๑BLUE EYES๑

By jeonmahkook

215K 32.7K 8.2K

ژانر:امپرگ~ اسمات~ رمنس~درام~ گی ~زندگی روزمره تهیونگی ک به خاطر ابی بودن چشماش از خانوادش طرد میشه و بعد ازو... More

0
part 1
00
part2
part3
part4
part5
part6
part7
part8
part9
اپ نیست
part10
یکی به دادم برسهههه^O^
part11
part12
part 13
part14
15
part16
17
18
توجه
19
20
21
22
ذوق نکنین اپ نیس
23
24
بخونین کارتون دارم
بازم بخونین کارتون دارم
همچنان بخونین بازم کارتون دارم
25
26
بخونیننننننننننن
27
28
29
30
32
33
34
35
36
37
38
39
40
41
42
بخونید بچه ها مهمه
part43

31

3.4K 622 402
By jeonmahkook


یونگی بلند شد و بعد از زدن دکمه ایفون در خونه رو باز کردو همونجا منتظر ایستاد
ولی جیمین حتی به خودش زحمت نداد درست بشینه و بیشتر روی مبل لم داد

یونگی چشم غره ای به بیبی کیوتش رفتو با دیدن جونگکوک و لیسا ک توی حیاط حین قدم زدن با هم بحث میکردن تکیشو از در گرفت
انگار بدجور بحثشون شده بود ک اخمای جونگکوک توهم رفته بود

_سلام خوش اومدی

_سلام هیونگ

جونگکوک در جواب یونگی بیحال سر تکون داد و وارد خونه شد پشت سرش لیسا هم اومدو به ارومی سلام کرد ولی کسی جوابگوش نبود

حقیقتا جیمین با دیدن جونگکوک هول کرده بود... برای چی اون اینقد لاغر و مریض به نظر میرسید.. ینی اینقد وقتشو واسه لیسا میزاشت ک حتی نمیتونست موهاشو کوتاه کنه و یکم به خودش برسه؟

_سلام جیمین

جیمین سریع نگاه متعجبشو از جونگکوک گرفتو چشم غره غلیظی بهش رفت
چشم غره خیلی خیلی خیلی غلیظ
جوری ک به جای اینکه جونگکوک ازش بترسه خندش گرفته بود

جیمین با اون شکم گندش و لپایی ک روز به روز درشت تر میشدن واقعا کیوت شده بود
نگاهشو دور خونه چرخوند تا اثری از عشقش پیدا کنه ولی هیچی

نا امیدانه روی مبل نشست
وقتی لیسا به جیمین نگاه کرد جیمین براش ادایی دراورد و دوباره بهش چشم غره رفت
این وسط انگار فقط لیسا بود ک هیچ مشکلی نداشت وگرنه مشکل بقیه وجود اون بود

_جیمینی واقعا خوشحال شدم وقتی از هیونگ شنیدم حامله ای

_به کونم
جیمین در جواب کوک سخن بسی گهر باری نمود و با چشم غره یونگی بسی ساکت گشت

_جیمین
یونگی بعد نگاه وحشتناکی ک به همسرش انداخت، غرید و به همسرش اخطار داد ک مواظب رفتارش باشه

_عزیزم میشه اون شیرینی رو بهم بدی؟ بدجور هوسش کردم

جیمین با شنیدن حرف لیسا نزدیک بود عوق بزنه و مجلسو خراب کنه ولی جلوی خودشو گرفت وگرنه دیگ یونگی پشتشو نمیخاروند و دوباره مجبور میشد خودشو به اینور اونور بمالونه

جونگکوک هم ک مثل همیشه از شنیدن اون حرفا از دهن لیسا عصبی شده بود ظرف شیرینی روی میز رو برداشت و رو پای لیسا کوبید یعنی "بگیر بخور کوفت کن فقد راحتم بزار"

