🍷 Dancing In The Dark_VKOOK...

Door Sonya_vkooker

283K 51.2K 17.2K

جونگ کوک حتی تصورش هم نمی‌کرد زندگیش اینجوری بشه🍷✨ *** Couple:Vkook-So... Meer

0
1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31
33
34
35
36
37
38
39
40
41
42
43
44
45
46
47
LAST PART

32

4.5K 1K 397
Door Sonya_vkooker

ووتای پارت قبل نرسیده بود ولی خب..اپ‌ کردم.ولی جدی میگم.هم این پارت و هم پارت قبل ووتاشون 300 نشه هفته ی دیگه اپ‌ نمیکنم:')
ووت بدید دستتون نمیشکنه بخدا😔😂

وقتی هوسوک توی بغل جیمین افتاد ، حداقل خداروشکر کرد که قدرت بدنی جیمین چیزی که جثه اش نشون میده نیست و قویه.
جیمین با تعجب گرفتتش:"اینجا چیکار میکنی؟؟"
هوسوک آب دهنش رو قورت داد و سریع خودش رو جمع جور کرد و ایستاد ، نفس عمیقی کشید:"خ-خب‌..تهیونگ‌ منو از اتاقی که..بهم داده بودین انداخت بیرون تا مهموناش...بمونن"
هوسوک با تردید گفت.

قد جیمین کمی از هوسوک کوتاه تر بود پس مجبور بود بالا رو نگاه کنه:"برای چی؟!"
جیمین با تعجب پرسید ، همچین چیزی از تهیونگ‌ بعید نبود اما بی دلیل؟یکمی عجیب بود‌.
"خب...مهموناش رو فرستاد اونجا..میتونم..اینجا بمونم؟؟"
هوسوک خودش رو کمی مظلوم کرد که البته نیازی نبود ، چون از وقتی این سه نفر خودشونو انداخته بودن توی زندگی خودش و جونگ کوک خود به خود مظلوم شده بودن ، از ضعیف بودن متنفر بود ولی در برابر اینا..باید میگفت از انسان بودن متنفره؟مسخره ست.

جیمین جلوی خودش رو گرفت تا واکنش ضایع ای نشون نده ، معلومه که از خداش بود به هوسوک نزدیک باشه.شاید فرصتی داشت تا هوسوک رو زودتر از یونگی به دست بیاره...همین الان هم میتونست حدس بزنه حس هوسوک به یونگی یکمی بیشتره.میخواست به لطف تهیونگ تلاش خودش رو بکنه و خودش رو بیشتر توی دل هوسوک جا کنه.نمیخواست این رو ببازه.این مثل یه بازی بین دو برادر بود ولی این فرق داشت.از بچگی با یونگی سر چیزای زیادی مسابقه میزاشتن ، مهم ترینش قدرت بود...یونگی یه جورایی توی این برنده بود!قدرت یونگی همیشه بیشتر از جیمین بود و این باعث حسادت جیمین میشد.یونگی توی بیشتر مسابقه های پنهونی که داشتن برنده بود ، اون کسی بود که جیمین‌ تلاش میکرد ازش جلو بزنه.و الان..چه کسی بهتر از هوسوک؟هم دوستش داشت و هم میتونست به همه مخصوصا یونگی ثابت کنه همیشه بازنده نیست!
"حتما!این نیاز به گفتن نداشت"
جیمین با یه لبخند بزرگ گفت ، اولین قدم‌ برای بُرد‌.

"ممنون...من..کجا بخوابم؟"
هوسوک‌ توی دو راهی گیر کرده بود ، هم دلش میخواست نزدیک جیمین باشه و هم...اون هنوز یه خون‌آشام بود!اون چیز‌ زیادی راجب اون ها نمیدونست.تمام اطلاعاتش وابسته به فیلم ها و سریال هایی بودن که دیده بود.نمیدونست جیمین تا چه حد میتونه خطرناک باشه..ولی طبق زمان هایی که پیش هم بودن میدونست بهش آسیب هم‌ نمیزنه.دلش میخواست برگرده همون اتاق خودش ولی خب...لعنت به هرچی‌ کیمه!مخصوصا اون کیم تهیونگاش.

