FORGET

Por zaymooo

4.7K 1.2K 1.4K

به راستی فراموشی چیست... گرفتن یک انسان از خاطرات یا متلاشی کردن لحظات تعفن آمیز و درد منشانه در حیات همان ان... Mais

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
25
26
27
28
29
30

24

90 31 84
Por zaymooo

Song: animal by chase holfelder

در بستری از تعفن خنیاگر ،روحت چه بی پروا در آبستن این جدال موهوم به شکنجه رسید و ناله ی  این هزارتوی ابلیس گرفته در خونابه ی کابوس هایت به ارتفاع ابدی دست پیدا کرد !

ای انسان...

تو بی آنکه بدانی شیطانت را صدا زدی ، حال با او در جهنم زیبایش برقص‌...

سرش بی حال روی شونه اش افتاده بود. صدای تیز کردن تکه چوبی با لبه ی تیز قوطی از کار افتاده ای، گاها باعث میشد نگاهش به سمت روشنایی آتش کشیده بشه. جاییکه مردی با دست هایی که آلوده به خون های نامرئی زیادی بود روی صندلی نشسته بود و زمان رو میشمرد و هری هر لحظه از خودش میپرسید آیا نیاز بود به این نقطه ی نامعلوم برسن؟!

از چیزی که اون مرد راجبش فکر میکرد و توی سرش میگذشت خبر نداشت.

حتی کوچکترین اهمیتی هم براش نداشت که اون مرد دنبال چه چیزیه. اما خودش به یک چیز فکر میکرد. زین باید تاوان اون شبی که هری رو تنها گذاشت پس میداد!!!

دوست داشت این اتفاق بیوفته و زین طعم نگرانی برای این جسم فانی که بارها بهش ابراز علاقه کرده بود رو لمس کنه ، هرچند اون مردی که اونجا کمی دورتر نشسته بود، تمام این هارو به واسطه ی هوش و ذکاوت خودش میدونست و همین هری رو ناراضی میکرد!

دوست داشت فکر کنه. سکوت زمان خوبی رو برای فکر کردن بهش میداد. به زین. اینکه چقدر برای هری تلاش میکنه؟ اینکه اون شب بعد از اینکه زین ترکش کرد به این فکر نکرد شاید با یه سری آدم رو به رو بشه که بی سر و صدا سرشو گوش تا گوش ببرن و هری هرگز دستش بهش نرسه؟ اینکه زین چطور به خودش اجازه داد تنهایی دوباره ای رو به هری تحمیل کنه؟

اونم بعد از اینکه به خوبی میدونست هری تمام عمر تنها بوده!

هری توی کنسرت مینشسته اما تنها بوده. هری توی خیابون قدم میزده اما تنها بوده، هری توی مک دونالد سیب زمینی به سس میمالیده اما باز هم تنها بوده. هری همیشه بین آدم ها زندگی کرده ولی تنهایی ... اون احساس درونی کمر شکن رو هرگز نتونسته بود از خودش جدا کنه!!

آهی کشید و با تکون کوچکی ، حس کرد آستین لباسش بیشتر خیس شده. هر لحظه بیشتر به خون خودش آغشته میشد و هری منتظر صبح بود. اینکه زین بعد از دیدن جعبه چقدر طول میکشه تا خودش رو جمع و جور کنه و خودشو به این نقطه بکشونه هری رو به فکر وامیداشت.

بازوی دست راستش که با فشار ریسمان شیری رنگ که درست روی زخم سر باز کرده اش جا گرفته بود ، میسوخت و با هر تکون خوردن لبه ی برجسته ی طناب روی حاشیه ی اون زخم تازه ساییده میشد و دردی فراتر به جسم هری میبخشید.

هری : گشنمه...

_ بهرحال که قراره بری اون پایین ، هرچی سبک تر بهتر

به کف زمین اشاره کرد و با رو کردن به سمت هری ، نیمه ی صورتش که با شعله ی آتش روشن و قابل روئیت شد !

