True Mates [L.S]

Von blouten

23.6K 4.3K 1.5K

[Persian Translation] [complete✔] لویی تاملینسون، بدترین امگایی هست که هر کس به چشم دیده. اون امگایی هست که خ... Mehr

Hi!
Chapter 1 (1)
Chapter 1 (2)
Chapter 2
Chapter 3
Chapter 4
Chapter 6
Chapter 7
Chapter 8
Chapter 9
Chapter 10
Epilogue

Chapter 5

1.7K 331 134
Von blouten

مشکلی با کامنت نذاشتن‌تون ندارم
فقط دوست دارن بدونم چرا پارت‌ها رو جهشی می‌خونید😐😂
.
.
.
.

هری از خواب بیدار شد و با چرخوندن چشم‌هاش دور تا دور اتاق به یاد اورد که توی اتاق لویی‌عه.

نگاهش رو پایین انداخت تا لویی‌ای رو بیینه که موهاش جلوی چشم‌هاش‌‍ه و کمی از آب دهنش روی تیشرتِ هری ریخته.

آلفا با علاقه و اشتیاق به امگا کوچولوش لبخند زد.

البته هنوز این فکر که لویی نمی‌خوادش، ناراحتش می‌کرد. در واقع اون هیچکسی رو نمی‌خواست.
حداقل هری دوست داشت اینطوری فکر کنه.

صادقانه هری همیشه فکر می‌کرد اون‌ها قراره مثل دو گرگ اول باشند، چون واقعا خیلی چیزهاشون با داستان اون‌ها همخوانی داشت...

اما شاید این فقط هریِ که بیش از حد لویی رو ستایش می‌کنه و مورد پرستش قرار میده.

بنابراین شاید اون‌ها تهش بتونن بهترین زوج باشن؛ نه جفت حقیقی.

این شایدها و احتمالات هری رو عصبی می‌کرد، اما سریع جلوشون رو گرفت و اجازه نداد پیش‌روی کنن.

ولی اگه لویی دوباره بخواد نادیده‌ش بگیره، قطعا صدمه جدی‌ای میبینه. و هری مطمئن نیست برای بار بعدی بتونه مشکل رو پشت سر بذاره یا نه.

با صدای تق تق در، هری از افکارش خارج شد و بدون اینکه لویی رو جابه‌جا کنه، روی آرنج دستش نیم‌خیز شد.

جوانا نگرانِ احوال پسرش بود، ولی وقتی هری رو دید که خونه نرفته، خیالش راحت شد.

"اوه صبح بخیر بیبیز!"

"های!"

لویی جوابی نداد، بجاش صورتش رو توی عمق گردن هری فرو برد و بدنش رو بیشتر به سمت هری چرخوند.

اساسا الآن لویی روی هری بود و این ذره‌ای باعث آزردگی آلفا نشد.

"هری میتونی لویی رو بیدار کنی یه چیزی بخوره؟ باید بریم تبعیدگاه. من و دن و بقیه همین الان داریم میریم.

اول گذاشتم لویی یکم بیشتر بخوابه ولی بعدش دیزی افتاد و یکم زمان رو از دست دادم...دو قلوهام خیلی آروم پیش میرن، اگه الان حرکت نکنیم نمیرسیم. پس ما میریم."

"باشه. الان دیزی خوبه؟"

"آره، مرسی که می‌پرسی عزیزم. عجله کنین فقط نیم ساعت وقت دارینااا. میبینمتون!"

جی روی پاشنه پاش چرخید و بیرون رفت.

دقایقی بعد هری صدای در خونه رو شنید و فهمید الان فقط خودشون دوتا تو خونه‌ان.
به آرومی لویی رو توی خواب تکون داد.

"صبح شده توله، باید بیدار شی"

امگا کمی تکون خورد و یکم چشم‌هاش رو باز کرد.

نفس هری گرفت، وقتی لویی سرش رو بالا اورد و با تیله‌های آبی شفافش که بین مژه‌های بور و بلندش خودنمایی می‌کردن، نگاهش کرد.

"صبح بخیر هز"
لویی خواست به پشت دراز بکشه که هری بلند شد و دستش رو همراه خودش کشید و باعث شد پسرک ناله کنه.

هری از رفتار تنبل و گربه‌مانند لویی خنده‌ش گرفت.

"بلند شو بیبی، دقیق بخوام بگم فقط ۲۶دقیقه زمان مونده تا بتونیم بریم تبعیدگاه."

لویی به‌سرعت چشم‌هاش رو باز کرد و وحشت‌زده بنظر رسید.

"تو اونجا میمونی(کنارم)، مگه نه؟!"
صدای لرزونش، از بین لب‌های زیبا اما خشک و ترک‌خورده‌ش، بیرون امد.

"آره من و تو باهم میریم. خانواده‌هامونم احتمالا الان تو راه باشن."

