Part 02

583 98 29
                                    









نگاهش متمرکز بود روی پنجره ی بزرگ رو به روش و با دقت خاصی به قطرات آب که در طرف دیگه ی شیشه درحال پیشی گرفتن از هم دیگه بودن نگاه میکرد، به شیشه هایی که توسط بخاره تیره ای که از تضاد آب و هوای پشت و جلوی پنجره ایجاد شده بود پنهان شده بودن.

حاله ی تاری که نگاهش رو به دنیا ی بیرون بسته بود و در نگاه اون بچه ی کوچیک مثل دیواره سنگی یه زندان تاریک بود.

ناخون هاش رو داخل پارچه ی خرس عروسکی نرمی که بین دستای کوچیکش مخفی کرده بود، فرو کرد.

هوای اتاق سرد و سوزناک بود که باعث ایستادن موهای بدنش میشد، اما چیز غیر عادی براش نبود.

با اینکه بدن کوچیکی داشت اما سرمای این اتاق براش چیز عادی ای شده بود.

پاهای کوچیکش که از زمین فاصله داشتن رو مرتب به جلو و عقب تکون میداد با چشماش سطح تار و تیره ی شیشه ی پنجره رو برسی میکرد.

منتظر بود تا در با صدای گوش خراشی از سره جاش تکون بخوره و با شنیدن صدای اون زن ترسناک که صورت عجیبی داشت، بفهمه که کسی به ملاقاتش اومده.

همیشه خودش رو توی این وضعیت پیدا میکرد.

خیره شدن به پنجره ای که امروز حتی با نگاه کرده بهش نمیشد آسمون ابری و ناراحت کننده ی همیشگی رو دید.

بدن کوچیکش از حس تنهایی به خودش میپیچید.

میتونست قول بده که تا همین هفته ی پیش معنی کلمه ی خوشحالی رو فراموش کرده بود.

زندگیش انقدر یکنواخت بود که دیگه احساسات دیگه ای باعث پر شدن قلب کوچیکش نشه.

ناراحتی، عصبانیت، خوشحالی و یا عشق، هیچی.

انگار که مغزش دیگه قادر به حس کردن نبود.

البته این تا وقتی ادامه داشت که با اون مرد عجیبی که هفته ی پیش به ملاقاتش اومده بود آشنا نشده بود.

اون مرد با لبخند درخشانی که امید رو فریاد میزد بهش قول داد که هفته ی دیگه، توی یه همچین روزی دوباره به دیدنش میاد و پسر اگر حتی میخواست هم نمیتونست حرف اون مرد رو باور نکنه.

اون جوری باهاش حرف میزد که پسر کوچیک تازه به یاد آورده بود که اون هم آدمه و مثل همه نقشی داخل این داستان طولانی و پیچیده ای که اسمش زندگیه داره.

دیگه از صبر کردن خسته شده بود و قلب ساده و پاکش به آرومی داشت از نا امیدی پر می‌شد.

The Taste Of Inkजहाँ कहानियाँ रहती हैं। अभी खोजें