.
.
.
.
صبح روز بعد آنه و رابین با صدای آزاردهندهی زنگ گوشیشون از خواب بیدار شدن.
"سلام" رابین با همون صدای عمیق و کلفت جواب داد. "باشه...بله...حتما...خدافظ"
تلفن رو قطع کرد و نگاه منتظر آنه رو دید، پس توضیح داد قراره خواهرش برای یه مدت بیاد پیششون.
بعد اونها به توافق رسیدن هری خونه بمونه و موقعای به مدرسه بره که توی دیدار با عمهش اختلالی ایجاد نکنه.
آنه رفت تا پسرش رو بیدار کنه. اما همین که در اتاق رو باز کرد با موج سرشاری از امنیت و احساسات روبهرو شد.
لویی خودش رو بین بازوهای پسرش چلونده بود و چونهی آلفا روی موهای نرمش میلغزید.
آنه اونقدر غرق اون صحنه شده بود که وقتی گوشیش دوباره به صدا در امد، از شوک سر جاش پرید. سریع ساکتش کرد و دوباره خیره شد.
اونها همین الانش هم مثل یه جفت بنظر میرسیدند، چطور ممکنه؟!
آنه هری رو میدید که گرهی بازوهاش رو گاهی دور پسرک محکمتر میکنه و سعی میکرد حتی وقتی خوابه از امگاش مراقبت کنه.
و لوییای که به نرمی به اون توجهها واکنش نشون میداد و مثل یه پاپی کوچولو خودش رو بیشتر توی بغل هری جا میداد.
آنه و رابین سالها براشون طول کشید تا تونستن به حد نصاب به همدیگه اعتماد کنن. و این در حالی بود که آنه چیز دیگهای رو از سمت پسرها احساس میکرد. یه چیز متفاوت که از بقیه متمایزشون میکنه.
اون هیچوقت زمانی رو فراموش نمیکنه که پسرش تنها شیش سال داشت.
لویی با دوستش نایل فوتبالبازی میکرد و اونقدر محو بازی بود که با زانو روی زمین میافته و زخمی میشه.
هری شتابزده سمت لویی میدوه و بهش اطمینان میده یه زخم سطحیعه و نیازی نیست تیلههاش رو طوفانی کنه.
یا چطور لویی همیشه دنبال پسرش راه میافته و با اینکه میدونه خانوادهش هم خبر دارن، فقط کمی سرخ میشه و بازم به کارش ادامه میده.
چه بارها که هقهق هری توی تیشرت لویی آزاد شد؛ چون فقط یه سریها ضعیف خطابش میکردن و اسمش رو نمیگفتند.
امگای کوچک تنها فردی بود که میتونست به راحتی آرامش رو در هر زمانی به پسرش برگردونه.
یا حتی زمانی که یه سری افراد به شیوهی ناپسند و زشتی خواهرش رو لمس کردند... اون موقع اولین دفعهای بود که بقیه هری رو انقدر عصبی و خشمگین میدیدند.
هری آماده بود تا هر صدمهای رو به اون پسرها وارد کنه. البته تا قبل از اینکه لویی به شیوهی کارآمدی جلو بره و یه آغوش باز رو بهش تقدیم کنه.
خشمش رو با لمسهاش خاموش کنه و در آخر بوسهی ریزی روی گونهی آلفا بکاره.
و خیلی راحت هری از جهنم به بهشت تبعید شد.
آنه از افکارش خارج شد، قبل اینکه بیشتر از اون تایمش رو از دست بده.
رابین به خانوادهی لویی زنگ زد و اطلاع داد پسرش اینجاست و نیازی به نگرانی نیست.
"آره...دوتاشون باهم میرن مدرسه...نمیخواد جوش بخورین...نه مشکلی نیست...خداحافظ عزیزم."
رابین تلفن رو قطع کرد و اون دو نفر رو رها کردن تا بیشتر استراحت کنن.
به آشپزخونه برگشتن و در حین اینکه آنه صبحونه رو آماده میکرد، رابین به مدرسه زنگ زد.
"سلام، من رابین هستم. بهتون زنگ زدم تا اطلاع بدم به علت یه سری مسائل خانوادگی، امروز هری استایلز و لوییس تاملینسون در مدرسه دیر حضور میابن...بله...متشکرم..خدانگهدار."
هری با رایحهی عطرآگین مستکنندهی امگا از خواب بیدار شد.
بدون اینکه تکونی بخوره، سرش رو کج کرد و تا ساعت رو دید، فهمید برای مدرسه دیر کردن. خیلی دیر....
"بلند شو توله. صبح شده، خواب بسه. دارلینگ دیرکردیماااا!"
لویی همونطور که انگشتهای کسی رو توی پهلوهاش حس میکرد، چشمهاش رو کمی باز کرد.
خواست به طرف مخالف هری کج شه، ولی هری نگهش داشت و حرکات انگشتش تبدیل به قلقلک شدن. تا جایی حرکتش رو ادامه داد که اشک گونههای امگا رو از خنده خیس کرد.
"خیلی خب، بسه، بیدار شدم."
لویی بین خندههای دلنشینش جیغ زد و باعث شد هری حملات بیرحمانهش رو متوقف کنه و به جاش پسرک رو از پشت بغل بگیره.
"ما بینهایت دیر کردیم!"
"شت. خانوادم نمیدونن اینجام...قرار نبود انقدر بمونم!"
لویی با عجله بلند شد و هری رو هول داد تا کنار بره، ولی همون لحظه آنه وارد اتاق شد و هر دو پسر مبهوت موندند. پس دستهای هری شل شدن و لویی با صورت از تخت به روی زمین افتاد.
لویی سریع بلند شد تا مهلت دید زدن باسنش، از اون نما رو، از چنگ هری بقاپه.
"درواقع شما دیر نکردین و خانوادهت هم میدونن اینجا کنار همدیگهاید."
پسرها طوری به نظر میرسیدن که 'شت، یعنی انقدر ضایع بودیم؟!' پس هری سریع به خودش امد و نسبتا جسورانه پرسید.
"منظورت چیه؟!"
"منظوری ندارم پسرم. عمت داره میاد، مام به مدرسه خبر دادیم که قراره بخاطر اون دیر کنید. و تو عزیزم، نگران نباش. به جی زنگ زدیم گفتیم اینجا سالم و سلامتی."
هری و لویی چندتا نگاه باهم ردوبدل کردن و اطلاعات جدید رو توی ذهنشون سازماندهی کردن.
"حالام بلند شید، صبحونه صداتون میزنه."
با این حرف از اتاق خارج شد و لویی هم پشت سر هری دنبالش کرد.
عمهی هری به همراه شوهرش رسیدن و به جمعشون پیوستن.
اونها برای ساعاتی دور هم گپ و گفت مفصلی داشتند.
لویی کاملا خانواده هری رو دوست داشت. همه اونها فوقالعاده مهربون بودن.
حوالی ظهر لویی و هری به اتاق برگشتن تا برای مدرسه آماده بشن.
"زنگ ناهار ساعت یکعه... پس ما میتونیم بهش برسیم."
پسر موفرفری اظهار نظر کرد و در کمدش رو از هم گشود.
"ولی من اینجا لباس ندارم...و البته اینم احمقانهس که بخوایم فقط بخاطر یه درس بریم مدرسه!"
"دیدی که بابام گفت باید بریم. در ضمن میتونی لباسای منو بپوشی."
فاک، همینه. لویی خودش رو نگه داشت تا جلوی هری نرقصه. اون کاملا عاشق این بود که لباسهای هری رو بپوشه.
اما این واقعیت که مجبوره فقط بخاطر اون کلاس مزخرف سابمیشن بره مدرسه، دردناکتر از قبل توی صورتش کوبیده شد.
"اوکی، قبوله."
پس هری گشت و درنهایت یکی از شلوارلیهای کلاس اول دبیرستانش رو سمت لویی گرفت.
لویی چشمهاش رو چرخوند و وقتی پوشیدهش دید براش گشاده...عالیه. چون اون زمان این برای هری بسیار تنگ بود.
پس امگا دکمههاش رو تنگتر کرد و با کمربند اون رو دور کمرش نگه داشت. البته باسنش هم در این راستا همکاری شایانی کرد که حائز اهمیته.
لویی یکی از بلوزهای مشکی و نرم هری رو پوشید و به روی خودش نیاورد که داره توی بوی پسر غرق میشه.
پسر جوان لباسهاش رو پوشید و تلاش زیادی کرد تا به لویی خیره نشه.
اونها توی تایم مسواک زدن، همونطور که از توی آینه همدیگه رو میدین خندیدن و ادای هم رو در اوردن. کاملا بچگانه.
آلفا برگشت و خواست کیفش رو برداره، ولی لویی بهش گفت کارش خیلی مضحکه که میخواد برای یه زنگ کیف برداره. هری هم موافق بود، پس سرجاش برگردوندش.
از اونجایی که لویی توی اون لباسها بیش از حد پرستیدنی بود. هری مدام جلوی خودش رو میگرفت تا پسر رو نوازش نکنه یا حتی بدتر... از خوشمزگی زیاد قورتش نده!
برعکس لویی موفق شد تا با یه پوزخند ریز خودش رو سنگین نگه داره.
اونها دست تو دست هم وارد مدرسه شدن.
همین که رسیدن زنگ ناهار به صدا در امد.
در حالی که گرسنه نبودن فقط توافق کردن تا برن و کنار دوستاشون بشینن و صحبت کنن.
مشخصه که نباید گشنه باشن. توی خونه اونقدر چیز میز به خورد معدشون داده بودن تا الان سیر باشن.
در حال قدم زدن به سمت کافهتریا بودن که هری متوقف شد.
"تو برو پیش بچهها، یه دقیقه دیگ اونجام."
هری گفت و قبل دویدن سمت لاکرش، لبهای لویی رو بوسید.
لویی شونهای بالا انداخت و در کافه رو باز کرد.
بنظر میامد همه یه یجورایی کنجکاون تا بدونن اون رایحهی قوی و گنگ مال چه فردیعه، پس وقتی چرخیدن و لویی رو دیدن تا حدود زیادی تعجب کردند.
لویی نادیدهشون گرفت و کنار دوستهاش جا گرفت. جوری که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده.
"چه خبر بچهها؟"
"عام...همه چی خوبه. تو چطوری؟"
لیام یکم مبهوت خیرهی لویی موند تا جواب بده.
"خوبم!"
دوباره کلههای فضول همه سمت در چرخید تا ببینن کی داخل شده.
"سلام بچهها"
هری کنار لویی نشست و بعد مقداری احوالوپرسی، بنظر میرسید هنوز بچهها یکم متعجب هستند.
چه اتفاقی بین اونا افتاده؟!
هری اونقدر شیفتهی لویی بود که جوری فارغ از جمع بهش خیره میشد، انگار تنها خورشید تابان زندگیشه.
'گفتم احتمالا خوشحال شی اگه بفهمی برات پاستیل خریدم؟!'
هری از صدای درونیش استفاده کرد، تا فقط امگا قادر به شنیدن خندهی خفهش باشه.
"ویت آر یو فاکینگ سِریس؟!"
صورت لویی شوکزده موند و از گوشهاش دود بلند شد. چشمهاش مثل یه بچهی پنجساله که بهش قول بستنی دادن، پر از ستاره شد و درخشید.
هری بخاطر اشتیاق امگاش ریز خندید و بسته رو از توی جیبش بیرون کشید.
لویی از خوشحالی جیغ کشید و لحظهای بعد سریع بغل هری پرید. فورا بسته رو از دستش کشید و سعی کرد ازش دربرابر چشمهای گرسنه بقیه محافظت کنه.
هری با علاقه به امگا خیره شد که لپهاش به واسطهی پاستیلها باد کرده بود.
آلفای جوون جلوی چشمهاش رو نگرفت و گذاشت قلبش اون پایین کنسرت اجرا کنه.
بنظر میامد لویی توی بهشت کوچیکش پناه گرفته. اونطور که پاستیل توی دهنش ذوب میشد و کمرش زیر لمسهای آلفا داغ و مورمور میشد...
خانومها و آقایون، به این میگن بهشت.
با این حال لویی فهمید که کارش بیادبی محسوب میشه اگه بخواد تکخوری کنه. پس به گروه کوچیکشون پیشنهاد داد و نایل همونطور که مشت پرش رو دور میکرد، قسمتی از قلب لویی رو کَند.
'مرسی هز'
"امروز صبح کجا بودی آلفا؟!"
لیام با احتیاط سوالی رو پرسید که احتمالا ذهن همه رو توی مدرسه مشغول کرده بود.
مردم مثل همیشه کم نذاشتن و یه سری شایعاتی رو بین خودشون منتشر کردن. و بر این باور بودن حتما باید دلیل خیلی مهمی بوده باشه که رابین زنگ زده!
"عمهی هز امده بود پس ماهم کنار اونا موندیم تا به او و شوهرش برسیم."
لویی جواب سوالش رو داد.
در همون حال هری از طرز چرخیدن اسمش توی زبون لویی کمی هیجانزده شد.
غالبا به این شکل بود که لویی متوجه اشتیاق آلفا میشد و اونقدر صداش میزد تا هم خودش هم هری از خنده نابود شن.
