"تعبیرِ افسانه"

Start from the beginning
                                    

"این یه شوخیه؟!"
مورگانا میتونست خشمی که روی وجودش سایه مینداخت رو حس که، ببینه، احساس کنه! این نمی تونست واقعی باشه!

"فقط اگه جون افرادت برای تو یه شوخی باشه!"
مرلین جواب داد و نگاهی به گوئن که آماده ی حمله بهش بود انداخت.

"خودت خواستی مرلین!"
مورگانا با عصبانیت به سمت دری که به یه اتاق دیگه باز میشد رفت و چند لحظه بعد همراه با آرتور برگشت.

نگاه نگران مرلین روی بدن و دست و صورت آرتور چرخید اما اون هیچ مشکلی نداشت. در واقع خیلی خوب و سرحال بود. خیلی!

آرتور کنار مورگانا ایستاد و نگاهِ عجیبی به مرلین انداخت. نگاهی که مرلین رو یاد اولین ملاقاتشون باهم مینداخت. کاملا غریبه!

"باهاش چیکار کردی؟!"
مرلین درحالی که سعی میکرد نگرانیش رو بروز نده، پرسید و آب دهنش رو قورت داد. یه جای کار میلنگید. و اون فقط با نگاه به آرتور اینو فهمیده بود.

"مطمئنی میخوای بدونی؟"
مورگانا درحالی که به مرلین نگاه میکرد، دستش رو دور گردن آرتور انداخت و موهاش رو نوازش کرد.

"دستت رو بکش!"
مرلین داد زد و یه قدم جلو رفت تا نشون بده آماده ی حمله به مورگاناست.

"اوه، اون دیگه مال منه مرلین، انقدر حسود نباش!"
مورگانا که انگار از عصبانیت مرلین لذت میبرد خندید و بعد دستش رو از دور گردن آرتور که بی تفاوت به واکنش مرلین نگاه میکرد برداشت.

"البته باید اعتراف کنم اون طلسمِ ضد جادویی که روش گذاشته بودی عالی بود، فقط اگه من ازش خبر نداشتم، احتمالا میتونست نجاتتون بده!"

مورگانا بلافاصله ادامه داد و مرلین شوکه بهش نگاه کرد. اون چطور درمورد طلسم میدونست؟ یعنی حتی تونسته بود طلسمی به اون قدرت رو خنثی کنه؟!"

"چطور-؟"
مرلین کوتاه پرسید و نگاهِ مورگانا از هیجانی که بخاطر جوابش داشت برق زد.

"من کسی بودم که تک تک اعضای محفلت رو کشتم مرلین. زمان زیادی از تناسخ دوباره ی من میگذره. ولی مطمئنم تو فکر میکردی با آرتور هم سن و کم تجربه ام ! درحالی که من برای پنجاه سال تو و محفلت رو تحت نظر داشتم. حتی تونستم روند پیر شدنم رو با جادویی که از اعضای محفلت گرفتم کند کنم. و تمام اطلاعاتی که داشتن هم بهم منتقل شد!"

مورگانا تمام جمله ها رو با خوشحالی به زبون آورد اما قلب مرلین با هرکدوم شکست.
مورگانا مسئولِ اون قتل عام وحشتناک بود؟!

" بهت قول میدم تاوان کارت رو پس میدی!"
مرلین با انزجار گفت اما با حرکت دست مورگانا سرجاش ایستاد.

"هی هی تند نرو! من هنوز نگفتم که با آرتور چیکار کردم!"
مورگانا با لحن مرموزی گفت و بعد مکث کوتاهی کرد.
"هرچند، حالا که بیشتر فکر میکنم می بینم بهتره بجای گفتن، بهت نشونش بدم!"

The Love You Save [Merthur]Where stories live. Discover now