جیمین نگاهشو با اکراه ازشون برداشت و به ساعت داد

_نمیخوای میزو بچینی عیزیزم
رو به یونگی گفت

_هنوز زوده جیمین

_نه عیزیزم من گشنمه

تنها قصدی ک جیمین در حال حاضر داشت زودتر رفتن جونگکوک به همراه اون افریطه بود

جیمین هنوزم مثل قبل جونگکوک به عنوان دونسنگش دوس داشت ولی واقعا خیلی ازش عصبانی بود هر چند هم کارایی ک جونگکوک با لیسا میکرد اونو بدجور گیج میکرد باید حتما از یونگی در این مورد میپرسید

بعد از اینکه یونگی و جونگکوک میز رو چیدن جیمین از جاش به سختی بلند شد و به طبقه بالا رفت... هر چند یونگی و جونگکوک با دیدنش در اون حالت ک پنگوئن وارانه سعی میکرد یواش یواش از پله ها بالا بره و زیر لبش یه چیزایی هم میگفت ک مشخصا فحش بود داشتن از خنده جر میگرفتن

چون محض رضای خدا به شکم جیمین اصلا نمیومد ک شش ماهش باشه بیشتر بهش میخورد ک دوازده ماهش باشه

_هیونگ نکنه جیمی دوقلو بارداره

_دکتر ک گفت تک قلوعه منم شک دارم هنوز

_پس...ته.... تهیونگ کجاست؟

_جیمین رفته بیارتش

_ه.. ها؟

دستو پاش لرزش گرفته بودن... بعد از مدت ها میتونست عشقشو ببینه
فک میکرد رویارویی باهاش سخت نیست ولی کاملا اشتباه فک میکرد

به پوزخند های گاه و بیگاه لیسا توجهی نکرد و تمام حواسشو به پله ها داد ک با دیدن پسری ک چند ماه تموم از دیدنش محروم شده بود نفس کشیدن یادش رفت اب دهنشو به سختی قورت داد نمیدونست باید چیجوری رفتار کنه

_سلام

در جوابش جونگکوک سلام کردو لیسا بدون توجه به غذا خوردنش ادامه داد.تو دل تهیونگ و جونگکوک غوغایی به پا بود ک هیچ کس نمیفهمید چون هردوشون نمیخواستن هیچ علایمی رو بروز بدن و همینکه ک بدون لکنت بهم سلام کردن خیلی شانش اورده بودن

جونگکوک با دیدن تهیونگ با خودش فکر کرده بود ک چقد تپل و خوشگل شده بود و تهیونگ هم این نظرو با خودش داشت ک برای چی جونگکوک اینقد لاغر و بهم خورده به نظر میرسید

روبروی هم در کمال ارامش داشتن غذاشونو میخوردن ک با حرف لیسا غذا تو دهن تهیونگ ماسید

_میخوام یه خبر خوش بهتون بدم..... من... حاملم

این خبر نه تنها خوش نبود بلکه در حدی حال خراب کن و شوکه کننده بود ک همه رو متعجب کرد جز جونگکوک
جیمین بعد ازینکه از شوک دراومد نگاهی به تهیونگ انداخت ک دست از غذا خوردن کشیده بود و سرشو پایین انداخته بود

جونگکوک با غذاش بازی میکرد و چیزی نمیگفت ولی تهیونگ.... تقریبا نفس کشیدن یادش رفته بود داشت اون وسط نابود میشد نمیخواست گریه کنه ولی اشک هاش تا پشت پلکاش رسیده بودنو بغضی ک توی گلوش بود همه چیو واسش سخت میکرد

_مطمينی اون بچه جونگکوکه؟

جیمین با پوزخند تو چشم لیسا زل زد

_م.. منظورت چیه؟

_بس کن لیسا... تو از اولم جنده بودی و الان هم ک متاهلی دست از جنده بازیت در نیاوردی... واقن انتظار داری ک ما باور کنیم؟

جیمین خشم و عصبانیتشو تو کلماتش میریخت و بدون هیچ توجهی به بقیه به لیسا میپرید
یونگی هم ک انگار از خداش باشه کاری به کار جیمین نداشت چون لیسا دیگه داشت شورشو در میاورد