"اوه هری، هری، کامان موخرسی! هری، اچ، هزی، هزا، هرولد نخند! اصلا چرا میخندی هری؟ هری؟!"
بقیه با تاسف به رفتار بیادبانه لویی نگاه کردن و صدای آقای گرین از سمت دیگه کافه بلند شد.
"تاملینسون، محض رضای خدا یکم ادب یاد بگیر و اینقدر سروصدا نکن."
مود هری تاریک شد و هیچ نشونهای از حال خوبش باقی نموند. کاملا آماده بود تا صاحب اون صدای زخمت رو بکشه.
اگه تموم این اظهارنظرها وجود نداشت، اون از خیلی وقت پیش میتونست لوییش رو داشته باشه. لوییِ اون. امگایِ اون.
لویی با واکنش هری کمی اضطراب و تنش، به وجودش منتقل شد. اون هری رو میشناخت، پس میدونست احتمالا داره به چی فکر میکنه.
درست زمانی که هری برای خفه کردن مرد بلند شد، پسر مولخت جلوش پرید.
"نکن هری!"
روی هری تاکید محکمی کرد. و به نوعی با اون حرکتش نشون داد نه خودش قراره جایی فرار کنه نه اجازه میده هری جایی بره.
هری آرومتر شد ولی همچنان محو لویی موند تا مطمئن شه چیزی جز صداقت درونش پیدا میکنه یا نه...
'من همیشه برای تو اینجام هز. بهش فکر نکن. من بخوامم نمیتونم ترکت کنم.'
هری نگاهش رو بیشتر توی اون دریای متلاطم چرخوند. بعدش سر لویی رو روی سینهش کوبید (بغل) تا از موندنش مطمئن بشه.
لویی کمی توی بغل هری چلونده شد، ولی چیزی نگفت و عاشقانه پذیرفتش.
'عاشقتم لویی...خیلی زیاد.'
'منم عاشقتم'
هری دست امگا رو گرفت و دنبال خودش کشوند و از کافه بیرون زد.
لویی خندید چون میدونست هری قراره کجا ببرتش. نمیتونست جلوی اشتیاقش رو بگیره، پس تصمیم گرفت با کمی اذیت کردن خالیش کنه.
"اوه هرررررررری، ما داریم کجا میریممم ایووو؟! نکنه من درست فکر میکنم؟ هزی- هز؟"
هری در رو برای لویی باز نگهداشت و هنگامی که لویی وارد اونجا شد بیسروصدا از آلفا تشکر کرد و خندید. هری پشت سرش وارد شد.
حق با لویی بود، هری اون رو به جایگاهِ ویژهشون اورد. اونها توی سالن سخنرانی مدرسه بودن.
همیشه یه میز روی جایگاه اصلی بود که کسی ازش استفاده نمیکرد. در واقع کلا زیاد از این سالن استفاده نمیکردن، پس بیشتر صندلیها و میزها کثیف و گردوخاکی بود.
لویی و هری این مکان رو با جما کشف کرده بودن، پس به اسم خودشون ثبتش کردن. عادت داشتن گاها اونجا پنهون شن و انقدر باهم حرف بزنن تا کلمات فرار کنن.
هری روی زمین نشست و پاهاشو زیرش جمع کرد. (چهارزانو)
"احتمالا من تنها کسیام که حس میکنم وقتی بچه بودیم اینجا باحالتر بود؟!"
لویی با پوزخند روی لبهاش گفت، در حالی که هری فقط لبخند ملیحی زد.
"این خلاف انتظارته، مگه نه؟"
بحثشون چیزی جز یه شوخی نبود، ولی هری جدیتر بیان کرد.
"میدونی که این اشتباهه لو...همه چی مثل قدیمهاست، من چیزی بیشتر ازین نمیخوا-"
حرف هری توسط لویی قطع شد.
امگا فاصلهشون رو با علاقه از بین برد و پاهاش رو دو طرف کمر هری پیچید و باسنش رو جای مناسبی تنظیم کرد :>
حلقهی دستهاش رو دور گردن هری تنگتر کرد و به چشمهاش نزدیک شد.
"میشناسمت هری. من هیچوقت قرار نیست بهت بگم آلفا. منظورم اینه که فقط هر از گاهی صدات میزنم آلفای من...ولی قول میدم زیادهروی نکنم.
و توهم قول بده که زیاد تو کارام محتاط نباشی و محدودم نکنی...مثل یه معامله. قبوله؟!"