لویی سرش رو تکون داد و همونطور که بلند میشد دست هری رو گرفت و همراه خودش به طبقه پایین راهنمایی کرد.

"من سریع چندتا تست درست میکنم"

"میخوای تو برو آماده شو، من اینارو آماده کنم؟ خب...میبینی که نیازی به عوض کردن ندارم"

هری به لباس‌هاش اشاره کرد. اون از دیروز با شلوار جین و پیرهنش بوده.
لویی هم همینطور. منتهی اینجا خونه اوناست، پس میتونه عوضشون کنه.

لویی خدا خواسته سرش رو تکون داد و سمت اتاقش دوید. بعد از اینکه مسواک زد و صورتش رو شست، لباس‌هاش رو عوض کرد.

موهاش رو شونه کرد و یادش نرفت که قبل برگشتن به آشپزخونه، برای هری مسواکی بذاره.

"برات یه مسواک گذاشتم"

هری بی‌سروصدا تشکر کرد و سریع صبحانه رو شروع کردند.

اون‌ها هنوز احساس می‌کردن باید باهم حرف بزنن. پس شاید این از نظر بقیه بی‌ادبی بنظر برسه ولی گاهی وسط صبحونه با دهن پر باهم حرف زدند.

اون‌ها بیشتر بچگی‌شون رو باهم گذروندن پس این عجیبه که بخوان با هم رودربایستی داشته باشن.

هری به طبقه بالا رفت، دندون‌هاش رو مسواک زد و وقتی برگشت دید لویی داره بند ونس‌هاش رو گره میزنه.

آلفا به پایین خم شد و بوت‌های خودش رو برداشت و پوشید.

"دیگه دیره اگه میخوایم از سریع‌ترین راه برسیم باید تبدیل شیم"

لویی با تکون دادن سرش، موافقت کرد.
همونطور که گفته شده بود لویی با دیده شدن گرگش توسط هری مشکلی نداشت.
مشکل فقط بقیه بودن؛ نگاه های بقیه.

_____

کل افراد پک، هر ۱۳۲۴ نفرشون توی اون مکان حضور داشتند. جز لویی و هری که کمی دیگر به جمع‌شون می‌پیوستند.

رابین و آنه و همچنین خانواده‌ی لویی، روبه‌روی خانواده آدام، دربرابر همدیگه، ایستاده بودند.

جما این‌بار نتونست بینشون حاضر بشه، چون خودش و همسرش برای مذاکره، خارج از کشور بودند.

در میان افراد گپ و گفت خوبی وجود داشت و اینطور که بنظر می‌رسید همه خوب بودند.

والدین آدام گریه می‌کردن و این در حالی بود که آدام عصبی هر از گاهی خِرخر می‌کرد.

در یک ثانیه سکوت همه‌جا رو فرا گرفت. درست مثل یک فیلم که در حال شروع شدن باشه.

زوزه‌ای از سمت جنگل شنیده شد و همه بلافاصله فهمیدن که متعلق به آلفاست.

ولی بعد از اون صدای دیگه‌ای هم مخلوطش شد که برای اینکه بفهمید لویی بوده، نیازی به نبوغ خاصی ندارید.

اون صدایی بود که هیچکس تا حالا نشنیده بود.
هیچکس جز هری.

فقط چند ثانیه طول کشید تا آلفا به شکل گرگش، با شکوه از میان درخت‌ها بیرون بجهد.

سرهای همه سمت‌شون چرخیده شد و لویی رو به شکل انسانی همراه با آلفا دیدند.

"البته که اون اینکار رو‌ میکنه" (جلوی بقیه تبدیل نمیشه)

آقای گرین با نفرتی که نسبت به لویی داشت، تیکه پروند.

همه خبر داشتند امگا هیچوقت جلوی هیچکس تبدیل نشده، حتی خانواده‌ش.

و هری تنها کسی بود که واقعی‌ترین شکل پسر رو در همه حال دیده بود.

هری همچنین تنها فردی بود که دلیل پسرک رو می‌فهمید و واقعا آرزو داشت مردم انقدر مسخره نباشن که بخوان از همه عیب بگیرند.

اون‌ها شما رو قضاوت میکنن، اما نه به عنوان شخصی که هستید یا جایگاهی که دارید. فقط بخاطر ظاهر و نشانه‌هاتون.

هری به سمت همه برگشت و غرغر کرد، رنگ چشم‌هاش به شکل خطرناکی در امد و به همه نشون داد که با لوییش سر و کله نزنن.

و همین کافی بود تا همه خفه بشن و همزمان یه قدم عقب برن.

لویی خنده‌ای که توی گلوش گیر کرده بود رو با صدای بلندی رها کرد.

از کنار هری رد شد و خزهای نرم سرش رو لمس کرد و باعث شد نفس همه توی ریه‌هاشون حبس بشه.

هیچکس نمی‌تونه آلفا رو زمانی که گرگه لمس کنه. هیچکس!