ولی....جونگکوک خسته بود تهیونگ درمونده
جفتشون به هم زل زده بودن... از نگاهشون غم دلتنگی تاسف و عشق میبارید

همچنان بهم نگاه میکردن ک جونگکوک با پرت شدن قاشقی وسط پیشونیش به خودش اومد

_جئون فاکینگگ جونگکوکککککککککک بگو ک این بچه واس تو نیستتت ک بگووو تا کیرتو نبریدممممممم

جونگکوک ک داشت وسط پیشونی دردناکشو مالش میداد بی حال گفت

_بس کنین

_چی چیو بس کنم ببین چیجوری داره بهم تهمت میزنه

لیسا با لحنی ک فک میکرد میتونه جونگکوک خر کنه رو بهش حرف میزد ولی خب از نظر بقیه انگار داشت صدای میمون در حال زایمانو درمیاورد

_بس کن لیسا تو هم همینطور جیمین

_بگو ک باهاش نخوابیدی جونگکوک

جونگکوک بعد نیم نگاهی به تهیونگ ک سرش پایین بود و لرزش چونش نشون میداد سعی در خوردن بغضش داره باز به جیمین نگاه کرد

_نه باهاش نخوابیدم

_جونگکوککک.. تو چطور میتونییی؟

_لیسا منو تو هیچ وقت باهم نخوابیدیم برای چی اینقد کصخل بازی درمیاری

_و.... واقن که.... تو نمیفهمی... اون بچه واسه توعه... تو مست بودی و ما باهم... خ

_من وقتی مست میکنم میفهمم دارم چه کاراییو انجام میدم لیسا

_ت.. تو چیجوری میتونی به من ننگ هرزه بودن بزنی

_چون هستی

لیسا با داد بشقابو به سمت جیمین ک اون حرفو زده بود پرتاب کرد ولی چون یونگی پیش جیمین نشسته بود قبر ازینکه به جیمین برخورد کنه اونو گرفت

_دارمم میگم تمومش کنننن

همه کسایی ک دور میز نشسته بودن با صدای داد جونگکوک از جا پریدن

لیسا بعد چند ثانیه به تهیونگ گفت
_اصن.... اصن تو زندگیمو خراب کردی توی کثافتتتتت

لیسا با اینک عین سگ از جونگکوک میترسید ولی نفرتی ک از تهیونگ داشت مجبورش کرد از روی صندلی بلند شه و به سمت تهیونگ حمله کنه
تهیونگ رو محکم هولش داد و باعث شد با صندلی روی زمین بیوفته

.....
....
...
..
.

چهار روز فاکی از زمانی ک لیسا هولش داده بود گذشته بود و تهیونگ هیچ وقت فراموش نمیکرد ک اون لحظه چقد ترسیده بود ازینکه بلایی سر فسقلش اومده باشه

اون شب جونگکوک بعد سیلی ک به لیسا زد ازونجا رفت
یچیزی برای تهیونگ عجیب بود اون چرا با لیسا اونجوری رفتار میکرد... چرا یجور دیگ به تهیونگ نگاه میکرد
میدونست یه کاسه ای زیر نیم کاسه اس وگرنه چرا جونگکوک با لیسا هنوز نخوابیده بود... تهیونگ از میزان حشریت جونگکوک اگاه بود و میدونست ک نمیتونه خودشو در برابر یه هیکل لخت کنترل کنه چه پسر چه دختر

واینم میدونست ک لیسا با هرزه بازیاش احتمالا هرروز لخت تو خونه میچرخیده پس چرا؟

اگه اون بچه جونگکوک نبود ک تهیونگ از خداشم بود ک بچش نباشه پس بچه کی بود؟

خسته از افکار بی سر و تهش به اسمون نگاه کرد
شب شده بود حدودا ساعت یازده شب بود ک کارش تو مطب تموم شد اون به عنوان منشی کار میکرد البته کسی به یه پسر باردار کار نمیداد و اون به زور تونست یه کار پیدا کنه

