت میشی؟ گفتم خب؟ بقیش؟ منظورت از کلاغ باغ چیه؟

هری با چشم هایی که در کسری از ثانیه ،منشوری چند رنگ از خشم ، تعجب ، درد ، ترس رو به نمایش میگذاشت دستشو به گلوش کشید و به سرفه افتاد.سرشو رو به گودالی که حالا پر شده بود خم کرد و چند تا سرفه ی محکم کرد...

زین خواست بلند شه بره کنارش بشینه و چندبار به کمرش بزنه اما قبلش ترسیده پرسید : هری همه چیز مرتبه...؟!!

و هری در اوج ناتوانی و درد یه دستش رو بالا اورد و به علامت جلو نیا و سرجات بمون به زین نشون داد...

وقتی نفسش برگشت موهاشو از جلوی صورتش کنار زد  ، به محض اینکه دهان باز کرد از زین چیزی بپرسه خواست دست راستش رو بالا بیاره درد شدیدی اونو از هدفش دور نگه داشت.با فریادی اخ کشید و کف دست چپش رو به سمت بازوی زخمی دست راستش برد... با حیرت از دردی که توی اون ناحیه پیچیده بود به زین نگاه کرد و دهانش ناخواسته از درد باز مونده بود.

هری : دستم، دستم...

شبیه به ماهی بیرون از اب مونده که سینه اش سنگینه و داره به هر ریسمانی چنگ میزنه، دهان رو باز و بسته کرد برای اندکی هوا... ابروهاش به حالت فرو رفته ای درومد و هری همچنان که داشت از درد بازوش مینالید به سختی پرسید :دستم چیشده؟؟؟

و همین کافی بود برای اینکه حالا زین شبیه به مجسمه ای بی تحرک و یخ زده به پسر مقابلش خیره شه...بی اختیار بدون تکون دادن گردنش جوریکه انگار تمام عصب های بدنش شل شده و از کار افتاده چشمشو چرخوند و به پایین پاش نگاه کرد.همون گودال پر شده...

هری دوباره با عجز و کولی بازی فریاد زد : دستم چرا انقدر درد میکنه...؟!!

اما وقتی برای ثانیه ای سعی کرد به موقعیت مکانی نگاهی بندازه ، درست همون لحظه بود که هری خاموش شد...درد دستش رو به کل فراموش کرد...

دستش شل شد کنار بدنش افتاد و زخم رو رها کرد .

هری مهبوت شده چشم چرخوند و به اطراف نگاه انداخت.همه چیز از تنه ی قطع شده ی درخت کنارشون شروع شد و در اخر نگاه ناباورانه اش روی زین ثابت موند...شبیه به برق گرفته ها از جا بلند شد و دور خودش چرخید...چشمش به اون خونه افتاد...خونه ای که به خوبی به خاطرش میاورد...صدای خنده هایی که برای همیشه بین اون دیوار ها خفه شد...چشم هایی که با دست پوشنده شد و نجوا های تهدید آمیز...همه و همگی رو به خاطر میاورد.

با حس دردی عمیق و طاقت فرسا توی سینه اش دست سالمش رو مشت کرد و روی ی سینه اش کوبید...اشک ریخت...به حرمت تمام روزهایی که دور از این خونه بود و حالا بی خبر ، بدون اینکه خودش تمایلی برای اینجا بودن داشته باشه بی محابا اشک ریخت...

یادش نمیومد چطور باید نفس بکشه..داشت خفه میشد...بدون کنترلی روی اعمالش خودشو به کنار زین رسوند و رو به اون خونه ...بالای سر یه گودال پر شده به قاب خاطرانگیز مقابلش خیره شد....دستشو روی گلوش فشار داد...

هری زیر نگاه تجزیه کننده ی زین که درست روی خودش حسش میکرد  با لکنت پرسید : ما...اینجا...چی...چیکار میکنیم... ؟!

بدنش به لرزش افتاده بود و احساس سرگیجه میکرد...

زین با سوال هری انگار که پتکی محکم به سرش خورده باشه با تعجب به هری نگاه کرد و خیلی ساده اما با صدای بلند که توش کمی شاکی بودن دیده میشد بهش جواب داد : تو مارو اینجا آوردی..

و هری احساس میکرد پسر کوچولوی گمشده ایه که زیر آوار ده ریشتری مونده و تمام استخوناش به بدترین شکل شکسته ان...و از همه بدتر ....هیچکس قرار نیست پیداش کنه

هری : من...فراموش کردم...

