True Mates [L.S]

By blouten

23.6K 4.3K 1.5K

[Persian Translation] [complete✔] لویی تاملینسون، بدترین امگایی هست که هر کس به چشم دیده. اون امگایی هست که خ... More

Hi!
Chapter 1 (1)
Chapter 1 (2)
Chapter 2
Chapter 3
Chapter 4
Chapter 5
Chapter 6
Chapter 7
Chapter 8
Chapter 9
Chapter 10

Epilogue

2.1K 330 160
By blouten

.
.
.
.
بیست و هشتم سپتامبر بود و زمان موعود فرا رسیده بود.

هری و لویی تصمیم گرفتند پس از فارغ التحصیلی ازدواج کنند و حالا در حال انجام دادن تدارکات آن بودند.

حدود چند هفته طول کشید و بعد از این اون‌ها می‌تونند رهبری پک رو کاملا در اختیار بگیرند.

مشخصا همه‌ی افراد پک باید توی مراسم حضور داشته باشند. مردم بزرگ شده و از همون جهت لویی رو پذیرفته بودند.

اکثرا فقط به این دلیل قبول کردند، چون آلفا هیچ گزینه دیگه‌ای (امگا) روی میز نگذاشته بود.

آقای گرین یکی از سرسخت‌ترین و لجبازترین افرادی بود که سرانجام تونست هری و لویی رو بپذیره.

درسته. اون همیشه لویی رو یک امگای بی‌کفایت، تنبل و غیرمطیع می‌دید. اما بالاخره تونست نظرش رو تغییر بده...

یه روز که داشت کلاسِ درسش رو شروع می‌کرد، متوجه شد نه تاملینسون نه آلفا سرجاشون ننشستند.

اون مرد واقعا عصبی شد و از کلاس بیرون زد تا اون‌ها رو پیدا کنه. و تصمیم داشت تاملینسون رو به همین بهانه، یک بار و برای همیشه از مدرسه اخراج کند.

در طول مدرسه قدم برمیداشت و هر کجا که حدس می‌زد اثری از اون پسرها باشه سرک می‌کشید.

بعد از نیم ساعت، در آستانه‌ی تسلیم شدن بود که بوی ضعیفی از امگا رو احساس کرد.
بو رو دنبال کرد و به سالن سخنرانی رسید.

گرین پا به داخل گذاشت. تاملیسون رو در حال حرف زدن توی آغوش آلفا دید.
نزدیک بود دهنش رو باز کنه و حرفی بزنه، ولی همون لحظه صدای هق‌هق آروم و خفه‌ای رو شنید، پس ساکت شد.

وقتی فهمید صدا از سمت آلفاست جا خورد.
هیچوقت تصور نمی‌کرد بتونه چنین صحنه‌ای رو ببینه.
چرا اجازه میده لویی، همسر فرضی و غیر واقعیش، ضعفش رو ببینه؟!

مرد گیج شده بود و نمی‌دونست باید چه عکس‌العملی از خودش نشون بده. پس فقط گوشه‌ای ایستاد و به زوج نگاه کرد.

"من واقعا نمیخوام اینطوری بشه توله. نباید توی طول اون تایم ولت کنم. اگه یه اتفاقی بی‌افته چی؟ نمیشه همراهم بیای؟!"

"هری گوش کن. من خوب میشم. تو خوب میشی. هر دوتامون خوب میشیم."

"ولی هیت تو نزدیکه و من اینجا نیستم. این وحشتناکه...من بدترین آلفام...م-من..."

"نه هری، دقیق به من گوش کن. تو بهترین آلفایی هستی که دنیا به خودش دیده. من همیشه مال تو بودم و چیزی نمیتونه اینو تغییر بده. حتی یه نفرم تا حالا نتونسته منو لمس کنه، خودت میدونی. پس واقعا چی داره آزارت میده؟!"

"تو نمیتونی انقدر مطمئن حرف بزنی لویی؛ من بیشتر اوقات کنارت بودم. ولی حالا دارم میرم خارج شهر و این سری کل پک خبر دارن! اگه کسی فک کنه میتونه بیاد جلو و حرکتی انجام بده چی؟"

"هزا...تو میدونی که این اهمیتی نداره. تو حتی دیدی که توی هیتم اجازه نمیدم کسی بهم دست بزنه، فقط و فقط خودت. پس دلیل واقعیت چیه؟!"

"من درباره‌ی همه چی احساس بدی دارم. منو تو جفت همیم و وقتی تو توی هیتی من مدام هورنی‌ام...دقیق‌تر بگم همیشه‌ی خدا!

چجوری میتونم با یه مشت آلفای نق نقوی خسته‌کننده سروکله بزنم وقتی تنها نیازی که احساس میکنم نات کردن توعه؟!

و...و تو مجبوری این کارو تنهایی انجام بدی. من واقعا چه جور آلفایی هستم؟ حتی نمیتونم یه کارو درست حسابی انجام بدم..."