"میتونی روی تخت بخوابی‌.به هر حال من نیازی به خوابیدن ندارم‌‌.میتونم‌ کتابم رو بخونم و تو راحت باشی.."
جیمین با لبخند درخشانی گفت که قلب هوسوک یه ضربان رو جا انداخت.اون بدون تلاش خیلی کیوت بود و حالا...آه هوسوک ارزو میکرد کاش طور دیگه ای اشنا میشدن.شاید یه زمان دیگه.یه دنیای دیگه..

"اوه؟باشه ممنون...پس..."
وسیله هاش رو کناری گذاشت و ادامه داد:"شبت بخیر؟"
جیمین سری تکون داد:"شب بخیر بیب"
و سمت جایی که قبلا نشسته بود رفت و کتابش رو برداشت‌.

هوسوک درحالی که خشکش زده بود به زمین خیره بود ، الان...بهش چی...گفت؟!بیب؟!وات د فاک؟
'چرا قلبم انقدر تند تند میزنه؟مسخره ست!درسته روش یه کراش دارم ولی عشق که نیست اینجوری قلبم داره خودش رو جر میده!شایدم هست؟نیست!هوسوک به خودت بیا!!!فقط باید بعد از تموم شدن این مسائل دست کوک رو بگیری بری!شاید یه کشور دیگه؟فکر میکنم امریکا خوب باشه...یه دوست اونجا داشتم فکر کنم بهمون کمک بکن—'

جیمین وقتی دید هوسوک هنوز اونجا ایستاده ، جلوی لبخندش رو گرفت:"نمیخوابی؟؟"
هوسوک به خودش اومد و سرفه ای کرد:"ا-الان!ببخشید یه لحظه توی فکر رفتم.."
و سمت تخت قدم برداشت ، تخت معمولی ای بود.

روی تخت نشست ، جای زیادی برای خواب داشت و به نظر میرسید تخت زیاد استفاده نشده باشه ، شایدم فقط یه تفکر مسخره بود ، دراز کشید و سرش رو روی بالش گذاشت.هرچی هم که بود..بالش بوی جیمین رو میداد.بوش رو دوست داشت.

'باید...بخوابم..'
و خیلی زودتر از چیزی که فکرش رو می کرد خوابش برد ، جیمین وقتی تونست نفس های اروم و منظم هوسوک رو بشنوه ، فهمید خوابش برده ، کتابی که هیچی ازش رو بعد از اومدن هوسوک متوجه نمیشد رو کنار گذاشت.سمت هوسوک قدم برداشت و کنار تخت ایستاد‌.خیلی دوست داشتنی بود!




***



جونگ کوک دیر بیدار شد ، شاید بخاطر این بود که دیر خوابیده بود یا..خسته بود.حدودای یک بعد از ظهر بود که بیدار شد.حتی بعد اون هم خسته بود.
خمیازه ای کشید ، تهیونگ توی اتاق نبود ولی میتونست حس کنه یکی بهش زل زده.

"مینهو...اینجوری نباش‌‌.."
با صدای گرفته ی صبحش گفت و صدای خنده ی ترسناک مینهو رو شنید:"امید داشتم شاید بترسی ، موفق نشدم مثل این که.دیر بیدار شدی"
جونگ کوک بازم خمیازه کشید:"مگه ساعت چنده؟"
"فکر کنم یک"
مینهو جواب داد و چشم های جونگ کوک گرد شد:"چی؟!چقدر زیاد خوابیدم.."

"خسته بودی حتما ، پاشو برو یه چیزی بخور ، بازم ازم بیگاری کشیدن..عوضیا‌..تو نبودی فقط باید خون پیدا میکردم..الان باید برای شمام غذا درست کنم"
مینهو غر غر کرد و از اتاق بیرون رفت.

