"چهار ماه بعد"
_اخیششش بیشترررر.... محکمتر یونگ
_عهههه دستم شکستتتت... نمردمو پرستارم شدم پففف
_کمتر زر بزن کارتو بکن فسقلی فقد بچه من نیست بچه توهم هستا
_تهیونگگگگ بیا منو از دست این نجات بده دارم روانی میشمممم وایییی
تهیونگ ک از شدت خنده دل درد گرفته بود و شکمشو داشت از ته دل قهقهه زد
_وووههه... یونگی... هیونگ... عاهه.. دلم واست میسوزه
_ببند اون گاله رو چلغوز
_یااااااا دونسنگ منو چیکار دارییی
یونگی دست از ماساژ دادن کمر جیمین برداشتو با چشم غره غلیظی به هر دوتا پسر باردار سوویچشو از روی میز پذیرایی برداشت
_پففف انگار من فقد مزاحمم... بیرون نرین هیچ کاری نکنین میرم خرید زود میام
_اوکی لیستو گرفتی؟
_اره چیم گرفتم تو منو گاییدی با اون ویارات
_فدایی داری داداش
یونگی با چشم غره ای از هردو تاشون خداحافظی کرد و از خونه بیرون رفت
_عاههه تهیونگی بیا کمرمو ماساژ بدهه
_جیمینننن یکی باید بیاد پیش من خب
_اوکی اوکی فقد از جلو چشمم دور شو با اون شکمت.... دلم میخواد بخورمت از بس کیوت شدی
_دیگ به دیگ میگ ته دیگ
_فقد برو
تهیونگ با تکخندی وارد اتاقش شد
تهیونگ الان حدودا پنج ماهش شده بود و جیمینی هم شیش ماه
جیمین از وقتی ک فهمیده بود نینی هاشون فقد یه ماه باهم فاصله دارن هر روز هفته باهم شیپشون میکرد و تهیونگو مجبور میکرد هر لباسی ک برای نینی هاشون میگیرن با هم ست باشه
درسته ک هنوزم جنسیت بچشون رو نمیدونستن و نمیخواستن بدونن ولی خب جیمینو چ میشه کرد... وقتی یونگی هیونگ دربرابرش کم میاره چه برسه به تهیونگ
خسته دستشو روی شکم برامدش گذاشت و با حس تکون خوردن جوجش لبخند عمیقی زد
اینقد اونو جیمین چند ماه اخیر بیحالو تنبل بودن ک حتی شستن شورت هاشونم افتاده بود گردن یونگی هیونگ
روی تخت دراز کشید و سعی کرد کمی استراحت کنه هر چند هر لحظه داشت میخوابید... درد کمرش گاهی امونشو میبرید و مهره در رفتش هم این وضعیتو بدتر میکرد... دلش میخواست کسی کمرشو ماساژ بده ولی خجالت میکشید از یونگی هیونگ اینو بخواد .اون بیچاره خودش کلی کار رو سرش ریخته بود و اینقد جیمین رو اینور اونور کول کرده بود ک گاهی اوقات نمیتونست خودشو راست کنه جیمین هم ک تقصیری نداشت فقد اونقد وزن بچش و خودش زیاد شده بود ک اگ یکم راه میرفت پاهاش درد میومد
تو این چهار ماه هیچ خبری از جونگکوک نداشتو واقن ازین بابت راضی بود چون نمیخواست کسی اونو از بچش ک به شدت بهش وابسته شده بود جدا کنه
هر چند اخرین باری ک دیدش شب عروسیش بود با هر بار یاد اوری اون شب قلبش مچاله میشد
فلش بک
یواشکی از خونه بیرون زد تا عشقشو ببینه اونم تو شب عروسیش
یونمین نه تنها ک خودشون به جشن نرفته بودن به تهیونگم این اجازه رو نمیدادن ک بره ولی تهیونگ از غفلتشون استفاده کرد و تو خیابونا ول میچرخید تا هتل مورد نظرشو پیدا کنه
با دیدن تابلوی بزرگی ک اسم هتل روش نوشته بود به سمتش قدم تند کرد ک رسیدنش به اونجا مصادف شد با رسیدن ماشین عروس
با دیدن جونگکوک ک از ماشین پیاده شده بود سریع تو کوچه تاریک روبروی هتل پنهان شد و یواشکی بهش نگاه کرد
چقد خوشتیپ شده بود ولی چرا اینقد لاغر شده چرا تهیونگ حس میکرد لبخندش زوری بوده
هر چند تهیونگ همه اینارو به حساب این گذاشت ک جونگکوک این مدت فقد به فکر مراسم عروسیش بود و داشت سعی میکرد بهترین جشنو برای عشقش پیاده کنه و مدام استرس داشت
نتونست جلوی اشکاش رو بگیره .هق هق و صدای زجش تو کوچه میپیچید ولی تو اون جمعیت کسی اون نمیدید و حتی اگ کسی متوجه اون میشد بهش توجهی نمیکرد
سرنوشتش همین بود و تهیونگ نمیتونست عوضش کنه اون نقش کسی رو داشت ک مدام بقیه ازش استفاده میکردن و بعد هم دورش مینداختن
کنترل قدم هاش دستش نبود و ناخود اگاه داشت از کوچه بیرون میومد ... میخواست عشقشو ک الان دست اون دخترو گرفته بود بغل کنه
دلش میخواست یکی بزنه تو گوششو اونو از این خواب حقیقی دربیاره
با کشیده شدن یقش از پشت به دیوار کوبیده شد و یونگی هیونگ رو دید ک با نهایت خشم بهش نگاه میکرد
_ه.. هیونگ
گریش از شدت شوک بند اومده بود تا حالا هیونگشو اینجوری ندیده بود
_نباید میومدی تهیونگ
_و... ولی
_برو تو ماشین
وقتی دستای یونگی از دور یقش باز شد با بغضی ک توی گلوش سعی در خفه کردنش داشت تو ماشین نشستو تازه متوجه جیمین شد ک با نگرانی بهش نگاه میکنه
_خوبی ته؟
_ا.. ره...
پایان فلش بک
با لگد محکمی ک نینیش زد چشماش باز شد و ناله ای کرد
انگار کوچولوش نمیخواست مامانش به چیزای عذاب اور فکر کنع
"الهی قربونت بشم من"
فکر کردنو کنار گذاشتو وقتی دید خواب به چشماش نمیاد از اتاق بیرون رفت تا پیش جیمین بره
وقتی وارد پذیرایی شد جیمینو دید ک عین خرس پشتش رو به ستون میماله
_چیم؟ چیکار داری میکنی؟
_عاااا... پشتم میخاره خوب شد اومدی. فک کردم خوابی بیا منو بخارون
_پففف ای کاش بیرون نمیومدم
_گه نجو بیا
_اوکی اومدمم
جیمین و تهیونگ از وقتی یونگی وارد خونه شد تا حالا ک هر سه تاشون روی میز در حال شام خوردن بودن متوجه شده بودن ک یونگی تو خودش رفته و مثل قبلن نیس
یونگی خیلی تو افکارش فرو رفته بود و کسی نمیدونست ک اون داره به چی فکر میکنه
_هیونگ؟
تهیونگ و جیمین به یونگی نگاه کردن ک حتی با صدا زدن تهیونگ هم حواسش جمع نشده بود
_یون؟ یونگی؟ چلغوزززززززززز؟
_هاااا چیه چی شد؟
_هیچی داری به چی فکر میکنی ک اینقد تو خودتی؟
_اها خب... فردا شب جونگکوک میخواد بیاد اینجا..
داشتم فک میکردم ک بهتون بگم یا نه یا نزارم اون به اینجا بیاد
نگاهی به تهیونگ انداخت ک با شنیدن اسمش خشک شدا بود
_تهیونگ؟ میدونم استرس برات خوب نیست ولی باید بهت میگفتم اگه بخوای میتونم ببرمت هتل یا جایی تا زمانی ک جونگکوک بره
_ن. نه نیازی نیست... اون نباید بفهمه من باردارم و خب تا الان هم ک میدونه من اینجام پس.... نباید برم تا شک نکنه
_به اینکه شک کنه یا نکنه فک نکن ته..اون خنگ تر از اینه ک احتمال بده تو باردار باشی. میتونیم بگیم رفتی خونه پدربزرگت یا یکی از دوستات... البته اگ استرس داری و دوس نداری فرداشب اینجا باشی بعدش دوباره میای اینجا... هم؟ نظرت چیه؟
جیمین گفتو منتظر به تهیونگ نگاه کرد
_ن.. نمیدونم ولی.... نیازی نیست جایی نمیرم
شاید خیلی احمقانه به نظر برسه ولی تهیونگ دلش برای جونگکوک تنگ شده بود...اخیرا هر موقع بهش فکر میکرد بغضش میگرفت
_هر جور مایلی ته
اشتهاش کور شده بود ولی برای اینکه هیونگاشو نگران نکنه چند لقمه از غذاش خورد
شبی ک جونگکوک قرار بود بیاد خیلی زود رسید و یونگی غذارو از بیرون سفارش داد و یه خدمتکار اورد تا به کارای خونه برسه
ولی تهیونگ از صبح تو استرس این بود ک نکنه جونگکوک چیزی بفهمه و خب بخش اعظم استرسش برای رویارویی با همسر سابقش بود
بالاخره با هودی خیلی خیلی گشادی ک تنش کرده بود تا شکمش مشخص نباشه از اتاق بیرون اومد
پیش خودش فک کرد ک فقد برای شام باید بیاد پایین .چون اصن نیازی نمیدید ک پیششون باشه
با اینکه پنج ماهش بود ولی شکمش زیاد گنده نشده بود و زیر هودی اصلا قابل تشخیص نبود دکتر رشد کم جنین رو فقد به پای استرس و کم خوری تهیونگ گذاشته بود و بهش گفته بود ک اگ با همین وضع پیش بره یا بچش سقط میشه یا ناقص به دنیا میاد .برای همین تهیونگ خیلی بیشتر از قبل غذا میخورد و به خودش میرسید
ساعت حدود هشت شب بود و یونمین منتظر توی پذیرایی نشسته بودن
تهیونگ نیومد و تو اتاقش موند چون به نظرش بهتر بود فقد برای شام بیاد پیششون
_یونگ... اگ اون دخترو به قتل رسوندم خودت حواست به بچمون باشه هر چند دوس ندارم بچم تو زندان به دنیا بیاد
_به اعصابت مسلط باش... قرار نیس اتفاق خاصی بیوفته اگه هم چیزی گفت خودم جوابشو میدم
_میدونی... داشتم به این فک میکردم ک انگار اصن حواست نیس برادرت به تهیونگ خیانت کرده... تا حالا نشنیدم چیزی پشت سرش بگی یا ازش عصبانی باشی
_عاااه جیمین... برای چی تو باید به اینا فک.....
صدای ایفون حرف یونگی رو قطع کرد
_پفف... اومدن
(๑^ں^๑)(๑^ں^๑)(๑^ں^๑)(๑^ں^๑)(๑^ں^๑)
های بچ👋
توبه کردمی😕
دیدین چقد بچه خوبی شدمی زود واستون اپ کردمی🤓
دیگ پررو نشینا جمعه قرار نیس اپ کنمی
یوهاهاهاهاهاها👽
عاممممم
خدافز بچ
یاه یاه یاه یاه 💀