"هری، تو قراره کاریو انجام بدی که وظیفه‌ش روی دوشت افتاده. تو هر وقت من بخوام پیشمی و این تنها چیزیِ که من میخوام. من خیلی دوستت دارم هزی. تا زمانی که تورو دارم هیچ ناتِ فاکی‌ای اهمیت نداره."

هری با صدای بلند آهی کشید. خم شد و پیشونیش رو روی شونه‌ی امگا قرار داد.

"منم دوستت دارم بوبر."

لویی نسبتا بلند خندید. هری از نهایت فرصت بهره برد و عاشقانه خیره‌ی چشم‌های لویی شد، که چجوری چین ریزی بر اثر خنده کنارش شکل گرفته بود.

گرین عقب گرد کرد و بدون گفتن کلمه‌ای از اونجا رفت. احساس کرد توی اون صحنه اضافی‌عه؛ پس رفت تا از حس خجالتش کاهیده بشه.

اون مرد می‌دونست که هری چقدر افراطی عاشق تاملینسون‌‍ه، ولی هیچوقت فکر نمی‌کرد این احساس، به همون مقدار، از سمت لویی هم وجود داشته باشه.

اما حالا به وضوح همه چیز رو دیده بود و سرانجام تونست اون‌ها رو بپذیره.

نه هری، نه لویی، هیچکدوم هیچوقت نفهمیدن چرا گرین بعد از اون روز به طور ناگهانی باهاشون مهربون شد.

شاید به گرین حق ندید...
ولی اون مرد نیاز داشت تا ببینه تاملینسون واقعا قصد سواستفاده کردن از آلفا رو نداره.
گرین اشتباهش رو پذیرفت -هرچند پنهان- و از نفرت غیرمنطقیش دست کشید.

حالا می‌تونست ببینه که لویی یک امگای کامل و بالغ‌‍ه. همچنین اون پسر ضعیف نبود ولی همواره برای آلفاش مطیع بود.

لویی و هری با اضطراب از خوابشون بیدار شدند.
اون‌ها عادت کرده بودند هر روز کنار هم بیدار شن، ولی امروز جز استثناعات بود...

یه سنت مسخره که اجازه نمیده زوج‌ها قبل از مراسم همدیگه رو ملاقات کنن. هری و لویی کاملا مخالف این قضیه بودند. اما والدین‌شون اصرار کردند و تمام شب بیدار موندند تا جلوی فرار کردن پسرها رو بگیرند.

با این‌ حال زمانش فرا رسیده بود و لویی داشت با کرواتش ور می‌رفت، گرچه هربار شکست می‌خورد.

لویی در آستانه‌ی گریه کردن بود که در با ضربه‌ی آرومی باز شد و آقای گرین وارد اتاقش شد.

با نزدیک شدن گرین، افکار لویی از سمت کروات منحرف شدند.
لویی می‌دونست که اون مرد دیگه ازش متنفر نیست و واقعا دلیلش هر چیزی که میخواد باشه...

"بذار کمکت کنم."
لویی مشکوک نگاه گرین کرد و ابروهاش رو بالا انداخت.

"میدونم که این آخرین فرصتت برای نابودی منه...ولی مرد، تو با کروات نمیتونی منو خفه کنی!"
گرین قهقهه زد و روی لب‌های لویی لبخند ریزی شکل گرفت.

مهم نیست چه اتفاقی می‌افته، گرین هیچوقت برخلاف قوانین عمل نمی‌کنه. چندی دیگه لویی رسما لونا میشه، پس گرین موظف‌‍ه از دستوراتش پیروی کنه.

"استرس داری؟"
گرین حینِ ایجاد کردن گره‌ی کروات، آروم پرسید.

"نه، واقعا. فقط دلم واسه هری خیلی تنگ شده."

"طاقت بیار به زودی میبینیش...لویی، راستش من امدم ازت عذرخواهی کنم. رفتارم باهات فاجعه بود و دلیل منطقی‌ای براش ندارم. من فقط نمیتونستم رابطه‌ت با آلفا رو درک کنم. من..."

گرین دنبال کلمات بهتری بود، اما به علت سالخوردگیش ذهنش یاری نمی‌کرد. لویی دست‌های کوچیکش رو روی دست‌های پیر و چروکیده‌ی مرد گذاشت.

لبخندی زد و گفت. "ممنونم."

گرین نفهمید دلیل تشکر امگا چی هست؛ شاید کروات؟ شاید عذرخواهی؟ شاید هر چیزی؟!

اهمیتی نداد و متقابلا لبخند زد. برگشت و از اتاق خارج شد تا وقت پسرک رو بیشتر هدر نداده باشه.

ازدواج پسرها توی فضایی کاملا باز بود. هری و لویی با اضطراب منتظر بودن تا مراسم رو شروع کنن. اون‌ها می‌تونستن بین جمعیت هر کسی رو ببین، جز خودشون.