هری  ساعتها بود که علارغم درد دستش و خونی که هرلحظه بیشتر از بدنش خارج میشد مشغول ور رفتن با طنابی بود که وحشیانه به دور بازوهاش پیچیده شده بود و حالتی که دستاش پشت بدنش قرار گرفته بود به تنهایی عامل زجرکش کردن بود.

هیچی ایده ای نداشت زمانیکه از شوک برخورد گلوله روی ساحل افتاد و به چشم دید خون از جدار رگش به سادگی روی زمین ریخته میشه، چطور بیهوش شده و توی اون فاصله تا وقتی چشم باز کنه و بدنشو محاصره شده روی این صندلی فاکی پیدا کنه چه کارهایی از این قاتل ابله سر زده.

همه کار این مرد بنظرش ابلهانه بود.نزدیک ترین لحظات به صبح بود و هوا در گرگ و میش موزیانه ای معلق بود !

هری که پس از چند ساعت تلاش پی در پی با ناخن هاش به طناب ضربه میزد و حالا خسته شده بود ،با دیدن نوری که از دور دست در تیررس نگاهش قرار گرفت ، انگار جونی دوباره گرفت. با پیچیدن گرد و خاکی روی زمین اون مرد از جلوی آتش بلند شد وهمونطور که نگاهش به ماشینی بود که زیرکانه بهشون نزدیک میشد به سمت هری قدم برداشت.

ماشه رو کشید و درست روی شقیقه ی هری نگه داشت. دستاش کوچکترین لرزشی نداشت و همین مصمم بودن مرد رو نشون میداد.
هری با حس کردن سردی لوله کنار سرش پوزخندی زد و همین مرد رو عصبی کرد. هنوز نمیفهمید درد اون پسر چیه که انقدر موی دماغش شده و خودش رو توی چیزهایی دخالت داده که کوچکترین ارتباطی بهشون نداشته .برای همین با لحن تمسخر آمیزی صداشو بالا برد و انتهای جمله اش رو فریاد زد:

_مثل درد تو باسن میمونید. هم تو هم اون...!

و هری باز هم به پوزخند زدن ادامه داد و به منظره پیش روش چشم دوخت...

شب قبل وقتی داشت به قار و قور شکمش گوش میداد متوجه گردنبند صلیب روی گردنش شد و همین مرد رو جری تر کرد تا بهش تیکه پراکنی کنه و بگه مسیح کجاست که بهت کمک کنه؟ و خب هری اینبار جوابی نداشت چون خبر نداشت از دوشب قبل این گردنبند گردنشه...

سعی کرد جای جواب دادن به مرد از نیتش برای این مسخره بازیا بپرسه اما مرد دلش میخواست زمان زودتر بگذره تا توی مهمونی سه نفره شون همه ی حرفاشو بزنه. و حالا با سررسیدن زین وقت پارتی بود. فقدان شراب سرخ رنگ اصلی ایتالیایی برای هرچه با شکوه تر کردن این مهمونی خیلی زیاد حس‌ میشد!

زین وقتی ماشین رو متوقف کرد به راحتی هری رو میدید که خونسرد بنظر میاد برای همین خداروشکر کرد و خیالش راحت شد چشم های پسرش از چیزی که انتظارش رو داشت شفاف تر و صادق تره.

هری واقعا خوب بنظر میرسید!

کمی دست دست کرد و تمام اون ناحیه رو از نظر گذروند. به آدرسی که از سر شب بین دستاش مچاله شده بود و چیزی تا پاره شدنش باقی نمونده بود نگاه کرد  .کلیسا ی کوچکی سمت راستش به چشم میخورد و درخت های که تک و توک تو این حوالی بودند خشک شده و عاری از زندگی بنظر میرسیدن!

زین با فشردن لباش به هم نفس عمیقی کشید قبل از اینکه دستشو به قفل در برسونه تا در رو باز کنه. قبل از پیاده شدنش یه چاقوی کوچیک که برای برش خمیر خریده بود و هنوز بلااستفاده بود رو از توی کیسه پلاستیکی بلند کرد و توی جیب شلوارش پنهانش کرد.

