FORGET

By zaymooo

4.7K 1.2K 1.4K

به راستی فراموشی چیست... گرفتن یک انسان از خاطرات یا متلاشی کردن لحظات تعفن آمیز و درد منشانه در حیات همان ان... More

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
20
21
22
23
24
25
26
27
28
29
30

19

138 33 49
By zaymooo

song :Waves of the Danube

بافتن رویای مشترک یعنی من طنابی ضخیم میشم و میرم بین دستای زخمیت و تو من رو برای زیباتر شدن ، بارها و بارها میشکافی و دوباره گره میزنی.درد داره ولی تهش ما رویای بافته شده ی مشترکی برای خودمون داریم!

🔞

وقتی از قفسه دیسک مورد علاقش رو پیدا کرد لبخند پیروزمندانه زد.

با توی دست نگه داشتن امواج دانوب به سمت هری برگشت.هری منتظر بود. وقتی سوزن گرامافون رو بلند کرد هری دستی به بازوی لختش کشید . داشت سردش میشد.بارون اون بیرون دوباره شروع به باریدن کرده بود.
وقتی اون سمفونی مشهور توی فضای خونه پخش شد زین از اون فاصله نگاهی برانداز کننده به هری کرد و به خودش اعتراف کرد سیلقه ی خوبی توی انتخاب لباس داره.

به آرومی جلو رفت و دستشو روی پهلوی هری گذاشت ، به لرز دستاش توجه نکرد شاید رقصنده ی چندان خوبی نبود اما تکون دادن بدنت کنار معشوقه ات به مهارت آنچنان خاصی نیاز نداره.کافیه بزاری غریزه ها آزادانه کار خودشونو بکنن.
هری برای یک لحظه سرشو عقب برد تا سرشو تکون بده و موهای بلندش از جلوی صورتش کنار برن.

پاهاشون جفت هم شدن. ثانیه های ابتدایی موسیقی بود.هری خیال میکرد بین موج های دریا داره تکون میخوره.خودشو رها کرد . دست زین رو گرفت و با اون لباس سفید چرخی زد و زیباتر از همیشه درخشید.زین دستشو کشید و هری رو توی بغلش انداخت. سرشو روی شونه ی خودش گذاشت و دست هری از پشت کمرشو گرفت.

زین: شب خوبیه...

هری :همه ی شبایی که پیش هم بودیم خوب بودن...

زین : از سکوت شب خوشم میاد ...

هری : من همه ی زندگیم توی سکوت بوده...شب و روز نداشت هیچوقت

زین : هیچوقت از بچگیت بهم نگفتی...

هری پوزیشنو عوض کرد.کمی فاصله گرفت و دست راستشو توی دست چپ زین قفل کرد و با اطمینان گفت : رقص معروف دیو و دلبر رو دیدی؟

زین : من میترسم پام گره بخوره و هردومون بیوفتیم...

هری : کسی جز ما اینجا نیست زین... بیوفتیم باز بلند میشیم. مگه نه؟

زین همکاری کرد و دستشو روی شونه ی هری گذاشت و در تقابلش هری پهلوشو چسبید.

حالا راحت تر میتونستند توی چشمهای هم نگاه کنند اما به محض اینکه ملودی به اوج خودش نزدیک تر میشد برق رفت.

آتش شومینه بود که به نیمه روشن نگه داشتن فضا کمک میکرد.

زین :درون تاریکی عریانیست...

هری: این چیه؟

زین : یه جمله که یادم اومد.

هری زین رو بیشتر طرف خودش کشید و بیشتر به سمت وسط اون پیست رقص فرضی رفتند.

هری: سنگین ترین تاریکی ها هم نمیتونن روشنایی شمع را خفه کنند...

زین خوشش اومد...گفت: این جمله از کتاب خاصی بود قربان ؟

هری : نه سم دنبال یه جمله ای میگشت باهاش با دوست دختر قبلیش کات کنه، با یه سرچ کوچیک مشکلو حل کردم...

زین : واو . تو حتما باید خیریه خودتو راه اندازی کنی هری....

هری : کی میدونه؟ شاید وقتی کوچک تر بودم آرزوشو داشتم...

زین دقیق شد و با لحنی که سعی میکرد معمولی باشه و کنجاوی درونش زبن رو نمایش نده پرسید : دقیقا چه سنی ؟

هری : وقتی هنوز ... وقتی مدرسه نمیرفتم...

زین: چیشد که نظرت عوض شد؟کسی باعثش شد؟

هری : خب شاید بشه گفت هنوز عوض نشده... ولی من دیگه اون بچه ی کوچیک بی تجربه نیستم.نمیشه همیشه ارزوهامون براورده بشه.

زین : پدر و مادرت چی ؟ اونا نگفتن آرزو هاتو دنبال کن؟

زین برای یه لحظه دید که چشمای هری شکل عجیبی گرفت اما هری زودخودشو‌جمع و جور کرد و منحنی کوچک که فیک بودنش مشخص بود رو در جواب تحویلش داد و گفت : دنبال کردم ولی اونا سریع تر از من می دویدن...!!

زین از لحن به ظاهر جدی هری که سعی میکرد خودشو متفاوت نشون بده هوم ارومی کشید و دستشو از روش شونه هری برداشت و برجستگی گونه اش رو لمس کرد.

زین : ولی من دارم ارزومو زندگی میکنم...

هری نزدیک تر شد جوریکه نفساش مستقیم روی صورت زین میخورد.

هری :جدی؟ آرزوت چی بوده؟

زین : نقاشی کردن و عاشق بودن...

هری خواست بگه خوبه حداقل یکیمون باارزوهاش حالش خوشه ولی به جاش لپشو باد کرد و با شتاب بیرون فرستاد .مثل اکثر اوقات پر انرژی گفت: من یه آرزو دارم...

زین : بهم بگو اون چیه قربان...

هری خندشو قورت داد و گفت : دوست دارم موهامونو رنگ کنیم...

زین به نظرش ایده ی بدی نبود با لبخند شیرینی پرسید : چرا تا حالا بهم نگفته بودیش...

هری معذب شده  چشماشو دزدید و گوشه ی لبشو‌ گاز گرفت: چون همین الان آرزوش کردم...

زین : خب این در چشم بهم زدنی براورده میشه قربان... شما هنوز دو تا فرصت دیگه دارید...

هری به شوخی به سینه زین مشت زد و با عصبانیت ساختگی غر زد: فقظ دوتا دیگه ؟ چقدر خسیس...

قبل از اینکه بتونه روشواز زین برگردونه دست زین چونه اش رو محکم گرفت و بهش اجازه نداد تمرکزشو جای دیگه بده....

موسیقی همچنان با سخاوت تو گوش هاشون میپیچید.

زین :تو میتونی سه هزارتا آرزو کنی ولی خب من دلم میخواد مطمئن باشم توانشو دارم براوردشون کنم یا نه...تو تنهاکسی هستی که دوست ندارم دلشو بشکنم..یعنی نه که بخوام هزا، بی دفاع تر از این حرفام جلوت...

هری چشمکی زد  : میخوای بشنوی بعدیش چیه؟؟؟؟ هرشب باید موهامو قبل خواب ببافی..

زین :فاک میخواستم خیلی وقت پیش این کارو یاد بگیرم...از امشب تمرین میکنیم...
خم شد و روی سرشونه ی لخت هری که کمی قبل پیراهنش رو کنار داده بود بوسه ی ملایمی گذاشت.

زین : ارزو میکنم کریسمس سال بعد رو همینطور سال های بعدی رو کنار هم باشیم...

هری : امسال چی؟

زین با لطافت دستشو روی گودی کمر هری کشید، موهای هری رو پشت گوشش فرستاد و با نگاه ستاینده ای بهش خیره شد : اینجا آوردمت که فقط مال من باشی...برای من...توی اولین برف زمستون و اولین بهار مشترکمون، میخوام درخت کریسمس رو تو تزئین کنی....میخوام همه ی غر های جهانو تو بهم بزنی و منم وقتی از حوصله ی هیچکسو‌ ندارم بکشمت تو بغلم و بگم گور بابای همه، میخوام تو بهم بگی که چقدر توی عوض کردن بحث افتضاحم یا چقدر بعضی وقتا سکوتم حال بهم زنه... اگر تو بگی خوبه... شنیدن بعضی چیزا درحالت معمولی زهرماره ولی اگر کسی که داره اینو میگه همون کسی باشه که بین این همه سرگردونی بهش دل باخته باشی اونوقت، خودتو از نو ساختن دیگه سخت نیست...

هری که مجذوب برق چشم های زین شده بود با تعجب گفت: عجب حرفایی میزنی امشب... البته ، برخلاف ادعاهای پوچت همچینم رقصت بد نبوده تا الان ،اینجارو نگاه کن...

دستشو محکم روی باسن زین کوبید: خیلی خوب این ناحیه رو داری میلرزونی پسر

زین که خنده اش قطع شد گفت با فهمیدن سکوت گرامافون گفت : هری ؟ موسیقی خیلی وقته تموم شده ...

خواست برای گذاشتن قطعه ی دیگه ای از هری جدا شه که هری اجازه نداد...مثل کوالا بهش چسبید و دستای زینو‌ روی‌ کمرش فشار داد.

هری : نه زین نرو...صدای بارون و سوختن اون تیکه چوبا توی شومینه به اندازه ی کافی منقلب کننده هست. ساعت از دوازده گذشته...

زین : سیندرلا به زندگی خویش بازمیگردد...

هری که از لحن زین شدیدا خندش گرفته بود دستشو روی دلش گذاشت و با قهقهه پرسید: این چی بود گفتی یهو...!!

زین : دیگه بعد دیو و دلبر  پای کل دیزنی رو کشیدیم وسط...

هری : نظرت چیه بریم بالا؟ تو تمام روز رانندگی میکردی و من متاسفم که مجبور شدی تنهایی بیدار بمونی...

زین : مطمئنی؟

هری :از چی؟؟

زین : خو‌ابیدن با من...توی یه اتاق تنها موندن...روی یه تخت به خواب رفتن...
با شیطنت دندون نیشش رو به هری نشون داد و دستاشو بالا سرش برد : چون میخوام امشب بخورمت...!!!

هری از اداهای زین سرشو عقب برد و بی صدا خندید : کافیه زین بیا بریم چشمات سرخ شده...روی نوک بینی زین رو بوپ کرد و دم گوشش گفت : درضمن... تختی که دونفر پرش کنن خطر نداره...

وقتی لباسشو از تنش درمیاورد به زین نگاه کرد که به ثانیه نکشیده روی تخت بیهوش شده بود. کلی دقت به خرج داد تا لباس رو مثل اولش توی جعبه بزاره...

وقتی دست کرد از ساک توی کمد یه بافت یقه اسکی سیاه تنش کرد گوشیشو از جیبش بیرون آورد و با اولین نوتیف چشماش از تعجب گرد شد. فورا به جسیکا زنگ زد اما خاموش بود...

پیامی با این محتوا نوشت " جسیکا چیشده؟ تو حالت خوبه؟ "

چند ثانیه منتظرموند و با استرس شروع به جویدن لبش کرد.

وقتی جوابی نیومد دستی به چشمش کشید و روی تخت پرید.خوشبختانه زین انقدر خسته بود که بیدار نشد.به سختی پتو رو از زیر زین دراورد و با دیدن اون لباساش که از صبح تنش بود و حالا با همونا خوابش برده بود نچی کرد.


هری هرییی سرتو بیار بالا به من نگاه کن. مثل یه مرد باش . کمرت چرا انقدر شله...هری تو که دیشب زود خوابیدی درسته؟ گوشات میشنون؟... هری انگور هارو یواشکی نخور... هری ما از این باغ بیرون نمیریم...تو پسر حرف گوش کن من میشی...میخوای پسر خوبی باشی؟ هوی جواب منو بده میخوای پسر خوبی باشی ؟ میدونی پسرای خوب چجورین ...سااااااکت ... ساکتن مثل این میز
هری تو پسر بدی هستی.. صدای شکستن اون شیشه ی مشروب و قطعات خورد شده پسر کوچولو رو وحشت زده کرد...

از شدت نفس تنگی به سرفه افتاد و با شدت چشماشو باز کرد.صدا ها هنوز توی گوشش بود و تصاویر هر لحظه سنگین تر و مبهم تر میشدن.باز هم کابوس دیده بود.هوا کاملا روشن شده بود. روی بالش سرشو سمت راست چرخوند. پلک زین تکون نمیخورد.

با کرختی پتو رو از روش کنار زد و کمی لبه ی تخت نشست.دستی به گردنش کشید . تمام سینه اش خیس شده بود.چند بار سعی کرد اب دهانش رو قورت بده ولی گلوش مثل چوب خشک شده بود.بی سر و صدا رفت یه لیوان شیر از توی یخچال برداشت و با دونات خورد.وقتی به اتاق برگشت زین هنوزم خواب بود.

مایل بود صبحش رو با خیره شدن به امواج دریا آغاز کنه.اروم تخت رو دور زد به زین نیم نگاهی انداخت. جلوی در بالکن ایستاد. پرده ی سفید رنگ رو کنار کشید و در بالکن رو باز کرد.باد محکمی توی صورتش کوبیده شد.دستشو روی سینه قلاب کرد .چشماشو بست و گوش تیز کرد تا صدای امواج نیمه آروم دریا رو بشنوه. نمیخواشت هیچی چیز جز این صدا رو بشنوه. خودشو خوش شانس میدونست که بعد دیدن همچین کابوسی میتونه با این منظره خودشو تسکین ببخشه.

کابوس هاش شبیه به توپ بولینگ که همه چیز رو سر راهش داغون میکنه و ازشون گذر میکنه سال ها بود شب ها هری رو گیر میانداخت و از روش رد میشد.گاهی توی تختش ، انگار که توی رینگ بوکسه و این خواب ها ، بی پناه گیرش میاوردند از هر سمت بهش ضربه میزد و هری صبح ها از شدت سیاهی اونها نفرت بالا میاورد و نتیجه ی ضعیف بودنش رو عق میزد.

موهای روشنش بین باد تکون میخورد .هری دستشو به میله ی کشیده شده دور بالکن که تا شکمش هم میرسید ،گرفت و فشار داد تا خودشو خالی کنه.چند بار نفس عمیق کشید که توی بازدم سوم، بی هوا دستی دور شکمش حلقه شد.

زین بود.

هری : اول صبح سیگار میکشی؟

زین از طعم اون سیگار که همچینم پول کمی براش نداده بود هومی کشید و گفت : آرومم میکنن.

هری با اخم برگشت و با عصبانیت به صورت زین نگاه کرد.

هری : درش بیار

زین ابروشو بالا انداخت و با پرروی خودشو به هری مالید.

هری : زین اگر بخوام میتونم از روی لبت برش دارم ولی پوست لبت آسیب میبینه پس انقدر رو مخ من نرو...

زین تصمیم گرفت به خواسته ی هری احترام بزاره.

زین : دوست نداری سیگار بکشم؟

هری : دوست ندارم صدمه ببینی...و میدونی چیه ؟ سیگار چیز خوبی برای اروم شدن نیست....

زین با تفریح سرشو جلو برد و کمی لباس یقه اسکی هری رو از گردنش گرفت و پایین کشید و بوسه ی پر صدا و پر تفی روش گذاشت و اصلا فراموش نکرد که لحظه ی اخر دندونشو توی اون ناحیه فرو کنه و بعد با زبونش التهاب گردن هری رو لمس کنه.

زین : به این میگن بوسه ی قدرت

هری : عو ،کاراییش چیه؟

زین : هروقت احساس بدی داشتی کافیه دستتو بکشی روی این نقطه . بهت قدرت میده

هری : نظرت چیه هر روز ببوسیش تا بیشتر قدرت بهم بده؟

زین : نه همون یدونه کافیه. ولی اگر اجازه بدی میتونم بوسه های دیگه ای هم بهت نشون بدم که خواص زیادی دارن...!

لبای هری به ارومی کش اومد و چال لپش بیرون زد.

زین سرشو جلو برد و روی قفسه ی سینه ی هری رو از روی لباش بوسید

هری :مطمئنی از روی لباس جواب میده؟

زین : نه این بوسه ی معمولی بود حالا بچرخ پشتتو بکن به من و دستاتو به میله نگه دار.

هری با تعجب به صورت زین نگاه کرد ولی زین از پهلوش گرفت و برش گردوند.

خودشو از پشت روی هری خم کرد و دم گوشش گفت: اینجا ادم رد نمیشه .فکرتو به چیزی مشغول نکن.

هنوز سه ثانیه از این حرف نگذشته بود که روی زانو نشست و شلوار کاموایی هری رو پایین کشید در عین حال شنید که  هری شوکه شد و چند ثانیه نتونست هندل کنه.دستشو روی پایین تنه اش گرفت و خودشو پوشوند.

زین از پشت تپلی باسن هری رو بین دندون گرفت و آه هری بلند شد .

زین : به این میگن بوسه ی سر آشپز

هری که با بی قراری وول خورد و لرز بدی توی تنش جا گرفت پرسید : خاصیتش چیه؟

زین همزمان که رو اون نقطه رو به آرومی ممالید گفت : این نمیزاره هیچوقت مریض بشی، لطفا همیشه خوب و سالم بمون .

هری محکم تر دستشو جلوی بدنش فشار داد و ها کرد و شاهد بخار گرم دهانش بود که چطور توی سرمای هوا محو میشد.

زین که حواسش به ریز ترین عکس العمل های هری بود کمی روی پاش بلند شد و لباس هری رو بالا کشید تا چال کمرش بیرون بیوفته.

زین : عجیبه تو هیچوقت ورزش نمیکنی ولی همیشه خیلی رو فرمی...

پایین کمر هری رو گاز گرفت و هری جیغ کوتاهی زد... بعدش به نفس نفش افتاد

هری :این... این یکم درد داشت!

زین کف دستش رو روی لپ باشن هری فرود آورد و گفت میدونی اسم این بوسه بود : بوسه ی آتشین....

هری :عواقب این بوسه چیه زین؟

زین : یه کاری میکنه همیشه برای من ناله کنی...

هری که تحت حرفای زین قرار گرفته بود برای ثانیه ای مغزش خاموش شد و و ناخودآگاه آهی بلند کشید.خودش هم از واکنشش تعجب کرد و فورا دستشو از ناحیه ی خصوصی بدنش برداشت و روی دهنش گذاشت.اینکه بین دستهای بزرگ زین داشت وارسی میشد به اندازه ی کافی تحریک برانگیز بود حالا اون حرف ها هم همه چیز رو سخت تر میکردن....

زین : چه سریع جواب داد... پسر خوب

دستشو از پشت سر هری رد کرد و به آرومی جلوی بدنش آورد هری که قصد زین رو فهمید از هیجان زیاد خودشو جلو کشید و آلتش با میله ی سرد برخورد کرد.با شدت خودشو جدا کرد و هیسی کشید اما با این کارش باعث شد دست زین به خوبی اندام نیمه خوابیده اش رو پیدا کنه و توی مشتش بگیره.

زین همزمان که روی برجستگی باسن هری رد خیسی زبونش رو به جا میزاشت دستش هم از جلو مشغول ور رفتن با اون تیکه گوشت بود.

زین : بچرخ طرف من...دلبر...!

دستاشو عقب کشید و برای بار سوم اما محکم تر از هر ددفعه ی قبل روی لپ باسن هری کوبید.

هری که شک نداشت از خجالت برای این تحریک غیر قابل پیش بینی و سریع ،اشک توی چشماش جمع شدن اروم مچ پاهاشو تکون داد تا زین کمی عقب تر بره.برگشت و تکیه اشو داد به میله.

هری : چی گفتی بهم الان؟

زین که مثل یه پاپی منتظر پایین پاش نشسته بود پوزخند بی صدایی زد و یادآوری کرد : دلبر؟

هری : چرا یهو اینو گفتی؟ اااا...اَصلا... حتی اصلا مهم نیست چرا... فقط...فقط میشه بازم تکرارش کنی؟
یاد دیشبو رقصشون افتاد  که خودش اولین کسی بود به زین این کلمه رو گفته بود.اما همراه با جفت تکمیل کننده اش. دیو و دلبر

زین همونجور که با چشمایی میخ شده به صورت هری خودشو بهش نزدیک میکرد
لیسی پرعطش به لبش زد و گفت : دلبر ... یکم بیا جلوتر اینجوری نمیتونم خوب با دهنم کاورش کنم..

هری بعد شنیدن اون جمله سرشو به عقب چرخوند و انگار که به لحاظ روانی ارضا شده باشه گفت :you so golden

تمام مدتی که زین با دهانش داشت مغز هری رو به آتش میکشید هری به سختی پاهاشو روی زمین نگه داشته بود و به کمک میله ها از سقوط جلوگیری میکرد.وقتی زین عضوشو با صدای پاپ مانندی از دهان خارج کرد هری فورا چشماشو باز کرد و سرشو پایین گرفت ببینه دلیل توقف زین چیه. وقتی زین گفت بقیش میمونه برای داخل روی تخت، هری ناله ی دردمندی کرد. عضوش ملتهب و نا آروم شده بود و هری صادقانه داشت میمرد برای اینکه با خیال راحت لمسش کنه.

با بستن در بالکن بوسه ی خشن و شلخته ای بینشون شکل گرفت.هری از پس افکار  شهوت انگیزی که مغزشو قلقلک میداد زانوشو بالا آورد و بین پای زین کشید و زین در عوض هری رو روی تخت هل داد. بدون اینکه بهش مهلت  بده روش خیمه زد و دستشو زیر لباسش انداخت و پهلوی پسر رو چنگ زد.

وقتی هری تماما لباس هاشو از تنش خارج کرد عقب رفت و فضای بیشتری به هری داد. هری با اون نگاه خریدارانه نیمه نشسته روی تخت چشم دوخت به زین که مقابلش سرپا ایستاده بود.هر لحظه منتظر تماشای اون لحظه ای بود که زین رو تماما برهنه ببینه.زین هم اعتقادی به ازار دادن نداشت.فورا لباسش رو از سرش خارج کرد و روی زمین انداخت. وقتی دستشو سمت شلوارش برد هری ناراضی نچ نچی کرد...

هری : بیا جلو ببینم...

زین ابروهاش بالا پرید.هری خودشو تا لبه ی تخت کشید و بی قیدانه دستشو روی کش شلوار زین گذاشت و بدون مکث پایین کشید.

هری : از شونه هام بگیر نیوفتی...یکی قراره بدجوری لخت بشه...

و حتی نذاشت جملش به پایان برسه و با خشونت لباس زیر زین رو تا زانو پایین کشید و بی شرمانه به عضو نیمه بیدارش چشم دوخت.

احساسات شهوانی زین به سرعت رشد کرد و خون رسانی به پایین تنه اش شدت گرفت و هری شاهد بود چطور بدون لمس بزرگ و بزرگ تر میشد و هری حتی فراموش کرد آب دهانش رو قورت بده.درسته.بزاقشو توی دهانش جمع کرد و سرشو جلو برد و روی کلاهک زین ریخت. زین که قطره ای پریکام سرکش از عضوش خارج شده بود با بزاق هری مخلوط شد و نتونست سستی زانوانش رو کنترل کنه.خم شد و دستشو روی شونه ی هری گذاشت.
هری نفسی گرفت و شروع کرد به لیسیدن.دست های سرکش هری از پشت و جلو خصوصی ترین بخش عریان تن زین رو فتح میکرد و فراموش نمیکرد از تماشای اثر داغی انگشتاش روی زین لذت ببره.