موسیقی زنده شروع به نواختن شد. پسرها راهرو رو طی کردند، دو طرفین محراب قدم برداشتند و بالاخره تونستند همدیگه رو ببینند. کاملا سنتی.

لویی به وضوح تونست هری رو ببینه و قفسه سینه‌ش از شوق زیاد، مدام بالا و پایین می‌شد.
هری با دیدن لویی لبخند دندون‌نمایی زد و چال‌هاش رو به رخ کشید.

کشیش مشغول صحبت کردن شد و خدا می‌دونه درباره‌ی چی...
لویی واقعا می‌خواست توجه کنه چون این عروسیش بخاطر خدا بود؛ ولی چطور می‌تونست وقتی خدایِ دیگه‌ای روبه‌روش ایستاده بود؟!

"حالت خوبه؟"
هری می‌دونست نباید حین اجرای مراسم صحبتی داشته باشه، اما بازم نجواکنان پرسید.

"آ-آره تو چی؟"

"اوهوم. خیلی هیجان زدم، تو قراره مال من بشییی!"

"یجوری غافلگیرانه میگی انگار همینو تا دو روز پیش نمیگفتی، هرولد!"
امگا چشم‌هاش رو چرخوند و هری با صدای بلند خندید. کشیش دست از خوندن برداشت تا پسرها موقعیت‌شون رو درست کنن.

"ببخشید." هری زمزمه کرد و سرش رو پایین انداخت.

هری و لویی بی‌پروا مکالمه‌شون رو ذهنی ادامه دادند اما ناگهان متوقف شدند. چرا همه یهو ساکت شدن؟!
نگاه خیره‌ش رو از آلفا گرفت و متوجه شد تمام حاضرین منتظر نگاهش می‌کنند.

"چی؟" گیج پرسید و باعث خنده‌های کوچیک و مهارنشدنی میون جمعیت شد.

"ما منتظر سوگند تو هستیم." کشیش صبورانه جواب داد و لویی چشم‌هاش رو روی هم فشار داد. احتمالا الان گونه‌هاش صورتی شدن...گاد!

"اوه، متاسفم. آره قبوله، چیز نه یعنی سوگند میخورم." انگشتر رو برداشت و جلوی انگشت میانیِ باریک هری تنظیم کرد.

"خب حقیقتش من خیلی فکر کردم این موقع چی بگم. ولی شوربختانه مخزن ایده‌هام تهی گشته بود."

لویی مکث کرد و پوزخند بزرگ هری رو دید. احتمالا الآن می‌خواد بخنده ولی نمی‌تونه، پس داره جلوی خودش رو می‌گیره تا گندی به بار نیاره...پسره‌ی خنگِ خواستنی.

"دوست داشتم بتونم بگم چجوری عاشق هری شدم یا اینکه چه چیزهایی رو پشت سر گذاشتیم. ولی همه این‌ها رو میدونستن و هری هم من رو بهتر از هر کسی میشناسه. پس در نهایت تصمیم گرفتم یکی از خاطرات دوتاییِ موردعلاقم رو تعریف کنم.

یادمه فقط سیزده سال داشتم و هری در آستانه‌ی یازده سالگی بود. شب سال نو بود و من واقعا مریض شده بودم. والدینم رو راضی کردم تا به مهمونی‌ای که دعوت شده بودن برن و توش شرکت کنن، ولی خودم تنها موندم خونه. بی‌حوصله بودم و حالم افتضاح بود.

حول و حوش ساعت یازده شب بود که کسی زنگ خونه رو زد. خیلی ترسیده بودم. آخ واقعا کی ممکن بود اون موقع شب زنگ خونه مارو بزنه؟!

خیلی محتاطانه سمت در خزیدم و اطمینان حاصل کردم که از پنجره دیده نشم. چشم‌هام رو ریز کردم و کافی بود یکم پرده‌ی پنجره رو بالا بزنم تا قامت تو رو اونجا ببینم.

بعد از حدود ده دقیقه، از نقشه جیمز باند بیرون امدم و خیلی شیک و مجلسی در رو باز کردم. البته اینم اضافه کنم تو مثل همیشه با صبر و حوصله منتظرم بودی.

دستتو کشیدم داخل و تموم شب مشغول بازی کردن شدیم. یه سری فیلم احمقانه هم دیدم، هرچند اجازه‌ش رو نداشتیم (+۱۸)...با عرض پوزش از مادر و پدر گرامی."

پدر و مادرش با چشم‌هایی اشکبار به تیکه آخر سخنان لویی خندیدند.

"اون یکی از بهترین شب‌های زندگیم بود، فقط هم به این دلیل که تو اونجا بودی. من میتونم یه عالمه خاطره سبزآبی برات تعریف کنم یا بگم چقدر وجودت برام معنی داره، ولی تو همه‌ی اینارو میدونی.

