FORGET

Galing kay zaymooo

4.7K 1.2K 1.4K

به راستی فراموشی چیست... گرفتن یک انسان از خاطرات یا متلاشی کردن لحظات تعفن آمیز و درد منشانه در حیات همان ان... Higit pa

1
2
3
4
5
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
24
25
26
27
28
29
30

6

174 60 33
Galing kay zaymooo

song : you were good to me by zucker



گاهی بریدن دست با لبه ی نازک کاغذ به قدری سریع اتفاق میوفته که متوجهش نمیشی و نشونه ای از خونریزی نداری. بعد ها وقتی داری از دستت استفاده میکنی سوزشی رو احساس میکنی که تورو به خودت میاره.

توجهت به سمت اون خراشیدگی جلب میشه و با قرار دادن یک تیکه چسب روش، از اون زخم محافظت میکنی.

اما گاهی هم لبه ی تیز کاغذ روی پوستت طوری پیش میره که تو خودت اون بریدگی رو میبینی و فورا دستت رو پس میکشی اما دیر شده.

اون خراش کار خودش رو کرده و پوستت ملتهب شده و شاید کمی خون از اون شیار بیرون بزنه.

اما چیزی که مسلمه اینه که فرقی نداره متوجه باشی یا نه، زخم همیشه زخم باقی میمونه حتی اگر ازش متنفر باشی یا بخوای به شکل دیگه ای درش بیاری.



غیر ممکن پیش از این فقط یه کلمه بود اما حالا توی زندگی هری و زین به وقوع پیوسته بود. اون چه جور قدرتیه که از بدن کسی که با دنده های اسیب دیده و یه تصادف که ممکن بود به مرگش ختم بشه بروز میکنه و انچنان همه رو حیرت زده میکنه؟ چه قدرتی تونسته بود اون دختر رو از جاش بلند کنه که حالا اون دختر بی دفاع یه جایی بیرون از ستون های این بیمارستان نفس بکشه؟ بدون اینکه فکر کسی به سمت پنجره ی بزرگ و احتمال های  خطرناک پیرامونش بره همگی منتظر بهبودی دختر بودن اما حالا به سادگی همه چیز خراب شده بود...

افسری که جلوی در بیمارستان بود قدم توی راهرو گذاشت و پرستار فورا اون مرد رو از جریان پیش اومده مطلع کرد. پزشک بیمار هم بیرون اومد و با فهمیدن جریان اتفاقات نظرش این بود که اون دختر نمیتونه به سادگی از جاش بلند شه. یه چیزی این وسط سر جای خودش نبود.

حینی که هری سعی میکرد انگشت های یخ زده اش رو از دور بازوی زین بیرون بکشه، زین به سمتش برگشت .نفس گرمشو توی صورت سرد و رنگ پریده ی هری خالی کرد . لبخند میزد. همه چیز به اشتباه ترین وجه ممکن پیش رفته بود و حالا زین لبخند میزد !

دو دست گرمش رو از جیبش بیرون کشید و بدون لحظه ای فاصله گرفتن از هری روی صورتش گذاشت اما نگاه هری تمرکز نداشت. حالش هیچ خوب نبود.

زین : به من نگاه کن هری.

هری دستاشو با زحمت بالا اورد و دور پهلوی زین حلقه کرد.

زین سرش رو جلو آورد و بالای پلک راست خواب الود هری رو بوسید. و بعد به ارومی لبش رو جدا کرد و روی چشم دیگه اش گذاشت.

با اینکارش حواس هری رو به خودش جلب کرد .

زین : بهت قول میدم هیچ اتفاق بدی نمیوفته .

هری چشماشو چرخوند و قفل دستش از پهلوی زین شل شد. اما زین اجازه نداد تن هری ازش دور بشه.

خودشو جلو کشید و هری رو در آغوش کشید بلکه ترشح کمی اکسی توسین باعث شه هری آروم بشه. اما در حقیقت اروم بودن ممکن نبود...

پس از چند ثانیه سرشو از شونه ی هری بلند کرد و کنار گوشش به گرمی زمزمه کرد...

زین: از هیچی نترس. من پیداش میکنم. نمیزارم چیزی خراب شه!!

اما هری انگار وزنه ی سنگینی روی بدنش آوویزون که حتی شنیدن درست کلمات زین رو براش دشوار کرده بود. منظور زین رو نگرفت تا وقتی که با چشمای خودش دید زین ازش جدا شد... فاصله گرفت و به آرومی روی پنجه پا ، وقتی پرستار و دکتر سرشون به حرف زدن گرم بود از در بیمارستان بیرون زد . اما این بار هم همه چیز به خوبی پیش نرفت.

مثل همیشه!

افسر که توی ماشین نشسته بود و به مافوقش تو اداره پلیس محلی گزارش میداد حرکت احمقانه ی زین رو تشخیص داد و فورا از ماشین بیرون اومد. زین با صدای ماشینی که دور ازش پارک شده بود چشمش به مردی افتاد که به زین نگاه میکرد و از لباسش تشخیص داد همون افسر شکاکه.

مهلت فکر کردن برای کار درست رو نداشت. بدون درنگ شروع کرد دویدن به سمت محوطه جنگلی اطراف بیمارستان.

افسر دستش رو به پشت کمرش برد و با صدای بلند گفت" ایست "

اما زین به اخطارش توجه نکرد. به هری که با بدن جمع شده جلوی در ایستاده بود و شاهد این اتفاق بود هم توجه نکرد . همه چیز رو پشتش رها کرد و فقط دور شد.

افسر کلت 9میلیمتری برتا رو محکم بین انگشتاش فشار داد و بدون معطلی به سمت زین دوید. نمیتونست از اون فاصله جلوی بیمارستان شلیک کنه . ناگهان گوشه چشمش به هری افتاد که بدن خمیده اش فاصله ای تا افتادن نداشت و کسی به اون توجهی نمیکرد. کمی مسیرش رو کج کرد و علی رغم تمایلش برای وقت کشی، بلند دکتر روصدا و به هری اشاره کرد . قبل از اینکه رو برگردونه و دنبال زین بره سینه ی هری رو کمی هل داد تا هرچه سریع تر بره داخل و روی پاشنه پاش چرخید تا به سمت محوطه جنگلی بره.

اما دست هری ، ملتمسانه بازوش رو گرفت و بدون فکر دستشو روی اسلحه ی اون مرد گذاشت.

هری ته مونده ی انرژی ای که براش باقی مونده بود رو به حرف زدن اختصاص داد و نالید.

هری : اون گفت برمیگرده .

افسر بی توجه به هری تلاش کرد تا لباسش رو از چنگ هری خلاص کنه اما هری بدون توجه به غروری که برای خودش مهم بود پشت پلکش از اشک داغ شد .ملتمسانه چشم به اسلحه اون مرد دوخت .

هری : اون برمیگرده.

درواقع وقتی اشکش بیشتر شروع به غلیان کرد ،بغض راه گلوش روبست .

خودش هم نمیدونست این جمله از کجای مغزش بیرون اومد. اون حتی به خوبی زین رو نمیشناخت. هری فقط عاشق بود. این تمام چیزی بود که میدونست. اما نمیدونست عشق نیرومند ترین چیز توی دنیا نیست.

هیچکس اینو نمیدونست.

عشق اون گل زرد جوونه زده وسط کویر نیست. عشق خنجری با روکش طلاست .
با ارزش و گرانبهاست اما خطرناک .

افسر نفس عمیقی کشید . این صحنه تا حدودی براش اشنا بود . توی دوران خدمتش افراد زیادی رو دیده بود که به خطاکار های زندگیشون اعتماد داشتن و با عینک خوش بینی به داستانشون نگاه میکردند و اعتمادشون رو وسیله ای برای نجات میدونستن که هرگز نا امیدشون نمیکنه. اما در آخر زخمی روی قلبشون باقی میموند چون مجرم واقعی همیشه به جزاش میرسید . همونطور که خیالش راحت بود که به مرکز گزارش داده بود ، ناچارا دست هری رو گرفت و به سمت داخل هدایت کرد . اما هری بیشتر از اون تکون نخورد .

بدنشو کنار دیوار سفید رنگ کشید بهش تکیه داد و بازوهاشو به هم گره کرد .


تاریکی بهش اجازه نمیداد به خوبی ببینه . نور چراغ های زورشون برای کمک به روشن شدن این قسمت محوطه پر درخت نمیرسید.

همونطور که آروم و با احتیاط قدم برمیداشت نور چراغ قوه ی گوشیش رو روشن کردو جلوی پاش گرفت. حتی مطئن هم نبود اون دختر اینجا باشه اما اگر یک ساعت وقت داشته برای دور شدن و فرار کردن به خاطر هر دلیلی که برای خودش داشته ، نمیتونسته زیاد دور رفته باشه... به خصوص با وجود شکستگی دنده اش.

بیست دقیقه بود به شاخه ی درخت ها چنگ میزد و با نهایت توانش سعی میکرد خوب ببینه . اما گاهی به خاطر سریع حرکت کردن پاش به سنگ ها گیر میکرد .به جایی رسید که سنگ بزرگی بود. نشست. خوشبختانه هنوز گوشیش شارژ داشت. سرشو بین دستاش گرفت و چند بار نفس عمیق کشید. با خودش فکر کرد اگر الان برگرده چه اتفاقی میوفته ؟

اون به هری... به پسری که اونجا منتظر زین نشسته بود دلگرمی داده بود . بهش قول داد.

سرشو بالا گرفت و به ستاره هایی که به خاطر ابرهای غلیظ ، قابل دید نبودن نگاهی انداخت و بعد چشماشو با درد بست.

بااینکه میتونست توی این محوطه گم بشه اما اومده بود و حالا جایی نشسته بود که چراغ بلند جلوی بیمارستان از این سطح شیب دار معلوم بود.

اما ناگهان صدایی شنید که باعث شد ناخواسته بدنشو منقبص کنه.

در کسری از ثانیه سرشو به اطراف چرخوند . شاید خرگوشی گربه ای یا روباهی اون اطراف پرسه میزد .

بی صدا از جاش بلند شد و به گشتن ادامه داد. اما هنوز  چند قدم برنداشته بود که با برخورد ضربه ای محکم از پشت سرش چشماش سیاهی رفت و درد توی سرتاسر بدنش پیچید. گوشی از دستش پرت شد و روی زانو هاش افتاد. یه زحمت گردنش کمی رو چرخوند و سایه ی مردی قد بلند و کفش های چرمش کنار پاهاش رو دید. با ضربه ی محکم بعدی روی زمین کنار پارچه ی سفید رنگ آشنایی افتاد و چهره ای ناواضح بالای سرش، آخرین چیزی بود که قبل بسته شدن پلکاش دید.

ساعت چهار صبح رو رد کرده بود و گرگ و میش به طلوع آفتاب میرسید.

هری همونجور سر پا ایستاده بود و از پشت در شیشه ای به بیرون خیره بود .

گاهی ساق پاش درد میگرفت و میرفت چند دقیقه ای مینشست و بعد دوباره سر جاش برمیگشت. پرستار شیف شب براش یه قرص مسکن و اب اورده بود اما هری پس زده بود . نمیخواست آروم باشه تا خوابش ببره . تنها کارش این بود منتظر زین بشه.

اما درست وقتی امیدت داره از بین میره و این نخ نامرئی تا پاره شدن فاصله ای نداره نور به سمت تو برمیگرده.

هری زین رو دید که از دور به اندازه ی ده سال خسته تر به نظر میرسید. مسیر رو با پاهایی که هری ازینجا میتونست لرزشش رو تشخیص بده به زحمت طی میکرد تا به هری برسه. با یک بدن شناور روی دستش.

هری نفسش رو حبس کرد و دررو باز کرد و بیرون پرید . باد بی رحمانه به بدنش کوبید. با ضعفی که داشت حتی نمیتونست حریف اون باد ناچیز بشه. کمی تلو خورد. اما به هر سختی خودش رو حفظ کرد .با جلوتر اومدن زین متوجه دستای خونی دوست پسرش شد.

دوست پسری که هنور بیست و چهار ساعت از قرار کذاشتن رسمیشون نگذشته بود .

با اینکه گرمای اشک های مزاحم دیدش رو تار کرده بود و ابریزش بینی داشت صورتشو با استینش پاک کرد . جلوتر رفت و یک قدمی زین ایستاد. پسری که خبری از لبخند چند ساعت پیش روی صورتش نبود .

هری : برگشتی!!

این تمام چیزی بود که از حنجره اش بیرون اومد . هنوز به چشماش اعتماد نداشت. دستشو جلو برد و گونه ی سرد زین رو لمس کرد .

همزمان نگاهش به پایین چرخید . چاقویی بلند که بین پهلو و دنده های دختر گیر کرده بود به چشمش خورد . باعث شد چیزی سر معدش به سوزش بیوفته . روشو برگردوند و خم شد و چندبار عق زد .

از داخل دو ماشین پلیسی که چند متر کنارتر پارک شده بود سه مامور پلیس خارج شد. با دستور یکی از اونها پرستار تختی رو اورد و جنازه ی سرد دختر رو روش قرار دادن تا هرچه زودتر برای کالبد شکافی آماده بشه.

دستای سبک زین که حالا خالی شده بود اما هنوز لزجی مایع سیالی به اسم خون ، ناخن هاشو تیره کرده بود . هری دومرتبه سرش رو بالا گرفت و به دستای غریبه ی زین نگاه کرد .

هری : تو چیکار کردی؟

زین باید حرف میزد . باید میگفت من بعد از وقتی که به هوش اومدم کنار یه جنازه بودم که هیچ ارتباطی به من نداشت. باید میگفت اون دختر رو از بیمارستان بیرون اورده بودن تا مبادا خطری اون آدمای بیرون رو تهدید کنه . باید میگفت این دختر از اولش هم قصدش فرار بوده که از شانس بد اون دوتا به پستشون خورده. باید حرف میزد اما گوشه ی لب هاش حتی برای ادا کردن کلمه ای بالا نرفت .

ماشین پلیس جلوتر اومد و پشت زین توقف کرد . یکی از مامورین دستبندی نقره ای بیرون کشید و با کوبیدن بدن زین به ماشین فرصت هر حرکتی رو ازش گرفت. بی معطلی مچ باریک زین رو حبس کرد. نفس هری رو هم همینطور.

هری خواست جلو بره . دست زینو بگیره و ازش بخواد فورا همه چیزو تعریف کنه . خواست بهش بگه آروم باشه و از چیزی نترسه اما خودشم حرفای خودشو باور نداشت. خودش هم ترسیده بود .

زین به مچش خیره شد و فقط رو به هری زمزمه کرد.

زین : من ... من

هری رو به پلیس که چهره ی جدیش اجازه نمیداد حتی مستقیم به صورتش نگاه کنی پرسید.

هری : کجا میبریدش؟ اون اشتباهی نکرده.

پلیس : همه چیز مشخص میشه.

و زین توی اتاقک ماشین قرار گرفت و در روی صورتش بسته شد...

هری که میدونست. هری که یادش بود زین به خاطر چی رفت دنبال اون دختر. چرا اونها فکر میکردن زین میتونه به اون دختر صدمه بزنه و بعد با خودش به اینجا بیاره؟کدوم دیوانه ای همچین کاری میکنه؟

دستشو به شیشه ی ماشین کوبید و داد زد منم ببرید. اما نه تنها پلیس ها بهش توجهی نکردن بلکه زین هم سرشو بالا نیاورد تا بیشتر از اون هری رو عاجز ببینه.

هری تو بیمارستان موند. و زین اگرچه به قولش عمل کرد و برگشت، اما حالا کنار هری نبود.

***

12 ساعت بعد ...

پس از ساعت ها انتظار نتایج کالبد شکافی رسید.

افسری که تمام شب گذشته هری رو زیر نظر گرفته بود مشغول بررسی کاغذ هایی بود که دست نوشته ی دکتر جراح داخلش بود و نتیجه ی نهایی و شیوه ی قتل رو گزارش کرده بود. سه ساعت قبل از حرکت احمقانه ی زین ، دختر به قتل رسیده بود.

چاقویی بلند که بین استخوان های قفسه ی سینه ی دختر فرو رفته بود اثر انگشت شخصی غیر از زین روش بود. شاید به خاطر حواس پرتی قاتل و یا شاید به خاطر تازه کار بودنش این نشونه هارو به جا گذاشته بود اما در نهایت متهم کس دیگه ای بود بود . و اون کاغذ هرچیزی که بود سند بی گناهی زین بود.

رابطه ی اون دختر با فردی که پلیس و دکتر احتمال میدادن از اول قصدش نابودی دختر بود هنوز کشف نشده بود اما کاملا شفاف بود اگرچه دست زین به خون کسی آلوده شده بود، اما اون قاتل نبود....

هری بعد از چند ساعت خواب همراه با کابوس و سردرد بیدار شد ... با شنیدن این خبر مستقیم به سمت بازداشگاه راهی شد.

زین تمام این یک و نیم روز پلک روی هم نگذاشته بود . این از پف بالای پلکش و گودی زیر چشمش قابل حدس زدن بود.

چند برگه ای امضا شد و اینبار جلوی چشم هردوشون مچ دست زین از شر اون فلز آزاردهنده خلاص شد.

پرونده روی نیز پلیس همچنان باز بود و چند نفر مسئول پیدا کردن علت و معلولی شدند دیگه به هری و زین ارتباط نداشت . حالا هری و زین کنار هم بودند. بدون هیچ خطایی که احتیاج به مجازات شدن داشته باشه .شاید اون افسر تا به امروز اشتباه فکر میکرد. شاید...

بیرون از بازداشتگاه وقتی هوای بارونی و ابری گرفته تر از صبح به نظر میرسید، هری دستش رو دور گردن زین حلقه کرد و با تمام وجودش بوسه ای که گرم کننده نبود روی رگ گردنش گذاشت.

هری : زودتر بریم چند ساعتی بخوابیم .

زین دستش رو پشت سر هری برد و بین موهای خرماییش فرو برد ... از اینکه هری به خودشون به شکل" ما "نگاه میکرد لبخند کم جونی زد و پس از نفس عمیقی سرشو از موهای خوشبوی هری جدا کرد.

زین :خیلی خسته ام...



****


نظر؟

Ipagpatuloy ang Pagbabasa

Magugustuhan mo rin

53.7K 13K 40
🦋عنوان: نخ قرمز سرنوشت 🦋ژانر: فانتزی، سوپرنچرال( تلفیقی از دنیای امگاورس، ومپایری، هایبردی)، انگست، رمنس، اسمات، کمی خشن 🦋کاپل ها: چانبک.....کای و...
39.3K 6.4K 22
من درون گرداب گناهی افتادم که عشق تو رو برام ممنوع می‌دونست... باید به خودم و قلبم می‌فهموندم که اجازه نداره تو رو بپرسته و به کسی که همسر داره، عشق...
18.4K 3.2K 34
پسری از جنس ضعف و بی کسی در مقابل مردی از جنس اصالت و قدرت ازدواجی سوری در پی اعتمادی به حقیقت کاپل : ویمین ژانر: امگاورس/خانوادگی/اسمات روز های آپ:...
133K 10K 66
تهیونگ، جین و جیهوپ بخاطر دسته گلی که آب دادند، به بیمارستانی نزدیک مرز شمالی تبعید شدند تا به عنوان تنبیه 6 ماه آینده رو اونجا کار کنند اما توی ناکج...