'چقدر غر میزنه..'
جونگ کوک‌ فکر کرد و بلند شد ، یکمی به بدنش کش و قوس داد که صدای شکستن قلنج بدنش رو شنید.
آه بلندی کشید و سمت پنجره رفت و پرده رو کنار کشید ، امروز هوا خوب بود.
حدس میزد مهمون هاشون تا وقتی هوا تاریک بشه خوابن پس نیاز نبود حرص بخوره و..از طرفی...دلش میخواست با پیتر صحبت کنه.پوفی کشید و سمت دستشویی/حموم رفت تا یه دستی به صورتش بکشه.

'هوسوک بیداره؟اون همیشه سحرخیزه..مطمعنم بیداره!'
فکر کرد و بعد از مسواک زدن و شستن صورتش ، لباس هاش رو عوض کرد و از اتاق بیرون رفت ، امروز یه حال و هوای دیگه ای داشت ، نمیدونست برای چی ولی هم خوشحال بود و هم عصبی.عصبی برای تهیونگ و اون هرزه و..کلا این جور چیزا و..خوشحال برای وجود پیتر‌ و کاملیا و ادوارد..اونا مهربون بودن.شاید میتونست پیتر رو با هوسوک هم اشنا کنه.میتونستن سه تایی توی این مدت دوستای خوبی بشن.لبخندی از روی این فکر روی لباش نشست.سمت اشپزخونه قدم برداشت و دید که تهیونگ هم پشت میز نشسته و یه ماگ دستشه..حدس این که چی توشه سخت نیست.جیمین و یونگی هم کنارش نشسته بودن.

"صبح بخیر!"
صدای تهیونگ‌ رو شنید ، سمتش برگشت و لبخند کوچیکی زد و سر تکون داد ، تهیونگ که واکنش دلخواهش رو نگرفته بود ، لباش رو به هم فشار داد و کار های جونگ کوک رو دنبال کرد.

جونگ کوک حس میکرد شاید بتونه با یونگی صمیمی بشه...اوایل حس خوبی بهش نداشت ولی..الان حس بدی هم نداشت.
"صبح بخیر...هیونگ؟"
با تردید و لحن سوالی رو به یونگی گفت که چشم های یونگی و هم چشم های جیمین و تهیونگ گرد شد.

یونگی با تردید سر تکون داد:"صبحت بخیر.."

جیمین با تمسخر خندید و زمزمه کرد:"هیونگ؟چی‌ فکر کرده با خودش؟"
و همه حرفش رو شنیدن ، تهیونگ اخمی کرد و یونگی چیزی نگفت ، جونگ کوک هم طوری رفتار کرد که انگار نشنیده ، حس بدی به جیمین نداشت ولی مثل این که اون نمیخواست باهاش راه بیاد.زورش هم‌ نمی کرد‌.

"هی بچه!مینهو گفت بهت بگیم برات پنکیک درست کرده ، اونجاست"
یونگی گفت و به سمتی که جونگ کوک اصلا بهش توجه نکرده بود ، اشاره کرد.

جونگ کوک از این که یونگی باهاش حرف زده خوشحال شد ، یونگی هیونگ خوبی به نظر می رسید:"باشه ممنون"
آروم گفت ولی میدونست به گوش اون سه تا رسیده‌.

سمتی که یونگی اشاره کرده بود برگشت و دید که توی یه بشقاب یه پنکیک ساده س.خب از یه جن انتظار تزیین نباید داشت.

برش داشت و سمت میز رفت و رو به روی اون سه نفر نشست ، نمیدونست امروز چه برنامه ای دارن ولی میدونست تمرین های مسخره اش وقتی که هوا تاریک بشه شروع میشن ، دلش میخواست بره بیرون ولی میدونست توی این وضعیت مسخره ی اطرافش نمیشه بره گردش.لعنت به هرچی قدرته!کاش میتونست همین الان هرکس توی این خونه بود رو-به جز هوسوک و پیتر و کاملیا و ادوارد که باهاش خوب بودن-بکشه.البته مینهو که کشته نمیشد و اون بحثش جدا بود.همینطور که پنکیکی که توی دهنش بود رو میجوید ، فکر کرد:'کاش میتونستم برگردم به قبل تمام این ها و کرم ریختن روی این سه نفر رو شروع نمیکردم یا..کلا نمیرفتم به اون جنگل مسخره یا یونگی گازم بگیره‌..هرچند خیلیم خون نخورد اون موقع..تهیونگ از این وحشی تره!عوضی داشت میکشتتم تقریبا‌!'