اگه یادت باشه یه بار وقتی بچه بودیم بهت گفتم میخوام جفت بشیم و دقیقا منظورم خودِ تو بود هری. تنفس قلب من، تا ابدیت و فراتر از اون عاشقتم."

لویی آخرین سخنانش رو بیان کرد و بالاخره انگشتر رو از انگشت کشیده‌ی هری رد کرد.

ستاره‌های چشم‌های هری در حال چشمک زدن بودند. لویی مطمئن نبود اون‌ها بخاطر خوشحالی زیادن یا عقب روندن اشکی که منتظر جاری شدنه...در هر صورت لبخند متقابلی رو تقدیم هری کرد.

"البته اگه از کل داستان خبر داشتید میفهمیدین که اونقدرام زیبا نبود. بعد از من، هری مریض شد و سعی کرد از من دور بمونه ولی نتیجه‌ای نداشت. خلاصه هر وقت یکیمون مریض میشه بعدش اون یکی هم مریض میشه و این بنظرم زیادی دوست داشتنی‌‍ه. هر چند مامان بابام بعدش فهمیدن اون فیلم‌های خاکبرسری رو دیدم و برای یه مدت طولانی خونه نشینم کردن."

لویی با این حرف سرش رو به عقب پرتاب کرد و بلند خندید. در همون حال هری انگشتر رو از انگشت ظریف و نحیف لویی رد کرد و بوسه‌ی ریزی روی انگشتش کاشت.

"حالا تو بگو، چی میتونم بگم که قبلا نگفته باشم؟! تموم اهلِ محل خبرداشتن که من عاشقتم؛ البته بخاطر این بود که من دلیلی توی پنهان کردم علاقه‌م نمیدیم و نمیبینم. پس فک نمیکنم بقیه از بودنمون توی چنین موقعیتی تعجب کنن. به‌هر حال مرسی پسر، بالاخره بازی رو شروع کردیم!"

لویی به اشاره‌ی کوچیک هری در مورد رابطه‌شون که مثل یه فوتبال میدیدش، لبخند زد. هری خیلی خاصه.

"حدس میزنم همه‌ی اینها کارِ طبیعت بوده باشه... من عاشقت شدم چون تو تنها جفت مقدر شده‌ی من بودی...کارِ خدا رو ببین! ولی واقعا کی میتونه عاشق کسی مثل تو نشه لویی؟!

هیچوقت فراموش نمیکنم چه کارهایی برام کردی توله کوچولو. من میتونم اطرافت باشم و تو ازم توقع کامل یا آلفا بودن نداشته باشی. تو با اون صدای نازک و خواستنیت اسمم رو صدا زدی چون میدونستی کسی این کارو نمیکنه و این آزرده خاطرم میکنه.

تو از روز اول کنار و همدمم بودی تا ازم مراقبت کنی و پشتم رو خالی نذاری. حتی یه لحظه هم تلاش نکردی به هیچ روشی ازم سواستفاده کنی. تو کسی بودی که بهم گفت اشتباه میکنم وقتی مریضی میام سمتت. ولی لو واقعا چطوری میتونم کنارت نباشم وقتی تمامِ من در تو خلاصه میشه؟!

میدونم که هیچوقت نمیتونم به اندازه‌ی کافی ازت تشکر کنم. اما مرسی که اجازه دادی جزئی از زندگیت باشم؛ چون این تموم چیزیِ که میخوام. فرشته کوچولوی من، طلایی‌ترین اتفاق زندگیِ من، دوستت دارم."

تیله‌های زیباشون، توی شفاف‌ترین حالت ممکن، قفل هم شده بودند. با این حال تونستند صدای رسا و واضح کشیش رو بشنوند که اون‌ها رو همسر همدیگه اعلام کرد.

فاصله‌ها رو از بین بردند و لب‌هاشون رو بهم کوبیدند. صدای ضعیفی از تشویق حاضرین رو شنیدند، اما اهمیتی ندادند و فقط اجازه دادن میون احساس خالصانه و پاکشون گم بشن.

هری قبل از اینکه پیش‌روی کنن عقب کشید و لویی رو محکم در آغوش گرفت. بینیش رو توی گردن پسرک فرو برد و رایحه‌ای که از دیروز دل تنگش شده بود رو بلعید. لویی به کت آلفا چنگ زد و صورتش رو به قسمت پایینیِ گردن پسر مالید.

بعد از مدتی جدا شدند تا خانواده‌هاشون بهشون تبریک بگن. رابین و آنه جلو رفتند و همه سکوت رو پیشه کردند.

گلوش رو مصلحتی صاف کرد و سخنرانیش رو شروع کرد. "اول از همه، به هر دو پسرم بسیار افتخار میکنم. اما حالا زمانش رسیده تا رسما جانشینمون بشید."