لویی حین اینکه روی پاهای هری اغواگرانه عمل میکرد، پیشونیش رو به هری چسبوند و اجازه داد با هر بار حرف زدنش بینیش صورت آلفا رو نوازش کنه و فرهای پسر لای انگشتهاش کشیده بشه.
"باشه، بهت قول میدم. و فکر میکنم قراره ازش (معامله) خوشم بیاد..."
هری لبخند متشکرانهای زد و لویی چشمهاش رو چرخوند.
در همین حال هری دستهاش رو آزاد گذاشت تا دور کمر و پایینتنه پسر پرسه بزنن. اول کمی دستش رو بالاتر از باسنش قرار داد ولی بعدش متوجه خستگی کم لویی شد.
پسرک رو با احتیاط صاف نشوند، بعدش سرش رو بالای شونههاش گذاشت و کمر لویی رو بالاتر کشید تا توی بغلش جمع بشه.
دستهاش رو زیر بلوز پسر هدایت کرد و پوست لویی رو مثل یه الماس کمیاب مورد بررسی قرار داد.
ترقوهها، جناغ، قفسهسینه، شکم صاف و نرم و وقتی به لبه شلوار لویی رسید، دوباره برگشت و لمسهاش رو تکرار کرد.
در این میان لویی از توجه ویژهی آلفا خرسند بود و بینهایت عاشق هر جزئیاتی بود که هری توی لمسهاش بکار میبرد.
نوبت اون بود تا هری رو زیر ذرهبین قرار بده.
جز به جز هری لایق ستایش و تعریف بود.
حتی علامت کوچیک مادرزادیش که روی گونهش خودنمایی میکرد، نشونههای ریزی از کک و مک که به سختی قابل دیدن بود، رگههای طلایی و آبی درون اون گویهای سبزش...
زیبایی هری نفسگیر بود و بیشتر از چند ثانیه خیره موندن بهش، میتونست برای سلامت قلب ضرر داشته باشه :)
بعد از چند دقیقه هری اون فاصلهی طاقتفرسا رو شکست و باعث شد لویی شوکه کمی سر جاش بپره...مثل اینکه امگا زیادی غرق هری شده بود.
اما سریع عادی رفتار کرد و گذاشت آلفا کنترل کامل بوسه رو بدست بگیره.
پسر قدبلند برای دسترسی بهتر صورتش رو بیشتر فشار داد و بینیش به گونهی نرم لویی فشار کمی وارد کرد.
لویی از هری پیروی کرد و هر عملش رو تقلید و تکرار کرد.
آلفا زبونش رو بیرون اورد و در امتداد لب پایین لویی کشید و خواستار اجازه ورود شد.
امگای ریز دهنش رو باز کرد و بوسه خیلی زود داغ شد.
دست لویی خیلی نزدیک کشالهران هری بود که ناگهان در با صدای بلندی باز شد.
اونها جدا شدن و همونطور که نفس نفس میزدن، جاشون رو تنظیم کردن و اجازه ندادن معلم چیزی از کارشون رو نظارهگر باشه.
همون لحظه فهمیدن وقت رفتنه و به نفعشون هست اون کلاس مزخرف رو دیر نکنن.
پس لویی بلند شد. دستش رو به سمت هری دراز کرد و کمکش کرد اونم بلند شه.
سالن پر از دانشآموز بود. همه کلاسها رو رد کردن و به سمت آخرین کلاس حرکت کردن و وارد شدند.
وقتی رسیدن همهی بچهها حضور داشتن جز آقای گرین...خوبه!
هری و لویی دست در دست هم، بدون توجه به دیگران، سرجاشون روی صندلی نشستن.
'دهاتیها یجوری شوکه میشن انگار پادشاهی از راه رسیده!'
هری با صدای بلند به دیدگاه لویی خندید و باعث شد بقیه عجیبتر نگاهش کنن.
و لیام داشت فکر میکرد چقدر رابطهشون فراتر از چیزیِ که انتظارش رو داشت.
یعنی انقدر خوب هم رو میشناسن که بدون کلمهای حرف زدن همدیگه رو درک میکنن؟!
بالاخره زنگ خورد و آقای گرین وارد کلاس شد.
با دیدن لویی و هری که سرجاشون نشستن، چشمهاش از تعجب گرد شد، ولی چیزی نگفت. مرد باهوش.
"امروز قراره دربارهی مبحث مهم جفتگیری صحبت کنیم." گرین شروع کرد.