فکر کرد و اخمی کرد:'کاش میتونستم خیلی چیز ها رو عوض کنم ، ولی حقیقت تلخ اینه که هیچ وقت نمیشه گذشته رو تغییر داد..ولی شاید بشه آینده رو تغییر داد؟باید حواسم به بقیه اش باشه!'
فکر کرد و با شنیدن صدای هوسوک پشت سرش ، برگشت سمت صدا:"هی جئون جونگ کوک!!تکخوری تا چه حد؟!"
خنده ی ارومی کرد و هیچ وقت متوجه نشد کسی محو خنده اش شده:"ببین کی حرف از تکخوری میزنه!یادت نیست پارسال سال نو با اون دختره رفتید بار و منو نبردید؟!"

"وای توام که...صد بار کوبیدیش تو سرم!دختره میگفت میخواد باهام تنها باشه و یه چیزی بگه.."
هوسوک غر زد و کنار جونگ کوک نشست و چنگال دهنی جونگ کوک رو برداشت و کمی از پنکیکش خورد:"هی دهنی من بود!ولی هرچی باید میگفتی بیام"
جونگ کوک گفت و هوسوک چشم هاش رو چرخوند و بی توجه به اون سه نفری که جلوشون نشسته بودن ، گفت:"از کی دهنی برات مهم شده..و همینی که هست اصلا!دختره خیلی خوشگل بود بهت می—"
حرفش با دیدن نگاه ترسناک یونگی و جیمین نصفه موند ، شروع به سرفه کرد:"ل-لعنت!"

آروم گفت و جونگ کوک زد پشتش:"باشه باشه خودتو خفه نکن"
و خندید.

"آروم تر صحبت کنید بیدار میشن.."
تهیونگ با صدای آرومی گفت و جونگ کوک نگاهش کرد و برای درآوردن حرصش، با صدای بلندی گفت:"بهتر!بزار بیدار شن!"
تهیونگ اخمی کرد:"جونگ کوک!.."
جونگ کوک توی دلش 'کوفت' ای گفت و البته که تهیونگ شنیدش و باعث شد چشم غره بره.

"دارم میپوسم!در و دیوار اینجا داد میزنه صاحبش افسرده ست!"
هوسوک نالید و سرش رو به میز کوبید.
جونگ کوک سری از روی تاسف تکون داد و لباش رو به هم‌ فشار داد:"دقیقا"

"افسرده نیستم‌ فقط شاد هم نیستم"
تهیونگ با صدای آرومش بهشون گفت و هوسوک چشم هاش رو چرخوند:"آره آره تو راست میگی!البته افسرده که نه..روانی ای!خونه ات حس خونه بودن نمیده"
"میدونم..حق با توئه‌‌.."
تهیونگ با صدای آرومی گفت و جونگ کوک یه لحظه دلش خواست بیخیال هرچی به خودش گفته بوده بشه و بره تهیونگ رو بغل کنه ، لحنش خیلی ناراحت بود.

"راستی‌..شما خون‌آشام ها چیزی به جز خون میخورید؟؟"
هوسوک پرسید و جیمین با لبخند بزرگش که به هرکسی نشون نمیداد ، گفت:"اره ما هرچی شما بخورید رو میتونیم بخوریم ولی..خب تاثیری هم رومون نداره..حتی طعمی هم برامون ندارن..مثل آب خوردن..طعمی‌ براتون نداره درسته؟ما هم طعمی حس نمیکنیم..ولی اصل کاری خون ئه‌."