پیاده شد. هری از زین چشم برنمیداشت. به خوبی نمیتونست چهره ی مردی که کنار هری ایستاده رو تماشا کنه اما وقتی با پاش در ماشینو بست و آروم آروم به سمت اون دو نفر حرکت کرد متوجه شد چهره ای که مقابل چشماشه مقداری با تصویری که به اداره ی پلیس داد تفاوت داره. فرم صورت گرد ، چشم های آبی و لب های درشت و موهای جو گندمی . همه چیز راجب اون مرد فریبنده به نظر میرسید حتی اون خط فک تیز!

زین هر لحظه بیشتر به این فکر میکرد امروز چطوری به پایان خواهد رسید؟

مرد اولین کسی بود سکوت رو شست : ولکام تو کلاب زین .... دلت برام تنگ نشده بود؟ها؟ پسر هنرمند ...

زین همونجور که اروم اروم نزدیک میشد تا زیر اون سقف چوبی که اون دو تا زیرش قرار داشتن و شبیه به طویله بنظر میرسید ،نگاهی دقیق تر و زیر چشمی به اطراف انداخت

همونجور که آروم نزدیک میشد و قدم های مطمئن برمیداشت با خودش تکرار کرد  این دلیل غیب شدن خواهرمه ،این دلیل افسردگی مادرمه و این هیولا دلیل کابوس های شبانه روزیشه

با نزدیک تر شدن به اون مرد ،هر لحظه مطمئن تر میشد چهره ای که اون شب توی تاریکی دید و ریپورتش رو به پلیس داد تفاوت های غسر قابل چشم پوشی ای با این مرد مقابلش داره. صورت گردش از فاصله بیست متری به خوبی دیده میشد .

زین : بازی بسه حرومزاده

از لای دندوناش با حرص غرید....

_ : ایده ی جعبه کلی گلوگز گرفت ازم...ناراحت میشم اگر بگی دعوت نامه ام جذاب نبود...

هری که دلش میخواست در سکوت به جر و بحث اون دو گوش بده و فعلا خودشو قاطی نکنه با مخاطب قرار گرفتنش توسط زین مجبور به پاسخ دادن شد...

زین : هری تو رو به راهی؟؟ نترس همه چیز درست میشه

هری : اره ولی شک دارم اگر همینجور خونریزی داشته باشم بتونم درست شدن این وضعیتو ببینم...!!!

با خارج شدن این حرف از دهان هری ، چیزی که گوش های زین میشنید رو مغزش نمیتونست باور کنه.هری زخمی بود؟!

با وحشت و نگرانی خواست سمت هری بدوه که در زمان  اشتباه ، چاقوی ضامن دار که به خوبی توی جیبش فرو نرفته بود بیرون اومد و در کسری از ثانیه جلوی چشم های اون سه نفر  با سطح سنگی زیرش برخورد کرد و صدای بدی ایجاد کرد...

مرد با شدت به خنده افتاد و همونطور که بین نفس های منقطعش چشم هاش از خنده بسته شده بود با دست دیگرش دلش رو گرفت : تو عجب احمقی هستی زین... واقعا قبل از اینکه دوباره ببینمت فکر میکردم یه جو عقل تو کلته ولی پوک تر از اونه که تصور میکردم ... میخواستی به اون اسباب بازی چیکار کنی هااااان؟ جون این پسر رو نجات بدی؟؟؟ فکر کردی چیزی میتونه جلوی سرعت گلوله مقاومت کنه ؟ بالیووده مگه الاغ ؟؟؟

اما زین به جای نگاه کردن به مردی حرافی که پرتاب کلمات مزخرف رو لحظه اس ترک نمیکرد، به هری که با ایما و اشاره های صورت سعی بر تفهیم چیزی بهش داشت خیره بود . به طور نامحسوسی سرشو به پایین گرفت تا نگاهی به اون چاقو بندازه اما با صدای چیزی که انگار از دست هری به زمین افتاد و بلافاصله مرد خم شد تا نگاهی به زیر صندلیش بندازه سرشو بالا گرفت.

اما همینکه سرشو بالا آورد تا شرایط رو برای برداشتن چاقو بسنجه هری پاهای بلندش رو روی زمین کشید و با فریادی بلند خودشو روی صندلی تکون داد. حرکت محکم و سریعی بود!کاملا میتونست بیننده رو به تشویق واداره...

زین زبونش بند اومد وقتی دید مردی که ثانیه ای قبل داشت در کنال خوش خیالی به همه چیز میخندید، چطور نسبت قدرت دو نفر به یک نفر رو دست کم گرفته بود و حالا هری با صندلی خودشو روش انداخته بود و چوب صندلی روی گردن مرد شکسته بود. زین دیگه نفهمید چیکار میکنه با نهایت توانش پاهاشو تکون داد چاقو رو برداشت و با سرعت به سمت هری دوید...

گرد و خاکی به پا شده بود و توی گرگ و میش صبح تا متوجه بشه مرد هنوز اسلحه دستشه از جلو هری رو بلند کرد اما مرد بیکار نشست. فورا اسلحه رو سمت زین گرفت و بنگ...

اونم همزمان با نگاهی که به بلندی جیغ میزد شما سوسکای کثیف باختید!!

هری که حالا نشون داده بود طناب دستش رو تونسته با زیرکی باز کنه ، دستاشو بالا برد و با فاصله ی معلومی از زین ایستاد.

مرد خنده ای عصبی کرد و با فحش بدی که داد چوب هارو از روی خودش کنار زد.احساس درد بدی توی گردنش میکرد با گرفتن یه دست به گردنش و دست دیگه به اسلحه بلند شد. رو  به زین فریاد زد : برو بتمرررررگ رو اون صندلییییی...!زودباشششش عوضییییی

و زین اینجا بود که با بیشترین حد احساس درموندگی کرد!

شاید تقدیر همین بود. همینکه یه جا برای عشق فداکاری کنه و تموم بشه. شاید این بهترین پایان برای زین بود. اما هری بعد از زین چی میشد؟ ممکن بود این مرد بعد از زین دست از سر هری برداره ؟

زین همزمان با بالا بردن دستاش با تته پته گفت : بزار بین خودمون حلش کنیم... اون...اون زخمیه...بزار بره

و همین حین هری با یه ابروی بالا رفته به سمتش برگشت و گفت : من که مشکلی ندارم!!

و زین باز هم متوجه این روحیه ی عجیب هری توی این موقعیت نمیشد...هری هیچ شباهتی به اون پسر ترسو که توی تاریکی ایستاده بود و جیغ میزد نداشت....شاید فقط احتیاج به همچین موقعیتی داشت تا آدرنالین بالاشو تخلیه کنه اما با نزدیکه شدن مرد به هری و کشوندش به سمت خودش تا نگهش داره به زین دستور داد: برو اونجا بشین...کری مگههههه؟؟؟ گفتم گمشو اونور تا تکلیفتونو روشن کنم...

و زین با عقب رفتن و به حرف مرد گوش دادن روی صندلی نشست و همینکارش لبخند پیروزمندانه ی مرد رو در پی داشت. برای این اضطراب لحظه به لحظه ای که روحش رو به تنگ آورده بود با فریاد گفت : چرا فقط تیر لعنتیت رو خالی نمیکنی ؟؟

مرد : بازی کردن نمیزاره خسته کننده ب-

هنوز جملش تموم نشده بود که هری مچ دستش رو بالا اورد و با توی فک مرد کوبید... زین با دیدن حمله ور شدن هری با وجود زخمی بودنش به اون مرد، نگاه وحشت زده اش رو به اسلحه دوخت... هری همین الانش هم خون زیادی از دست داده بود و حقیقتا نمیدونست این توان  رو از کجا آورده اما چیزی که بهش یقین داشت این بود اگر هری یه تیر دیگه میخورد دیگه حتی خود خدا هم نمیتونست نجاتش بده...خدایی که بنظر میرسید چشمش رو روبه همه ی این اتفاقات بسته بود...چه تلخ!

با خودش کلنجار رفت هری رو صدا کنه یا حتی نزدیک بشه یا نه اما هری تونسته بود فک اون مرد رو بکشنه و این از خونی که روی صورتش جاری شده بود پیدا بود...با ضربه ی بدی که مرد به بازوی هری زد صدای پر درد هری بالا گرفت و با مرد گلاویز شد...همه چیز دیوانه وار و در اوج سرعت پیش میرفت و زین حتی فرصت نداشت پلک بزنه خشکش زده بود...شلیکی صورت گرفت و این بار رعشه به جون زین افتاد اما قبل از اونکه بفهمه تیر به سقف برخورد کرده ، هری روی سینه ی مرد نشسته بود .زین تا به خودش اومد و بلند شد که به کمک هری بره مرد با اون هیکل بزرگ و قد بلندش که بنظر میرسید مغلوب شده، بیکار نموند و مشتی خاک نرم از روی زمین برداشت و توی صورت هری ریخت.هری دست زخمیش رو روی چشمش گذاشت و درمانده آخ وحشتناکی گفت...

اون هیولا متوقف نمیشد...بنظر رسید هیچی نمیتونست جلوش رو بگیره چون حالا با دندون های سفیدی که به سرخی خون آغشته بودن خندید و روی زمین ، درست کنار پای هری تف بزرگی انداخت!

اسلحه رو محکمتر بین انگشتانش فشرد  و مطمئن شد انتهای لوله روی مغز هری نشونه گرفته شده . همزمان سرش رو چرخوند تا نگاه زین ،اون نگاه عاجز و مستاصل که وقتی معشوقه اش رو مثل سگ جلوش سلاخی میکنه از خودش بروز میده، توی حافظه اش ثبت کنه اما در لحظه ی اول زین رو ندید و همین کمی گیجش کرد و نگاه سو سو زده اش رو چرخوند. تا انگشتش ماشه رو لمس کرد سنگ بزرگی به دستش زده شد و در هیاهوی جنون آمیزی که اون سه نفر توی صبح آخرین روز های سال ساخته بودن،تفنگ توی هوا به رقص در اومد و لحظاتی بعد دور تر روی زمین فرود اومد...

وقتی دور از دست انسان بود واقعا شبیه به اسباب بازی بنظر میرسید اما ثانیه های قبل نقش خدای قدرتمندی رو ایفا میکرد.میتونست هرکسیو که میخواد به راحتی از بین ببره...

مرد قبل از اینکه فرصت کنه سمت سلاحش یورش ببره ،سنگ سخت و بزرگی به پهنای یک وجب  به طرف صورتش پرت شد و فکش دوباره صدای بدی ایجاد کرد...

زین با چشمانی که خون جلوی اونهارو گرفته بود و خشمی که نه تنها لحظه ای ترکش نمیکرد بلکه به مراتب شعله ور میشد زین رو احاطه کرده بود آروم آروم به سمت مرد حرکت کرد.مردی که صورتش با سنگ خراشیده شده بود و داشت با ته مونده ی امیدش روی زمین تقلا میکرد تا دست دراز کنه برای چنگ زدن به چیزی تا از خودش دفاع کنه...

هری که حتی نمیتونست چشماشو باز نگه داره و آبریزش شدیدی به درد بازوش اضافه شده بود بی صدا و به سختی داشت خودشو  روی زمین عقب میکشید تا جاییکه بتونه به گوشه ای تکیه بده و دستشو روی اون زخم دردناک بزاره. گلوله هنوز داخل بافت دستش پیچیده شده بود و چند لایه گوشت رو تخریب کرده بود.بدون هیچ باند پیچی از شب قبل با این وضعیت دست و پنجه نرم کرده بود اما حالا به خوبی میدونست اگر زودتر گلوله رو خارج نکنن ممکنه دستش عفونت کنه .حتی با داشتن شانس اینکه عصب های دستش آسیب جدی ندیده باشه ،  باز هم ممکنه هرگز نتونه به حالت قبلش برگرده...

زین نفس های بلند و پی در پی میکشید . با روحی رنجور و تنی آسیب دیده بالای مردی ایستاده بود که فکر میکرد تمام این مشکلات زیر سر اونه. حالا به نقطه ی پایان این قصه رسیده بودند.

جایی  که همه چیز قرار بود تموم بشه!

پنجه ی پاشو بالا برد روی انگشتای دست مرد فشار قرارش داد. با نهاست زورش پاشو روی استخوان های دستش فشار داد و با اینکه صدای شکستن چند استخوان به گوشش رسید باز هم راضی نشد.

دست به یقه ی مرد انداخت و با کشیدنش به سمت خودش روی سینه اش نشست.

هری از دور تر شاهد تمام این ها بود. زین با دستش موهاشو به عقب هدایت کرد و نفسی آسوده کشید که نه تنها ذره ای از ترس توی چشم های مرد زیرش کم نکرد بلکه خون رو توی رگاش منجمد کرد.

زین خونسرد تر از تمام ثانیه های قبل و نمایشی مضحکی که به راه افتاده بود ، دیده میشد. چاقوی یک وجبی رو که توی دستش نگه داشته بود بالا گرفت و برق لبه اش روی صورتش نور انداخت.

خورشید داشت طلوع میکرد و آیا حالا زمان اون فرا رسیده بود بود سلطنت تاریکی برچیده بشه؟

بدون کوچکترین درنگی قوسی به کمرش داد و با نیشخند زدن به ران پای پشت سرش چاقو رو توی عضلات نسبتا قوی مرد فرو آورد .درد میکشید و همین برای تاوان دادن شروع خوبی داد.

زین دستشو به گلوی مرد رسوند و توی صورتش نعره کشید : لیندا کجاااااااست؟؟؟؟

مرد داشت برای رهایی خودش تلاش میکرد میخواست پای راستش رو تکون بده اما سوزش امانش رو بریده بود. حالا شاید بهتر درک میکرد دخترایی که زیر دست سلاخ گروه میرفتن چه احساسی داشتن اما این تنها یک هزارم از اون احساس مشمئز کننده رو هم شامل نمیشد!

زین با یاغی گری دست انداخت و چاقو رو خارج کرد. خون تمام شلوار سیاه مرد رو خیس و سنگین کرده بود. تمام تیغه ی چاقو به لخته های خون مزین شده بود.

با خونسردی دستش رو حرکت داد .چاقو رو کنار هم زخم با فاصله ی دو سانتی متری ذره ذره فرو میکرد و زخم تازه هر لحظه جا باز میکرد . این کار رو ادامه داد تا جاییکن زخم قبلی به زخم جدید پیوست و با پاره شدن پارچه ی شلوار ،شکافی عمیق خودنمایی کرد.

زین : حرف بزن ...یالااااا

_من ....نک...

زین منتظر جواب بود اما مرد از هوش رفت...نا امید کننده بود... سیلی محکمی به صورتش زد و مرد خونی که از گلوش بالا اومد و روی صورتش خودش لغزید رو تف کرد .

_ خواهرت رو نمی...نمیدونم...ولی....دخترای ...زی...زیادی اومدن....خودشون او...اومدن که ....بازی ...باز ...بازی کنیم...!

زین : حرومزادهههههه! اون دختر ...اون شب توی بیمارستان میتونست نجات پیدا کنه. وقتی از دست تو داشته فرار میکرده پیداش کردم ولی تو باز هم سراغش رفتی...چراااا

_ ماف...مافیا بازی رو تموم میک...میکنهههه

و هری که کمی دورتر داشت این مکالمه رو میشنید داشت از خودش میپرسید چرا این مرد داره به سوالات زین جواب میده؟ شاید فهمیده ابدا نمیتونه از اینجا قسر در بره...

با سختی ،کمی چشماش رو باز کرد اما قطرات اشک دیدش رو تار کرده بود...چشم هاش به سرخی یک سیب قرمز شبیه شده بود...

با گرفتن بازوش سعی کرد سر پا بایسته اما به دلیل اینکه هنوز هوا به خوبی روشن نشده بود چشمش حلبی های به درد نخور رو ندید و پاش گیر کرد و صدا داد.

حواس زین برای لحظه ای پرت شد و به سمت هری برگشت...نگرانش بود...هری اصلا خوب به نظر نمیرسید...

زین : هری بشین روی صندلی...زمین کثیفههه ... الان میریم

زین که هنوز جوابش رو نگرفته بود چاقو رو از پای مرد بیرون کشید و مرد که منتظر بچد شکاف تازه ای روی پاش ایجاد بشه اینبار سوزش شدیدی از لاله ی گوشش در تمام تنش پخش شد و اینبار خودش بود که در وادی شکنجه گاه حاضر شده بود و نقش قربانی رو ایفا میکرد...

زین: کری نه؟؟؟؟کررررر شدییییی؟؟؟؟؟ من باید با یه جواب فاکی برگردم .... مادرم جواب میخواد پدرم ...من... هممون ... لیندا کجاستتت حرومزادهههه؟؟؟؟

حین فریادزدن این جملات و اعتراف به شکسته شدنش درخشش اشک درون چشمان زین حلقه زد...
مرد که از درد فک نمیتونست حرف بزنه به واسطه ی نشستن زین روی شکمش هر لحظه نفسش کمتر و کمتر میشد و بی رمق تر برای هر تقلا...ابدا فکرشو نمیکرد آخرش اون کسی باشه که داره ازش سوالاتی پرسیده میشه اما حقیقت جز این نبود...

برای آخرین جملاتش دقت کافی نداشت فقط فکر کرد اگر ضربه ی اول توی مبارزه از پشت نخورد و حریف راه مبارزه رو بلد بود... پس باید ضربه ی آخر رو محکم میزد تا راند تموم شه. دیگه نتیجه مهم نبود...قدرت ضربه ی آخر تضمین گر همه چیز بود...

_شاید...شاید وقتی روی تخ...تختم بفاکش میدادم....یکم از گشاد بودنش جا ...خورد...خوردم ول...ولی اون تا آخر عمرش قراره زیر خواب مردای عر...عرب بشه...پول خوبی گیر اعضا میاد...ولی ...خودش...فقط قراره با دی...دیک خفه شه و هر...هر بار صداش در بیاد کسا...کسایی هستن با راه خودشون خفه...خفه اش کنن.تا ابد برای اون همه چیز به صدای پایین...کشیده... شدن زیپ شلوار و رد سوختگی فیلتر سیگار روی سینه اش ختم میشه...فرا...فراموش نکن

قبل از اینکه تفش رو به سمت صورت زین پرتاب کنه زین روشو اونور کرد نمیدونست چرا داره این کلمات زجرآور رو هنوز گوش میده...مغزش سوت میکشید...دروغ میگفت نه؟؟؟باید دروغ باشه....چطور ...حالا بعد از این چطوری باید با این موضوع کنار میومد؟؟؟

با تنشی که در بدنش به گردش درومده بود ... با نهایت نفرتش و قدرت دست انداخت به سینه ی مرد و از گلوش فشار داد...تک به تک ناخن هاشو توی پوست صورتش کشید و مطمئن شد خراشیده میشه... اما مرد آخرین جمله ی زهرآلودش قبل مرگ رو هم به زبون آورد .جمله ای که عین میخ در تمام روح و جسم زین فرو رفت و دردش برای واقعی بودن زیادی سنگین بود : عین کاری که با جس... کردم! ...لو ... لول...لولیت...ل-

و آخرین آوای خارج شده از دهان گشادش با چاقویی که تا دسته در گلوش فرو رفت و رگش رو برید برای همیشه خفه شد...