"آلفا، میتونی بهمون بگی چگونه جفتگیری در شکل و شرایط مناسب انجام میشه؟!"
"البته. در مرحلهی اول شما باید جفت مورد نظرتون رو پیدا کنین. شخصی که شمارو بهتر از هر کسی میشناسه، طرز فکرتون رو میفهمه و میدونه چه زمانی افتادید تا کمکتون کنه و بهتون گوش بده.
کسی که با روحیات مختلف شما کنار بیاد و بدونه در صورت رخ دادن اتفاق غیرمنتظرهای چجوری باید عمل کنه و کمک یارمون باشه.
شخصی که اونجاست تا ازت محافظت کنه و اجازه بده ازش محافظت کنی.
و هنگامی که بالاخره مطمئن شدی اون همون فرده...میتونی به قرار ببریش و باهم وقت بیشتری رو بگذرونید.
بعد ازینکه حس کردین تموم مراحل رو با موفقیت طی کردید، تصمیم میگیرد جفت بشید.
جفتتون رو هدایت میکنید و به مکان جفتگیریتون میرید و جفت میشید.
و بهش نشون میدید قراره تا آخر دنیا عاشقش بمونید و تنها چیزی که مهمه اونه. همینو بس."
همه توی سکوت غرق حرفهای هری شدند.
"پس اگه اینطوری که تو میگی باشه....تو باید قبول کنی جوراب ساقبلند بهتر از کالجه."
لویی همه رو از خیالپردازی کردن به عنوان همسر هری بیرون کشید و با حرفش قهقهه پسرفرفری رو در اورد.
"اما اونا مضحکن لووو"
"نخیرم. اونا گرم و راحتن...مثل کاری که تو با من میکنی!"
هری چندبار دیگه خندهش رو بیرون فرستاد و بالاخره تسلیم شد.
"باشه، باشه، تو بردی."
"من همیشه برندم هزا."
لویی پوزخند دندوننمایی تقدیمش کرد و انگار کاملا سرگرم بود.
"بله، باید قبلا عادت میکردم...خب تو میتونی اون جورابای مزخرف رو بپوشی اما فقط تا قبل اینکه با من میت شی عیزم. من اجازه نمیدم تولهم به چشم بقیه خندهدار بنظر برسه."
لویی سرش رو تکون داد و بحث نکرد.
"هوممم مثل اینکه دهاتیِ ما نمیتونه همچین انتخاب جسورانهای در راستای مُد انجام بده؟!"
آلفا ادامه داد.
بقیه گیج نگاهشون میکردند. چطور میتونن آشکارا بهم توهین کنن و انقدر تخماتیک به هیچجاشون نباشه و از خنده ریسه برن؟!
"آلفا، تاملینسون، بسه!"
گرین خفهشون کرد و ادامه داد.
"در ضمن جوابت هم درست نبود. اول اینکه هیچکس بجز تو مکان جفتگیری نداره و دوم اینکه تو نمیتونی کسی رو اونجا ببری."
"چرا. میتونم جفتحقیقیم رو ببرم."
هری مطمئن گفت و سرجاش صاف نشست تا جدیتر باشه. چون حس میکرد گرین میخواد عشق و احترامش نسبت به لویی رو به مسخره بگیره.
حتی اگه هیچوقت قرار نباشه کسی باورشون کنه، اونها بازم جفت واقعی همدیگهن و همین اهمیت داره.
"بله، اما همهمون میدونیم که جفت حقیقیای نداری." گرین بیهیچ هراسی به حرفهاش ادامه داد.
در حالی که لویی فورا دست هری رو گرفت و سعی کرد با لمسهاش سرجاش آروم نگهش داره تا کاری نکنه که بعدا موجب پشیمونیش بشه.اما متاسفانه کارش فایدهای نداشت.
هری بدون هیچ حرف اضافهای بلند شد و دست لویی رو ول کرد. عصبی سمت پنجرهی باز رفت و ازش پایین پرید.
با ظرافت روی پاهاش فرود امد. اونها توی طبقهی اول بودن پس تا همکف فاصلهی چندانی نداشتن.
بلافاصله تغییر مکان داد و سمت جنگل دوید.
"آفرین!" امگا وقتی داشت سمت پنجره میرفت، کنایهدار زمزمه کرد.
"هیچ فکر کردی داری کدوم گوری میری؟"
گرین فریاد زد و فورا از آلفا ویسش استفاده کرد.
"بشین سرجات تاملینسون."
این امر سبب شد اکثر افراد کلاس، حتی آلفاها، مقاومت نکنن. اما لویی تسلیم نشد.