چون کار راحتی بود سریع به سمتش جذب شد و ازونجایی ک دکتر هم خیلی مهربون بود با دیدن وضعش بهش اجازه کار داد

حقوقش اونقد زیاد نبود و همچنان یونگی هیونگ بهش میرسید ولی حداقل باهاش میتونست چیزایی واسه فسقلش بخره یا زمانی ک یونگی هیونگ وقت نمیکرد یخچال رو پر کنه اون با پولش کمی مواد غذایی بخره تا از دینش به یونمین چص مثال کم کنه (با عرض پوزش)

یونگی بهش گفته بود ک پیش ایستگاه اتوبوس وایسته تا بیاد دنبالش
تا اونجا فاصله زیادی نداشت حدودا دو دقیقه راه بود
ولی ازونجایی ک هیچ کس اون اطراف نبود به ترس تهیونگ اضافه میکرد با دیدن ایستگاه اتوبوس سریعتر راه رفت ولی یهو با گرفتن بازوش و هول دادنش توسط شخص نامشخصی به درون کوچه بن بست و تاریکی پرت شد

تهیونگ شوکه و با ترس به چهار مرد هیکلی روبروش نگاه کرد

_ش... شما.. ک.. کی هستین؟

_اوه چ صدای نازی داره....غصه نخور بیب مارو شوهرت فرستاد تا دخلتو بیاریم

_ش... شوهر؟

_جئون جانگکوک....اوه یادم رفته بود ک طلاقت داده بود پس میشه شوهر سابقش

مرد دیگه ای ک به مراتب هیکلی تر بود زمزمه کرد

_تمومش کن باید سریعتر دخلشو بیاریم وگرنه مین زودتر میرسه

تهیونگ هنوز باورش نشده بود ک جونگکوک داره همچین کاری باهاش میکنه

_بهتر نیست اول یکم ازش فیض ببریم

_هر گوهی میخوری فقط زود باش اخرش باید جنازشو همنیجا بندازی

_هه... بیا اینجا کوچولو بیا ک میخوام بهت لذت بدم

_ن... نه.. خ... خوا... هش میکنم... ولم... کن... ین

_نترس نترس بیا پیش ددیت

تهیونگ سرشو تکون داد و همونجور ک نشسته بود عقب عقب رفت تا به دیوار پشتش برخورد کرد و همه امیدش به فنارفت ولی بازم ته دلش امیدوار بود ک یونگی زود تر برسه و متوجهش بشه

با اومدن مرد به سمتش سرشو پایین انداخت چشماشو روی هم فشردو دستشو محکم دور شکمش حلقه کرد تا از کوچولوش محافظت کنه

(๑^ں^๑)(๑^ں^๑)(๑^ں^๑)(๑^ں^๑)(๑^ں^๑)

های
بای

Continue Reading

You'll Also Like

308K 44.8K 49
❌️تمام شده امگا داستان ما فقط یک آرزو کرد که ای کاش عموش یعنی تهیونگ جفتش باشه ....🍼🌸 ددی کینک/امگاورس/امپرنگ/ روزمره/اسمات Cople:Vkook ( این دا...
135K 5.4K 51
تنها با یک نگاه در چشمانش سرنوشتم تغیر کرد
300K 47.6K 34
Ice Cream Shop مغازه بستنی فروشی ᯾᯾᯾ 𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆: 𝒌𝒐𝒐𝒌𝒗 𝑺𝒊𝒅𝒆 𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆 : 𝒚𝒐𝒐𝒏𝒎𝒊𝒏 𝑮𝒆𝒏𝒓𝒆 : 𝒐𝒎𝒆𝒈𝒂𝒗𝒆𝒓𝒔 , 𝒓𝒐𝒎𝒂𝒏𝒄...
426K 28.9K 94
•¬‌کاپل: هونهو ، چانکای •¬‌ژانر: فلاف | اسمات | رمنس | پت پلی •¬‌خلاصه: ‌‌‌‌‌‌‌‌ مانهوا "منو پاپی کن" نام اصلی "make me bark" سوهو یه فرد پر شور و نش...