رابین گردنبند رو از دور گردن خودش باز کرد و اون رو دور گردن هری قرار داد و رسما قدرت رهبری رو به پسرش واگذار کرد.

قطره‌ای اشک از چشم‌هاش سقوط کرد. از این بیشتر نمی‌تونست به پسرش افتخار کنه.

آنه رابین رو کنار زد و گردنبند لونا رو از سر لویی رد کرد. امگا رو در آغوش گرفت و بعد مکث نسبتا طولانی‌ای عقب کشید و کنار شوهرش ایستاد.

هری دست لویی رو میون دست‌های خودش قرار داد. روبه‌روی اهالی پک ایستادند و لبخند زدند. در حالی که صدای تشویق پک باورنکردنی بود.

برای پذیرایی به جمع پیوستند. با خوشحالی دور هم می‌رقصیدند و کمی باهم صحبت می‌کردند.

لویی و هری عمدتا با خانواده همدیگه می‌رقصیدند، پس لویی فراموش نکرد انرژی لازمی رو برای رقص با جما و خواهر و برادرش ذخیره نگه داره.

در حالی که با آنه می‌رقصید نگاه هری کرد که با دوقلوها می‌رقصه. دوقلوها پرش زیادی می‌کردند ولی به نظر نمی‌رسید هری مشکلی داشته باشه.

حالا لویی داشت با نایل می‌رقصید، پس آمریتا پیش هری رفت تا آلفا رو تنها نگذاشته باشه.

"رفیق من بهت افتخار میکنم. گرچه هردومون میدونستیم این بالاخره اتفاق می‌افته."

"شروع نکن نی..."

"من بهت گفته بودم!" لویی سعی کرد با خوشرویی جلوی نایل رو بگیره ولی اون پسر مدام به خودش میبالید و میگفت "دیدی گفتم؟!" واقعا چه لذتی توی گفتنش هست که اون پسر خفه نمیشه؟ محض رضای خدا، کل پک بهشون خیره شدن!

لویی بالاخره کوتاه امد و به نایل گفت می‌دونه دوریش از هری احمقانه بوده و حق با اون جوجه‌ی بلوند بوده...

هری کلافگی لویی رو احساس کرد. پس به عقب برگشت و از پشت دست‌هاش رو دور شکم امگا قرار داد و در آغوشش گرفت. چونه‌ش رو روی شونه‌ی لو قرار داد و با ابروهای بالا پریده خیره‌ی نایل شد.

آمریتا دنبالش کرد و کنار نایل ایستاد. تمامش شوخی بود اما آلفا باید از امگاش مراقب کنه، مگه نه؟!

"اونا خیلی رویایی و تکرار نشدنی‌ان." آمریتا جفت روبه‌روشون رو مورد تصدیق قرار داد.

هری لبخند متشکری زد و روی گردن امگا بوسه زد.

نایل مضحک بنظر می‌رسید اما بازم ترجیح داد جفتش رو دنبال و همراهی کنه.

وقتی شما فردی رو با تمام وجود دوست داشته باشید، تموم ایرادات شخص از ذهنتون پاک میشن و دیگه نمی‌تونید متوجه اشتباهاتش بشید.
اینجاست که میگن : عشق آدم رو کور می‌کنه.

"آره هستن. حالا چرا نمیای تا با مردت برقصی؟!"
آمریتا خواسته نایل رو انجام داد. به همسر زیباش پیوست و با لبخندی رقص خودشون رو آغاز کردند.

بعد از مدتی در حالی که بهم تکیه داده بودند، این طرف و اون طرف می‌شدند و اساسا خواب بودند.

هری و لویی نیز ساعت‌ها رقصیدند، بدون اینکه خسته بشن و کوتاه بیان. اندکی پاهاشون رو حرکت می‌دادند و صحبت می‌کردند. اما تمام تمرکزشون روی نزدیکی و لذت بردنشون بود.

زمان ترک کردن مراسم رسیده بود. هری و لویی هیجان‌زده به حضار دست تکون دادند، تغییر کردند و به سمت مکان جفت‌گیری‌شون شتافتند.

افراد پک دنبالشون نکردند و تا پاسی از شب به اجرای مراسم ادامه دادند.

هری و لویی ماه‌عسلی نداشتند. معمولا شما وقتی ازدواج می‌کنید، یا سریعا جفت می‌شوید و غیر از اون، به خونه‌تون نقل مکان می‌کنید.

به محل مورد نظر رسیدند. هری دست‌هاش رو دور کمر لویی پیچید و پیشونیش رو به پیشونی امگای ریز چسبوند و زمانی که مطمئن شد نفس‌هاشون باهم مخلوط شدن، پرسید.
"خب چه احساسی داری، هازبند؟!"

"احساس فوق‌العاده‌ای دارم، همه چی عالی بود. مرسی هری."

"منم بابتش خوشحالم. اصلا مگه میشه تو باشی و همه چی ندرخشه؟!"
لویی خنده‌ی ریزی زد.