به منزله ی خدافظی برای آخرین بار به در فلزی سیاه رنگ باغ خشک شده نگاهی انداخت و پاشو روی پدال گاز فشار داد...هری درست جلوی چشم های زین اعتراف کرد کن دچار فراموشی میشه... وقتی برای اولین بار کنترلش رو از دست داد و اون سوال رو از زین پرسید شروع کرد به کتمان کرد و زد زیر همه ی حدسیاتی که زین چیده بود...اما امروز هری به بدترین شکل ممکن اعتراف کرد درست از شبی که زین اون رو به خاطر جسیکا تنها گذاشت چیزی به خاطر نمیاره...هری از وقوع قتل بی خبر بود... از زخمی که روی دستش بود بی خبر بود و از همه مهم تر از قاتل بودن زین ...

زین باید چیکار میکرد؟؟

با دور شدن از اون منطقه به روی خودش نیاورد توی باغ انگور مشغول چه کاری بودن ...باید داستان ساختگی برای هری تعریف میکرد اما قبلش...قبلش فقط باید راجب چیزی که مثل خوره به جونش افتاده بود و باید سر از محتوای عجیبش درمیاورد...

زین : هری...

هری که انگار توی شوک پس از حادثه به سر میبرد با این وجود که هیچ تصوری راجب این چند شب و روز اخیر نداشت توی خودش فرو رفته بود و لام تا کام حرف نمیزد...با صدای زین به سختی گردنش رو چرخوند و از بین پلک های خسته اش منتظر خیره موند...

زین : من اتفاقی دفترچه رو خوندم...

هری سعی کرد فکرش رو متمرکز کنه تا ببینه زین از چی حرف میزنه اما دقیق متوجه نشد برای همین با گلوش صدایی به معنی چی میگی دراورد ...

زین : دفترچه ی سیاه رنگی که روش H  نوشته شده...

هری باید میدونست زین کسیه که میتونه کمکش کنه بفهمه دقیقا چخبره و درد هری چیه اما مطمئن نبود زین چقدر از اون نوشته ی های کاملا حقیقی اون دفترچه خبر داره...

هری : چرا خوندیش؟

کمی احساس بد داشتن حقش بود ؛ نبود؟ بی اجازه به حریم خصوصیش سرک کشیده شده بود و شاید چون اون فرد همون زین بود میشد از کارش چشم پوشی کرد ولی صدای بلندی توی مغزش جیغ میکشید زین همون کسیه که تورو بارها تنها گذاشت...

قبل از اینکه زین فرصت کنه چیزی بگه هری دستشو بالا اورد و ازش خواست ساکت بشه...

هری : همه چیز برمیگرده به هفت سالگیم....

***

وقتی زنگ در خونه به صدا در اومد نایل روی کاناپه مشغول رسیدگی به جلسه غیر حضوری با یکی از موکلینش بود...

زنی که حضانت بچه ی شیرخواره اش میخواست اما دادگاه اونو از حقش محروم کرده بود...وقتی صدای زنگ رو شنید سرش رو برگردوند و دید همسرش جلوتر رفته و به تصویر پشت در خیره شده. پیس پیس کنان میریام صدا زد و با دستش پرسید چیه؟

میریام : زین و هری پشت درن...

نایل از جاش نیم خیز شد...جلسه اش رو به اتمام بود با یه عذرخواهی پنج دقیقه اخر رو تموم کرد...

نایل : منتظر چی هستی ؟ باز کن خب

و میریام همینکارو کرد.
حین اینکه زین و هری وارد از پله ها بالا میومدن، پسر کوچولوی شیرین زبون خانواده نایل از اتاق بیرون اومد. توی دستاش فرفره قرمز رنگی بود که به نظر میرسید خودش درست کرده باشه چون لبه های کاغذ رنگیش کمی نامرتب بود.

زین و هری کاملا عادی به نظر میرسیدن. انگار نه انگار که هری در طول مسیر برگشت به اونجا ، پرده از راز کثیف خانوادگیش برداشته بود.زین سعی میکرد لبخندی به لب داشته باشه وگرنه خداحافظی خشک و خالی با نایل و خانوادش قرار بود باعث اورتینکش بشه.

زین : ما داریم برمیگردیم....

نایل یکه خورد... به همسرش نگاه کرد ، او هم درست مثل نایل انتظار این خداحافظی یهویی رو نداشت..

نایل : کریسمسه ، کجا میخوای بری؟!!

زین : من و هری تصمیم گرفتیم فردا رو پیش خانواده ی من بگذرونیم...

و نایل باز هم بیشتر حس عجیبی بهش دست داد چون میدونست پدر رابطه ی  زین و پدرش چند سالی میشه که شکراب شده... کسی چه میدونه ؟ شاید واقعا بعضی رابطه ها با گذشت زمان درست بشن..

