"الهام!"

498 162 116
                                    

قدم هاش رو روی آسفالتِ جاده می کشید اما ذهنِ گمشده تو خاطراتِ گذشته اش، مقصدی برای رفتن تعیین نمیکرد.

اصلا رفتن به کجا؟!
خونه؟!
اون هم وقتی آرتور، تنها مقصدِ همیشگی مرلین، حالا دوباره زنده بود؟!

این لعنتی درست مثلِ واقعی شدنِ عجیب ترین خوابِ یه بچه، غیرممکن بود!

مرلین فقط وقتی که آرتور رو از دست داد فهمید دو طرف یک سکه بودن چه معنی ای داره.

فقط اون موقع بود که فهمید مادرش درست میگفت.
همونقدر که آرتور به اون نیاز داشت، مرلین هم به آرتور نیاز داره.

گاهی از دست دادن آدم ها، ارزش واقعیشون رو تو زندگیت بهت میفهمونه. وقتی نبودِ کسی که فکر میکردی بدون اون دنیات هیچ تغییری نمیکنه، زندگیت رو کاملا از این رو به اون رو میکنه.

جایِ خالیش دردناک تر از چیزی که فکر میکردی، قلبت رو به آتیش میکشه و تو، تو حسرتِ گذشته میسوزی. فرصت هایی که باهاش داشتی، پوزخند زنان از جلوی چشمت رد میشن و دردی که داری میکشی رو با بی لیاقت خوندنت، به تمسخر میگیرن.

و حسرتِ مرلین،
قدمتی هزار ساله داشت.
انقدر قدیمی و عمیق که نفس پسر فقط با شنیدن صدای آرتور بریده بود...

لعنت! مرلین تا مدت ها حتی حسرتِ پاک کردنِ دوباره ی زره ی آرتور رو میخورد.

دلش برای وقتی که غیرمستقیم بهش تیکه مینداخت و اون نمیفهمید تنگ شده بود. یا برای وقتایی که مستقیم اینکارو میکرد و آرتور عصبانی میشد!

شوق دیدنِ آرتور لبخند شد و لب های پسر رو به دو طرف کشید. دلتنگی اشک شد و روی گونه هاش نشست.

و مرلین درحالی که بیشتر از همیشه احساس زنده بودن میکرد، بالاخره به سمت خونه راه افتاد.

"دارم میام آرتور...ما به زودی همدیگه رو می بینیم. قول میدم!"

***

پسر جوون به ملافه ی روی تخت چنگ زد و بی قرار از خواب پرید. درحالی که نفس نفس میزد و سینه ی لختش با ریتم تندی بالا و پایین میشد، چشم هاش رو بست و به صورتش دست کشید.

با منظم شدن نفس هاش، نگاهِ کلافه ای به ساعتِ روی دیوار انداخت و با دیدن عدد سه چشم هاش رو چرخوند.

این مسخره بود!
هنوز یک ساعت هم از خوابیدنش نمیگذشت ولی با شنیدن صدایی تو ذهنش از خواب پریده بود!

آرتور نفس عمیقی کشید و دست دختری که روی کمرش بود رو کنار زد، پاشو بلند کرد تا از روی پسری که سمت دیگه اش خوابیده بود بگذره و از تخت پایین رفت.

حتی به یاد نمیاورد صدایی که شنید دقیقا چی گفته بود. تنها کلمه ای که به یاد می آورد، اسمش بود!
صدا و لهجه ی خاصی که دقیقا مثل پدرش "آرتور" صداش کرد و تمام وجودش رو لرزوند.

دست پسر روی پیراهنی که نمیدونست کی درآورده و روی صندلی کنار تخت انداخته نشست.
شروع به پوشیدنش کرد و با خستگی به اتاقِ نیمه تاریک خیره شد.

ماریا و لنس؟
یا
پیتر و لولا؟

نمیتونست اسم دقیق دختر و پسری که توی تخت خوابیده بودن رو به یاد بیاره و درواقع اهمیتی هم نمی داد.

حتی نمیدونست با کدوم خوابیده و یا شاید با هردو؟
خب، به این هم اهمیتی نمی داد.

تنها چیزی که درحال حاضر اهمیت داشت این بود که فردا صبح، پدرِ سخت گیر و مغرورش، اونو توی اتاق خودش پیدا کنه تا دوباره با یکی از سخنرانی های بلند بالا و پر از تحقیر، سرزنش و مِنتش مورد حمله قرار نگیره.

پس سرش رو تکون داد تا به هوشیار شدنش کمکی کرده باشه و بعد از برداشتن گوشی، کیف پول و سوییچش از در بیرون رفت، خسته و خواب آلود پشت فرمون نشست و سعی کرد به حفره ی خالی ای که زندگیش رو به این روز انداخته بود فکر نکنه.

حفره ای درست وسط قلبِ پسر جوون.
که تمام تلاش های آرتور برای پر کردنش، بی نتیجه میموند.

"فردا روز بهتریه. فردا روز بهتریه..."
آرتور دروغ همیشگی رو زیر لب تکرار کرد و راه افتاد.

اما شاید، فردا واقعا روز بهتری بود!

***

کاور رو ببینین(:

این داستان چون کامله گفتم آپ کنم و الکی تو درفت نمونه.
البته اگه بخوام صادق باشم نیاز داشتم یه چیزی آپ کنم. هر چیزی...

مرسی که با رفتن و اومدن های من سر میکنین♡

-Siz

The Love You Save [Merthur]Waar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu