The last sunflower~

857 205 94
                                    


- ۲۰۵؟ فکر میکنم یه ساعتی میشه که اتاق رو تحویل دادن..
اما.. جونگ کوک که با مرد خداحافطی نکرده بود!

ناباور با قدم هایی بلند به بیرون از هتل دوید.
نمیدونست به کدوم سمت بره اما راه خودش رو به سختی پیدا کرد.

اون نمی تونست به همین راحتی اونجا رو ترک کنه!
پس.. تمام زمانی که باهم گذروندن، همین قدر برای مرد ارزش داشت؟

باید برای بار اخر افسر رو می دید.

تنها چیزی که برای پسر در اون لحظه اهمیت داشت همین بود. فقط یک نگاه اخر...

یه خداحافظی سرد حتی از راه دور..
فقط یک نفس..
یک دم و یک بازدم..
همین قدر زمان میخواست برای خداحافظی با مردی که قلب و مغزش رو تصاحب کرده بود.

با پیچیدن عطر نمناک دریا توی ریه هاش، قدم هاش سرعت بیشتری گرفت.

موج های خروشانی که به ساحل سنگی ضربه میزدن صدای بلندتری از قلب به تپش افتاده ی پسر ایجاد می کردن.

از دویدن زیاد به نفس نفس افتاده بود و شوری هوای اطرافش روی ریه هاش خش می انداخت.

باد سردی لای موهای عرق کرده و خیسش چنگ میزد.
پسر از سرما به خودش لرزید و با سرفه ی بلندی روی زانو هاش خم شد تا هوا رو وارد ریه های خشکش کنه.

بندر در سکوتی سرد غرق شده بود‌.
هیچ کشتی ای در لنگرگاه به چشم نمی خورد؛ همین طور هیاهوی همیشگی مسافران خاموش شده بود‌.

آسمون ابری نوید بارون می داد. خط افق با ابرهای خاکستری پوشیده شده بود و دریا بی اندازه نا آروم بنظر می رسید.

و یا شاید این درون جونگ کوک بود که نا آروم و خروشان بود.

خس خس قفسه ی سینه اش باعث به اشک نشستن چشم هاش شد.
خیره به دورترین نقطه ی آب های شور و سرما زده، زیر لب گفت: آخرین نگاهش رو از دست دادم..
عجزی که توی صدای گرفته اش موج میزد، حتی دریا رو هم به ستوه آورد.

جا مونده بود.
از آخرین های زندگیش با اون مرد جا مونده بود و حالا حسرت بزرگی تا ابد روی قلبش سنگینی می کرد.
شاید این همون تلخ ترین لحظه ای بود که مرد ازش حرف میزد.

حالا می تونست این تلخی رو با مرهمی که مرد بهش هدیه داده بود شیرین کنه.
حقا که اون افسر هم درد بود و هم درمانش..

با تلخندی دست توی جیب شلوارش فرو برد و شکلات سیاه رنگی رو از لای زر ورق خارج کرد.
با پیچیدن مزه ی تلخ شکلات داخل دهنش، آهی از سر درد کشید.

اون شکلات حتی از احساسی که به قلب غم زده اش چنگ میزد هم تلخ تر بود!

ناخوداگاه قطره ی اشکی روی گونه اش غلطید. با نگاهی گرفته و یخ زده به سنگ ریزه های زیر پاش خیره شد: تو گفتی با این شکلات می تونم تلخی هام رو شیرین کنم.

The Last Sunflower 🌻 [Vkook] CompletedWhere stories live. Discover now