قبل از اینکه زین به اوج برسه هری سرشو عقب کشید و گفت : ارگاسم بدون دخول کانسپت مزخرفیه...!

و مغرضانه زین رو از بهشتی که خودش به اون دعوتش کرده بود بیرون کشید و توی جهنم داغی تنش رهاش کرد...با خشونت باکسر زین رو تا مچ پاش پایین کشید ،خنده ای کرد و عقب رفت و به عضو خودش نگاه کرد که چطور هنوز شدیدا برامده بود عرض ادب میکرد.زین لعنتی هری رو توی اون سرمای بیرون بیدار کرد و از شورتش بیرون کشید اما هنوز بعد نیم ساعت هردو به شدت محتاج و نیازمند باقی مونده بودن...

زین هیسی از مابین لبای پف کرده اش کشید و سرشو جلو برد...لبای هری هم بوی نیکوتین میداد... درست مثل لبای خودش...

زین به طور آشفته ای دستی به پشت گردنش کشید و سعی به خاطر بیاره کاندومی که بین راه خریده بود و از دید هری پنهانش کرده بود کجاست...

با عجله از اتاق بیرون رفت و هری رو توی بهت تنها گذاشت... هری سرشو به تاج تخت تکیه داد . داشت وسوسه میشد عضوش رو بین دستش بگیره.لعنتی فرستاد و منتظر زین موند. کمتر از پنج دقیقه ، زین از زیپ بیرونی چمدون اتاق بغل بسته ی کاندوم قهوه همراه خودش آورد و حتی خودش هم نمیدونست چرا قهوه؟

وقتی زین بسته ی کاندوم رو روی تخت انداخت ، به سمت شلوارش یورش برد و هری کنجکاوانه حرکاتش رو دنبال میکرد.وقتی زین از جیب شلوارش ربان بلند قرمز رنگی بیرون کشید هری بیشتر گیج شد.

زین با نفسی که هر لحظه تنگ تر میشد و صورتی که رفته رفته سرخ تر، ربان رو بین انگشتاش نگه داشت و از مچ پای هری گرفت و با شدت جلو کشید.توجهی به آخ آروم هری که ناشی از برخورد کمرش به تاج تخت بود نکرد ؛ فقط خم شد و بی ملاحظه زبونش رو به عضو هری رسوند و شبیه به گربه ی مغروری لیس کوتاهی زد.ربان رو جلوی چشم های خمار هری حرکت داد .

با صدایی به مراتب گرفته و کلفت شده گفت: میدونی این چیه هری؟ قراره دور خودت داشته باشیش . بیا دیکت رو حسابی خوشگل کنیم بیبی...

هری خبر نداشت دهانش باز مونده...بیبی ؟ این کلمه چه کوفتی بود؟ نمیدونست فقط حس کرد عضوش لرزید و قطره ای پیرکام از شکافش چکه کرد.

زین با دقت و خونسردی ظاهری، انگار که این معمول ترین اتفاق با دو تا دیک حسابی ورم کرده است، حس دکتری رو داشت که بیمارش خودشو به دستش سپرده و فقط قراره اوضاع رو بهبود ببخشه ربان قرمز که عرضش یک سانت بیشتر نبود رو جلو برد...عضو هری رو لای انگشتاش گرفت و ربان رو به پایین کلاهکش چسبوند و چرخوند. چند دور چرخوند و بعد با گره زدن بخش انتهایی اون به اولش، گره پاپیونی کوچولویی درست کرد و سرشو بالا گرفت تا نظر هری رو بپرسه...

زین : شت هری لبات خون اومد...

با اخم انگشتشو جلو برد و لبای هری رو که از شدت لذت گاز گرفته بود، از حصار دند‌ون هاش خارج کرد و به جاش لبای خودشو روش اون لبای صورتی کوبوند. لیسی به لباش کشید و مطمئن شد اون خون از روی لبای باریک هری پاک شده..

زین : من که میگم هر چیزی مکمل خودشو داره... مثلا لبای درشت من با لبای نازک تو...

هری نفسشو حبس کرد و جیغی کشید...دیگه نمیتونست تحمل کنه ...زین چه مرگش بود انقدر لفتش میداد...؟

هری : zaddy...

با لبای آویزون صداش کرد و وقتی نگاه نامتمرکز زین رو روی خودش کشوند انگشتشو بین لباش برد مکید و با صدای مخلوط شده ای شهوت و اغواگری پرسید : تو که نمیخوای تا ابد صبر کنی هوم؟؟

و بلافاصله چرخید و داگی نشست . زین همونجور که سرپا ایستاده بود و در کف زاویه ای بود که هری با میل خودش بهش داده بود ، فاکی زیر لب گفت و سرشو جلو برد تا از نزدیک نگاه بهتری بندازه...

زین : تو آماده بودی؟؟؟

هری : میبینی چطور حتی یدونه موی اضافی هم پیدا نمیکنی؟؟؟

زین : سم ؟

هری : سم :)

زین داغ کرد و خون به مغزش نرسید انگشت کوچکشو روی چروک های پشت هری کشید. فقط یک بند کافی بود داخل بره تا زین متوجه بشه هری به شدت تنگه و هرچقدر مراعاتشو کنه باز هم قرار نیست بهش اسون بگذره...

زین : دلم میخوام هر وقت چیزی برات سخت پیش رفت بهم بگی باشه؟ هیچیو قرار نیست خارج از توانت تجربه کنی...

هری با شیطنت خودشو روی انگشت زین فشار داد و تمام انگشت زین رو داخل خودش کشید و اسفنکترش رو تنگ کرد...

زین : خب برنامه عوض شد...

انگشت دومش رو جلو اورد و خواست وارد کنه اما نمیشد. روی برجستگی لرزون باسن هری ضربه ای کوچک کوبید و انگشتاشو بیرون کشید...

زین : لوبریکانت نداریم ... چرا یادم رفت... فاک

هری که فکر میکرد زین پشیمون شده یا شاید ترسیده به هری آسیب بزنه قوزک پاشو جمع کرد تا توی شکم زین فرود بیاره ولی با خیسی حفره ی به شدت کوچک پشتش ، زانوهاش شل شد ،سقوط کرد و آلت ربان پیچ شده اش رو ملافه ها کشیده شد.

کمی بعد زین با کمک تکنیک قیچی دو انگشتش رو وارد هری کرد و هر لحظه آسوده خاطر میشد که پسرش آماده است و چیز خطرناکی وجود نداره....

وقتی هری خودشو عقب فشار داد و از خالی بودن  و لذتی که کم کم بهش تزریق  میشد حرصی شده بود ، زین طی عملیات سریعی کاندوم رو باز کرد و تمام عضوش رو باهاش کاور کرد.خودشم روی تخت اومد  و پشت هری قرار گرفت...

با لمس های بیگاهی که عضوش به پشت هری برمیخورد، روش خم شد و با تاثیر گذارترین لحن دم گوشش گفت :میخوام عضومو تا تهش داخلت کنم، میخوام باسن گردت رو‌ به فاک بدم .وقتی که بی اختیار جیغ میزنی بیشتر بکوبم توی سوراخت و همزمان نوک سینه ات رو بین انگشتام بپیچونم، میخوام وقتی داری سعی میکنی موهاتو جمع کنی تا زیر ضرباتم انقدر نا مرتب نشه بیضه هاتو چنگ بزنم و به پهلو بخوابونمت، میخوام پاهاتو بالا بگیرم و بد‌ون اینکه بهت رحم کنم خودمو داخلت حرکت بدم ، محکم و سریع، میخوام جوریکه اون سوراخت برام باز و بسته میشه و روی ربان دور دیکت از پریکام پر شده ببوسمت و دوباره پروستاتت رو نشونه بگیرم.گوشت با منه هری؟ قراره پروستات دست نخورده و کوچولوت زیرم جیغ بکشه...آماده ای ؟

هری داشت بیهوش میشد ودف زین؟دستشو از زیر بدن هری به سینه هاش رسوند و نوکش رو که پیچوند ، هری فهمید زین قراره تمام حرفاش رو عملی کنه...!!

بی حال از خلسه ای باورنکردنی که توش بود سرشو تکون داد و به زین فهموند تمام حرفای کشنده اش رو شنیده و از تصورش داره دیوونه میشه...

زین با ملایمت خودشو توی دستش گرفت و به هری نزدیک کرد و کمی نگه داشت چند بار روی کوچولوی صورتیش کوبید تا حواسش رو از درد پرت کنه و وقتی هری داشت سینه اش رو از هوای تازه پر میکرد زین خودشو تا نیمه وارد کرد و شنید هاح خفه ای از هری خارج شد....وقتی دید هری چطور عضله های شکمش رو منقبض کرد دستشو به دیکش رسوند و مالش داد...

زین : نفس بکش...نفس بکش چیزی نیست... آروم باش بیبی حواسم بهته...باشه؟ نفس بکش هری...

رگای گردن هری به وضوح برامده شده بود و جناغ سینه اش قرمز از شهوت...با گذشت کمتر از یک دقیقه بی حرکت موندن هری پلکشو که محکم از درد شوکه کننده ی مقعدش فشرده بود باز کرد ونفس حبس شده اش رو بیرون فرستاد....

با احتیاط خودشو به سمت زین فشار داد و دیک مرد پشت سرش رو بیشتر به حفره گرم داخلش دعوت کرد...زین از فشاری که دیواره های هری بهش میاورد نتونست آروم بمونه و ناله ای کرد...

کمی بعد صدای کوبیدن زین بود که ناله های بی پروایانه ی هری رو درمیارود و با  فنر های تخت که راحتی یه سکس داغ رو فراهم کرده بودن ترکیب جالبی میساختن...

وقتی زین هری رو به پهلو خوابوند هری تازه متوجه آینه ی بزرگ روی کمد  بود که تمام دیوار رو گرفته بود و با چشمهاش شاهد این بود که چطور میلرزه و اشک توی چشماش جمع شده. در آخر  وقتی زین نیمه نشسته بود ،هری رو روی شکمش نشوند و هری پاهاشو جمع کرد و زین بی رحمانه خودشو داخلش تکون داد و با این وضعیت زین دسترسی کامل به عضو هری داشت که بالا و پایین میپرید...

وقتی حس کرد به ارضا شدن نزدیکه به هری گفت که خودشو محکم نگه داره چیزی نمونده تا هردو اوج رو لمس کنن...

محکم از پهلوش هری گرفت و با شدت بی سابقه ای درونش کوبید...طوریکه از هر سه ضربه دوتاش مستقیم به پروستات هری برمیخورد و هری با جیغ کشیدنش گلوش رو خراش میداد...
وقتی هری دستش به سمت عضوش کشیده شد زین از حرکت کردن باز ایستاد و دستای هری رو جمع کرد و بین مشتش نگه داشت.

زین به آیینه نگاه کرد و ناله کرد: تورو نیگا ، ببین چطور داری برای بیشتر لمس شدن داغون میشی

و یک ضربه ی دیگه کافی بود هری انگار که روح از تنش جدا شه ، به جلو بیوفته ‌و بدنش تماما بلرزه که زین دستشو جلو برد ، گوشه ی ربان قرمز رو گرفت و سریعا بازش کرد و گفت: تا الان خوب نگهش داشتی... وقت اومدنه... بهم نشون بده کامت چقدر میتونه سفید و چسبنده باشه خوشگلم

آخر جملش نامفهوم شد چون فریادی کشید و خودشو داخل هری خالی کرد...

و هری صادقانه بهش نشون داد که چقدر شیره ی جونش میتونه سفید و چسبنده باشه...عالی شد!

زین دستش رو به پشت گردن هری کشید و بالای کمرش ،درست کمی پایین تر از گردن سفیدش رو بوسید و گفت : اینم بوسه ی خسته نباشید

و هری که دیگه جونی توی تنش نمونده بود کمی منتظر موند تا پس لرزه های ریز تن هردوشون بخوابه تا از روی زین بلند شه.

وقتی بی جون تر از هرزمانی روی تخت دراز کشیده بودن و به خورشیدی که داشت به وسط آسمون میرسید نگاه میکردن ، هری با پاهایی همچنان سست بلند شد و طرف آیینه رفت و سوراخ پشتشو به سمتش گرفت. کاملا ملتهب و نشون دهنده ی یه رابطه ی پر هیجان بود... لبخندی زد، بی دلیل ، فقط میدونست لبریز شدن حس خوبی داره...

زین که با شیفتگی نگاهش میکرد پرسید :باید بریم حموم مطمئن شم درد نداری فقط قبلش بشین برات مسکن میارم...

هری که خودشو به تخت نزدیک ‌میکرد دستشو روی گونه ی زین گذاشت و گفت : بریم حموم ماساژم بده جای قرص ، بعدش باید بریم صبونه ی مفصل دونفره بخوریم...

و زین برای اولین بار تو زندگیش احساس بی نیازی میکرد... همه چیز بی نقص و به تکامل رسیده ، در چارچوب یه رابطه ی عقلانی و تا ابد شیرین به نظر میرسید ...اما...

فقط به نظر میرسید...

Continue Reading

You'll Also Like

24.4K 3.4K 50
کاپل اصلی : کوکوی کاپل فرعی : هوپمین، نامجین ژانر : رومنس، انگست، اسمات، یکم خشن، هایبرید NOVA-NE × جونگی گول میده ملاگب ببلی باشه، تولوهدا بابایی ...
132K 24.3K 54
+عشق یعنی وقتی یه نفر قلبت و میشکنه و حیرت انگیزه که با قطعه قطعه‌ی قلب شکستت دوستش داری ! جیمین خوناشامی که به عنوان پرستار به عمارت قدرتمند ترین رو...
33.9K 3.6K 32
COMPLETED✔️ √ این فیک در دو ورژن کوکوی و ویکوک در همین اکانت نام = می استریا کاپل اصلی = ویکوک کاپل فرعی = نامجین , یونمین ژانر = فلاف , امپرگ , اسم...
136K 21.7K 62
کاپل: کوکمین . . . . ژانر : عاشقانه ، مثبت هجده ، امپرگ ، امگاورس ، درام ، خانوادگی ( اس*مات مثبت ???? داره ) #kookmin: #1 #jimin: #4 # امگاورس: #۱۰...