هری دست لویی رو گرفت و به چمن‌زار داخل محل جفت‌گیری رسوند. نشست و لویی رو روی پاهاش نشوند.

چونه‌ش رو روی شونه‌ی لویی گذاشت و برای دقایقی دریاچه‌ی پوشیده از نیلوفرهای آبی رو تماشا کرد.

همون لحظه یک‌آن لویی به آسمون اشاره کرد و با اشتیاق زمزمه کرد. "نگاه کن."

هری نگاهش رو به جایی که لویی اشاره کرده بود سوق داد و تونست ستاره‌ی دنباله‌داری رو ببینه.

ستاره به همون سرعتی که اومده بود، ناپدید شد. هری نگاهش رو به لویی دوخت که چشم‌هاش رو بسته بود و زیر لب چیزی می‌گفت.

"چه آرزویی کردی؟"

"نمیتونم بهت بگم هز. اگه بگم دیگه برآورده نمیشه."

هری پوزخند آرومی زد. اجازه داد دست‌هاش سمت باسن پسر بلغزند. سمت خودش چرخوندش و بغلش کرد.

"اما قول میدم هر وقت برآورده شد بهت بگم، البته توهم باید مال خودتو بگی، قبوله؟!"

لویی انگشت کوچیکش رو بالا آورد و منتظر هری موند تا انگشتش رو بهش وصل کنه و پینکی پرامسشون رو تکمیل کنه. (Pinky promise)

"قبوله. ولی حقیقتش من آرزویی نکردم، چون هر چیزی که میخوامو دارم."

هری ستایش‌وارانه لویی رو مورد تصدیق قرار داد. اما اونچه که مشخصه یه نفر پینکی پرامسش رو زیر پا گذاشته، مگه نه؟

لویی فقط به هری خیره موند. نگاهش توی صورت هری و علی‌الخصوص بالا تنه‌ی پسر پرسه می‌زد.
هز هم همینکار رو تکرار کرد. اما بعد از مدتی خم شد تا هازبند مخملیش رو ببوسه.

لب‌هاشون رو بهم رسوند و گذاشت ابتدا کیوت و نرم بنظر برسه. به آرومی لب‌هاشون رو حرکت دادند ولی هیچ تلاشی در راستای هوس‌آلود کردنش انجام ندادند.

هرچند که کمی بعد دست‌های هری سمت باسن پفکی لویی لیز خورد. این سریع اتفاق افتاد و باعث شد امگا نفس نفس بزنه. هری از موقعیت استفاده کرد و زبونش رو وارد دهن لویی کرد.

"تو بی‌نقصی و مالِ منی." سر لویی عقب رفت و ناله‌ای سر داد و شروع به خیس شدن کرد.

هری شاید یکم زود هارد شد، ولی شما نمی‌تونید اون رو ملامت کنید؛ نه تا وقتی که بوی شیرین لویی مشامتون رو نوازش نکرده.

هری شروع به بوسیدن گردن لو کرد. پایین‌تر رفت و ترقوه پسر رو بوسه‌بارون کرد.

لویی اجازه داد هری هر کاری که می‌خواد انجام بده. دست‌هاش رو دور کردن آلفا گره زد و با گردنبندش بازی کرد.

هری ناگهان بلند شد. دست‌هاش رو زیر رون‌های امگا نگه‌داشت، اما لویی فورا پاهاش رو محکم دور کمر آلفا محکم کرد و مثل یه کوالا بهش چسبید.

هری یکم جابه‌جا شد و دوباره لویی رو روی زمین گذاشت. از گردنش جدا شد و باعث شد امگاش غر بزنه. هری به لویی که بشدت محتاج بنظر می‌رسید لبخند زد و داغ شد.

"هری، هری، لطفا. من میتونم بگیرمش، لطفا بذار داشته باشمش. من برات خیلی خوبم، چون فقط مال توعم. لطفااا."

هری می‌فهمید که لویی از تمامش قراره لذت ببره، هرچند ممکنه دردی رو هم احساس کنه.

هری کاملا کنترل رو بدست گرفت و روی لویی خیمه زد. ناتش رو احساس می‌کرد، پس سریع‌تر لباس‌هاشون رو در آورد و از دستشون خلاص شد. کت و شلوارهاشون اونقدر گرون نبودند، اما هری ترجیح داد سالم نگهشون داره.

لویی منتظر هری بود. پس آلفا برگشت و آروم آروم روی لویی خم شد و دوباره بوسه‌ای رو آغاز کرد.
پاهای امگا مطیعانه باز شد و هری هیچ تایمی رو هدر نداد.

"آماده‌ای عشق؟" می‌دونست اما برای اطمینان بیشتر پرسید.

"آره، من آماده‌م. میدونم اون بزرگه اما قول میدم خوب بگیرمش. من میخوامش هریییی. هر طوری که تو بخوای انجامش میدم، چون من متعلق به توعم. دوستت دارم."