"نه. تو این موضوعِ فاکی رو گنگ کردی و من باید برم گوهکاریت رو جمع کنم."
لویی ثانیههاش رو از دست نداد و همونطور که تبدیل میشد از پنجره بیرون پرید.
آقای گرین نتونست چیزی که با چشمهاش دیده رو باور کنه.
چطور شخصی مثل لویی میتونه همچین گرگ قدرتمند و خالصی داشته باشه؟!
لویی میدونست که هری کجا رفته و پیدا کردن اون مکان مثل یهجور آزمایش تصور میشد.
اگه لویی بتونه اون مکان رو به تنهایی و بدون کمک آلفا پیدا کنه، مهر دیگهای روی اثبات حقیقی بودنشون زده میشه.
هر چند هر دوشون در این مورد شکی ندارن، ولی بیاید برای بارِ دیگه اون رو ثابت کنیم.
لویی دستش رو میون درختها تکون میداد و سعی میکرد به یاد بیاره هفته گذشته هری اون رو از چه مسیری داخل برد.
بعد از مدتی نتونست، پس غریزهش رو دنبال کرد و به طرف مسیری که احساس میکرد درسته، دوید.
چندی نگذشت که مقابل مسیر انبوهی از درختها و سبزهها قرار گرفت.
همه جا اونقدر سرسبز بود که آرامش رو به وجودش تزریق کنه.
داخل خطوط گیاهان قدم نهاد. با هر قدم اونها از هم باز میشدن، انگار میخواستن مسیر رسوندن هری و لویی رو بهم آسونتر کنن.
پس با این شواهد احتمال آسیب رسیدن به لویی (از طریق گیاهان خاردار) بیش از حد کم بود.
بالاخره لویی تونست هری رو ببینه که در وسط چمنزار کوچکی نشسته و دستهاش مشغول دنبال کردن مسیر حرکت نیلوفرهای آبی دریاچست.
مثل جوری که از لویی محافظت میکنه و دونهای از گامهاش رو از دست نمیده، تا به جلو هدایتش کنه.
"خب من هیچوقت فکر نمیکردم باعث بشیم آقای گرین از هری استایلز بزرگ متنفر بشه... ولی مثل اینکه انجامش دادیم."
لویی با خندهی آهستهای حضورش رو برای هری آشکار کرد.
هری اونجا راحت بود ولی با حضور دوباره لویی خوشحالتر هم شد.
هری بدون هیچ حرفی دستهاش رو باز کرد. بنابراین لویی اون دعوت بیموقع رو پذیرفت و میون بازوهای هری قرار گرفت و باسنش رو روی رونهای آلفا قرار داد.
حالا دوتاشون خیرهی مکان کوچیک زیباشون بودن، تا اینکه لویی سکوت آرامشبخششون رو شکست.
"مگه قرار نبود الآن خونه باشی، هز؟ راستی...شانس اوردی که شورا دیروز نیومد!"
هری با ناراحتی تاکید کرد و گفت فقط دلش میخواست وقتش رو بیشتر با لویی اینجا بگذرونه.
امگا بلند شد ولی هری رهاش نکرد و با قرار دادن دستهای کوچیک پسر میون دستهای بزرگش، دنبالش کرد.
"میتونی یکم بیشتر بمونی؟ مثلا برای شام؟"
هری واقعا غمگین بنظر میرسید و کی گفته لویی قراره درخواستش رو رد کنه؟!
"البته هز. اما فک کنم فرداش بهتر باشه یکم با خانوادمون وقت بگذرونیم."
به این شکل بود که اونها حتی اگه کنار همدیگه هم نبودن، بازم مدام تلفنی حرف میزدن و در طول روز زیاد خانوادشون رو نمیدیدن.
لبخند هری نزدیک بود شکسته بشه که شنید لویی تایید کرد میمونه و در ادامهش گفت میتونه فردا از کنار خونشون هم بگذره.
لویی هم متقابلا لبخندی زد و به سمت مسیر خونه تغییر مکان دادن و به گرگشون تبدیل شدن.
توی مسیر خونه میدویدن و هر از گاهی بازیگوشیشون گل میکرد و بوسه گرگی باهم اشتراک میذاشتند.
درواقع اونها فقط بینیهاشون رو بهم میمالیدن، اما با این حال اسمش رو بوسهی گرگی گذاشتن و از انجام دادن و بوجود اوردنش مطمئن شدند.