"کامان هز. نیازی نیست شورتای همه رو به گوه بکشی"

لویی با خنده ریز و کیوتی گفت و خواست دستش رو دور کنه که هری سرش رو بالا برد و دوباره زیر کف دست لویی گذاشت.

لویی هم سرش رو گذروند و گوش‌های نرم و مخملیش رو نوازش کرد.

بعد از چند ثانیه لویی نگاه خیره بقیه رو روی خودش حس کرد، دستش رو جدا کرد و سمت خانواده‌ش رفت.

هری از شکل گرگش خارج شد و همونطور که به‌سرعت دنبال لویی می‌رفت به هر کسی که بهشون نگاهی می‌کرد، با چشم‌هاش خنجر پرتاب کرد.

لویی نشون نداد، اما واقعا قدردان نگرانی‌های هری بود.

وقتی لویی بین مامانش و آنه ایستاد، هری روبه‌روش قرار گرفت و این ناخواسته به لویی برخورد.

هری و لویی یه سری ویژگی‌های کوچیک دیگه‌ای هم داشتن که از بچگی میتونستن انجام‌شون بدن.

اون‌ها میتونستن از طریق ذهن‌هاشون باهم ارتباط برقرار کنن و حرف بزنن.

اون‌ها همچنین این رو هم ترجیح دادن به کسی نگن.
چون در هر صورت همه این امر رو غیرممکن میدونن.
(حتما باید جفت شی تا شاید بتونی ذهنی حرف بزنی)

'هز میتونی منو بشنوی؟'
سرِ هری سمت امگاش چرخید، چون کاملا مطمئن نبود چیزی شنیده یا تصور کرده.

اون‌ها در حالی که لویی گردنش رو سمت شونه‌ش خم کرده بود، بهم خیره شدند.

'این یعنی...بله؟!'
پس هری درست حدس زده بود و این ارتباط باعث شد لبخند عمیقی بزنه؛ هر چند این عمل توی تبعیدگاه چندان توصیه نمیشه...

'آره، میشنوم'

'من فقط خواستم دوباره ازت تشکر کنم. اینکه مراقبمی و مدام حواست بهم هست...حسش مثل بهشته!'

'این عادیه لو. تو باید بدونی که من همیشه کنارتم.'

هری و لویی اونقدر توی مکالمه اندکشون گم شده بودند که نتونن به اطرافشون توجه کنن.

اون‌ها حتی نفهمیدن که مراسم تموم شده و آدام در حال قدم گذاشتن توی مسیر عبور از مرز قلمروعه.

آدام مدام غر می‌زد اما این کمکی بهش نمی‌کرد. تا اینکه لویی و هری رو دید که با لبخندهای مسخره روی لب‌هاشون، احمقانه بهم خیره شدن.

آدام موقعیت قبلیش رو از دست داده بود، پس اگه قرار بود بره باید آسیب جدی‌تری می‌زد تا خالی شه.

هری همچنین از بودن نگهبان کنارش خوشش نمیاد، پس تا حالا همه چیز به نفع آدام بود.

و البته که هر کسی یه نقاط ضعفی داره و بزرگ‌ترین ضعف آلفا حواس‌پرتیش، در حال حاضر بود.

عالیه. اون حالا شانس کافی رو داره تا آسیب برسونه.

قبل اینکه کسی وقت داشته باشه تا واکنشی از خودش نشون بده، آدام به گرگش تبدیل و به هری حمله کرد.

مشخصا هری آماده چنین رخدادی نبود.
پس گرگ اون رو روی زمین پرت کرد و بازوش رو بین دندون‌هاش محکم گاز گرفت.

آدام سمت گلوی آلفا برگشت و با قدرت با دست‌هاش فشار میداد و قصدش این بود که گلوی هری، فرم آلفاییش رو تا حد زیادی از دست بده.

همه یخ زده بودن و تنها چیزی که شنیده میشد صدای گریه و جیغ لویی بود.

مورد بعدی که همه رو بیش از پیش شوکه کرد، لویی تاملینسونی بود که برای اولین بار در زندگیش جلوی همه به گرگش تبدیل شد و به یک آلفا حمله کرد.

از این دو مورد همین رو بگم که امکانِ باور کردنِ رخ دادنشون، برای همه غیرممکن بود.

اما حالا اون دو پسر واقعا شبیه داستان دو گرگ اول، مثل یه جفت حقیقی، بنظر می‌رسیدند.

_____

لویی بدون هیچ فکر مزاحم دیگه‌ای به طرف آدام پرید. روی کمر آدام قرار گرفت و به سختی تونست گازش بگیره، تا هری رو رها کنه.

آدام لویی رو دید که با حالِ لرزونش، به عنوان یه مانع بینشون ایستاده بود.

آدام خودش رو سمت لویی پرت کرد، ولی امگا زودتر عمل کرد و با خراشیدن پهلوش مجبور به سقوطش کرد.

آدام همونطور که غر می‌زد، برخواست.
لویی بدون هیچ ترسی دوباره اماده درگیری شد، اما هری جاش رو با خودش تعویض کرد و بینشون قرار گرفت.

هری با دندون‌هاش گلوی آدام رو گرفت و گوشه‌ای پرتش کرد. هری به عقب برگشت و همه رو وادار به خم شدن کرد.

همه بجز لویی‌ای که سمت هری جهید تا زخمش رو چک کنه. لویی شروع به لیسیدن پنجه هری کرد.

هری سرش رو به گردن لویی مالید، درست مثل یه آغوش.

'مرسی توله'
هری بخاطر کار لویی خیلی سپاسگزار بود و نمی‌دونست دیگه چقدر زمان میبره تا چنین صحنه‌ای به زیبایی نبرد امگاش ببینه.

'اوهوم، منم همینطور'

جای زخم هری دیگه خون‌ریزی نمی‌کرد و اینطور که مشخص بود بد بنظر نمی‌رسید.

پس لویی سرش رو بالا اورد و بینیش رو به بینی هری مالید.

مردم کم کم از شوک خارج شدن و متوجه گرگ سفید لویی شدن. گرگ سفیدی که هیچ تار مشکی یا خاکستری‌ای نداشت.  تماما مثل برف سفید.

هری و لویی برگشتن و آدام رو لنگان دیدن.
چشم لویی دوباره سمت زخم هری کشیده شد، و خب مثل اینکه خیلی هم اثرش بد نبوده.

"تو خیلی منو ترسوندی" لویی مکث کرد و به صورت نمایشی ادامه داد، "احمق"

او هری رو به آغوش کشید و اجازه داد یه حباب ریز از جنس خنده، از بین لب‌هاش بیرون بیاد.

امگا طوری که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده سمت خانواده‌ش برگشت.
لویی دوریس رو که با افتخار، شوق‌زده بهش نگاه می‌کرد رو بلند کرد. و در حالی که هری همراه با ارنست قدم برمیداشت، شروع به راه رفتن سمت خونه کردند.

زیاد طول نکشید تا همه‌ی تاملینسون‌ها دنبالشون کنند.

طرف دیگه رابین گلوش رو صاف کرد و گفت.
"ممکنه که این اتفاق (تبعید) برای همه بی‌افته، پس بهتره که به یاد داشته باشید همه ما باهم برابریم و حق ندارید فراموش کنید، قانون برای همه یکسانه."

رابین و آنه نگاهی بهم کردند و بعد دنبال تاملینسون‌ها راه افتادند.

همه اون‌ها ناهار رو کنار هم خوردند.
دوقلوها با رابین مشغول بودند و بقیه تو گروه‌های کوچیک‌شون حرف میزدند.

"خبببب پس گرگ تو سفیده لویی؟!"
لوتی گفت‌وگویی رو شروع کرد که احتمالا همه خواستارش بودند. پس همه سریع ساکت شدن و توجهشون رو به لویی دادند.

از طرف دیگه لویی داشت با هری درباره‌ی اینکه جوراب تا زانو بهتر از کالج‌‍ه، بحث می‌کرد.
اون‌ها خیلی خاصن.

"داری اعصاب نداشتم رو خورد میکنیاااا"
لویی نسبتا داد زد و لوتی عذر خواهی کرد.

لوتی واقعا درک نمی‌کرد چرا لویی باید بخواد اون رو مثل یه راز پیش خودش نگه داره.

"چی؟!"
لویی نگاهش رو سمت خواهرش چرخوند و دید که با اخم بهش خیره شده.

"اوه...کی عصبانیت کرده؟!"
لویی و هری نامطمئن نگاه هم کردن. در حالی که دست‌هاشون از زیر میز باهم بازی می‌کردند.

"هاه، جالبه! هیچکس."
لوتی کلافه چشم‌هاش رو چرخوند.
و مشخصه که لویی قانع نشده بود.

رابین متوجه شد اون‌ها چرا عجیب رفتار میکنن.
او وقتی که لو و پسرش گرگ بودن یه حدس‌هایی زد، ولی الآن مطمئن بود.

"شما دو نفر نمی‌خواید باهم دیگه حرف بزنید؟!"
هری و لویی به سرعت سرشون رو سمت رابین چرخوندن و در اون لحظه مثل یه خرگوش که گیر افتاده باشه، بنظر می‌رسیدن.

"ن-نه؟"
لویی تقریبا سوالی پرسید، اما سریع لب‌هاش رو گاز گرفت.

"این به ما مربوط نمیشه... لازم نیست چیزی رو بهمون بگید!"
آنه زیر چشمی بهشون نگاه کرد. مطمئن نبود لویی در این مورد چه فکری می‌کنه، فقط می‌دونست پسرش دیگه تحمل دوری از امگا رو نداره.

هری و لویی کمی نفس کشیدن تا مکالمه ازشون دور شد-

"کارایِ پیدا کردن لونا چطور پیش میره عزیزم؟!"
جی می‌دونست که سوالش هری رو آزرده خاطر و لویی رو لوس و عصبی می‌کنه.
اما جی زن باهوشیه، پس مظلومانه پرسیدش.
اون فکر می‌کرد این یه روش عالی برای بدست اوردن یه سری اطلاعات از زیر زبون پسراست.

"اوه. خب م-من...م-ما...اه!"
هری حتی نتونست یه کلمه رو درست بگه.

لویی دست‌هاش رو محکم بهم فشار داد. اما بعد اون‌ها رو ول کرد و سرش رو پایین انداخت، تا جلوی اشک‌هاش رو بگیره.

البته که هری دنبال یه لونا می‌گشت. لویی هیچوقت به اندازه کافی خوب نبوده و نمیشه.

لویی بدون هیچ حرفی از سر جاش بلند شد و بعد از اینکه در ورودی رو باز کرد، دوید.
هری وقتش رو طلف نکرد و جمع رو ترک کرد و دنبال لویی دوید.

لویی سریع بود اما هری سریع‌تر.
پس هری دست لویی رو از پشت کشید و رو‌به‌روش قرار گرفت و مانع راهش شد.

'هری از سر راهم برو کنار'

'نه.'

'همین الان.'

'من میذارم بری ولی قبلش باید چیزی رو نشونت بدم. بعد از اون آزادی تا هر کاری میخوای بکنی'

'آه باشه'

لویی با بی‌میلی دنبالِ هری‌ای رفت که قصد داشت به اعماق جنگل ببرتش.

پس از ده دقیقه اون‌ها به مسیر صافی رسیدن که پر از درخت و علف بود.

هری از اون‌ها عبور کرد و لویی دنبالش کرد.

حالا لویی چیزی رو دید که باعث شد دهنش به مقدار زیادی باز بشه. اون زیباترین و تمیزترین مکانی بود که لویی توی طول عمرش دیده بود.

یه آبشار که وسط یه جنگل سرسبزعه و انبوهی از گل‌های رنگارنگ که چشم‌نوازی می‌کردند.

و رنگین‌کمونی که قطرات ریز آبشار و پرتو آفتاب به وجود اورده بودند.

حتی زیر پنجه‌هاش هم همه چیز فوق‌العاده نرم بود.

دریاچه کوچیکی که با نیلوفرهای آبی پوشیده شده بود و نور آفتاب به قسمتیش تابیده می‌شد.

لویی هیچی رو احساس نمی‌کرد؛ فقط می‌دونست بیش از حد خاصه.

لویی غافلگیرتر هم شد وقتی از روی خالص‌بودن و دستش نخورده موندن اونجا، فهمید که قبل از اون‌ها هیچکس به اونجا نرفته.

لویی به شکل انسانیش برگشت تا واکنش هری رو مشاهده کنه.
قدمی به عقب برداشت و اجازه داد اشک‌هاش روی صورتش جاری بشن.
این شگفت‌انگیزترین چیزی بود که می‌تونست با چشم‌هاش ببینه.

"ما کجاییم هری؟! یه احساسی دار-...نمیدونم!"

هری لبخندی زد و دستش رو دراز کرد. لویی هم سپاسگزارانه قبول کرد.

هری دوتاشون رو سمت صخره‌ای که بالاتر از دریاچه بود برد و بعد از اینکه نشست، لویی رو روی پا‌هاش نشوند.

"خب من قصد دارم از سمت خودم یه سری احساسات و داستان‌ها رو تعریف کنم. اما قبلش تو باید قول بدی که بهم گوش میدی؟!"

لویی می‌دونست این یه تصمیم عادلانه‌ست.
در عین حال اون واقعا می‌خواست هری احساسات واقعیش نسبت بهش رو بیان کنه. یا حداقل امیدوار بود.

"قول میدم."

هری لبخند آرومی زد و نفس عمیقی کشید تا رایحه‌ی لویی آرومش کنه.

"اول از همه من میخوام یه سری چیزهارو درک کنی لو. تو کسی هستی که بهم انرژی میده، یا بهتره بگم همیشه بودی. هر کاری می‌خوای بکن فقط دیگه ترکم نکن.

من بخوامم نمیتونم بدون تو زندگی کنم لویی. توی هیچ زمان و مکانی نمیتونم دوریت رو تحمل کنم."

لویی کمی سرش رو تکون داد. مطمئن نبود ترسیده یا هیجان‌زده‌س؛ شاید فقط کمی مضطرب بود.

"از زمانی که میشناسمت تمومِ دنیام بودی. من اینو حتی بچه هم بودیم به همین منظور بهت گفتم.

من غیر از تو کسی رو نمیخوام. در واقع غیر از تو نمی‌تونم کسی رو بخوام و داشته باشم.

لویی من شک ندارم که تو همسر واقعیِ منی.
من دوستت دارم و عاشقتم. و میخوام باقی عمرم رو با تو بگذرونم. فقط تو."

لویی هیچوقت ندیده بود هری انقدر تند حرف بزنه.
انگار که سعی داشت برای درک شدن از سمت لویی، کاملا متقاعد کننده بنظر برسه.

"میتونم باهات صادق باشم هری؟"
لویی کمی سرش رو به پایین خم کرد و با دیدن چهره‌ی فرشته‌مانند هری دلش خواست بتونه هر کاری که می‌خواد باهاش انجام بده.

"فکر میکنم این مثل یه معامله میمونه... پس مشخصه که میتونی"

"خب اول از همه منم دوستت دارم هری؛ بیشتر از چیزی که فکرش رو میکنی. و فک میکنم هیچوقت درک نکردی که من میخوام جفت شم اما فقط با تو. بخاطر همونم نمیذارم کسی لمسم کنه چون من فقط مال توعم. اما با تموم این گفته‌ها بازم هردومون میدونیم که من به اندازه کافی خوب نیستم..."

دست‌های هری دور لویی پیچیده شده بود. لویی سرش رو پایین انداخت و قطرات اشکش پشت سرهم روی پیرهن آلفا فرود ‌امدن.

"من هیچوقت نمیتونم خوب باشم. تو لیاقت یه فرد بهتر از من رو داری. تو حتی سزاوار دنیا و بیشتر از اونی هزا...نه من."

صدای لویی ترک خورده بود و بخاطر اشک‌هاش دیگه نتونست ادامه بده و (صداش) خفه شد.

"من بهت قول دیگه‌ای میدم. لویی...حالت خوبه؟!"

لویی سرش رو تکون داد ولی نتونست خودش رو کنترل کنه. لعنتی هری خیلی باهاش خوبه!

هری لویی رو وادار کرد سرش رو بالا بگیره و بهش نگاه کنه. همونطور که دست‌های کوچیک پسر رو دور گردن خودش می‌پیچید.

آلفای موفرفری دستاش رو بالا اورد و با انگشت‌هاش اشک‌های لویی رو پاک کرد.

"قول میدم که ادامه‌ی زندگیم رو فقط صرف بودن با تو کنم. و هر زمانی که خودت خواستی، جفتت کنم."

لویی خواست اعتراض کنه که هری جلوش رو گرفت.

"میخواستی بدونی کجاییم، مگه نه؟!"

لویی سری تکون داد و خواست هر جایی جز چهره‌ی هری رو نگاه کنه، که هری باز هم جلوش رو گرفت.

لویی یه سری ایده درباره‌ی اون مکان داشت اما نمیخواست احساساتش رو قبول کنه. لیاقت هری خیلی بیشتر از لویی‌‍ه.

"اینجا محل جفت‌گیری منه لویی...محل جفت‌گیری ما."

هری گفت و پیشونیش رو به پیشونی لویی چسبوند و گذاشت نفس‌های داغش به صورت لویی بخوره.
همونطور که دماغ دکمه‌ای لویی پوست هری رو لمس می‌کرد.

مکان جفت‌گیری جایی هست که فقط آلفاهای واقعی دارن. پس از اون جایی که هری و لویی مثل دو گرگ اول جفت حقیقی بودن، تنها کسایی هستند که یکی از این‌ها رو در حال حاضر دارند.

مردم از واقعی بودن چنین مکانی مطمئن نیستند، ولی حالا هری پیداش کرده و تاییدش می‌کنه.

چیزهای مهمی درباره‌ی این مکان هست.
مهم‌ترینش اینکه آلفا در این مکان، فقط می‌تونه با همسر حقیقیش جفت شه. نه هر فردی.
ولی در خارج از اون با هر فردی که خواست.

دسترسی به این مکان برای هر فردی ممکن نیست.
به صراحت بگویم اگر لویی سولمیت هری نبود، حتی نمی‌تونست از مرزش عبور کنه.

"فقط بخاطر اینکه من جفت حقیقیتم دلیل نمیشه نتونی با کس دیگه‌ای جفت شی. مطمئنی که میتونی با من خوب پیش بری؟!"

هری از اینکه توی صدای لویی اون حسِ کمبود اعتماد به نفس رو احساس می‌کرد، متنفر بود.

هری دوباره با دست‌هاش صورت لویی رو گرفت و از صمیمانه و خالص‌ترین صداش استفاده کرد و باعث شد لویی احساس مبهم و پوچ بودن کنه.

"من شک ندارم که تو برام عالی هستی لویی. من عاشقتم لویی- من مطمئن‌ام!"

لویی نتونست با لبخندش مبارزه کنه، پس با همون چشم‌های خیس خندید و باعث شد قلب هری برای هزارمین بار در روز بلرزه.

"منم تا ابد دوستت دارم...آلفای من"
هری از طرف لویی به یه آغوش پذیرفته شد و بابت اینکه لویی بالاخره بهش گفته بود آلفا خوشحال‌تر شد.

سبز چشم‌هاش تیره‌تر شد و مردمک‌هاش درشت‌تر.
اون لحظه هری رو به وحشی شدن (بیشتر هورنی) بود و می‌خواست که امگا بیشتر بخوادش و صداش بزنه.
اما این چیزی نبود که می‌خواست لویی الآن ببینه، پس جلوی خودش رو گرفت.

لویی نفس عمیقی کشید و عطر هری رو استشمام کرد. اون به شدت هری رو می‌خواست.
اما همین که به این محکمی از سمت هری بغل شده بود، بهتر و کافی بود.

هری بینیش رو توی موهای لخت و نرم لویی فرو برد و متقابلا نفس کشید.

"پس تو میخوای منو به یه قرار ببری، bubba؟!"
لویی در حینی که با قیافه کیوتی می‌خندید، پرسید.

"در واقع من میخواستم کل کمپانیم (همه چیزش) رو بهت بدم لاو"
حالا نوبت هری بود که بخنده. اما لحظه‌ای بعد لحنش رو جدی کرد و پرسید.

"دوست پسرم میشی؟!"

لویی دوباره سرش رو تکون داد و خندید.
هری دهنش رو باز کرد و خواست نزدیک بشه که لویی متوقفش کرد. خوب می‌دونست که آلفا می‌خواد چیکار کنه.

"فکر میکنم قبل از جفت شدن باید چند ماه صبر کنی...شاید ازم متنفر شدی! کی میدونه؟"

لویی سعی کرد لحن شوخش رو حفظ کنه، اما مشخص بود که از طرد شدن از سمت هری ترسیده.

"پس اینطوره تاملینسون؟ اوکی. من حاضرم تا تولد هشتاد سالگیت هم صبر کنم. ولی بهت قول نمیدم سکس پیرمردا هات و خواستنی باشه."

بینیش از چندش جمع شد، اما بازم نتونست جلوی خندش رو بگیره. لویی هم همینطور.

_____

هری عاشقانه به لویی خیره شده بود و می‌پرستیدش.

و این در حالی بود که لویی مدام نگاهش رو بین نیلوفرهای آبی می‌چرخوند و اسم‌های مسخره‌ای رو بهشون نسبت می‌داد.

"این یکی هم که مورد علاقمه فرانکی باشه...نظر تو چیه هز؟"

امگای ریزه‌میزه سرش رو سمت هری چرخوند، ولی هری زودتر عمل کرد و اون رو برای دومین بار در روز روی پاهاش نشوند.

"تو نیلوفر آبیِ مورد علاقه‌ی منی"

بلافاصله مژه‌هاش رو بهم زد و باعث شد لویی قهقهه بزنه.

"اما نیلوفر آبی بویی نیست که از سمت من حسش میکنی، مگه نه؟!"

"حقیقتش نه."

"خب حداقلش منم از سمت تو بوی کباب احساس نمیکنم!"

هر دوتاشون به این یه مورد خندیدن. ولی لویی ساکت شد وقتی دید هری بهش نزدیک‌تر شد.

"تو برام حس خونه رو داری لو"

لویی به آلفای روبه‌روش لبخند زد. دست‌هاش رو بین فرهاش برد و با انگشت‌هاش با اون‌ها بازی کرد.

اونقدر نزدیک هم شده بودن که نفس‌های گرم لویی، لب‌های هری رو داغ کنه.

"برای اینکه خیالت راحت شه...توهم برای من حس خونه رو داری"

لبخند آرومی روی لب‌های هری شکل گرفت.
حلقه‌ی دست‌هاش رو از دور کمر کوچیک لویی پایین‌تر برد و با کف دست‌هاش باسن پفکی لویی رو کمی فشار داد.
حالا بدن‌هاشون چفت همدیگه بود.

هری با احتیاط خم شد و دهنش رو باز کرد و‌ منتظر موافقت لویی شد.

لویی هم متقابلا لب‌هاش رو روی لب‌های هری گذاشت و هری از شوق و لذت، هر لحظه ممکن بود غش کنه.

بعد از اینکه امگا شروع کرد، پسر فرفری هم لب‌هاش رو روی لب‌های نرم و باریک لویی حرکت داد.

طعم لویی به طرز جدی‌ای اعتیادآور و خوب بود.

بوسه اون‌ها کاملا عاشقانه بود و هیچ خبری از هوس نبود.

این فوق‌العاده‌ترین چیزی بود که تا به حال تجربه کرده بودند.

لویی با بی‌میلی عقب کشید تا نفس بگیره.
هری چشم‌هاش رو باز کرد و نگاه‌شون قفل هم شد.

"فک کنم باید برگردیم...حتما نگرانمون شدن!"
هری سرش رو تکون داد ولی هیچ حرکتی برای بلند شدن نکرد.

"منو کول میکنی هز؟!"
بالاخره هری بلند شد و در حالی که به پشت امگا ایستاده بود، بهش نگاه کرد.

"پاهاتو دور کمرم محکم بپیچ."
لویی حرف هری رو گوش داد و آلفا برای راحتیِ خودش یه دستش رو زیر رون لویی و دیگری رو زیر باسنش برد و نگهش داشت.

پسرها همینطور که حرف می‌زدند مسافت باقی مونده تا خونه‌ی لویی رو طی می‌کردند.

"پس گفتی کی میری؟"
لویی می‌دونست این وحشتناکه. اون نیاز داره تا رایحه‌ش رو با هری به اشتراک بزاره.

اما حالا هری باید همراه پدرش بره، تا اولین مذاکرش رو انجام بده.

"فردا، سپیده دم."

لویی این رو هم می‌دونست. اما فقط امیدوار بود که هری چیز دیگه‌ای به زبون می‌اورد.

"و کی برمیگردی؟"

"یه هفته دیگه."

لویی سرش رو‌ تکون داد و‌ متوجه شد به خونه‌شون رسیدن. خانواده‌شون باهم دیگه صحبت می‌کردن و انگار نگران بودند.

هر چقدر نزدیک‌تر می‌شدن، شنیدن مکالمه‌شون راحت‌تر می‌شد.

"...نباید نگران باشی. هری میدونه لویی کجاست و مطمئنا الان باهمن. و جدا از اون لویی می‌تونه از عهده خودش بر بیاد. پس بس کنید..."

آنه بحثشون رو تموم کرد.

فقط چند قدم مونده بود و هنوز کسی متوجه پسرا نشده بود.
پسرها داشتن تمرکزشون رو جمع می‌کردن و این یه جورایی طعنه‌آمیز بود.
(اینکه هر غلطی میخوای بکنی و بخوای عادی هم بمونی)

"متاسفیم؟!"
هری به آرومی گفت و همونطور که سرهای همه به سمتشون چرخیده می‌شد، لویی رو روی زمین گذاشت.

"اشکالی نداره فقط دیگه تکرارش نکنین."

"باشه."
لویی و هری یک‌صدا گفتن و برای اینکه نشون بدن واقعا از فرارشون پشیمونن، سرشون رو پایین انداختند.

"حالا نتیجه‌ای هم داشت؟!"
همه منتظر به پسرها نگاه کردند.

"مشخصه. لویی الآن دوست پسرمه."
آلفای موفرفری با لبخند دندون‌نمایی گفت و بازوهاش رو پشت امگا پیچید و به نوعی از پهلو در آغوشش گرفت.

لویی هم لبخند زد. دیدن خوشحالی هری بیش از حد خواستنی بود.

کل جمع همونطور که سعی می‌کردن پوزخندشون رو حفظ کنن "بالاخره" رو فریاد زدن و استقبال ویژه‌ای از پسرها کردن.

بعد از اینکه خانواده‌ی هری رفتن، هری دقایقی رو پیش لویی، توی اتاقش موند.

لویی و هری توی عمق گردن همدیگه دفن شده بودن و سعی داشتن هر چقدر که می‌تونن رایحه ذخیره کنن.

هری موقع خداحافظی لویی رو بوسید و داشت از پنجره بالا می‌رفت که یک آن برگشت و یه بوسه دیگه از لویی گرفت.

"خیلی خببب، برو دیگه خنگ!"
لویی با خنده از رفتار هری، پسر رو سمت پنجره هل داد.

حالا هر دوشون می‌تونستن کاملا راضی بخواب برن. چون حداقل می‌دونستن که همسر واقعیِ همدیگه‌ان.

.
.
.
.
Bubba :
یک نیک‌نیم که بیشتر بین پسرهاست و برای شخصی استفادش میکنن که با تمومِ قلبشون عاشقشن.

4500 lovely words💙💚

Weiterlesen

Das wird dir gefallen

107K 11.2K 34
▪︎شکلات تلخ▪︎ رئیس جئون از دستیار دست و پاچلفتیش ناراضیه اما چی میشه که یه شب اون رو دوست پسر خودش معرفی کنه؟ _راستی این مردی که همراهته کیه جونگکوک...
74.4K 9.3K 16
[complete] - آخه چرا باید جفت من یه پیرمرد پلاسیده باشه. آلفا پسر کوچکتر رو بین خودش و میز کارش قفل می‌کنه و با پوزخند میگه: بابات پیره بچه جون! «اله...
86.8K 9.5K 36
_می دونم اونجایی لو اون زمزمه کرد درحالی که به سمت پسر عصبانی میرفت. _من اینجا بهت نیاز دارم.منو بچه بهت نیاز داریم
132K 21.2K 61
کاپل: کوکمین . . . . ژانر : عاشقانه ، مثبت هجده ، امپرگ ، امگاورس ، درام ، خانوادگی ( اس*مات مثبت ???? داره ) #kookmin: #1 #jimin: #4 # امگاورس: #۱۰...