۵ آگوست ۲۰۱۹، ساعت ۱۱ شب، چونگ چینگ
سیزده شب بود که شیائو لی جیه دیگه خوابی ندیده بود. با اینحال، حالش خیلی هم خوب نبود. احساس سردرگمی می کرد. قاعدتاً باید از تموم شدن اون خواب های عجیب و غریب و زنجیره ای خوشحال می بود، اما، دقیقاً عکس این موضوع اتفاق افتاده بود.
اول فکر کرده بود شاید تناسخ پیدا کرده اما با تموم شدن خواب ها که با مرگ وی ووشیان همراه شده بود، خلاف این نظریه بهش ثابت شده بود. بعلاوه، فهمیده بود که اون شخصیت ها و و اون حزب ها وجود خارجی ندارن.
چراغ خواب کنار تختش رو خاموش کرد و سعی کرد ذهنش روخالی کنه و بخوابه.
بهرحال هرچیبوده، تموم شده، دیگه نباید بیشتر از این بهش فکر کنم.
ساعت چهار صبح بود که تو خواب داشت ناله میکرد. بی قرار بود و نفس نفس می زد. با دست هاش به ملافه ها و رو تختی چنگ زد و یکهو از خواب بیدار شد. عرق سردی تمام بدنش رو پوشونده بود. هنوز به خودش نیومده بود و نمیدونست کجاست. با سردرگمی نگاهی به اطرافش انداخت.
اونجا اتاق خوابش بود. نفس عمیقی کشید و سعی کرد از جاش بلند بشه اما انگار با زنجیرهای نامرئی به تخت دوخته شده بود. تصمیم گرفت چند دقیقه ای به خودش زمان بده.
وی ووشیان برگشته...چطور ممکنه؟ شاید..شاید...خیلی ذهنمو درگیرش کردم...اما...نه...خیلی واقعی بود...یعنی سیزده سال مرده بودم؟ و اون فرد دیوونه ی آستین بریده منو احضار کرد؟ نه احضار نبود! اون بدنشو به من پیشکش کرد... ازم خواست براش انتقام بگیرم...لان جان... لان جان هم اونجا بود...
همین که به لان جان فکر کرد، ناخوداگاه لبخندی زد و اشکی از گونه هاش غلتید و بالشتش رو خیس کرد. باید با خودش صادق می بود. تو این سیزده روز دلش خیلی برای لان جان تنگ شده بود. حالا که روحشخصیت وی ووشیان با کالبد جدیدی بعد از سیزده سال برگشته بود، لی جیه خیلی دوست داشت بدونه اون دنیای باستان در نبودش چه تغییراتی کرده... .
YOU ARE READING
FengHuang, the Phoenix City (فنگ هوانگ ، شهر ققنوس)
Fanfiction📢کامل شده 📢 مدتی میشه که وانگ جان ویِ بیست و چهار ساله خواب های عجیبی میبینه. تو اون خواب ها اون خودش رو در جایگاه شخصی به نام لان وانگجی تو دنیای باستان میبینه که عاشق پسری به نام وی ووشیان میشه و در خلال ماجراهایی اون رو از دست میده. آیا این خو...