وقتی به خونه رسیدن، دو مرد غریبه رو تماشا کردن که در خونه رو تقتق میزدند.
هری سریع عقبگرد کرد و بعد ازینکه کمک لویی کرد تا بالا بره، خودش هم داخل پرید.
لویی کمی نگران شد، ولی هری روی تخت نشوندش و گفت منتظرش بمونه.
هری پلهها رو دو تا یکی رد کرد و صدای پدرش رو شنید.
"پس آلفا کجاست؟"
آنه خواست جوابی بده که هری کلامش رو قطع کرد.
"همینجام، متاسفم پدر..."
پسر موفرفری بخاطر ناپدیدشدن دوبارهش عذرخواهی کرد و با سر وقت بودنش تونست همهشون رو نجات بده.
اون دو نفر از شورا بودند و یه سری سوالات رندوم دربارهی مذاکره از آلفا پرسیدند.
اونها به شدت تحت تاثیر هری قرار گرفتن.
اون مثل یه رهبر واقعی روی حرفهاش مسلط بود و اوضاع رو اداره میکرد.
"و آخرین سوال، آیا شخص مورد نظری رو توی ذهنت به عنوان لونا انتخاب کردی؟"
سوال کاملا مستقیم پرسیده شد و هری بابتش اصلا آزرده خاطر نشد.
"در حقیقت بله. امیدوارم همه چی خوب پیش بره و وقتی اون رضایت بده، من جفتش میکنم."
پاسخ هری کاملا صریح و صادقانه بیان شد.
حالا فقط نیاز بود که آلفا جفت بشه تا پک رو در اختیار بگیره، و دو مرد فکر میکنن چندان مهم نیست آلفا چه کسی رو انتخاب کنه...
"خوبه. ما دیگه مرخص میشیم...بابت مزاحمت ناگهانیمون عذر میخوایم."
"زحمتی نبود. به زودی میبینمتون. روز خوبی داشته باشید."
هری با لبخندی واقعی بدرقهشون کرد.
در رو بست و روبهروی چهرهی مامان باباش قرار گرفت.
"ببخشید قصد نداشتم فرار کنم و وقتی اینها اینجا امدن نباشم. فقط روز بدی رو سپری کردم و نیاز به زمان داشتم تا یکم انرژی جذب کنم."
"ما از دستت عصبانی نیستیم عزیزم. معلمت از پشت تلفن بهمون خبر داد."
رابین بهش اطمینان خاطر داد و هری چند بار چشمهای سبزش رو از روی تشکر باز و بسته کرد.
"لویی میتونه برای شام بمونه؟"
"البته."
"و آیا من میتونم فردا شام پیش اون باشم؟"
"مشخصه."
هری با آغوشی از والدینش تشکر کرد و سمت اتاقش پرواز کرد. رسید و دید چطور لویی داره خودشو به ملافهش میماله و خفه میکنه.
بابت حرکتش خندید و لویی با موهای شلختهش بهتزده سرش رو بالا اورد.
"خب این سوپرایز خوبی بود. ولی بهت حق میدم، ازونجایی که تختم مدام بوی خواستنی و شیرین تورو میده."
هری با نیشخندی گفت و لویی از خجالت تبدیل به توتفرنگی شد.
"ببخشید، باید جلوی خودمو میگرفتم!"
هری جلو رفت و وقتی نشست لویی رو روی پاهاش نشوند. لویی هم خدا خواسته صورتش رو توی گردن هری فرو برد.
اونها دربارهی همهچیز و در عین حال هیچچیز حرف زدند، تا اینکه برای شام فراخوانده شدند.
شام رو کنار هم میل کردن و پس از اون لویی از همه خداحافظی کرد. هری دنبالش تا خونه رفت و به نوعی رسوندش.
چند دقیقه برای بوسه ایستادن و وقتی حس کردن به حد نصاب سیر شدن، جدا شدند. لویی در خونه رو زد و هری هم راه رفته رو برگشت.
پسر وارد خونه شد. بخاطر دیر کردنش عذرخواهی کرد و گفت منظور خاصی از رفتارش نداشته. سپس بوسهی قبل خوابی رو تقدیم همه کرد.
بعد از اتمام کار روی رختخوابش ولو شد و به خواب عمیق و راحتی پذیرفته شد.
.
.
.
.
من واقعا امیدوارم بعدا بتونم عیبهای چپترها رو ادیت کنم...هر چند مرسی که میخونید👀
پوزیشن بوسیدناشون مورد علاقمه🚶💔
4349 words ×-×