زین : کامان نایل اونجوری نگاهم نکن...پدرم ما رو به صرف بوقلمون کریسمس دعوت کرده...سال جدید باز همو میبینیم :)

و نایل به سمت جلو متمایل شد و زین رو در آغوش گرفت...

میریام با دندون پوست لبش رو میجوید..

میریام: هری...

هری بله ی مودبانه ای گفت و با لبخند به سمتش برگشت...

میریام : میتونی به دفتر ما سر بزنی ؟! ما هم بعد از تطیلات برمیگردیم و اونوقت تو میتونی بیای حداقل یه مصاحبه با تیم مد و فشن داشته باشی...

زین رو کنار زد .جلو تر اومد و با دستاش دست هری رو فشرد..

هری که تا اون لحظه دید میریام جون به لب شده و منتظر به جواب از هریه سکوتش رو شکست و با توجه به صحبتی که با زین داشتن به پول زیادی برای جلسات درمانی که زین از هری خواسته بود پیگیری کنه ، نیاز داشتن...

هری :میریام...متاسفم که گفتنشو انقدر طول دادم...اما...من میخوام که مدل مجله ی شما باشم...

میریام فکش افتاد...فاک...از همین الان میتونست هری رو بین لباس های فاخر با سبک های مد روز و حتی قدیمی تر و کژوال و ژست های چشم دربیار و منقلب کننده ببینه...

میریام نفس حبس شده اش رو رو بیرون فرستاد و خواست دو دستشو روی بازوی هری بزاره که هری به طور محسوسی زیر نگاه اون چهار نفر خودشو عقب کشید و لبخند فیکی زد...دستش هنوز به شدت درد داشت و نمیدونست چطور سر پا ایستاده اما فعلا تونسته بود مقاومت کنه...

میریام فکر کرد این عمل هری بخاطر زینه و حتی به این فکر کرد شاید هری به زین قول داده باشه فاصله اشو با همه ی آدما حفظ کنه تا فقط مال خودش باشه و میریام به این افکار کیوت خودش لبخند زد...

سرشو بالا و پایین برد و با تنها گذاشتن موقتی هری به سمت میز رفت و از روی میز کارت خودشو برداشت و با ایستادن رو به روی هری به دستش داد و گفت : قبل از اینکه بیای زنگ بزن تا راجب قرارداد یه صحبتی بکنیم...

هری زیر لب تشکر کوتاهی کرد و با میریام دست داد..

میریام: زین...تو چی...ما هنوزم به یه نقاش عاشق احتیاج داریم که تصویر پارتنرش رو بکشه و عکس های اونا بتونه روی مجله ی ماه پراید بره...

قبل از اینکه زین جواب بده هری سرشو خم کرد و کنار گوش میریام گفت : من راضیش میکنم...

و خنده ی سرشار از خوشحالی میریام فضای خونه رو پر کرد و نایل و زین با تعجب به هم نگاه کردن و شونه ای بالا انداختن...زین بعدا حتما از هری میپرسید به اون زن چی گفته...

وقتی زین رو کرد به طرف نایل تا ازش خداحافظی کنه جاناتان کوچولو جلو اومد...سرشو بالا گرفت تا به هری نگاه کنه...هری خواست خم بشه و اون بچه رو بغل بگیره اما فورا یادش اومد نمیتونه!

روی زانو، مقابل جان نشست ... نمیدونست چرا اما برق چشم ها اون بچه هری رو یاد چشم های خودش مینداخت...شاید نهایتا جان پنج سالش بود...اما کمی کوچکتر از سنش بهش میخورد...هری دست دراز کرد و موهای بلوند مجعد اون پسر رو نوازش کرد و اونو به آخرین بغل گرم و دوست داشتنی با هری استایلز دعوت کرد...

وقتی زین و هری از قبل وسایلشونو از خونه ی بغلی برداشته بودن دیگه احتیاجی به چک کردن چیزی نبود...اما نایل خوشحال بود که میدید ظاهرا همه چیز بین هری و زین خوب پیش رفته...چون اون شب شاهد بود هری تا چه حد ضعیف و شکننده از رفتار زین به نظر میاد اما امروز هری کنار زین قدم برمیداشت...

قاب خانواده ی سه نفری نایل که در حال دست تکونن دادن برای هری و زین بود اخرین چیز مشترک بود که توی اون روستای کنار دریا اتفاق افتاد...


شب کریسمس...ساعت هشت

به اصرار زین هری به خونه ی زین اومد تا حاضر بشن...قرار بود یک ساعت دیگه توی خونه ی شهردار جمع بشن.

وقتی خستگیشونو از تن به در کردن با هم دوش دونفره گرفتند...زین به هری گفت که اعتقادی به استفاده ی جدی از عطر نداره ولی هری جلوش ایستاد و  از ته مونده  ی شیشه ی نارنجی رنگی که دیگه چیزی به آخراش نمونده بود از روی پلیور تمشکی رنگ زین به زیر بغلش اسپری کرد...هری نگاهی به خودش توی آیینه انداخت...اون لباس مشکی رنگ طرح دار گوچی عجیب بهش میومد...با یه کت قهوه ای و شلوار جین مشکی و خرمن موهای قهوه ای که قرار بود به خوبی روی شونه هاش پخش بشن قرار بود ستاره ی امشب باشه...

زین پشت سرش ایستاده بود و آروم لبشو روی پشت گردن هری کشید و زمزمه کرد : همه چیز درست میشه...

آخرین باری که زین همچین چیزی گفت به قتل یه نفر ختم شد...اما هری خواست بهش اعتماد کنه...

هری دستشو روی دست زین که دور کمرش حلقه شده بود کشید و با نگاه به چشمای زین از توی آیینه پرسید : چجور دوست پسری باید باشم امشب؟

زین : مادرم عاشقت میشه...شک ندارم...اون به درون آدما نگاه میکنه...ولی محض احتیاط از دست پختش به خوبی تعریف کن...هری...حواست باشه زیاد اینکارو نکنی چون فیک بنظر میاد...

هری خندید و با لودگی گفت : خوووودم میدونممممم اینووو... و... و پدرت؟

زین لبخندشو خورد...

هری منتظر بهش چشم دوخت...

زین نفسشو پر صدا  بیرون فرستاد و گرفت و برای چشم تو چشم نشدن با هری به پایین نگاه کرد و کمی دست دست کرد تا جواب بده : خب...یکم بعیده که باهات کنار بیاد اما اون موقعیت شناس خوبیه...امشبو فقط یه شام معمولی میدونه ... نه یه شام آشنایی با فرد مورد علاقه ی پسرش...فقط...فقط خودت باش!

زین مکثی کرد و سپس ادامه داد : خودت بودن به اندازه ی کافی دوست داشتنیه...

اینکه هردو داشتن سعی میکردن فراموش کنن هری چه چیزهایی به زین گفته واقعا قابل ستایش بود اما هردو به خوبی میدونستن مشکل هری جدی تر از این حرفاس...چند ساعت بیخیالی که چیز بدی نبود بود؟

با فشردن زنگ در زین دستشو روی گودی کمری هری که کنارش ایستاده بود قرار داد...چراغ های روشن خونه از بیرون کاملا مشخص بود...مادرش پرده های زرشکی رنگ رو جمع کرده بود...سعی کرد بغضشو قورت بده...به سختی باید قورتش میداد...حرف های اون مردک روانی هنوز بند بند وجودشو به صلابه میکشید و نمیدونست باید چی به پدر و مادرش بگه...چجوری باید به زبون میاورد که دیگه باید بیخیال دخترشون بشن؟؟؟چجوری باید میگفت معلوم نیست حرفای اون مرد درست باشه یا نه...معلوم نیست دخترشون زنده باشه حتی تو یه کشور دیگه...متاسفانه همیشه خودش اون کسی بود که تیر خلاص رو باید میزد...

باز شدن در بهش اجازه نداد بیشتر حرص بخوره...پدر و مادر زین، هردو به استقبالشون اومده بودند !

Continue Reading

You'll Also Like

10K 4.6K 29
Fan fiction: 𝐅𝐀𝐔𝐋𝐓 Genre; 𝐫𝐨𝐦𝐚𝐧𝐜𝐞(𝐬𝐦𝐮𝐭)/ 𝐟𝐚𝐧𝐭𝐚𝐬𝐲/.. Couple; 𝐊𝐨𝐨𝐤𝐦𝐢𝐧 برای آشنایی با داستان "حرف دل" رو بخونید ♡ لبانش ب...
8.6K 1.7K 49
° فلیکس طرفدار شماره یک هوانگ هیونجین از گروه استری کیدز هست، و برای یه فن میتینگ از استرالیا خودش رو به سئول میرسونه که هوانگ هیونجیم رو ببینه، در ا...
13.1K 1.7K 8
پس از مرگ خانواده‌ی جئون، سرپرستی جونگ‌کوک یتیم رو عموش کیم تهیونگ قبول میکنه و توی پر قو بزرگش میکنه... اما چی میشه اگه جونگ کوک سعی در اغوا کردن ع...
9.6K 1.6K 8
فروختن تنش به تک‌‌پسر نازپرورده‌ی یاکوزا، آخرین چیزی هم نبود که جونگ‌کوک فکرش رو می‌کرد! آدم‌ها توی شرایط سخت بدترین تصمیمات رو می‌گیرن و جونگ‌کوک،...