"آها‌..چه بد..لذت خوردن خیلی چیزا رو از دست میدید.."
هوسوک با لبای اویزون گفت و تهیونگ زمزمه کرد:"لذت تجربه ی خیلی چیزا رو از دست میدیم...فقط عمرمون زیاد میشه.."

"خب این که خیلی خوبه..زورتون هم که ده برابر یه انسان عادیه..یا بیشتر؟"
هوسوک با ذوق گفت و ادامه داد:"راستش بچگی خیلی دوست داشتم یه قدرت ماورایی داشته باشم ولی‌.‌..همیشه بهم میگفتن نباید انقدر تخیلی فکر کنم...به هر حال آرزوی دست نیافتنی ای بود و هنوزم هست.ولی به هر حلل این خیلی خوبه.."
"چیش خوبه؟مرگ هرکسی که برات عزیز میشه رو میبینی..نمیتونی توی روز بری بیرون..یه خانواده ی معمولی تشکیل بدی و زندگی کنی...نمیتونی امنیت کسی که کنارت داری رو تضمین کنی..چون نه تنها بقیه ممکنه اذیتش کنن خودت هم ممکنه بهش آسیب بزنی‌..تمام اینا در ازای چند سال بیشتر زندگی کردن؟"
یونگی این دفعه جواب هوسوک رو داد و تهیونگ هم با سر حرف هاش رو تایید کرد.

هوسوک آهی کشید:"پس اونقدرم خوب نیست.."
"نه نیست ولی..یه خوبی هاییم داره!مثلا به قول تو زورمون زیاده و سرعتمون ، پیر نمیشیم ، زیاد زندگی میکنیم و...خلاصه یه سری چیز خوب.انسان ها میخوان جای ما باشن ولی کسی میدونه ما میخوایم جای اونا باشیم..؟"
جیمین گفت و جمله ی آخرش رو با لحن نامطمعنی گفت.

"آ-آم..ای بابا همین الان گفتم شما افسرده اید رد کردید...تازه جو رو خراب ترم کردید!کوک بیا بریم کارت دارم!"
هوسوک با هول شدگی گفت ، جو خیلی بدی بود.

"آآه..باشه بریم.."
جونگ کوک هم از این فرار خوشحال بود‌ و بلند شد ، ولی قبل رفتنشون صدای یونگی رو شنیدن:"گفتن حقیقتای ناراحت کننده ای که راجب خودمون میدونیم باعث میشه شما به ما لقب افسرده بدید؟عجیبه.."

ولی خب هوسوک نزاشت صبر کنن برای ادامه اش.وقتی به حد کافی از اونجا دور شدن ، هوسوک ایستاد:"کوک!نمیشه فرار کرد؟!"
تقریبا نالید ، جونگ کوک آهی کشید:"همش تقصیر منه..ببخشید بخاطر من وا—"
حرفش با حرف هوسوک و اخمش نصفه موند:"چرت و پرت نگو احمق!فقط یه سوال پرسیدم..راستی چرا تهیونگ اونجوری نگاهت می کرد؟توام که زیاد بهش محل نمیدادی..قهرید؟"
"نه فقط یونگی هیونگ حقیقت داستان رو بهم نشون داد.."
جونگ کوک زمزمه کرد و هوسوک ابرویی بالا انداخت:"هیونگ؟حقیقت؟یعنی چی؟چه حقیقتی؟"

"هیچی ولش کن!میای بریم اتاقم؟میخوام بغلت کنم بخوابم!"
جونگ‌ کوک گفت و چشم های هوسوک گرد شد:"مگه دوست پسرتم؟؟بغلم کنی بخوابی؟"
جونگ کوک چشم هاش رو چرخوند:"چه ربطی داره...فقط میخوام‌ با هم بخوابیم"
هوسوک هینی کشید:"خراب ترش کردی!!"
جونگ کوک خندید و مشتی به بازوی هوسوک زد:"بسه سوکک!!اذیتم‌ نکن"
هوسوک هم خندید:"حداقل تونستم بخندونمت!باشه بیا بریم‌ با هم بخوابیم"
جونگ کوک بازم خندید:"بریم"





"اون بهت گفت هیونگ!چه مسخره.."
جیمین زمزمه کرد و یونگی هومی کرد:"آره‌..فکر کنم اشتباه قضاوتش کردم و..پسر بدی به نظر نمیاد.."
جیمین خنده ی تمسخر امیزی کرد:"توام مثل تهیونگ جادو کردی یا چی؟گولشو خوردی؟احمق!"
و سمت دیگه ای رفت ، یونگی پوفی کشید:'جدیدا چرا انقدر حسود شده..'

سمت تهیونگی که هنوز سر جاش نشسته بود و به زمین نگاه می کرد برگشت:"هی چرا هنوز نشستی؟"
"یونگی...نظری داری جونگ کوک چرا انقدر سرد شده؟"
تهیونگ نامطمعن پرسید و یونگی ابرویی بالا انداخت:"اوه؟البته که دارم..یه سری حقیقت رو بهش نشون دادم و..شاید خودتم یه غلطی کردی ، خوب فکر کن.."
"حقیقت؟!چی بهش گفتی؟!"
تهیونگ از جاش بلند شد و با اخم پرسید.

"خیلی چیزا ولی..تو اول فکر کن خودت چی بهش گفتی..راستی خیلی برات مهم نشده؟فقط بشین و بزار تمریناشو بکنه تموم شه بره دیگه‌..."
یونگی گفت و خواست بره که با صدای تهیونگ ایستاد:"من..من عاشقش شدم.."
و یونگی سرش رو برگردوند سمتش ، درست شنیده بود؟
نیشخندی زد:"دور از انتظار نبود.."
"کمکم..میکنی..به دستش بیارم؟"
این درخواست برای تهیونگ سخت بود ولی بدست آوردن جونگ کوک هم سخت شده بود.
"در برابرش توام‌ باید کمکم کنی.."
یونگی زمزمه کرد..



سلاممممم
خوبید؟

اینم از این پارت امیدوارم خوب شده باشه♡

هوسوکم دیگه زیاد نمیترسه خداروشکر😂😂
مینهو میخام برام اشپزی کنه.‌.نفثخیخسخحس😭😂

هرچی فکر میکنم پارت کمه ولی ۲۵۵۲ کلمس..ودف..|:

لاو یو اللللل💜💜💜

کدوم؟
1_سریال
2_انیمه
3_فیلم
4_همه موارد(😂)

به شخصه گزینه چهار😂😭

مراقب خودتون باشید💜💜

بای بای♡♡

Ga verder met lezen

Dit interesseert je vast

135K 17.1K 26
𝘊𝘰𝘶𝘱𝘭𝘦: 𝘒𝘰𝘰𝘬𝘝 𝘎𝘦𝘯𝘳𝘦: 𝘙𝘰𝘮𝘢𝘯𝘤𝘦, 𝘊𝘰𝘮𝘦𝘥𝘺, 𝘚𝘱𝘰𝘳𝘵𝘺, 𝘈𝘯𝘨𝘴𝘵, 𝘚𝘮𝘶𝘵 از - حرف‌های گنده‌تر از دهنت می‌زنی بچه! به ...
5.5K 748 7
(کامل شده) خلاصه: بعد از آزاد شدن از زندان، جونگکوک از دوست پسر سابقش بی‌خبر بود. دیدار دوباره جئون جونگکوک و کیم تهیونگ پر تنش و پر نفرت بود. ولی چ...
57.3K 5.4K 23
سناریو های کوتاه از ویکوک با ژانرای مختلف 🏅 short story ___________________________________________ (تمامی سازمان ها، شخصیت ها، نسبت ها و اتفاقات د...
96K 17K 24
💙دکتر جئون جونگکوک ؛ مشهور ترین پزشک مغز و اعصاب تو بیمارستان خانواده ی کیم که با تمام وجود از همه ی اون ها متنفره کار میکنه. نفرتی که با رقابتی که...