زین اجازه نداد از اون دهن حرافش مزخرفات بیشتری خارج بشه و روانش رو به گدازه های آتش تبدیل کنه...به جای کلمات ،ردیف قطرات خون رقیق با فشار زیادی از گلوش پرش میکرد و روی زمین ریخته میشد.همه چیز به اسلومویشن ترین حالا قابل دید بود!!!

خورشید که اون روز از همیشه سرخ تر بنظر میرسید ، زین که مردی رو به قتل رسوند و اصلا پشیمونی درش دیده نمیشد ، و هری که خسته بود...بی رمق تر از تمام روز های سال داشت نفس میکشید...

هری : سنگ...با سنگ کارشو تموم کن...

و زین که از صدای خرخر گلوی مرد و دست و پا زدنش زیر تن خودش حالت تهوع گرفته بود دست انداخت و از کنارش تکه سنگی بزرگ برداشت...

چشماشو بست و با فریادی از قعر وجود دردمندش ، دستشو بالا برد و با نهایت توان روی اون صورت نحس پایین آورد...یکبار دوبار ده بار...انقدر کوبید تا خون از روی سنگ چکه میکرد...

چهره ای خون آلود که ازش هیچی برای قابل شناسایی شدن باقی نمونده بود، کاملا له شده بود!

شبیه به کاسه ای فرو رفته بود و ترکیب موهای مشکی کنده شده از کف سرش و حدقه ی بیرون افتاده ی چشمش دست به دست هم داده بودن تا بیننده با انزجار خون بالا بیاره...

زین روشو کرد اونور و دست لرزونش رو‌جلوی دهانش گرفت...عق زد...فقط و فقط عق زد...

هر لحظه تن و بدنش بیشتر خیس از عرق میشد قفسه ی سینه اش درد میکرد...نفساش انقدر سنگین بودن که خیال میکرد هوای برای زنده موندن باقی نمونده...

دستشو روی سینه ی مرد گذاشت و درجا بلند شد....جریان خون از پشت پلک های همیشه بسته ی شده جنازه ای که کف زمین بود روی زمین به راه افتاده بود ...

شبیه به شراب سرخ ایتالیایی که هوسشو کرده بود !مهمونی به انتهای خودش داشت نزدیک و نزدیکتر میشد...

وقتی زین از گوشه ی چشم خواست وضعیت هری رو چک کنه متوجه شد سرش روی گردنش افتاده و همونطور که روی صندلی بازوشو میفرشد از حال رفته...چشم های بسته ی هری ترسناک ترین چیزی بود که زین اون روز دید

در آخرین لحظات به سمت هری دوید....

کاش انقدر دیر نمیشد...!

کاش...


***
حالتون چطوره ؟😂
یکم دیر گفتم ولی حالا میتونید برای خودتون یه پارچ آب قند درست کنید.

Continuar a ler

Também vai Gostar

9.2K 1.2K 29
بهار خیلی نزدیک بود و عطر گل ها رو به همراه داشت ولی هنوز هم هوا سرد بود.. گویی زمستان‌ سئول تمومی نداشت و یا شاید این قلب خودش بود که یخ زده بود! 𝗚...
223K 31.9K 39
وضعیت عمارت کیم افتضاح بود. همه جا سکوت کر کننده ای جیغ میکشید و تنها کسی که این وسط با آرامش دمنوشش رو مزه میکرد تهیونگ بود و این رفتار خونسردانه اش...
188K 9K 20
پسری که عاشق ممنوعه ترین فرد زندگیش بود... عشق ممنوعه جونگوک به همسر خواهرش تهیونگ که از قضا سرهنگ بود چی میشه اگه جونگکوک نتونه جلوی احساساتش رو بگ...
74.3K 9.3K 16
[complete] - آخه چرا باید جفت من یه پیرمرد پلاسیده باشه. آلفا پسر کوچکتر رو بین خودش و میز کارش قفل می‌کنه و با پوزخند میگه: بابات پیره بچه جون! «اله...