هری برای لحظه‌ای صبر کرد و بوسه‌ی شیرینی رو از لب‌های امگا گرفت.

"منم خیلی دوستت دارم توله."

لویی تونست سر دیک هری، که به سوراخش فشار میاره رو حس کنه، پس از همون جهت سخت‌تر از قبل خیس شد. امگا امد و سرش رو عقب روند.

دیک هری فضای تنگی رو تحمل می‌کرد و می‌دید که چهره‌ی زیبای لویی از درد و لذت جمع شده. این یه ترکیب مرگ‌باره.

هری عجله نکرد ولی با همون سرعت قبلی ادامه داد. صورتش رو توی گردن امگا فرو برد و تسکین‌دهنده بوسید. لویی کاملا می‌تونست نات هری رو احساس کنه.

آلفا به‌سختی داخل لویی امد و اجازه داد امگا کامش رو برای بار دوم روی شکم‌هاشون بریزه.

هری خم شد و گردن لویی رو گاز گرفت. پوست لویی شکافته شد، دردناک بود و در عین حال لذت بخش.

هری پس از پایان کار عقب‌تر رفت و شروع کرد به لیسیدن علامت جفت‌گیری پسرک. زخم بهبود یافت، ولی آلفا تونست بالاخره زیباییش رو ببینه و ماتش بزنه. کاملا زیبا و حیرت‌آور.

اون به علامت امگا افتخار می‌کرد و تا حالا مشابه اون رو هیچ جایی ندیده بود. بوسه‌های خیسی رو روی علامت کاشت و امواج لذت رو از بدن خودش به لویی انتقال داد.

"باظرافت و بی‌نظیر." بی‌سروصدا با لویی نجوا کرد.

اشک از چشم‌های امگا جاری بود، اما دلیلش ارگاسم شدیدش و موجی از خوشحالیش بود.

می‌تونست گرما رو درون خودش احساس کنه. گرمایی که خبر می‌داد حالا برای همیشه اون‌ها به هم تعلق دارند.

"ممنونم." گونه‌هاش مثل همیشه گل انداخت. واقعا نمی‌فهمید چه دلیلی داره بابت سکسشون تشکر کنه، اما در نهایت انجامش می‌داد.

هری به امگای ریزه‌میزه‌ش که همواره گرانبها بنظر می‌رسید، لبخند زد. چیزی نگفت چون می‌دونست امگاش توی این مورد بشدت خجالتی‌‍ه.

این رو هم می‌دونست که تشکر از آلفا، بعد از سکس اجباری نیست. این یه کاریِ که لویی انجامش میده و باعث میشه بیشتر از قبل خاص بنظر برسه.
در حقیقت هری عاشق شنیدن این حرف‌ها و دیدن لویی توی اون حالت هست.

مثل هر زمانی امگا رو در آغوش گرفت و نسبت به اظهار نظرش عکس‌العملی نشون نداد. لویی بابتش سپاس‌گذار بود.

"عاشقتم لویی، همیشه و برای همیشه."

"منم برای همیشه دوستت دارم هزا."

•••••

از ازدواج لویی و هری دقیقا شونزده سال میگذرد. اون‌ها هنوز قوی هستند و سه توله‌ی زیبا دارند.

اولین توله‌شون پونزده سال داره و یه آلفای سالم و برازنده‌ست. تیله‌های آبی، همچون لویی داره و موهای فرفریِ شکلاتی‌ای که از آلفا به ارث برده...

جفتش رو پیدا کرده بود، ولی ترجیح داد همانند والدینش اول فارغ‌التحصیل شوند و بعد وظیفه‌ی رهبری رو به عهده بگیرد.

دو سال بعد از اون لویی دوقلوها رو به‌دنیا آورد؛ یک پسر و یک دختر امگا.

خانواده‌شون کامل شده بود و اون‌ها احساس رضایت می‌کردند. بچه‌هاشون رو تربیت کردند و مطمئن شدند از همه جهات، دانش و عشق، نیازشون رو فراهم کنند.

حالا دوباره بیست و هشت سپتامبر بود و مانند سال‌های گذشته بچه‌ها رو پیش پدر و مادرشون رها کردند تا توی مکان ویژه‌شون جشن کوچیکی بگیرند.

وقتی به اون‌جا رسیدند، به سوی صخره رفتند و نشستند. پاهاشون رو وارد آب کردند و اجازه دادند موجی از سرما پوستشون رو قلقلک بده.

"یادته قبل جفت‌گیری چیکار کردیم؟"

"آره، ازدواج کردیم."
لویی خندید و سرش رو تکون داد.

"منظورم اینجا بود."

"خب ما در مورد ازدواجمون حرف زدیم و بعدش تو برای همیشه مال من شدی."

