Very first meet~

1.2K 184 214
                                    


هوای نم دار سپیده دم رو به داخل ریه هاش کشید و قدم تند کرد.
هیچ نمی خواست بخاطر تاخیرش دوباره توبیخ بشه! اون سرآشپز بداخلاق همیشه براش دردسر درست می کرد!

پاکت مواد غذایی رو محکم تر بین بازوهاش گرفت و به سمت در پشتی آشپزخونه که حالا در تیررس نگاهش قرار گرفته بود، دوید.

با رسیدن به در پشتی که رگه هایی از نور خورشید روی چوبش خط می انداختن، نفسی تازه کرد و داخل رفت.

سرآشپز که با تعدادی برگه سفارش در دست، منتظر پسرک و در واقع مواد اولیه بود، با اخم هایی درهم به پسر توپید: بیارشون اینجا.. بدو!

پسرک با سری پایین افتاده پاکت بزرگ و سنگین رو روی میز گذاشت و سعی کرد به سرعت و بدون جلب توجه از آشپزخونه خارج بشه اما سرآشپز سریع تر از حرکاتش به حرف اومد: فکر نکن می تونی در بری جونگ کوک! ظرفا رو بشور. همین الان!

جونگ کوک که تازه بار سنگینی از روی بازوهاش برداشته شده بود، با شنیدن دستور سرآشپز ناله ای کرد و با چهره ای که درموندگی درش موج میزد، به سمت ظرفشویی بزرگ آشپزخونه رفت.

آشپزخونه ی بزرگترین هتل شهر مثل همیشه پر جنب و جوش بود و بنظر می رسید جونگ کوک تا ابد اونجا گیر کرده!

با این که خدمتکارها و آشپز های زیادی توی آشپزخونه مشغول به کار بودن، اما همیشه سرآشپز جونگ کوک رو مجبور به انجام خرید ها می کرد.

ظرف چینی گرد را بین دست هاش گرفت و با اسفنجی خیس مشغول تمیز کردنش شد. به هر حال چندان دور از انتظار نبود که همچین رفتاری با پادوی کم سن و سال هتل بشه..!

بی حوصله و با لب هایی فشرده شده ظرف ها رو کف میزد و در دلش آرزو می کرد بتونه زودتر از شر این کار چندش آور خلاص بشه.

تا آخرین قطعه ی ظرفی که داخل سینک مونده بود رو شست و نفسش رو به سختی بیرون داد.
لحظه ای پلک هاش رو روی هم گذاشت اما با شنیدن صدای برخورد ظروفی به ته سینک فلزی، با چشم های گرد شده به خروار چینی های طرح دار خیره شد.

آشپز دستیاری که ظروف رو داخل سینک می چید زیر لب زمزمه کرد: اگه نمی خوای همه اینا رو بشوری بهتره زودتر در بری!

جونگ کوک نامطمئن به مرد خیره شد و آهسته قدمی به عقب برداشت. نگاهش رو به اطرافش داد و وقتی دید کسی متوجه اش نیست، با سرعت اما بی سر و صدا از آشپزخونه بیرون زد.

در دل از مرد آشپز تشکر و معذرت خواهی کرد، چون احتمالا بابت لطفی که به جونگ کوک کرده بود، خودش باید تمام ظرف ها رو می شست!

وقتی کفش های کهنه اش روی فرش قرمز رنگ کف سالن لابی هتل قرار گرفت، با خستگی نگاهش رو به سقف و لوستر های بزرگ و درخشان که تمام وقت روشن بودن داد.

The Last Sunflower 🌻 [Vkook] CompletedTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon