پسر چشم یخی سرش رو چرخوند و به روبروش خیره شد.

لویی : اما این چیزی نیست که بتونم باورش کنم

دیگه امکان نداشت لویی بتونه از احساساتش حرف بزنه، امکان نداشت قلبش بتونه باز هم عشق رو تجربه کنه.

چرا باید زمانی عشق سقوط می‌کرد که تازه بهش پر و بال داده بود؟ چرا لحظه ‌ای احساسش قتلِ عام شد که تصمیم گرفته بود بهش زندگی ببخشه؟

احساس می‌کرد درونش آتشی برافروخته شده که داره تمام اجزای بدنش رو به صورت نامرئی می‌سوزونه و ذهنش درحالِ تقلا و قلبش محکوم به درد کشیدن شده بود.

این اصلا آسون نبود که لویی عشقش رو با شخص دیگه‌ای ببینه؛ حتی نمی‌تونست این موضوع رو هضم کنه اما دیگه همه چی تموم شده بود درسته؟

یا شاید این هم یکی دیگه از کابوس‌هاش بود؟
نتونست جلوی سقوطِ اشک‌هاش رو بگیره
الان وقتش نبود که قلبش اعتراض کنه.

راجر : لویی به من نگاه کن!

انگشتای سمجِ راجر رو صورت لویی به حرکت در اومدن و نگاهش رو سمت خودش کشوند.

می‌تونست ببینه
می‌تونست اون آسیب های درونی رو پشت حصار اون چشم‌های دریایی ببینه و داخلشون نفوذ کنه.
چه بلایی سرِ اون پسرِ قوی‌ای که می‌شناخت اومده بود؟

راجر : بهم بگو چیشد..

پسر چشم‌ یخی نفسش رو آزاد کرد و چشم‌هاش رو از راجر دزدید و نگاهش رو به دستهاش داد.

لویی : اون چیزی که باید اتفاق میفتاد، افتاد!

راجر حتی نمی‌تونست حدس بزنه چیشده
ولی هرچی که بود خیلی لویی رو ناراحت کرده بود.

لویی : الان دیگه زین تنها نیست..

این جمله آخرین چیزی بود که راجر انتظار شنیدنش رو داشت.

لویی : من دیگه جایی تو زندگیش ندارم..

ابروهای راجر از تعجب بالا رفتن و آروم پلک زد.
می‌تونست این رو یه پیروزی در نظر بگیره؟

زبونشو از روی عادت رو لبهاش کشید و منتظر موند تا لویی ادامه‌ی حرفاش رو هم بگه اما برخلاف انتظارش اون پسر از جاش بلند شد و چند قدم از راجر فاصله گرفت و روشو برگردوند، طوری که انگار نمی‌خواست به چشم‌های اون مرد نگاه کنه.

لویی : می‌خوام برگردم دانکستر!

پس لویی می‌خواست دوباره زین رو ترک کنه
این قطعا یه پیروزی برای راجر به حساب میومد پس از روی کاناپه بلند شد و قدم‌هاشو سمتِ لویی برداشت.

اون پسر با بغضی که سعی در مهارش داشت دقیقا روبروی تابلویی میخکوب شده بود که نقاشش مردی بود که قلبش رو ربوده بود.

Fear [Zouis]Where stories live. Discover now