"چقد گیجی هز. خودمون یه ستاره‌ی دنباله‌دار دیدیم!" لویی صریح‌تر بیان کرد و هری به معنی فهمیدن سرش رو تکون داد.

"آرزوت برآورده شد؟ چی بود حالا؟"

"آره شد."
هری به لویی خیره شد و بد کنجکاو بود تا بدونه.
لویی بابت اشتیاق هری نیشخند زد. جابه‌جا شد و بین پاهای هری نشست. بدون اینکه چیزی بگه لب‌هاشون رو بهم وصل کرد.

قبل اینکه زیاد درگیر بشن هری آروم عقب کشید و حس کنجکاویش رو فعال کرد و منتظر، خیره‌ی لونا شد.

"آرزو کردم یه خانواده شاد و سالم با تو داشته باشم هری." لویی نجوا کرد و پیشونیش رو به آلفا چسبوند.

با این حرف پوزخند هری رشد کرد و دهنش چند بار مثل ماهی باز و بسته شد تا بتونه چیزی بگه. دست‌هاش از دور کمر امگا شل شد، ولی همون لحظه لویی لیز خورد و توی دریاچه افتاد.

متاسفانه هری سعی کرد پسرک رو نگه‌داره اما کارش بی‌نتیجه موند. لویی توی آب بود و هری نمی‌تونست جلوی خنده‌ش رو بگیره.

لویی با شنیدن قهقهه‌ی هری، صورتش جمع شد و با ناراحتی غر زد. "بهم نخند."

هری بیشتر خندید اما پیش روی نکرد و دستش رو برای کمک دراز کرد. پسر موفرفری نتونست متوجه نگاه شیطانی امگا بشه، پس لویی دستش رو کشید و به داخل آب هولش داد.

هری فورا از زیر آب بالا امد. دستش رو دور کمر لویی پیچید و با خنده لب تر کرد. "واقعا نیاز بود؟!"

هری منتظر جوابی از سوی پسر نموند. لب‌هاشون رو بهم رسوند و بوسه‌ی پرشوری رو آغاز کرد.
شاید لازم نباشه بدونید ولی سکس توی آب تجربه‌ی هاتی‌‍ه.

بعد از مدتی بیرون امدند و بین گل‌ها دراز کشیدند. آسمون رو تماشا کردند و در همون حال، روح و جسم همدیگه رو ‌نوازش کردند.

"عاشقتم هری." لویی لب زد و هری بالای موهای نرمش بوسه زد.

"منم همیشه عاشقتم." هری آهسته زمزمه کرد تا موجب بیدار شدن لوییِ خواب‌آلود نشه.

"تا ابد."

.
.
.
.
4222 words💙💚

به پایان آمد این دفتر، حکایت همچنان باقیست.

START : 1/19/2021
FINISH : 2/15/2021
خدایی دیدین بدون هیچ غرزدنی زیر یک ماه تمومش کردم؟!

از نظر من ووت و کامنت اجباری نیست. طرف دوست داشت میده، نداشت نمیده. چه اجباریه؟!

ولی خدایی اگه ریدم بهم بگید، تا دیگه توی این عرصه قدم برندارم.

راستی نویسنده اصلی هیچ عکسی یا castی نذاشته و همینارم خودم گیر آوردم. اگه خواستید بگید یه پارت برای cast هم بذارم.

پر حرفی نکنم ولی پیشنهاد میکنم تست امگاورس هم بدین. به من گفت یه آلفای مطیع بهترین گزینه براته. خلاصه من هریِ این فف رو دزدیدم، حرفم نباشه T-T

فاینلی، مراقب خودتون باشید. استوری رو هم به ریدینگ لیستتون اضافه کنید. هم بعدا اگه اکانتتون به چخ رفت به دردتون میخوره، هم حمایتی برای یک فف محسوب میشه :}

Continue Reading

You'll Also Like

33K 4.2K 33
[completed ] از اونجایی شروع شد که پسر شیطون دانشگاه عاشق یه پسر آروم با جذبه میشه و این پسر شیطون هر کاری واسه جلب توجه پسر آروم با جذبه دانشگاه میک...
189K 9K 20
پسری که عاشق ممنوعه ترین فرد زندگیش بود... عشق ممنوعه جونگوک به همسر خواهرش تهیونگ که از قضا سرهنگ بود چی میشه اگه جونگکوک نتونه جلوی احساساتش رو بگ...
7.7K 1.6K 24
(کتاب اول-تمام شده) -نميتوني اين كار رو با اون بچه بكني ريچ. توني،بدون اينكه سرش رو تكون بده و نگاهش رو از كفش هاي راحتي اش بگيره،با صداي آروم اما مح...
86.8K 9.5K 36
_می دونم اونجایی لو اون زمزمه کرد درحالی که به سمت پسر عصبانی میرفت. _من اینجا بهت نیاز دارم.منو بچه بهت نیاز داریم